#ﺳــﻴﺮﻩ_ﺷﻬــﺪا
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب...
هــمه یڪ صــدا مےگفتند :
العطش العطــش...
مــن گــفتم:
هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم!
احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟
پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم...
همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم!
#شهیداحمد_محمدپور
#شهـــدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#نشردهیـد
#ﺳــﻴﺮﻩ_ﺷﻬــﺪا
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب...
هــمه یڪ صــدا مےگفتند :
العطش العطــش...
مــن گــفتم:
هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم!
احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟
پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم...
همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم!
#شهیداحمد_محمدپور
#شهـــدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رزمندهی ایرانی که به اسارت نیروهای ایرانی دراومده 😂
#ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ_ﺧﻨﺪﻩﺩاﺭ 😊☺️😁
احسان محبوبی خباز
۲۰ ساله
عملیات کربلای ۵
🌺🌸🌺🌸🌺
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷گــفت: مادر, هر چے تو بـخواے به تو مےدهــم, بــیا دستـت را ببوسم, برای #رضاےخدا فقط یک امضا کن...😔
گفت :بابا, اگــه پســرت رو دوست داری💓, امضــا کن...
بالاخره #امــضا را گرفــت, چند هفــته کازرون امــوزش دید, بعــد هم رفت برای عملیات رمضان...
یه ســر و گــردن از بقیــه ڪوتاه تر بود, حال و هواے خوشے داشــت, دایم در حال ذکــر بود, شــب ها در گوشه ای به نماز می ایستاد و ذکر می گفت.🤲
زمان حمــله مثــل #مرد می جنگید. چهره اش #نورانے شده بود. می گفت به پدرم بگویید :پسـرت یک مرد بود و مثل مرد جنگید...
تیرے سـرش را شکافت.
گفـت: یا حسـین, یا حسـین, یا مهدی... بعد #شهیـد شد!🌷
#شهید حسن پژمان
#شهدای_فارس
☘▫️☘▫️☘
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#چلّــہ_فاطــــمے
در طلـــب منجــے مـــوعود (عج)
👇👇👇👇
در این روزهای مصیبــت بار، تنــها راه براے نجات حقیقے ڪمک از درگاه الهے به واسطه مقربان درگاهش میباشد
👌👌👌
بیایید در این ۴۰ روز مــانده به شهادت بےبے دوعالم حضــرت زهرا (س) با توســل به حـضرت، برای رفــع بلا و مصــیبت و طلـــب منجــی دعا کنیــم 🤲🤲
✅✅✅✅
از ۱۸ آذر تا ۲۸ دے ماه روز شهــادت حضـــرت زهـــرا(س)
▫️▫️▫️▫️▫️
ترڪ گناه و انجـــام اعمال مستحبے به نیابت امــام زمان عج و هدیه مادرشـــان حضــرت زهرا(س)
👇👇👇👇
لطـفا نشر گســترده در گروهــهای مختلف انجام دهیـــد
🔴 #شهادت سردار ﺣﺎﺝ ﺭﺳﻮﻝ استوار همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی🌹
🔹سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی همرزم شهید #سردارسلیمانی و ﻳﺎﺭ ﺩﻳﺮﻳﻦ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ اﻋﺘﻤﺎﺩﻱ, ﺳﭙﺎﺳﻲ, ﻏﻴﺒﻲ وﺩﻳﮕﺮ ﺳﺮﺩاﺭاﻥ ﺷﻬﻴﺪ #اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ ، پس از تحمل سالها درد عوارض شیمیایی و ابتلا به کرونا به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.🏴🏴
🔹فرماندهی دانشکده علوم وفنون ، مسئول آموزش و اطلاعات نیروی زمینی سپاه، موسس نیروی ویژه صابرین سپاه ، فرمانده قرارگاه مدینه منوره در جنوب کشور، فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در شمالغرب کشور از جمله مسئولیتهای او بود.
ﻳﺎﺩﺵ ﮔﺮاﻣﻲ و ﺭاﻫﺶ ﺟﺎﻭﺩاﻥ ...
🏴🏴🏴🏴
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_دوم
چند کوچه آن طرف تر از محل زندگیشان ساختمان انبار مینها بود که تا سقف آنها را روی هم می چیدند همه اتاق ها تا سقف پر از مین بود حسابش که میکردی چند هزار پوند مواد منفجره که مثل زاغه مهمات خطرناک بود.
چند بار کاکاعلی با برادر خیاط صحبت کرد که فکری برای تخلیه مینها بکنند. او هم قول داد که به زودی ساختمان مین ها را تخلیه کند و آنها را به انبار مهمات ارتش تحویل دهد.
یک روز که از پاکسازی بر می گشتند تا مین های جدید را در اتاق بچینند دیدند ساختمانی وجود ندارد.
اول فکر کردند کوچه را اشتباهی آمده اند اما وقتی درست نگاه کردند دیدند که انگار یک گلوله توپ به ساختمان خورده و انفجار بزرگی شده و همه آن چند هزار تا مین منفجر شده.به طوری که اندازه ساختمانی که روی زمین بود گودال بزرگی توی زمین کنده شده بود.
خدا را شکر منطقه خالی از سکنه بود و تلفات جانی نداشت.کم کم داشت ذات تخریب و تخریب چی معلوم میشد هر کسی اهل این بود که جانش را کف دست بگذارد و برود در میدان مین در تخریب ماندنی شد.سه ماه دیگر هم از جنگ گذشته بود و حالا هر کدام از بچهها خودشان بودند فقط عبدالعلی شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان گروه تخریب در قرارگاه جنوب.
مسئولین تخریب در قرارگاه همه او را می شناختند و برایش خیلی احترام قائل بودند.وقتی تازه واردی داخل جمع تخریب چی ها می شد نمی توانست بفهمد که فرمانده گروه کیست.یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامهای پیش بیاید و فرمانده صحبت کند.آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر میزند و سخت کار می کند. همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شود و تمیز تر از بقیه همه جا را جارو می زند و سفره پهن میکند .همان لباس خاکی که غذا می چیند در سفره ظرف ها را می شوید و حتی دستشویی ها را تمیز می کند و همه کاکاعلی صدایش می زنند. همان فرمانده گروه تخریبچی هاست .همان که اصلاً فکرش را نمی کنی که فرمانده باشد.
حالا کاکاعلی حرف هایی می نوشت و می زد که نمی دانستی از کجا آورده نه پای درس فقیهی در حوزه علمیه رفته و نه در کلاس سخنرانی و سخنوری شرکت کرده بود اما مثل نویسندگان بزرگ می نوشت و مانند سخنرانان چیرهدست حرف می زد و ساعت ها همه را به حیرت وا می داشت.دانش آموزی دبیرستانی بود که حرف هایش به دل می نشست آن چنان که از دل بر می آمد.👇(این متن از نوار سخنرانی شهید پیاده شده است)
«بسم الله الرحمن الرحیم»
همه این درگیریها و سر و صداها همه این کم و زیاد ها که می بینید مبارزه دو نیروی قدرتمند،یکی نیروی خدا و یکی هم نیروی شیطان است.همه جنگ ها و درگیری ها همه آمدن پیغمبران و معصومین از زمان حضرت آدم تا امروز،همه اش به این خاطر است که بشر از بندگی بنده جدایش کنند و بکشندش به بندگی خدا.
پیامبران زیادی آمدند و آخرین پیامبری که فرستاد کامل بود. بندگی خدا کردن در حقیقت به آزادی کامل رسیدن است.اگر نگاه کنید برگردید به عقب ببینید کجا بودیم؟ از کجا شروع شدیم ؟حالا کی هستیم و خدا کجا ما را آورد.؟
نعمت مسلمان بودن و ایمان داشتن و شهادت گفتن نعمت خیلی بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. نعمت ولایت مولا علی علیه السلام؛عظمت را هیچ جا نمی شود پیدا کرد الا در شیعه بودن و پیروی از او.
شماها خدا یک لباس عزت هم تنتان کرده که خود مولا علی میفرماید که جهاد دری از درهای بهشت است که خدا روی بندگان خاصش باز میکند.علاوه بر اینکه شیعه هستید خدا لباس عزتی تنتان کرده و آمدهاید جهاد در مقابل این همه نعمت خدا وظایفی هست که هر شخصی بنا به موقعیت، مسئولیت و مقامش، باتوانی که خدا به او داده باید جواب بدهد و جوابگو باشد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😭 به مناسبت شهادت سردار رسول استوار...
🌷ساعت یک بامداد 24 اسفند ماه سال 66 رمز یا موسی بن جعفر(ع) توسط فرماندهی تیپ حاج رسول استوار، با همان آرامش همیشگی اش گفته شد و عملیات بیت المقدس 3 در عمق 65 کیلومتری خاک دشمن آغاز شد.
آتش توپخانه ارتفاعات گوجار، اولاغلو و هلگان را به لرزه آورد. تاریکی شب، بارش باران و برف و گلوله های توپ، دشمن را حسابی غافل گیر کرده بود و بی هدف به هر سمت تیراندازی می کردند.
نیروهای تیپ امام حسن(ع)، قبل از یال گوجار، بعد از حدود سه کیلومتر پیشروی روبروی روستای گوارده، به علت تاریکی مطلق و آتش پر حجم دشمن زمین گیر شدند. لشکر 5 هم نتوانست به موقع عمل کند، همین باعث شد که در جبهه دیگر فشار مضاعفی روی نیروهای لشکر 31 عاشورا وارد شود.
حاج رسول با راهنمایی و دستور سعی می کرد نیروها را از بن بست خارج و به جلو هدایت کند. بالاخره نیروها با جانفشانی و دادن تعدادی شهید و مجروح روی یال گوارده مستقر شدند. در همین منطقه دایی حاج رسول،*هادی منفرد* که 24 ساله بود در آتشباری عراق در سَفره به شهادت رسید.
شهدا و مجروحین روی برف ها افتاده بودند. برای انتقال آنها از قرارگاه درخواست هلیکوپتر کردیم، اما به خاطر آتش پر حجم دشمن این درخواست رد شد. از قرارگاه خبر دادند که نیروهای کماندوی سپاه پنجم عراق وارد منطقه شده اند. حاج رسول که گُر گرفته بود و در آن سرما، از چهار ستون بدنش عرق جاری بود دستور داد تا گروهی از بچه ها برای پشتیبانی به سمت گوجار حرکت کنند. برادر حاج کریم شایق (جانشین تیپ) که در اطلاعات تیپ بود می خواست با نیروها برود که حاج رسول مانع شد.
حاج کریم واسطه شد و گفت: اگر مانعش شوید، شما به برادر من خیانت کردید!
حاج رسول راضی شد و اجازه داد. صبح شده بود. باران و برف همچنان در حال باریدن بود. حاج رسول اول صبح خود را به قله گوجار رساند، همان جا زیر پایش خالی شد و چندین متر به سمت عراقی ها سُر خورد که او را گرفتیم.
منطقه سَفره ماووت به کوره آتش تبدیل شده بود. آتشی که دو سمت به طرف هم می ریختند بر برف و سرما غلبه کرده بود. عراق که شب گذشته مقرهای خود را از دست داده بود، با تمام توان تلاش می کرد پاتک کرده و موضع از دست رفته را پس بگیرد. نیروهای پشتیبان و لجستیکی در حالی که زنجیر چرخ بسته در میان برف و گل و لالی، زیر آتش گلوله های دشمن سعی در رساندن سلاح و مهمات و آب و غذا داشتند.البته جاهایی که دیگر ماشین ها کارایی نداشتند، قاطر ها به کمک می آمدند و آذوقه و مهمات را به قله ها می رساندند و مجروحین را بر می گرداندند، که این امر هم به خاطر آتش عراق روی قله ها به راحتی امکان پذیر نبود.
با مساعد شدن هوا تعدادی از هلیکوپتر های هوا نیروز آمدند هم مواضع دشمن را بمباران کردند، هم تورهای تدارکاتی را روی قله ها انداختند. یک هلیکوپتر هم برای انتقال مجروحین به زمین نزدیک شد. اما مه شدیدی که بعد از بارندگی روی منطقه آمده بود نشستن و پرواز پرنده های آهنی را سخت و غیرممکن کرده بود. حاج رسول گفت به تدارکات بگید حتماً غذای گرم به قله برسانند. امداد گر ها هم با سر روی شُلی و یخ زده مجروحین را به سختی به پائین قله منتقل می کردند.
من و پاکنهاد هم آن شب کنار حاج رسول در سنگر فرماندهی چشم روی هم نگذاشته بودیم و تا صبح پشت بی سیم تکان نخوردیم. سنگر فرماندهی حدود پانصد متر از مقر اصلی فاصله داشت.
به ظهر که نزدیک شدیم، دیگر توان نشستن نداشتم و خواب توی چشم هایم دوید. به دیواره سنگر تکیه دادم و بی اختیار پاهایم دارز شد و چشم هایم روی هم افتاد. نمی دانم چند ساعت خواب بودم. با صدای حاج رسول هوشیار شدم.
- ببین این ترکو چه راحت خوابیده!
چشم هایم باز شد. پاکنهاد پشت بی سیم ها بود، سمت دیگر سنگر حاج رسول و حاج کریم نشسته بودند. زود خودم را جمع و جور کردم وسلام کردم.
- خوب می خوابی؟
- حاج آقا اگه یکی از این گلوله های توپ روی این سنگر بخوره چی می شه؟
- هیچی تکه تکه می شیم!
- خوب حالا تو خواب باشم که چیزی نفهمم بهتر نیس!
صدای خنده سنگر را پر کرد.
غروب باران شدیدی باریدن گرفت، هم زمان آتش دشمن هم چند برابر شد. تا شب درگیری روی قله ها ادامه داشت. بی سیم ها مرتب از کمبود مهمات و غذا و سردی هوا و آتش سنگین دشمن و عدم تخلیه مجروحین شکایت می کردند. به دستور فرماندهی نیروهای تازه نفس به سمت قله ها حرکت کردند تا جایگزین نیروهای خط شکن شوند.
غیر از من، حاج رسول و پاکنهاد بقیه رفته بودند.
حاج رسول به دیواره سنگر تکیه داده بود و بیسیم توی دست نیروها را هدایت می کرد. با آرام شدن نسبی بیسیم ها، حاج رسول شروع به تعریف کرد. از اعزام سال 61 به لبنان و اینکه یک خلبان اسرائیلی را اسیر کرده بود گفت تا برگرداندن نیروهاش از طریق مرز سوریه..
🌷🌹🌷
#شهید حاج رسول اﺳﺘﻮاﺭ
#شهدای_فارس
@shohadaye_shiraz
ﻭاﻛﻨﺶ دختر شهید سلیمانی ﺑﻪ اﺧﺘﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺑﻪ ﺑﻨﻴﺎﺩ ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ : 👇
بودجه اختصاص یافته به بنیاد #حاج_قاسم را به حل مشکلات مردم اختصاص دهید
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
🕊🌷🕊🌷🕊
@golzarshohadashiraz
#پیش_بینےشهیدےدررابطہ_شهیدےدیگر..
🔰هـمان روز عقد یه رازے بهم گفت...
گفت:شهـید حاج شیرعلی سلطانے را می شناسے؟
گفـتم: نه!
گفت: حاج شـیرعلے, مـداح مشهور شـیراز که تو مسجد المهدی برای خودش قبر حفر کرده بود, اون هم به اندازه تن بی سرش...
با آه ادامه داد, تن بےسرش را همـان جا دفن کردند.
گفتم خوب...
گفت: یه روز به من گفت فلانےتو ازدواج می کنے, دو تادختر گیـرت میاد بعـد هم #شهید میشے!
و من تمام این سال ها با این راز سر می کردم دختر اول امد بعد هم دومی. عزت سر از پا نمی شناخت و من ...😔
🔰آن روز ها دانشجوےعمران دانشـگاه شـیراز بودڪہ شنید امام فرموده اند حسیـنیان آمـاده باشنـد!
گفتم: الان وقت امتحانات شماست!
گفت نه الان وقت رفتن است و ماندن حرام...
رفت جبهه...
چند روز بعد در شب تولدش وعده چندین ساله حاج شیرعلی محقق شد...🌷
#شهید عزت الله نعمت الهی
#شهدای_فارس
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید فخریزاده: غفلت کنیم ضربه میخوریم
✅انتشار برای اولینبار
🎥سخنان شهید فخریزاده در مورد اهمیت پدافند هستهای:
اگر غفلت کنیم ضربه میخوریم.
#ﺷﻬﻴﺪﻓﺨﺮﻱ_ﺯاﺩﻩ
#ﺷﻬﻴﺪﻫﺴﺘﻪ_اﻱ
☘🌹☘🌹☘
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌷🌹
رفتند و ما ماندیم ...
شاید یادشان رفت
جا گذاشتن
رسمِ رفاقت نبود...!!
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌹🌷
@shohadaye_shiraz
✍ﺩﺧﺘﺮ حاجقاسم:
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود،میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم.. وقتی جلسه های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری.. دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن! اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه💔
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺁﻗﺎﺯاﺩﻩ_ﺷﻬﻴﺪ
#ﺑﻴﺖ_اﻟﻤﺎﻝ
🌹🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﻮﺩ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_سوم
ادامه متن پیاده شده از نوار سخنرانی 👇
حالا خدا نعمت بزرگی مثل رهبری انایت کرده و بدون اینکه ما تقاضا کرده باشیم رحمت بزرگی نازل کرده بدون اینکه ما بخواهیم با لطف و عنایت خود لباسی تنم آن کرده که لباس افتخار است. لباس عزت است. لباس ارزش است.الان ارزش و ملاک شما دیگر چیز های مبتذل دنیای نیست شما اگر امروز عشق داشته باشید عشقتان به اباعبدالله است امروز می روید درد دل های تان را مستقیم به خدا می گویید.
طرف صحبتتان خداست اینها که یک چیزهایی است که گاهی وقتها باید بنشینیم نگاه کنیم ببینیم ما کجا بودیم و الان چه مقامی داریم. باور داشته باشید که مهمترین سرزمینی که خدا روی کره زمین دوست دارد ایران است.شما جای قرار گرفتهاید که چند میلیون آدم با هم برای خدا سر به سجده می گذارند و این افتخار کشور است.باید قدر موقعیت خود را بدانید و در قبال آن شاکر باشید عزتی که خدا به شما ها داده به هیچکدام از ملتها نداده. اینطور رهبری اینطور عظمتی.
امام فرمود شما مردم روز جمعه تمام تهدیدات را گذاشتید زیر پا و روی آنها راه رفتید یعنی چه؟یعنی اینکه کل آمریکا و تشکیلات شانکل شوروی و تهدیدات آنها و همه کسانی که داشتند تا چند مدت قبل سر و صدا می کردند همه را زیر پا گذاشتید.
🌿🌿🌿🌿
بهمن و اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای آزادی خرمشهر باید شناسایی هایی انجام میشد و کاکاعلی از تخریب قرارگاه جنوب ماموریت پیدا کرد که همراه بچههای اطلاعات برای شناسایی به خط محمدیه ،حدفاصل دارخوین و آبادان بروند.دشمن پشت کارون بود و آنها باید بعد از پیاده روی به کارون رسیده و در سه گروه دوازده نفری از سه نقطه مختلف آن عبور کرده به خط دشمن بروند.برای اینکه دشمن متوجه حضورشان نشود چند نفر با شنا طناب را گرفته و به سمت ساحل دشمن می رفتند. بعد هم بی سر و صدا صدا قایق را با وسایل و نیروها به آن طرف می کشیدند.آن شب کاکاعلی با گروه میانی بود و داشت معبر باز میکرد تا بچههای اطلاعات و عملیات بتوانند جلو بیایند و اطلاعات را از دشمن تکمیل کنند.
ناگهان از سمت راست عراقیها شروع به تیراندازی کردند.طولی نکشید که از روبروی آنها هم تیر اندازی شروع شد و منور ها آسمان را روشن کرد.چارهای جز پنهان شدن نبود صدای حرکت تانکها عراقی و هایو هوی سربازانشان به گوش میرسید. تانک ها بی هدف شلیک می کردند و منطقه کاملاً به هم ریخته بود.روز قبل باران زده و زمین کاملاً خیس بود و چارهای جز خوابیدن روی زمین خیس و صبر و تحمل نبود.بالاخره عراقی ها زور خودشان را زده و ساکت شدند مسئول گروه دستور داد که برگردند اما کاکا علی پیشنهاد داد که «حالا که این همه راه را تا اینجا آمدهایم بهتره دست خالی برنگردیم تازه دشمن خیالش تخت شده»
قرار شد کاکاعلی خودش جلو برود و شناسایی مختصری از مواضع دشمن انجام داده و برگردد. یک ساعت دیگر هم بچه ها بر روی زمین نمناک دراز کشیدند تا کاکاعلی برگشت. یک مین گوجه ای هم دستش بود و تا دلت بخواهد اطلاعات از موانع و مواضع دشمن جمع کرده بود.
کاکاعلی که برگشت مهتاب هم طلوع کرد روشنایی مهتاب اجازه نمی داد حرکت کنند امکان ماندن ۱۲ نفر آدم در میان دشمن تا شب بعد دور از عقل بود مهتاب هر لحظه بالاتر می آمد و کار برگشت سختتر میشد.
احتمال برخورد گشتی شناسایی عراقی ها در برگشت هم بود.تنها چیزی که به ذهن کاکاعلی رسید این بود که گفت بچه ها به حضرت زهرا متوسل بشید.
زمزمه یا قرة عین الرسول یا بنت محمد یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله را اگر گوشت به دهان کنار دستیت نزدیک می کردی می توانستی بشنوی.
غرق دعا و دنبال راه حل بودند که ابر سیاهی جلوی نور ماه را گرفت یک دفعه تمام دشت تاریک شد.
به منطقه خود ای که رسیدند کاکاعلی بچهها را نگه داشت و گفت: «بچهها یک لحظه صبر کنید باید از خدا تشکر کنیم که به سلامت برگشتیم»
همه زانو زدند روی خاک خیس و دست به دعا برداشته و سپاسگزاری کردند و بعد هم پیشانی شان خاک را بوسید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚩ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﻮاﺭ :
*🔹سردار غلامحسین غیبپرور فرمانده قرارگاه مرکزی امنیتی امام علی(ع):* ۴۰سال خدمت عددکمی نیست، این شهید سرافراز چه در دوران دفاع مقدس و چه بعد از آن یک شخصیت خودساخته بود، در دوران دفاع مقدس از شمال غرب کشور یعنی از سردشت تا جنوب غرب کشور یعنی فاو و شلمچه محال است عملیاتی در سرزمینی باشد و شهید استوار در آن حضور نداشته باشد، اگر قرار است سرزمینهای دوران دفاع مقدس شهادت دهند حتماً نقش حاج عبدالرسول استوار بیان خواهد شد.
*🔸سردار سرتيپ پاسدار محمدجعفر اسدي معاون بازرسی قرارگاه مرکزی خاتمالانبیا(ص):* شهید استوار محمودآبادی همواره در جنگ تحمیلی در خط مقدم جبههها حضور داشت و جهت پاسداشت این انقلاب در جبهههای غرب کشور از جمله سوریه، عراق به مبارزه میپرداخت که آخرین روزهای حیات خود را در جوار حرم اهل بیت علیهم السلام بود.
سردار استوار یکی از فرماندهان جبهه مقاومت بود که با حضور در سوریه توانست منشأ خیر باشد و برنامه سنگینی برای آزادی عراق داشت که بخشی از آن انجام شد ببخشید دیگر موکول شد تا دیگر سربازان اهل بیت انجام دهند.
*🔹سردار جابر مهدیار:* روحیه دفاعی، قدرت جسارت و روحیه ایثارگری ایشان از جمله مسئله مهمی است که زبانزد همه بود، همچنین برخورد مناسب و عاطفی با زیرمجموعه از جمله خصوصیات بارز این شهید بزرگوار بود که همیشه در موضوع دفاع کار کردند، به خصوص در مرزهای غرب کشور و اختصاصا در قرارگاه غربی کشور بسیار موثر بودند و با مدیریت خوب توانستند امنیت منطقه را در برابر گروههای معاند حفظ کنند.
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ ﺭﺳﻮﻝ اﺳﺘﻮاﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_فارس
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهیدے که دوست داشت چیزے ازش نماند 😳
🔰هـر وقـت بحـث #شـهادت را پـیش مے کشـید مےگفـت:
«خوش بہ حـال آنـان ڪه وقتے #شهید می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوسـت دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقے نمـاند.»
🔰قـبل از #عـیدنوروز به مرخصے آمـده بـود و مرا دلدارےمے داد. گفتم:
«انشـاءالله کےبر می گردے؟»
- « #هفـت روز بعد از عید.»
دقیقاً هفـت روز بعـد از عید تشیـع جنازه اش بود.
🔰بالاےتابوتـش نشستــم.
گفتـم: «مے خواهـم صورت پسرم را ببوسـم.»
گفـتند:« #شهیـدشماسرندارد!»
گفتــم: «می خواهم #دستش را، بدنش را ببوســم.»
گفتــند: «شــهید شما دست هم ندارد، فقـط کمے از پایــش باقے مانده!»😭
🔰نشسـتم بالاے تابــوت و گفـتم:
«پسرم شیــرم حلالـت. این پســر را که در راه خدا دادم با سـر و گردن و دست و پا قربانے در راه خــدا دادم. امیدوارم خــداوند این قربانے را از من قــبول کــند.»
☘▫️☘▫️☘
#شهید عبدالرسول محمدپور
#شهدای_فاﺭﺱ
سمت: جانشین حفاظت اطلاعات لشکر 33 المهدی(عج)
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#چلّــہ_فاطــــمے
در طلـــب منجــے مـــوعود (عج)
👇👇👇👇
در این روزهای مصیبــت بار، تنــها راه براے نجات حقیقے ڪمک از درگاه الهے به واسطه مقربان درگاهش میباشد
👌👌👌
بیایید در این ۴۰ روز مــانده به شهادت بےبے دوعالم حضــرت زهرا (س) با توســل به حـضرت، برای رفــع بلا و مصــیبت و طلـــب منجــی دعا کنیــم 🤲🤲
✅✅✅✅
از ۱۸ آذر تا ۲۸ دے ماه روز شهــادت حضـــرت زهـــرا(س)
▫️▫️▫️▫️▫️
ترڪ گناه و انجـــام اعمال مستحبے به نیابت امــام زمان عج و هدیه مادرشـــان حضــرت زهرا(س)
👇👇👇👇
لطـفا نشر گســترده در گروهــهای مختلف انجام دهیـــد
🕊💫
دیگر هوسی ما را جز
وصل #تو در سر نیست
رحمی ڪن و یادی ڪن
این بےسر و سامان را...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🕊💫
@shohadaye_shiraz
🌺🌺 عبدالکریم اعتقاد داشت، «کار فقط باید برای خدا باشد. کاری که برای خدا باشد، انتظار پاسخش را نداریم.
همین که خدا ببیند، کفایت میکند. نه دوست داریم کسی جبران نماید و نه به کسی بگوییم تا از آن آگاه شود.» 🌹🌹
☘🌷☘🌷
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ
#شهدای_فارس 🌹
..☘🌺☘🌺☘....
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_چهارم
شب که میشود با یک گروه هشت نفره کار شناسایی را شروع میکردند.چندتا تیرک چوبی یک ورق کرکره آهنی و چند تا قمقمه آب و مقداری خرما و غذا با یک پریسکوپ برمیداشتند و جلو میرفتند.
نزدیکه عراقی ها که میرسیدند اول باید برای سنگر شناسایی زیرخاکی جای مناسبی پیدا میکردند و گودالی حفر کرده و سقفش را با ورق کرکره می پوشاندند و یک نفر وارد آن می شد و پریسکوپ را کار میگذاشت.
کارت تمام میشد بقیه بچه ها آب و نان و خرما را برای آن رزمنده میگذاشتند و روی گودال را هم با خاک و بوته استتار کرده و بر میگشتند عقب.
۲۴ ساعت آن رزمنده باید از دریچه پریسکوپ منطقه را شناسایی می کرد.رفت و آمد عراقیها را زیر نظر میگرفت و یادداشت میکرد تا شب از راه برسد و بچه ها بیایند. شب بعد نوبت یک نفر دیگر بود که ۲۴ ساعت تنها باشد و اطلاعات جمع کند.گاهی وقتها هم پیش میآمد که تا ۴۸ ساعت کسی آن طرف ها آفتابی نمی شد و آن رزمنده باید دو شبانه روز تنها در آن سنگر میماند.
منطقه که آماده عملیات فتح المبین شد تعدادی از تخریبچی های مهندسی قرارگاه جنوب،رفتند تیپ نجف اشرف که فرماندهاش احمد کاظمی بود و در رقابیه و ارتفاعات میش داغ عمل می تعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرماندهاش نبیتعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرماندهاش نبی رودکی بود و بقیه هم رفتند تیپ المهدی که فرمانده اش علی فضلی بود و درفکه عملیات ایذایی انجام می داد.
جلال جعفرزادگان شهاب صابر عبدالعلی در مرحله سه عملیات رفتند تیپ ثارالله.این عملیات تجربه خوبی برای بچههایی که آموخته های خود را عملی کنند و شب ها جلوتر از گردان ها حرکت کرده و معبر ها را باز کنند
فرماندهی کردن نکات بسیار ریزی داشت که جز در این میادین به دست نمی آمد و حالا عبدالعلی گام در راهی نهاده بود که در آینده فرماندهی بزرگ شود.
در عملیات فتح المبین تیری به پایش خورد و به تهران منتقل شد.تخریبچی هایی که مانده بودند بعد از عملیات منطقه را از مین پاکسازی کرده و برگشتند مقر خودشان در دارخوین.
🌿🌿🌿🌿🌿
«نامه»
به نام آن که یکتا و بی نیاز است خدمت خانواده عزیزم سلام.
امیدوارم که حال تک تک شما خوب باشد و زندگی را زیر سایه ولایت شاه شهیدان با موفقیت بگذرانید و همیشه در امتحانات خداوند پیروز و موفق باشید. اگر از حال ما خواسته باشید به دعای شما خوب هستیم و مشتاق دیدارتان.به امید اینکه از بندگان خدا حسابمان کنند و عذر مان را بپذیرند.به امید اینکه شیعه امام باشیم و چشم همگی ما به لبان خدا گوی روحالله باشد تا در این گیر و دار و این طوفان به پا شده از هیبت و عظمت اسلام و خلوص و وفاداری پیروان امام خمینی،در میان اقیانوس انسانهای خاکی،ما هم قطره ای از این اقیانوس باشیم تا ملکوتی شویم.
باید بتوانیم در این امواج که هر روز به شکلی پیدا میشود روزی محاصره اقتصادی،روزی جنگ تحمیلی،روزی خلیج فارس،روزی کنفرانس..... خیلی با وقار و با صبر باشیم و همیشه لبمان شاکر از خدای مان باشد.
خیلی مشتاقم که با شما بنشینم و همه حرفها که اکثراً از وفای شماست و صحبت شما و معلم بودن شما،صحبت کنم و در نامه نیز جای این نیست.مثلاً به مادرعزیزم بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر کوتاهی کردم و شرمنده صحبتهایش هستم. یا به مادر بزرگ و بزرگواری و صحبت هایش. و یا به آبجی عزیز که دوست دارم دستت دستش را ببوسم و حرفی برای صحبت هایش خلوص و صداقت اش.
یا داداش رسول عزیز و یا حسین جان و یا حسن آقا که حرفی در محبت شان نیست و از مردانگی و وفای جان که باعث سرافرازی و دلگرمی هستند.وز بابا و زحماتش یا زهرا جان که از محبت و پاکی و خضوع و فهم گفتنیها دارد و همچنین از شعور و فهم و درک محبت مژگان عزیز.
ولی اینها اگر به زبان نیاید در قلب هست و انسان می فهمد. همه شما عزیزان را به خدای بزرگ میسپارم و از همه انتظار دعا دارم.سلام مرا به همه عزیزان در اقوام و خویشان و نزدیکان به رسانید به امید زیارت کربلا و فتح قدس عزیز.
عبدالعلی ناظم پور.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔻ماجرای دو برادر
🎙روای : آقای #علی_حسنی
▫️🔻▫️🔻▫️🔻
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰جلــیل گــفت :مــن هــر زمان #ازدواج کــنم، چـهار مــاه بعد #شهید مے شـوم و چـند ماه بعد از شهادتـم #پسـرم به دنـیا می آید!😳
بعد ادامه داد: اسمـش را علے بگذارید، اما شما برای این پسر خیلی اذیت می شوید.
پـدر که زیـاد حـرف او را جدے نگـرفته بود، گـفت: خوبه دیگه هنـوز خونــه نخـریده داری دیــوارش را رنـگ می زنے؟؟ صبـرڪن زن بگیری بعد از بچه حرف بزن...
🔰همان ایام برای مراسم دعای کمیل به دارالرحمه شیراز(گلزارشهدا) رفته بودیم. شب جمعه بود و همه سر مزار قنــبر(برادرشهید) نشـسته بودیم.
اما جلیل کمے دورتـر روے خاڪهـا نشسـته بود.
قسمــت هایے از دعـا مربوط بہ عـذاب هاے جهنــم و دوری از رحمت خدا بود خوانده می شد.
جلیل تحــمل شنـیدن این عبارت ها را نداشت. وقتی او را نگاه می کردم، اشک می ریخت و ناله می زد.
من رفتــم و در ڪنار جلیل نشسـتم. بعد از دعـا پرسیدم چرا سر قبر برادرت نرفتے؟ تو ڪه با قنبر خیلے رفیــق بودے.
با همان حالـش گفت: امشب آمدم سر قبر خودم بنشیـنم!
همه حرفهاش درست بود ... همانطور که گفت شد
🌿🌺🍃🌺🌿
#شهیدجلیل_ملک_پور
#شهدای_فارس
معاون اطلاعات عملیات لشکر ۱۹فجر
🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🌹
ای نفسِ صبحدم ،گر نهـے آنجا قدم
خستہ دلم را بجو،در شِکنِ موی دوست
جان بِفِشانم زشوق ،در ره باد صبا
گربرساند بہ ما،صبح دمے بوی دوست
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایے🍃
🌹💫
@shohadaye_shiraz
#ﺩﺭﺁﺳﺘﺎﻧﻪسالروز_شهادت
🌹
برای ادای فریضه¬ی عمره با آیت الله دستغیب همسفر بودم. آقای دستغیب دوست داشتند که پرواز عقب تر بیافتد تا نماز مغرب را اول وقت بخوانند، بعد پرواز کنند، اما به اجبار ما را سوار هواپیما کردند. آقای دستغیب مرتب می خواست از هواپیما پیاده شود و نمازش را بخواند، مانع می شدند می گفتند: «همه سوار هستند و دیگرکسی نباید پیاده شود.»
بالاخره تأخیر به حدی رسید که اگر نماز را نمی خواندیم، در مقصد از وقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. آقای دستغیب بلند شد و پشت در هواپیما ایستاد و گفت: «ما برای نماز پیاده می شویم حتی اگر از هواپیما جا بمانیم!»
اما در بسته بود و آن را باز نمی کردند. در همین حین هواپیما روشن شد، بلافاصله بعد از روشن شدن هواپیما، آتش عجیبی از موتور آن شعله ور شد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آیت الله دستغيب با خوشحالى زائد الوصفى پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز! نماز!»
مسئولین هواپيما مىگفتند تا هواپیما آماده حرکت شود، حداقل 4 ساعت تأخير داريم. به محض رسيدن به سالن فرودگاه آقا به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاصی به جا آوردند. آقا سلام نماز را كه دادند، مسئولین گفتند: «آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم!»
#سید_شهيد_آیت_الله_سید_عبدالحسین_دستغیب
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_پنجم
روزی بود عملیات شده و ما مدتی بود از علی بی خبر بودیم.شب بود من توی حیاط مشغول شستن ظرف ها بودم و تلویزیون هم اخبار عملیات را پخش می کرد. مادرم آمد توی حیاط و گفت:«نبودی مادر تلویزیون یک رزمندهای نشون میداد که زخمی شده بود و داشتن میبردن عقب, عین علی بود اما همه گفتند علی نیست فقط شبیه علی هست»
گفتم: واقعا علی نبود؟!
گفت: نمیدونم بقیه که میگن علی نیست اما من میگم علی بود فقط صورتش گرد و خاکی شده بود»
چند روز دیگر گذشت بی خبری ما از علی طولانی شد پسر همسایهمان شهید شده و در مراسم ختمش همه احوال علی را از ما می پرسیدند. مادر دلهره داشت و همش می گفت:مادر جون نکنه علی طوری شده باشه! نکنه چیزی شده و همه خبر دارند به جز ما !!چرا اینقدر احوال علی را می پرسند چرا از علی خبری نیست؟!
همه ما در را دلداری میدادیم و میگفتیم .بد به دلت راه نده مادر علی طوری نشده عملیات دیگه رزمندهها هم گرفتارن کار دارن.
یک روز توی حیاط نشسته بودم و در حیاط نیمه باز بود که یک مرتبه دیدم در باز شد و یک مرد قد بلند که سرش را انداخت پایین با دوتا چوب اساسی زیر بغل و با پایی که تاران توی گچ بود آمد داخل.جا خوردم و گفتم این دیگه کیه؟ سرش را آورد بالا علی بود.
ته ریشی در آورده بود خیلی لاغر شده بود طوری که نشناختمش.
صدا زدم مادر علی اومده.همه ریختن بیرون و دورش حلقه زدیم ما در پای علی را که دید حالش بد شد بعد معلوم شد همان جوانی که تلویزیون نشان داده علی بوده اما اهل خانه برای این که مادر ناراحت نشود گفته بودند علی نیست.
با مادر مرتب به علی می رسیدیم تا زودتر خوب شود ضعف داشت و خون زیادی از بدنش رفته بود.یک شب بچههای سپاه به عیادتش آمدند و پتویی برایش هدیه آوردهاند.فردا صبح از پشت شیشه داشتیم علی را نگاه می کردیم که تازه زخمش بهتر شده و لب باغچه نشسته بود.ما در زیر لب شکر می کرد و صلوات می فرستاد اما انگار شانه های علی تکان می خورد و گریه می کرد. مادر آمد توی حیاط سراغش پرسید: علی جون چیزی شده؟!
علی اشکهایش را پاک کرد و گفت نه مادر چیزی نشده؟
_اگه چیزی نشده چرا گریه می کنی؟
_فقط این پتو را که دیدم گریه م گرفت.
_کدوم پتو ؟همون که دیشب بچه ها با فرمانده سپاه آوردند؟!
علی سرتکان داد و تایید کرد. مادر با تعجب گفت: من که نمیفهمم آخه پتو آوردن هم گریه داره؟!
علی آهی کشید و گفت:آره خیلی هم گریه داره چرا باید به من پتو بدن !؟مگه من چیکار کردم که پتو بگیرم! من که برای این چیزها نرفتم جبهه! احساس می کنم که به اندازه یک پتوی اجرم کم شده انگار که جبهه ام ناخالص شده.
مادر نفس راحتی کشید و با خنده گفت: ناراحت نشو میبخشیمش به یکی که مستحق! یا میبرم کمیته تحویلش میدهیم. اینکه ناراحتی نداره حیف اون چشمات نیست که برای یک پتو پر از اشک بشه!
مادر علی را راضی کرد در اولین فرصت آن پتو را به خانوادهای که نیازمند بود بخشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یک دفعه همه با ما مهربون شدن، ما دیگه بچه شهید بودیم ...
👈🏻 روایت لحظه به لحظه از اعلام خبر شهادت مدافع حرم حسین محرابی از زبان همسر و دختر شهید
🎬 #مستند_علمدار
#ﺑﺒﻨﻴﺪ
☘🌹☘🌹☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰وقت استراحت بود و دوستان صمد نشسته بودند كه دیدند او به طرف آنها دویده و از آنها تقاضا اسلحه نمود
علت را جویا شدند. گفت: فرمانده زخمی شده و سپس برای نجات فرمانده به طرف او رفت.
شالش را درآورد و محكم به پای او بست و هنگامیكه در حال آوردن او بود .مورد اصابت شلیک بعثی ها در آمد و به شهادت رسید.
چشمان صمد تا آخرین لحظه باز بود و خیره به آسمان نگاه می كرد .
🔰برشی از وصیت:
شما خواهرانم بايد راه زينب را طي کنيد و حفاظت از خودتان کنيد و با حجابتان که از خون من محکم تر و رنگين تر است مي توانيد اين کار را به آساني انجام دهيد.
#شهیدعبدالصمدسبحانیان*
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت*
--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷کاری کن ای #شـــهید❣️
🔸بعضی وقت ها
#نمیدانم، در گردوغبار
گناه این دنیا چه کنم
مرا جدا کن👤 از زمین
دستمـ را #بگیـر..
🔸میخواهم
در #دنیایِ_تو آرامـ😌 بگیرمـ...
#شهید #عبدالکریم_پرهیزگار
#ﺷﺐ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
🏴🏴🏴🏴
#ﺷﺒﺘﺎﻥ_ﺷﻬﺪاﻳﻲ
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
#کلام_علما
💠 شهید آیتالله دستغیب:
اگر رحمتی در خودت بود، سزاوار رحمت پروردگار میشوی...
🗓 ۲۰ آذرماه؛ سالروز شهادت چهارمین شهید محراب ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ
👇👇👇
@shohadaye_shiraz