eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﻮاﺭ : *🔹سردار غلامحسین غیب‌پرور فرمانده قرارگاه مرکزی امنیتی امام علی(ع):* ۴۰سال خدمت عددکمی نیست، این شهید سرافراز چه در دوران دفاع مقدس و چه بعد از آن یک شخصیت خودساخته بود، در دوران دفاع مقدس از شمال غرب کشور یعنی از سردشت تا جنوب غرب کشور یعنی فاو و شلمچه محال است عملیاتی در سرزمینی باشد و شهید استوار در آن حضور نداشته باشد، اگر قرار است سرزمین‌های دوران دفاع مقدس شهادت دهند حتماً نقش حاج عبدالرسول استوار بیان خواهد شد. *🔸سردار سرتيپ پاسدار محمدجعفر اسدي معاون بازرسی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیا(ص):* شهید استوار محمودآبادی همواره در جنگ تحمیلی در خط مقدم جبهه‌ها حضور داشت و جهت پاسداشت این انقلاب در جبهه‌های غرب کشور از جمله سوریه، عراق به مبارزه می‌پرداخت که آخرین روزهای حیات خود را در جوار حرم اهل بیت علیهم السلام بود. سردار استوار یکی از فرماندهان جبهه مقاومت بود که با حضور در سوریه توانست منشأ خیر باشد و برنامه سنگینی برای آزادی عراق داشت که بخشی از آن انجام شد ببخشید دیگر موکول شد تا دیگر سربازان اهل بیت انجام دهند. *🔹سردار جابر مهدیار:* روحیه دفاعی، قدرت جسارت و روحیه ایثارگری ایشان از جمله مسئله مهمی است که زبان‌زد همه بود، همچنین برخورد مناسب و عاطفی با زیرمجموعه از جمله خصوصیات بارز این شهید بزرگوار بود که همیشه در موضوع دفاع کار کردند، به خصوص در مرزهای غرب کشور و اختصاصا در قرارگاه غربی کشور  بسیار موثر بودند و با مدیریت خوب توانستند امنیت منطقه را در برابر گروه‌های معاند حفظ کنند. ﺭﺳﻮﻝ اﺳﺘﻮاﺭ 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
که دوست داشت چیزے ازش نماند 😳 🔰هـر وقـت بحـث را پـیش مے کشـید مےگفـت: «خوش بہ حـال آنـان ڪه وقتے می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوسـت دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقے نمـاند.» 🔰قـبل از به مرخصے آمـده بـود و مرا دلدارےمے داد. گفتم: «انشـاءالله کےبر می گردے؟» - « روز بعد از عید.» دقیقاً هفـت روز بعـد از عید تشیـع جنازه اش بود. 🔰بالاےتابوتـش نشستــم. گفتـم: «مے خواهـم صورت پسرم را ببوسـم.» گفـتند:« !» گفتــم: «می خواهم را، بدنش را ببوســم.» گفتــند: «شــهید شما دست هم ندارد، فقـط کمے از پایــش باقے مانده!»😭 🔰نشسـتم بالاے تابــوت و گفـتم: «پسرم شیــرم حلالـت. این پســر را که در راه خدا دادم با سـر و گردن و دست و پا قربانے در راه خــدا دادم. امیدوارم خــداوند این قربانے را از من قــبول کــند.» ☘▫️☘▫️☘ عبدالرسول محمدپور سمت: جانشین حفاظت اطلاعات لشکر 33 المهدی(عج) 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در طلـــب منجــے مـــوعود (عج) 👇👇👇👇 در این روزهای مصیبــت بار، تنــها راه براے نجات حقیقے ڪمک از درگاه الهے به واسطه مقربان درگاهش میباشد 👌👌👌 بیایید در این ۴۰ روز مــانده به شهادت بےبے دوعالم حضــرت زهرا (س) با توســل به حـضرت، برای رفــع بلا و مصــیبت و طلـــب منجــی دعا کنیــم 🤲🤲 ✅✅✅✅ از ۱۸ آذر تا ۲۸ دے ماه روز شهــادت حضـــرت زهـــرا(س) ▫️▫️▫️▫️▫️ ترڪ گناه و انجـــام اعمال مستحبے به نیابت امــام زمان عج و هدیه مادرشـــان حضــرت زهرا(س) 👇👇👇👇 لطـفا نشر گســترده در گروهــهای مختلف انجام دهیـــد
🕊💫 دیگر هوسی ما را جز وصل در سر نیست رحمی ڪن و یادی ڪن این بےسر و سامان را... 🤚 🍃 🕊💫 @shohadaye_shiraz
🌺🌺 عبدالکریم اعتقاد داشت، «کار فقط باید برای خدا باشد. کاری که برای خدا باشد، انتظار پاسخش را نداریم. همین که خدا ببیند، کفایت می‌کند. نه دوست داریم کسی جبران نماید و نه به کسی بگوییم تا از آن آگاه شود.» 🌹🌹 ☘🌷☘🌷 🌹 ..☘🌺☘🌺☘.... : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب که میشود با یک گروه هشت نفره کار شناسایی را شروع می‌کردند.چندتا تیرک چوبی یک ورق کرکره آهنی و چند تا قمقمه آب و مقداری خرما و غذا با یک پریسکوپ برمی‌داشتند و جلو می‌رفتند. نزدیکه عراقی ها که می‌رسیدند اول باید برای سنگر شناسایی زیرخاکی جای مناسبی پیدا می‌کردند و گودالی حفر کرده و سقفش را با ورق کرکره می پوشاندند و یک نفر وارد آن می شد و پریسکوپ را کار می‌گذاشت. کارت تمام میشد بقیه بچه ها آب و نان و خرما را برای آن رزمنده می‌گذاشتند و روی گودال را هم با خاک و بوته استتار کرده و بر می‌گشتند عقب. ۲۴ ساعت آن رزمنده باید از دریچه پریسکوپ منطقه را شناسایی می کرد.رفت و آمد عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفت و یادداشت می‌کرد تا شب از راه برسد و بچه ها بیایند. شب بعد نوبت یک نفر دیگر بود که ۲۴ ساعت تنها باشد و اطلاعات جمع کند.گاهی وقتها هم پیش می‌آمد که تا ۴۸ ساعت کسی آن طرف ها آفتابی نمی شد و آن رزمنده باید دو شبانه روز تنها در آن سنگر میماند. منطقه که آماده عملیات فتح المبین شد تعدادی از تخریبچی های مهندسی قرارگاه جنوب،رفتند تیپ نجف اشرف که فرمانده‌اش احمد کاظمی بود و در رقابیه و ارتفاعات میش داغ عمل می تعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبیتعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبی رودکی بود و بقیه هم رفتند تیپ المهدی که فرمانده اش علی فضلی بود و درفکه عملیات ایذایی انجام می داد. جلال جعفرزادگان شهاب صابر عبدالعلی در مرحله سه عملیات رفتند تیپ ثارالله.این عملیات تجربه خوبی برای بچه‌هایی که آموخته های خود را عملی کنند و شب ها جلوتر از گردان ها حرکت کرده و معبر ها را باز کنند فرماندهی کردن نکات بسیار ریزی داشت که جز در این میادین به دست نمی آمد و حالا عبدالعلی گام در راهی نهاده بود که در آینده فرماندهی بزرگ شود. در عملیات فتح المبین تیری به پایش خورد و به تهران منتقل شد.تخریبچی هایی که مانده بودند بعد از عملیات منطقه را از مین پاکسازی کرده و برگشتند مقر خودشان در دارخوین. 🌿🌿🌿🌿🌿 «نامه» به نام آن که یکتا و بی نیاز است خدمت خانواده عزیزم سلام. امیدوارم که حال تک تک شما خوب باشد و زندگی را زیر سایه ولایت شاه شهیدان با موفقیت بگذرانید و همیشه در امتحانات خداوند پیروز و موفق باشید. اگر از حال ما خواسته باشید به دعای شما خوب هستیم و مشتاق دیدارتان.به امید اینکه از بندگان خدا حسابمان کنند و عذر مان را بپذیرند.به امید اینکه شیعه امام باشیم و چشم همگی ما به لبان خدا گوی روح‌الله باشد تا در این گیر و دار و این طوفان به پا شده از هیبت و عظمت اسلام و خلوص و وفاداری پیروان امام خمینی،در میان اقیانوس انسان‌های خاکی،ما هم قطره ای از این اقیانوس باشیم تا ملکوتی شویم. باید بتوانیم در این امواج که هر روز به شکلی پیدا میشود روزی محاصره اقتصادی،روزی جنگ تحمیلی،روزی خلیج فارس،روزی کنفرانس..... خیلی با وقار و با صبر باشیم و همیشه لبمان شاکر از خدای مان باشد. خیلی مشتاقم که با شما بنشینم و همه حرفها که اکثراً از وفای شماست و صحبت شما و معلم بودن شما،صحبت کنم و در نامه نیز جای این نیست.مثلاً به مادرعزیزم بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر کوتاهی کردم و شرمنده صحبت‌هایش هستم. یا به مادر بزرگ و بزرگواری و صحبت هایش. و یا به آبجی عزیز که دوست دارم دستت دستش را ببوسم و حرفی برای صحبت هایش خلوص و صداقت اش. یا داداش رسول عزیز و یا حسین جان و یا حسن آقا که حرفی در محبت شان نیست و از مردانگی و وفای جان که باعث سرافرازی و دلگرمی هستند.وز بابا و زحماتش یا زهرا جان که از محبت و پاکی و خضوع و فهم گفتنی‌ها دارد و همچنین از شعور و فهم و درک محبت مژگان عزیز. ولی اینها اگر به زبان نیاید در قلب هست و انسان می فهمد. همه شما عزیزان را به خدای بزرگ میسپارم و از همه انتظار دعا دارم.سلام مرا به همه عزیزان در اقوام و خویشان و نزدیکان به رسانید به امید زیارت کربلا و فتح قدس عزیز. عبدالعلی ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰جلــیل گــفت :مــن هــر زمان کــنم، چـهار مــاه بعد مے شـوم و چـند ماه بعد از شهادتـم به دنـیا می آید!😳 بعد ادامه داد: اسمـش را علے بگذارید، اما شما برای این پسر خیلی اذیت می شوید. پـدر که زیـاد حـرف او را جدے نگـرفته بود، گـفت: خوبه دیگه هنـوز خونــه نخـریده داری دیــوارش را رنـگ می زنے؟؟ صبـرڪن زن بگیری بعد از بچه حرف بزن... 🔰همان ایام برای مراسم دعای کمیل به دارالرحمه شیراز(گلزارشهدا) رفته بودیم. شب جمعه بود و همه سر مزار قنــبر(برادرشهید) نشـسته بودیم. اما جلیل کمے دورتـر روے خاڪهـا نشسـته بود. قسمــت هایے از دعـا مربوط بہ عـذاب هاے جهنــم و دوری از رحمت خدا بود خوانده می شد. جلیل تحــمل شنـیدن این عبارت ها را نداشت. وقتی او را نگاه می کردم، اشک می ریخت و ناله می زد. من رفتــم و در ڪنار جلیل نشسـتم. بعد از دعـا پرسیدم چرا سر قبر برادرت نرفتے؟ تو ڪه با قنبر خیلے رفیــق بودے. با همان حالـش گفت: امشب آمدم سر قبر خودم بنشیـنم! همه حرفهاش درست بود ... همانطور که گفت شد 🌿🌺🍃🌺🌿 معاون اطلاعات عملیات لشکر ۱۹فجر 🌷🌹🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🌹 ای نفسِ صبحدم ،گر نهـے آنجا قدم خستہ دلم را بجو،در شِکنِ موی دوست جان بِفِشانم زشوق ،در ره باد صبا گربرساند بہ ما،صبح دمے بوی دوست 🤚 🍃 🌹💫 @shohadaye_shiraz
🌹 برای ادای فریضه¬ی عمره با آیت الله دستغیب همسفر بودم. آقای دستغیب دوست داشتند که پرواز عقب تر بیافتد تا نماز مغرب را اول وقت بخوانند، بعد پرواز کنند، اما به اجبار ما را سوار هواپیما کردند. آقای دستغیب مرتب می خواست از هواپیما پیاده شود و نمازش را بخواند، مانع می شدند می گفتند: «همه سوار هستند و دیگرکسی نباید پیاده شود.» بالاخره تأخیر به حدی رسید که اگر نماز را نمی خواندیم، در مقصد از وقت نماز مغرب و عشاء می گذشت. آقای دستغیب بلند شد و پشت در هواپیما ایستاد و گفت: «ما برای نماز پیاده می شویم حتی اگر از هواپیما جا بمانیم!» اما در بسته بود و آن را باز نمی کردند. در همین حین هواپیما روشن شد، بلافاصله بعد از روشن شدن هواپیما، آتش عجیبی از موتور آن شعله ور شد. با عجله هواپيما را خاموش كردند و درب آن را باز كردند و از مسافرين خواستند كه هرچه زودتر پياده شوند. آیت الله دستغيب با خوشحالى زائد الوصفى پياده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز! نماز!» مسئولین هواپيما مىگفتند تا هواپیما آماده حرکت شود، حداقل 4 ساعت تأخير داريم. به محض رسيدن به سالن فرودگاه آقا به نماز ايستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شكرگزارى خاصی به جا آوردند. آقا سلام نماز را كه دادند، مسئولین گفتند: «آقا سوار شويد كه نقص هواپيما برطرف شده و مىخواهيم حركت كنيم!»  🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی بود عملیات شده و ما مدتی بود از علی بی خبر بودیم.شب بود من توی حیاط مشغول شستن ظرف ها بودم و تلویزیون هم اخبار عملیات را پخش می کرد. مادرم آمد توی حیاط و گفت:«نبودی مادر تلویزیون یک رزمنده‌ای نشون میداد که زخمی شده بود و داشتن میبردن عقب, عین علی بود اما همه گفتند علی نیست فقط شبیه علی هست» گفتم: واقعا علی نبود؟! گفت: نمیدونم بقیه که میگن علی نیست اما من میگم علی بود فقط صورتش گرد و خاکی شده بود» چند روز دیگر گذشت بی خبری ما از علی طولانی شد پسر همسایه‌مان شهید شده و در مراسم ختمش همه احوال علی را از ما می پرسیدند. مادر دلهره داشت و همش می گفت:مادر جون نکنه علی طوری شده باشه! نکنه چیزی شده و همه خبر دارند به جز ما !!چرا اینقدر احوال علی را می پرسند چرا از علی خبری نیست؟! همه ما در را دلداری می‌دادیم و میگفتیم .بد به دلت راه نده مادر علی طوری نشده عملیات دیگه رزمنده‌ها هم گرفتارن کار دارن. یک روز توی حیاط نشسته بودم و در حیاط نیمه باز بود که یک مرتبه دیدم در باز شد و یک مرد قد بلند که سرش را انداخت پایین با دوتا چوب اساسی زیر بغل و با پایی که تاران توی گچ بود آمد داخل.جا خوردم و گفتم این دیگه کیه؟ سرش را آورد بالا علی بود. ته ریشی در آورده بود خیلی لاغر شده بود طوری که نشناختمش. صدا زدم مادر علی اومده.همه ریختن بیرون و دورش حلقه زدیم ما در پای علی را که دید حالش بد شد بعد معلوم شد همان جوانی که تلویزیون نشان داده علی بوده اما اهل خانه برای این که مادر ناراحت نشود گفته بودند علی نیست. با مادر مرتب به علی می رسیدیم تا زودتر خوب شود ضعف داشت و خون زیادی از بدنش رفته بود.یک شب بچه‌های سپاه به عیادتش آمدند و پتویی برایش هدیه آورده‌اند.فردا صبح از پشت شیشه داشتیم علی را نگاه می کردیم که تازه زخمش بهتر شده و لب باغچه نشسته بود.ما در زیر لب شکر می کرد و صلوات می فرستاد اما انگار شانه های علی تکان می خورد و گریه می کرد. مادر آمد توی حیاط سراغش پرسید: علی جون چیزی شده؟! علی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت نه مادر چیزی نشده؟ _اگه چیزی نشده چرا گریه می کنی؟ _فقط این پتو را که دیدم گریه م گرفت. _کدوم پتو ؟همون که دیشب بچه ها با فرمانده سپاه آوردند؟! علی سرتکان داد و تایید کرد. مادر با تعجب گفت: من که نمیفهمم آخه پتو آوردن هم گریه داره؟! علی آهی کشید و گفت:آره خیلی هم گریه داره چرا باید به من پتو بدن !؟مگه من چیکار کردم که پتو بگیرم! من که برای این چیزها نرفتم جبهه! احساس می کنم که به اندازه یک پتوی اجرم کم شده انگار که جبهه ام ناخالص شده. مادر نفس راحتی کشید و با خنده گفت: ناراحت نشو می‌بخشیمش به یکی که مستحق! یا میبرم کمیته تحویلش می‌دهیم. اینکه ناراحتی نداره حیف اون چشمات نیست که برای یک پتو پر از اشک بشه! مادر علی را راضی کرد در اولین فرصت آن پتو را به خانواده‌ای که نیازمند بود بخشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یک دفعه همه با ما مهربون شدن، ما دیگه بچه شهید بودیم ... 👈🏻 روایت لحظه‌ به لحظه از اعلام خبر شهادت مدافع حرم حسین محرابی از زبان همسر و دختر شهید 🎬 ☘🌹☘🌹☘ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰وقت استراحت بود و دوستان صمد نشسته بودند كه دیدند او به طرف آنها دویده و از آنها تقاضا اسلحه نمود علت را جویا شدند. گفت: فرمانده زخمی شده و سپس برای نجات فرمانده به طرف او رفت. شالش را درآورد و محكم به پای او بست و هنگامیكه در حال آوردن او بود .مورد اصابت شلیک بعثی ها در آمد و به شهادت رسید. چشمان صمد تا آخرین لحظه باز بود و خیره به آسمان نگاه می كرد . 🔰برشی از وصیت: شما خواهرانم بايد راه زينب را طي کنيد و حفاظت از خودتان کنيد و با حجابتان که از خون من محکم تر و رنگين تر است مي توانيد اين کار را به آساني انجام دهيد. * * --🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷کاری کن‌ ای ❣️ 🔸بعضی وقت ها ، در گردوغبار گناه این دنیا چه کنم مرا جدا کن👤 از زمین دستمـ را .. 🔸میخواهم در آرامـ😌 بگیرمـ... 🏴🏴🏴🏴 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
💠 شهید آیت‌الله دستغیب: اگر رحمتی در خودت بود، سزاوار رحمت پروردگار میشوی... 🗓 ۲۰ آذرماه؛ سالروز شهادت چهارمین شهید محراب ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ 👇👇👇 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ و ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🔻🔻🔻 پنجشــبه 20 ﺁﺫﺭ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16 🌷🌹🌷 در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ 👇👇👇 ⛔️⛔️⛔️⛔️ ﺗﻮﺟﻪ : ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ ﺫﻳﺼﻼﺡ و ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﻣﺤﻴﻄ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺟﻬﺖ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﻱ اﺯ ﺷﻴﻮﻉ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﻟﻂﻔﺎ اﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 🌷▫️🌷▫️🌷 ﺷﻴﺮاﺯ
🌹عروج یار🌹 سـاعت ۱۱:۳۰ دقیقه جمـعه 20آذر آقا برای اداے نماز جمــعه ازمنزل خـارج شـد. قـبل از اینـڪه قدمےاز قـدم بردارد، لحظهاى ايستاد شالـش را محكم كرد و گفت: «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظيم. انّا للَّه و انّا اليه راجعون».😔 چند دقـیقه بعد، دخترے از دهـانه یکے از خانه ها بیرون می آید و به عنوان دادن عریضـہ بہ حضـرت آقـا نزدیک می شودو در یڪ لحظـه محکـم ایشان را می گیرد و کمــربند انفجارے اش را منفجــر می ڪند... پیڪر ، تڪه تڪه شده بود. هر بخـش از بـدن شهـیدرا از جایےجمــع ڪردیم، همــه را در کفنی که خودشان آمــاده ڪرده بودند گذاشتـیم و به خاڪ ســپردیم. امـا چیز عجیــب، این بـود ڪه در خلعـت ايشـان يك كيـسه اضافے هم وجود داشت، که علت وجــود آن را نمی دانستیم. بامـداد اربعـين حسينے که مصـادف با هفتميــن روز شهــادت آن عزيـز بود، خبر آوردنــد یڪے از همـسایه ها شب قبـل مرحـوم آقا را در خـواب ديده كه فرمـوده اند: «من ناراحــت هسـتم چون قطعاتـى از بدن مـن لابه لاے آجرهاے ڪوچه باقے مانده است.امــروز آن را به من ملحــق كنيد». جستجو را آغاز کرديم و پـس از تلاش فراوان مقدارے قطـعات پوست و گوشـت ایـشان را در مـیان خرابےهای مـحل انفجـارپیـداڪردیم. ساعـت 10 هـمان شـب، تشـييع دوم انجـام گـرفت و با جاے دادن پاره هاے بدن درون همان ڪیسـه اضافـى، پايين قبر راشكافـتند و آن را به بدن مطــهّر ملحــق نمودند!  🌹🌹 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سال ۶۱ بود.زخم پای علی رو به بهبود بود و گچ پایش را شکسته بود اما باید استراحت می‌کرد تا کاملاً خوب شود.همان سال هایی بود که بازار بمب گذاری و ترور توسط منافقین و ضد انقلاب ها خیلی داغ بود. همانهایی که دیروز با ملت بودند اما امروز راهشان از آنها جدا شده بود.دیروز شانه به شانه ملت بودند اما امروز لوله اسلحه شان را به سمت شان گرفته بودند. کسانی که آنقدر قساوت قلب پیدا کرده بودند که قتل‌عام مردم برایشان عادی شده و از تکه تکه کردن انسان ها لذت می بردند. متن کامل جمعه قبل از شروع نماز بچه‌های حفاظت نماز جمعه در جایگاه نماز جمعه جهرم در سطل زباله به یک بسته که در آن یک دیزی بزرگ بود مشکوک شدند و مطمئن شدند که بمب است. سراغ هر کسی که رفتند که آن را خنثی کند جراتش را نداشت بعضی ها گفتند که فقط می‌توانیم منفجرش کنیم. چه کنیم چه نکنیم ها زیاد شد تا اینکه خبر دادند که عبدالعلی از جبهه آمده و فقط او می توانست بمب را خنثی کند. این بود که محمد جواد شادمند را فرستادند خانه‌شان و موضوع را به او اطلاع دادند. عبدالعلی که داشت برای نماز جمعه آماده می شد تا موضوع را فهمید ترک موتور شادمند سوار شد و سریع به جایگاه نماز جمعه آمد. قبل از خوانسا کردن با چشم بسته از محتویاتش خبر داد. تی ان تی،آهن پاره ،فتیله، سیم ساعت بمب. دور و برش را دستور داد که خلوت کنند و با مرا به بیابانهای اطراف شاه فضل بردند. سر دیزی را با احتیاط باز کرد. سیم ها را قطع و با آرامش بمب را خنثی کرد.بعد از نماز جمعه به امام جمعه جهرم آقای آیت اللهی اطلاع دادند که عبدالعلی بمب را خنثی کرده.عبدالعلی در حالی که هنوز پایش درد می کرد و می لنگید جلو آمد دست آقا را بوسید و آقا هم او را بوسید و احوال بچه‌های جبهه را از او پرسید و گفت: «از طرف من به همه رزمندها سلام برسان و به خاطر خنثی کردن بمب از او تشکر کرد. تیری که به پای علی خورده بود باعث شد که بعد از مدتها شبها کنار مادر باشد. مادر برای اینکه مثل بچگی هام مواظبش باشدرختخواب علی را نزدیک خودش انداخت اما علی رو به راه تر که شد آن رختخواب را جمع و جور کرد و گذاشت گوشه اتاق و بعد یک پتو برداشت رفت اتاق کناری خوابید. فردا اول صبح مادر شاکی شد علی با احترام دست مادر را بوسید و گفت: مادر جان بچه ها توی جبهه روی سنگ و خاک می خوابند هر کار می کنم دلم قبول نمیکنه که من روی تشک بخوابم. هرطور بود مادر را راضی کرد دست هایش را در دست گرفت و به چشم خود کشید و گفت:مادر جون فکر کنم بهتره علاقه ات به من را ذره ذره کم کنید تا وقتی که نیستم اذیت نشی! مادر تازه داشت به دوباره بودن عادت می کرد که آماده شد تا باز هم به جبهه برود که دستور آمد تا برای جمع کردن غائله خسروخان و ناصرخان به اطراف فیروزآباد بروند. اوایل اردیبهشت سال ۶۱ بود که یک روز خسته و خاکی آمد خانه و گفت: مادر جان خسروخان و ناصرخان فیروز آبادی را که میشناسی؟!رفته بودیم اطراف فیروزآباد اونجا قشونی را انداخته بود چادر زده بودند ریختیم روی سرشان درگیری شد حسن شکری نصب و عبدالرحمان بیتا شهید شدند. محسن راسخ و حمید نیکنام هم زخمی شدند.رسول کریمی هم تیر خورد به پایش و افتاد توی دره بردیمش میمند بیمارستان. خسروخان هم دستگیر کردیم آوردیمش سپاه. چند روز دوباره عبدالعلی غیبش زد وقتی برگشت گفت:رفتم میمند سریع عبدالرسول کریمی زدم حالش بد بود پا بردیم شیراز گفتند پارس سیاه کرده باید قطع بشه. فردایش دوباره عبدالعلی راهی جبهه شد. 👈ادامه دارد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
•دلت که گرفت💔 •با رفیقی درد و دل کن ⇜که باشد •این زمینیـ🌎ها •در کارِ مانده اند 🌷 😔 🌹🍃🌹🍃 ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﺪ: 👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
💠 ﻧﺎﻳﺐ اﻟﺰﻳﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻛﺮﺑﻼﻳﻨﺪ ... 🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
می گویند جمعـه می آید ...!! آری ، روزی که بازار تعلقات دنیا را تعطیل کنیم ؛ او خـواهـد ‌ آمـد 🌸🍃 🆔@shohadaye_shiraz
🔴📷 شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد! 🔹اگر شهید عبدالکریم پرهیزگار نبود، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط می‌کرد. 🔹او به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد. شهید پرهیزگار متولد ۱۳۶۵ و نخستین شهید مدافع حرم شهرستان خفر در استان فارس است. او ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ‌گاه دومین پسرش را ندید. ☘🌷☘🌷☘ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * دیگر نمی توانست جهرم بماند بدجور به جبهه عادت کرده بود. حالا نوبت سوم بود که می آمد جبهه .یکراست رفت نساجی مهندسی قرارگاه جنوب. همه چیز داشت برای آزادسازی خرمشهر آماده می‌شد.تخریب چی ها کار فشرده‌ای داشتند شب و روز کار می‌کردند. شبها با بچه‌های اطلاعات می‌رفتند باز کردن معبر و روس‌ها پاکسازی میدان های مین.تیری که به پایش خورد شده بود اذیتش می‌کرد و مجبور بود رعایتش کند سرانجام خرداد ۱۳۶۱ فرا رسید و خدا خرمشهر را آزاد کرد. از تخریب چی ها فقط هدایت الله خرمدل برادر عبدالرحیم شهید شد که دومین شهید تخریبچی استان فارس بود.نیمه ماه رمضان و گرمای تابستان یعنی ۴ تیرماه ۱۳۶۱ بود که دستور آمد برادر علی فضلی تیپ المهدی را به برادر محمدجعفر اسدی و بچه‌های استان فارس تحویل بدهد. تا عملیات رمضان فرصتی نبود و تخریبچی های قرارگاه جنوب باز هم باید بین تیپ و لشکرهای سپاه تقسیم می شدند. کاکاعلی در قرارگاه معاون سید مقداد حاج قاسمی بود.مسئولیت تیم‌های تخریب را مشخص می‌کرد برای محور تیپ المهدی مهدی بقایی مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان را فرستاد.خودش هم آمد در محور تیپ امام سجاد که معبر باز کند. در تیپ المهدی حالا برای اولین بار بود که بچه های فارس عمل می کردند شب عملیات عبدالرسول رازبان،برادر مهدی که همراه کاکاعلی بود رفت روی مین و یک باور دو چشمش را از دست داد. کاکا علی آمد که از تخریبچی های تیپ المهدی سرکشی کند و تا مهدی را دید گفت:آقا مهدی دوست داری عبدالرسول چی به سرشون اومده باشه؟ مهدی لب پایینش را گاز گرفت و گفت: چی بگم والا ..هرچی خدا بخواد اتفاق میافته! کاکا علی لبخندی زد و گفت:همینطور هرچی خدا بخواد هم اتفاق افتاده و بلند شد و خداحافظی کرد تا برود. از سنگر که بیرون می‌رفت به مهدی گفت:«حالا یک سر بزن ببین کجاست و حالش چطوره؟! دو روز بعد محمدجواد شادمند هم پایش روی مین رفت و قطع شد.باید برای ریزش نیروها فکری می‌شد بچه‌های تخریب نیروی تخصصی بودند و از دست دادنشان فشار زیادی به بقیه می‌آورد و مدتها طول می‌کشید تا یک تخریب جی متخصص ساخته شود. آن وقت ها هر طیف و لشکری برای خودش به طور مجزا یک چیزی به اسم گروه تخریب نداشت.طولی نکشید که فرماندهان در قرارگاه دیدند ضرورت دارد که در کنار واحدها و گردان ها واحد تخریب هم وجود داشته باشد. عملیات رمضان تمام شد و حاج اسدی باید کادر فرماندهی اش را انتخاب می‌کرد.عملیات رمضان امتحان خوبی بود که فرمانده هان آینده لشکر المهدی مشخص شوند.نزدیک به ۳۰ نفر از پاسداران در دو تا چادر خاکی که نمازخانه بود آمدند تا مسئولی قسمت های مختلف مشخص شود. خلیل مطهرنیا (شهادت ۳۰/۱۰/۱۳۶۵ کربلای ۵) و علی اکبر رحمانیان ( شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ والفجر ۸)شدند مسئول عملیات و همینطور بقیه گردان ها و واحدهای مسئول شان مشخص شد.برای واحد جدید التاسیس تخریب و برادر مجید زارعی آن در نظر گرفته شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹 یک مرد وارسته به تمام معنا 🔴 امام خمینی(ره):ایشان [ آیت الله دستغیب ] یک مرد وارسته به تمام معنا و معلم اخلاق، مرشد مردم و هر چه در صحبت هایش هست معنویات و دعوت به خدا و دعوت به اسلام است معذلک اینها بنایشان بر این است که آنهائی که بیشتر دعوت به اسلام می کنند آنها را بیشتر هدف قرار بدهند. 📚صحیفه نور،جلد 15، صفحه 255 مورخ:1360/09/21 🌹 به مناسبت اﻳﺎﻡ شهادت سومین شهید محراب، آیت الله دستغیب 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
🔰پدرم می‌گفت: « بچه که بودم در بازار آهنگری پتکی به آهن زدم و تراشه آهن وارد چشمم شد، گفته بودند بیناییت را از دست می‌دهی، به حضرت ابوالفضل(ع) توسل کردم و بینایی چشمم برگشت.» همیشه در هر اتفاقی به حضرت ابوالفضل توسل می‌کرد و می‌گفت کمکم می‌کند. من 6 ساله بودم که یکی از همسایه‌ها بچه‌اش را روی دست گرفته بود به منزل ما آمد و گفت: رجب‌علی تو که می‌گویی حضرت ابوالفضل کمکم می‌کند، بچه‌ام را کمک کن. بچه‌اش در حوض خانه‌شان افتاده بود و خفه شده بود. پدرم گفت: «بچه‌ات مرده، چطور کمک کنم؟» بچه را در آغوش گرفت و چندبار حضرت ابوالفضل را صدا می‌زد که بچه به هوش آمد. 🔰دو سال همراه شهید دستغیب بود. اوایل افتخاری محافظ ایشان بود ولی بعد از دیدار با امام خمینی، از طرف امام برای پدرم حقوقی مقرر کردند.به شهید دستغیب خیلی ارادت داشت. همه ما شش تا برادر را لباس نظامی پوشانده بود و به نماز جمعه برد و به آیت الله دستغیب گفت: «همه این‌ها را می‌خواهم پاسدار خودت کنم.» عاقبت همزمان با آیت الله دستغیب به شهادت رسید.❤️ 🌷🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید