🌷سال 67 بود. در حیاط سپاه کوار راه می رفتیم و نان و دوپیازه آلو می خوردیم. یکی از بچه ها دوید توی حیاط و گفت: بچه ها از شیراز پیام آهنی آمده!
جمع شدیم. آقای مسرور فرمانده سپاه کوار گفت: بچه ها فردا همان روز عاشوراست، عراق به مرز ها حمله کرده، هر که می خواهد به جبهه برود بسم الله.
همه در صف ایستادیم تا برای رفتن اسم بنویسم. امام قلی، سرباز سپاه بود و 24 ماه خدمتش را در جبهه گذرانده بود. 4 ماه هم دوره احتیاط مانده بود که فرستاده بودنش به سپاه کوار. تا پایان خدمتش هفت روز دیگر مانده بود. او هم در صف برای اسم نویسی ایستاد. مسرور گفت: شرمنده نمی تونم اسم شما را بنویسم!
امام قلی گفت: پس فردا قیامت به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) بگو، یکی می خواست به یاری فرزندت بره من نگذاشتم!
آقای مسرور بلند شد، دو دستی می زد توی سر خودش می گفت: چی می گی!
خلاصه راضی شد و اسم امام قلی را هم نوشت. بلافاصله کارهای اعزام انجام شد و رزمندگان کوار طبق معمول جلو مردم رژه رفتند و آماده شدند برای رفتن. مردم هم با نقل و شیرینی آنها را بدرقه کردند. من و چند نفر دیگر را از شیراز برگرداند. سه روز نگذشته خبر شهادت چهار نفر از آن جمع آمد. شهیدان امام قلی زاهدیان، خدامراد زراعت پیشه، بزرگ پور و عباسیان. سه روز بعد از آن هم خبر پذیرش قطع نامه آمد.
🌾🌷🌾
#ﺷﻬﻴﺪ امام قلی زاهدیان پور
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
#آزادےازجنس_شهدایے 🌸🌼🌸🌼🌸 طرح آزادی #زندانیان_جرایم_غیرعـمد در ایام ولادت پیامبــر رحمت (ص) وهفتہ وح
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ اﺳﻼﻡ (ص):
هر كس بندۀ مؤمنى را آزاد كند، در مقابل هر عضوى از اعضاى او، برايش آزادى عضوى از آتش به بار خواهد آمد.
☘🌺☘🌺
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ و ﻫﻤﺴﻨﮕﺮاﻱ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺩاﺭﻳﻢ ﺑﺮاﻱ ﺁﺯاﺩﻱ ﻳﻪ ﺯﻧﺪاﻧﻲ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﺮاﻳﻄ اﻋﻼﻣﻲ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ, ﺗﻼﺵ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
👇👇
ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺪﻫﻲ اﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﺩا ﻭاﺭﻳﺰ ﺑﺸﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺯاﺩﻱ اﻳﺸﺎن ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﻣﻴﻼﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ (ص) اﻗﺪاﻡ ﻛﻨﺪ
😔😔😔
اﻣﺎﺗﺎﺣﺎﻻ اﻳﻦ ﻣﺒﻠﻎ ﺗﻬﻴﻪ ﻧﺸﺪﻩ
✋✋
ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ﺁﺑﺮﻭﻳﻲ ﻧﺪاﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﻭﺳﻄ ﺑﮕﺬاﺭﻳﻢ...
ﻭﻟﻲ اﺯ ﺷﻬﺪا ﻣﺎﻳﻪ ﻣﻲ ﮔﺬاﺭﻳﻢ و ﻣﻴﮕﻴﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ اﮔﻪ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻥ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺪاﺩﻥ ....
ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻪ
✅✅✅✅
ﺗﺒﻠﻴﻎ و اﻧﺘﺸﺎﺭ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎ , ﺗﻤﺎﺱ و ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﻴﺮﻳﻦ, ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﺩﺭ اﻳﻦ اﻣﺮ ﺣﺘﻲ ﻧﺎﭼﻴﺰ و ....
🔻🔺🔻🔺🔻
ﺿﻤﻨﺎ ﮔﺰاﺭﺵ ﻛﺎﺭ و ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺳﻤﻲ ﺳﺘﺎﺩ ﺩﻳﻪ اﺳﺘﺎﻥ ﺟﻬﺖ ﻭﺻﻮﻝ ﻣﺒﻠﻎ و ﻧﺎﻣﻪ اﺯاﺩﻱ اﻳﺸﺎﻥ اﺯ ﻃﺮﻳﻖ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺰاﺭﺵ ﺩاﺩﻩ ﻣﻴﺸﻮﺩ
✋✋✋
ﻫﺮ ﻛﺲ ﭘﺎﻱ ﺷﻬﺪا اﺳﺖ... ﻳﺎ ﻋﻠﻲ (ع)
حرفے نزدم از
غم دورى تـــو اما...
اى ڪاش بدانے ڪہ
چہ آورده بہ روزم...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_اکبر_عبدالله_نژاد🌸
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_دوم
روز از نیمه گذشته ،از خیابان زند به طرف ستاد میروم. نرسیده به فلکه، کنار میگیرم. خسته و کوفته از ماشین پیاده میشوم. اما روی لبه جدول می نشینم. دیگر نه بیمارستانی مانده که سر بزنم و نه جایی را سراغ دارم که بروم. از یک طرف دلواپس بچهها هستم و از یک طرف حال و دل دیدنشان را ندارم.با همین خیالات رفتن و نرفتن چشم میافتد به دیوار بلند ساختمان ستاد خبری .دیواری که با چشمهای خودم دیدم از آن بالا می رفت تا بساط ساواک را به هم بریزد.
_از همان سال ۵۴ که به مدرسه راهنمایی همایون رفت،عشقش شده بود انقلاب .انقلاب هم که کم کم داشت جان و نفس می گرفت. معلمین مدرسه گرایش دینی و مذهبی داشتند مرتب علیرضا را به خاطر پاکی و دیانت تشویق می کردند. لوح تقدیر برایش می نوشتند و هدیه می دادند. بچه مان سه سال دوره راهنمایی را هم تمام کرد. بحث مسائل انقلاب هر روز داغ تر میشد علیرضا هم دور از این مسائل نبود.
معلمی داشت به نام اکبرزاده که لاری بود و یک سرایداری هم در مدرسه همایون بود که کمک می کرد به همین امور. شهید محمد اسلامی نسب با آقا ضیا هم بودند.خیاطی هم بود به نام آقای سرشار که مغازهاش پاتوق همین بچههای انقلابی بود. در آنجا هم شاگردی میکردند و هم قول و قرار می گذاشتند.اعلامیه می بردند و جاهایی که برایشان قابل اعتماد بود پخش میکردند .این روند تا سال ۵۷ که علیرضا در دبیرستان خیام درس اقتصاد می خواند ادامه داشت.
در همین زمان بود که ساواک دستگیر و زندانی اش کرد . چقدر تلاش کردم تا آزادش کردند.بعد از آن فکر کردم رها می کند اما نه تنها دست بردار نبود که شده بود فکر و ذکرش.در اولین قدم انجمن اسلامی مدرسه را تشکیل داد و خودش ریاست آن را عهده دار شد. این کار در آن مقطع خطرناک بود در همین برهه بود که یک روز باری به جهرم برده بودم.ساعت حدود ۱۱ شب بود که به شیراز برگشتم. در خانه با مادر مضطرب علیرضا مواجه شدم ترس وجودش را گرفته بود.گفت: علیرضا از صبح که رفته هنوز نیامده منزل.
اوضاع شهر ناآرام بود صدای تیر شنیده می شد این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد نتوانستم بمانم وقتی مادر علیرضا آنقدر بیتاب بود من باید میمردم. یک همسایه داشتیم به نام سهراب که دخترش پلیس شهربانی بود و اطلاع داشت که مردم به ساواک شیراز حمله کرده و آنجا را گرفتند. شک نداشتم که علیرضا هم با همان مردم است. سریع رفتم مرکز شهر ببینم چه خبر است. آنجا با جمعیت زیادی از مردم مواجه شدم.
انگار دلم روی یک منقل آتش ز جز میکردم.با هر سختی بود علیرضا را پیدا کردم.طوری همهچیز فراموشم شد که یادم رفت مادر علیرضا منتظر و دلواپس است.همراه با مردم مجسمه شاه را از همین فلکه ستاد پایین کشیدیم آن شب را تا صبح در خیابان بودیم صبح هم قرار شد به شهربانی حمله کنیم این اتفاق هم افتاد درگیری شدیدی هم رویداد چند مجروح و شهید داشتیم .شهر را گذاشته بودیم روی سر .شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا همه جا را برداشته بود.
زمانی که برگشتیم، مادر علیرضا داشت از دلشوره میمرد. کلی جر و بحث کرد که چرا بی خبرش گذاشتیم .بعد از آن دیگر با علی رضا دوتایی میرفتیم. این وضعیت تا شب بیست و دوم بهمن ادامه پیدا کرد .ما مثل دوتا همرزم باهم بودیم.
حالا همان صحنه ها جلوی چشمم بازی میکند. همان مشت های کوچک علیرضا و شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا.. همان شور و شوقش وقتی که با چالاکی از دیوار ساواک بالا میرفت.
چارهای جز برگشتن به خانه ندارم .در ماشین کلید میاندازم هنوز باز نکردم که چشم میافتد به لاستیک خوابیده ماشین. زمانی که جک میزنم از بلندگوی سپاه شیراز اخبار ساعت ۲ پخش می شود باران هم نم نم باریدن گرفته است.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#رسم_خوبان
🌹از نظر اخلاقی و انسان دوستی، شهید اشراف فردی با خصوصیات انسانی والا و شایسته بود که با تمام وجود به میهن خود و مردمانش عشق میورزید.
🌹«روزی در دوران کودکی، صبح زود برای رفتن به مدرسه بیدار شده بودم که مشاهده کردم پدرم تعداد زیادی، حدود ۸۰-۷۰ جفت، کفش زمستانی بچگانه تهیه کرده است. از او پرسیدم اینها چیست؟
🌹پدرم گفت :که برای بچههای تنها و یتیم تهیه کردهام. با مشاهده این اعمال، پدر نزد من مردی بسیار رئوف و مهربان و غمخوار زیردستان جلوه کرد.»
#سرلشگر_شهید_شریف_اشراف🌷
#ﺗﺎﺭﻳﺦ_شهادت:
58/8/10
#ﻛﺎﺗﺐ_ﻗﺮﺁﻥ ﻛﺮﻳﻢ
#ﻣﺘﻮﻟﺪ : ﺷﻴﺮاﺯ
#ﻗﺒﺮﻣﻂﻬﺮ: ﺗﻬﺮاﻥ, ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮا
🌷🌷🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصل ولی فقیه است 🔻
فیلم کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی
#ﻭﻻﻳﺖ ﻓﻘﻴﻪ
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
🌷🌹🌷
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
@shohadaye_shiraz
#خاطرات_شھـــــدا
🔹در سال ۱۳۴۷، به زیارت بارگاه ملکوتی حضرت معصومه (س) رفته بودیم. پس از زیارت، به موزه آن حضرت رفتیم. آنجا قرآنهای خطی بسیاری در معرض دید عموم قرار گرفته بود و شریف با علاقه خاصی آنها را میدید.
🔸به او گفتم، شما میتوانید یک قرآن به خط خودتان بنویسید. او خندید و پس از بازگشت از سفر، به تدارکات وسایل نگارش قرآن پرداخت. همان روزهای اول بود که به من گفت: «هروقت کار نوشتن این قرآن پایان یابد. عمر من هم به پایان میرسد.
🔹او آنقدر به کار خودش علاقه داشت که حتی تذهیب حاشیه قرآن را نیز خودش انجام داد. سالها گذشت و در سال ۱۳۵۸ کار نوشتن قرآن کریم به پایان رسید و دو ماه پس از آن رهسپار کردستان شد؛ چون ضدانقلاب در کردستان کشتار میکرد.»
و اﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻳﺶ ﺭﺳﻴﺪ
✍ به روایت همسربزرگوارشهید
📎 معاون لشگر ۲۱ حمزه ارتش
#سرلشگرشهید_شریف_اشراف🌷
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
#شهدای_فارس 🌷
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪﺗﺎﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺷﻮﻳﺪ
وقتي ۱۰-۱۲ سال داشتم، پدرم خاطرهای از دوران کودکي خود را با اشتياق خاصي براي ما تعريف کرد :
« وقتي ۳-۴ ساله بودم. روزي مثل عاشورا، مقداري آب از منبعي سرگذر نوشيدم و بدون اراده و يادگيري قبلي، سلامي به ابا عبدالله الحسين (ع) دادم. » پدرم بيان ميکرد که اين
کار را درحالي انجام داده که تا آن زمان هيچ کس به او ياد نداده بوده و کاملاً ناگهاني اين کلمات بر زبان وي جاري شده است .»
✍به روایت دخترشهید
#شهید_شریف_اشراف🌷
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
~🕊
.
سردار سلیمانی :
باشهدا بودن سخت نیست
باشهدا ماندن سخته
مثل شهدا بودن سخت نیست
مثل شهدا ماندن سخته
.
راه #شهدا یعنی...
نگه داشتن آتش در دستانت ...
#شهید_سردار_قاسم_سلیمانی
💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌼🍂
🕊ای شهید؛
گـذر زمــان ،
همه چیز را با خود میبرد
جز ردّ نگاه تــو را . . .
#سـلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_محمد_مسرور🌸
🌼🍂
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_چهل_و_سوم
از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس میکرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد.
چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم.
یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت میگفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمیرفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند.
کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است.
تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی میتابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید.
بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود.
یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بیدردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد!
کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمیشد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد.
قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی میدادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. میگفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمیدادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود.
بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش میکرد.
اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🔰گروهان همه سوار بر قایق منتظر دستور جاویدی بودند.
ابر مهتاب را پوشانده بود تا قایق ها بر سطح اروند دیده نشوند، باد می پیچید و نی ها را به صدا در می آورد تا صدای قایق ها شنیده نشود، نم نم باران که شروع شد،خیال دشمن راحت شد که امشب حمله ای در کار نیست.😇
🔰رمز عملیات والفجر8 در بیسیم ها طنین انداز شد.🌊 غواص هایی که قرار بود خط را بشکنند با جریان شدید آب یک کیلومتر پائین تر برده شده بودند،😢 مرتضی گفت: «سخته اما بسم الله.خودت خط را بشکن!»
مسلم بی معطلی با قایق به خط زد. آب بالا آمده بود، درست تا روی موانع، قایق را از روی 500 متر موانع و سیم های خاردار عبور داد و خودش را به اولین سنگر رساند و یک نارنجک حواله آن کرد.
🔰 *همه چیز کمتر از هفت دقیقه پس از دستور مرتضی اتفاق افتاد*😳وارد خط شدیم دیدیم قایق مسلم اولین قایق است و دشمن تنها فرصت کرده بود تنها چهار تیر از چهار لولی که در سنگر دیده بانی مستقر بود شلیک کند.😇
*این تنها خطی بود که در منطقه رأس البیشه شکسته شد و همه نیروهای ما از این منطقه وارد فاو شدند.*
#ﺷﻬﻴﺪمسلم_رستم_زاده
#شهدای_فارس (فسا)
🦋--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃-🦋
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔸چند سالی از #تولد مهدی نگذشته بود که پدر دعوت حق را لبیک گفت🕊 و به #دیار_باقی شتافت، مهدی به همراه مادر و برادرش👥 به شیراز رفتند وتا کلاس پنجم ابتدایی در #شیراز درس خواند و بعد از آن با خانواده به کرج مهاجرت کردند.
🔹در #کرج شروع به کار کرد تا هفده سالگی📆 که برای خدمت سربازی به #سپاه پاسداران رفت، در حین خدمت به عضویت سپاه درآمد و تا زمان #شهادت در سپاه بود.
🔸همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن📚 ادامه داده و چون در قسمت #نیروی_دریایی سپاه بود بیشتر مواقع در قشم حضور داشت. مهدی بعلت فیزیک بدنی قوی💪 که داشت دوره های مختلف #غواصی رزمی و ورزشی را در سپاه گذرانده بود✔️
🔹حین انجام کار، #مهدی درس میخواند و تا زمانی که در #قشم حضور داشت موفق به اخذ دیپلم📃 میشود و در سن بیست و پنج سالگی ازدواج💍 کرد.
راوی: همسر شهید
#شهید_مهدی_عسگری
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹صحبتهای دختر شهید روحانی مدافع حرم محمد حسن دهقانی محمدآبادی
ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﮕﺭﺩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ
تاریخ شهادت:97/8/8
😭😭😭
و ﭼﻘﺪﺭ #ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﺳﺨﺖ اﺳﺖ ...
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊 #ﻟﺒﺨﻨﺪﺭﺯﻣﻨﺪﻩﻫﺎ 😊
😊برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار میشد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن میآوردند! با شستن دستهای آنان، مراسم با صرف ناهار تمام میشد.☝️✋
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.🤝
ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.💗 شوخیهای آنها هم در نوع خود جالب بود😄.😉
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند.
اولین کسی هم که به سراغش رفتند، جواد بود.🙃
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمیدانست، حرفی زد!
جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی میگی؟!😳🧐
ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو!🤫
بعد ابراهیم به طرف من برگشت.
بدون صدا میخندید.گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!🙁😉
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه رو که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! 😱
چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.😃
جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و...😐🤭
جواد در حالی که آب از سر و رویش میچکید با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
و ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ 🤫🙁 ...
😂😂
#ﺷﻬﻴﺪاﺑﺮاﻫﻴﻢ_ﻫﺎﺩﻱ
🌸☘🌸☘🌸
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹🌷
همین که عشق باشد
آن هم در حوالی شما ؛
هر چقدر هم که پاییز باشد
بهاریترین هوا سهم ماست
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🌹
@shohadaye_shiraz
🌹 یا شهید🌹
🌷سعید عملیات محرم, در شرهانی شهید شد, از جنازه اش هم خبری نشد. برادر بزرگمان محمد, طاقات دوری از سعید را نداشت, بلافاصله به جبهه اعزام شد. هنوز بیست روز از شهادت سعید نگذشته وصیتش را نوشت و نوشت: مادر هرگاه خبر شهادتم را برایت آوردن بدان تیر به دوجای بدنم اصابت میکند اول به مغزم که به فکر خداست و دوم به قلبم چون برای ملت مسلمان می تپد.
وقتی خبر شهادتش امد, مادر شک نداشت به تحقق وعده محمد, که تیری در سر و تیری به قلبش نشسته بود.
🌷 محمد شهید بود و شهید هم غسل ندارد. نمازش را خواندیم و دفنش کردیم. قبر را که صاف کردیم, گفتند شهید شما غسل دارد!
گفتم اما دفن شد, تمام شد.
گفتند باید غسلش بدهید.
خودم بیل دست گرفتم و شروع کردم دوباره قبر پسرم را کندن. محمد را از قبر بیرون کشیدم و در غسالخانه خودم غسلش دادم و دوباره بردمش داخل قبر. دوست داشتم برای اخرین بار ببینمش. کفن را از صورتش کنار زدم. صورتش که بیرون امد, لب هایش به خنده باز شد.
صورت خندانش را بوسیدم. گفتم پسرم, من بعد از خدا و پیغمبرش جز تو کسی را ندارم, تنهام نذار...
هیچ وقت تنهام نذاشت و هر وقت مشکلی هست به خوابم می اید.
🌷باز محمد را در خواب دیدم. گفت بابا یکی از دوست هام از قیر و کارزین برای دیدار با شما میاد، اما آدرس را بلد نیست، صبح فلان چهارراه برو دنبالش!
صبح رفتم سر همان چهارراه. دیدم آقایی حیران ایستاده. گفتم جوون، دنبال جایی هستی؟
گفت: می خواهم برم خانه شهیدان بادرام اما بلد نیستم!
گفتم: خوش آمدی، من پدر محمد هستم!
🌷 شب عید بود. سه فرزند داماد شهیدم (حجت بادرام) هم در خانه ما بودند. گفتم خدایا من که چیزی در خانه ندارم به این فرزندان شهدا عیدی بدهم. همان شب خواب دیدم پسرم محمد و دامادم حجت وارد خانه شدند. محمد گفت: بابا مهمان داریم!
رفتم پشت در، دیدم سیدی نورانی پشت در است.
گفتم: معرفی نمی کنید؟
محمد گفت: ایشان امیرالمؤمنین علی هستند و در حال سرکشی به خانواده شهدا. دست و صورت آقا را بوسیدم.آقا به منزل تشریف آوردند. چند سؤال از من پرسیدند بعد هم سراغ بچه ها را گرفتند. بچه های شهدا را صدا زدم. آمدند. آقا صورت آنها را بوسیدند و با آنها مهربانی کردند، بعد از جیبشان به هر کدام از بچه ها یک پاکت عیدی دادند که روی هر کدام اسم آنها نوشته شده بود. بعد سراغ مادرشان را گرفتند و به ایشان نیز هدیه ای دادند...
صبح به همسرم گفتم منتظر باش، امروز مهمان داریم. قبل از ظهر چند نفر از دوستان دامادم، شهید حجت بادرام آمدند. به هر کدام از فرزندان شهدا و همسر شهید، یک پاکت که اسمشان رویش نوشته شده بود عیدی دادند و رفتند!
🌾🌷🌾
#شهیدان_محمدوسعید(حسن) و حجت بادرام صلوات- شهدای فارس
🌷🌷🌷🌷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
علیرضا مدام این طرف و آن طرف بود .یک روز میرفت خط مقدم مخابرات آنجا رو راه میانداخت .بر میگشت توی آموزش و اینجا هم کارش را ادامه میداد دو مرتبه میرفت قرارگاه و مقرهای مختلفی که لشکر داشت. هر جا که لازم بود علیرضا حاضر بود. به همین خاطر کسی حضور و غیاب اش نمی کرد.یعنی اگر ده روز نبود ما خبر نداشتیم اهواز است یا خط مقدم یا مقرهای دیگر. اما همین آدم کمتر از سه ماه و چهار ماه جبهه نمی ماند. وقتی هم می رفت مرخصی دور و بر کارهای مساجد و گروه مقاومت بود.
یعنی این آدم اصلاً استراحت و آسایش نمی خواست.مرخصی که میرفت اول گلزار شهدا بعد از سری به خانواده های دوستان شهیدش می زد.
و بعد از آن تازه می رفت خونه خودشون.
همان مقطع که تازه کمیته مخابرات را راه انداخته بود،بحث انتقال از کوشک به پادگان معاد پیش آمد.حدود ۵۰ نفر از این نیروهای آموزشی که در همان روز اول راهشونو گرفتند به شهرستان هاشون برگشتند. یادم میاد اولین شبی که این بحث آموزش رو شروع کردیم شام آش سبزی داده بودند.بشقاب و کاسه نداشتیم که این آش را بین بچههای مربی تقسیم کنیم. علیرضا را ریخت توی درب دوتا دیگ به همه بچه ها یه مربی دور این دو تا ظرف نشستند. حالا نه نان داشتیم و نه قاشق که خالی خالی بخوریم. علیرضا با انگشت شروع کرد به خوردن دیدیم او این کار را میکند ما هم شروع کردیم به همین شکل آش خوردن. آن شام رو مایک اسم براش گذاشتیم آش انگشتی. بعدها هم بچهها مرتب تکرار میکردند.
در هر حال آموزش را با این وضع دنبال کردیم یادم میاد برای امام جماعت مشکل داشتیم بزرگان هیچ وقت جلو نمی ایستادند. کسانی رو داشتیم که هر کدوم یک استوانه ارزشمندی بودند و می تونستند امام جماعت باشند. کسانی مثل شهید محمد اسلامی نسب، بهاءالدین مقدسی و خیلی های دیگه..
با این حال کسی جلو نمی ایستاد.علیرضا تازه به جمع ما اضافه شده بود. یک روز بهاءالدین مقدسی از او خواست که بشود امام جماعت. علیرضا خندید و گفت :دنبال امام جماعت مجانی می گردین؟
خواص زیر بار نره، اما دیدم خودش بعد از تاملی بلند شد و ایستاد جلو. از آن روز نماز جماعت من مرتب برگزار میشد هرجا که لازم بود درنگ نمیکرد و می پذیرفت.
بعد از مدتی از پادگان معاد منتقل شدیم گتوند.یعنی کل بحث آموزش را منتقل کردیم آنجا آن زمان توی همه واحدها باب شده بود که هر واحدی چند تا سرباز و یا بسیجی را گذاشته بود برای گرفتن غذا شستن ظرفها و پهن کردن سفره و تقسیم غذا.
اما در واحد آموزش از این خبرها نبود .یعنی شهید اسلامی نسب قبول نمی کرد که بچههای آموزش این امتیازات رو داشته باشن. این در حالی بود که آموزش یکی از پرکارترین واحدها بود.بچهها شب و روز نداشتند .مخصوصا روزها همه وقت ما پر بود .ولی باید بحث گرفتن غذا و شستن ظرفها را هم خودمان انجام می دادیم. این بود که شیفت بندی کرده بودیم.
روز دو نفر این کارهای مربوط به خورد و خوراک را انجام می دادند به این دو نفر می گفتیم شهردار.
کسی که شیفت رو بهم میزد علیرضا بود یعنی خودش همه کارا رو می کرد و نمی ذاشت اون هم شیفتش کمک کنه .یادم میاد توی مقطعی با من هم شیفت بود .میتونم بگم چندمورد روی همین بحث شهردار شدن دعوای مان شد.ماشین سامان از کلاس برمیگشتم غذا را گرفته بود من تند و با ادله غذا میخوردم تا بچهها غذاشون را میخوردند میرفتم بیرون سیگار می کشیدم تا برمیگشتم میدیدم سفره را هم علیرضا جمع کرده.گاهی کاری چیزی پیش میومد یه مرتبه می رسیدم تا ظرف ها را هم شسته..
خیلی وقت دعواش می کردم سرش داد میزدم که دیگه این کارا نکن اما فقط میخندید نگام می کرد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🔰چهـار بـرادر داشتـم, اولیـن نفر که پایـش به جبهہ باز شـد صمـد بود. چند روزے بـود کہ به مرخصےامـده بود. گفتم داداش حواسـت باشہ رفتے جبهه, شهیـد نشے برگردے!
سعید که برادر کوچک بود و ان روزها وردست پدر گـچ ڪاری می کرد, گفت:مگہ ڪسےڪہ #شهـید میشه بر می گرده؟😳
حرف عجیبی بود, فکر نمےکردم معنی خاصے هم داشـتہ باشـد.🤔
تا روزے ڪه شهـید شـد وهیچ وقت #برنگـشت...
🔰مـن فـرمانده گردان بودم.
سعـید هم بسیجے بود و در گـردان خودم. عادت داشتم, وقت های آزادم یا وقـت نـاهار و شام, بروم پیش سعید. یک روز گفت: کاکا, مے دونم ناراحت هم میشے, اما دیگه پیش من نیا!🤔
با تعجب گفـتم: چرا؟😳
گفت اخه همه #بسیجے ها که برادرشـون #فرمـانده نیـست که بهشون برسه, دلـشون میشکنه!
دیگه نرفتم. اعـزام بعدی هم خودش رفت یک تیپ دیگر تا #گمنام باشد و گـمنام برود.
.
🌷🌹🌷🌹
#شهیدجاویدالاثرحسن_بادرام(سعید بادرام)
#شهداےفارس
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ﻓﻮﺭﻱ ...
#ﻣﺎﺟﺮاﻱ_ﺗﻔﺤﺺ_ﺷﻬﻴﺪ
🎥روایت سردار باقرزاده از تفحص پیکر مطهر شهیدی که از دفترچه یادداشت همراه او تنها کلمه مبارک #پیامبراکرم (ص) باقی مانده در منطقه چنگوله مهران #اﻣﺮﻭﺯ
#ﻳﺎﺭﺳﻮﻝ_اﻟﻠﻪ_(ﺭﻩ)
#ﺷﻬﺪا
🌷🌹🌹🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#نشردهیـد
🌸🌸🌸🌸
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)
💐🌸💐🌸💐
#ﻣﻴﻼﺩﭘﻴﺎﻣﺒﺮاﻋﻆﻢ (ص) و #اﻣﺎﻡ_ﺻﺎﺩﻕ. ع ﻣﺒﺎﺭﻙ.ﺑﺎﺩ
🎊🎊🎊🎊🎊
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
☘🌸☘🌸☘
#ﮔـــﺰاﺭﺵ...
👇👇👇
ﺑﻪ ﺣﻤــﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨــﺎﻳﺖ ﺣﻀـﺮت ﺯﻫﺮا (س) ﺑﺎ ﺗــﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘـﺮﺩاﺧﺖ ﻣﺒﻠـﻎ ﺑﺪﻫﻲ ﺯﻧﺪاﻧـے اﻋﻼﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ #ﻃﺮﺡﺭﻫﺎﻳﻲ_ازجنس_ﺷﻬﺪاﻳـے ﺗﻮﺳﻄ ﻳڪﻲ اﺯ ﺧﻴـﺮﻳہ ها, با پرداخت بدهے آزاد ﺷﺪ ....
انشـاالله ایشان در ایام ولادت حضرت رسول (ص) به آغوش خانواده باز خواهد گشت
🌷🌹🌷🌹
👌لذا مبالغ جمع آوری شده توسط اعضای کانالهای شهدا، و خادمین الشهدا به آزادی شخص دیگرے اختصاص ﻳﺎﻓﺖ ✅✅
🌷🌹🌷🌹
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🎊🎊🎊🎊🎊🎊
#گــزارش...
با مدد حضرت زهــرا(س) و با توجہ به مبالغ جمع اورے شده در ایام ولادت حضرت رســول (ص) و امام صادق(ع) توسـط خیّـرین و خادمیــن شهــدا ، بدهے یک #مادر(دارای دو فرزند) ، که به علت بدهے مالی (۱۰ میلیون تومان) زندانے شده بود ، پرداخت گردید و این مادر ازاد حواهد شد
☘🌸☘🌸☘
انشاالله شادے دل این خانواده در این ایام ، #نذرظهورمنجےموعود و خیــرات اموات ، گذشتگان بانیان خیر شــود
💐🌺💐🌺💐🌺
انشاالله به لطف شهــدا ، به دنبال آزادی چند سرپرسـت خانواده دیگر که به علت بدهے مالے ناشی از این اوضاع اقتصادی ، در زندان هستـند، می باشیم
🌷🌹🌷🌹🌷
هییت شهداے گمنام شیراز
.
گویند چرا دل به شهیدان دادی؟
والله که من ندادم آنها بردند...
#صبحتون_شهدایی🌷
#یارسول_الله❤️
#ﻋﻴﺪﺗﺎﻥ_ﻣﺒﺎﺭﻙ
🎊💐🎊💐🎊
@shohadaye_shiraz
ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ
#ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ
🌷🌸🌷🌸🌷
ﭘﺨﺶ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮ اﻧﻘﻼﺏ اﺯ ﺷﺒﻜﻪ ﻫﺎﻱ ﺻﺪا و ﺳﻴﻤﺎ
🌸🌹🌸🌹