فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 #شب_جمعه است دلم
کرب و بلا میخواهد
🌸در حرم
حال #مناجات و بکا میخواهد
🌾شب #جمعه ست
دلم شوق پریدن🕊 دارد
بوسه بر پهنه #ایوان_طلا میخواهد
🌸حال و احوال دلمـ❤️
خوب #نمیباشد چون
خفقان دارد و از #عشق هوا میخواهد
#شب_جمعه_از_دور_سلام....
#کربلا
#یادشهداصلوات
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جمعـه يعنی زانوی غم دربغل
بر سر سجاده های العجل
جمعـه يعنی اشک های انتظار
جمعـه يعنی شکوه ازهجران يار
جمعـه يعنی آه ،الغوث ،الامان
در فراق مهدی صاحب زمان
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم🌸🍃
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_پنجم
شب ها عادت داشت دیرتر از همه بخوابد و زودتر از همه بیدار شود. آن شب در حین سرکشی به خط و سنگرها باران شروع به باریدن کرده بود.بچههای تخریب توی سنگر خواب بودند که کاکاعلی وارد شد و گفت: «یالا بچه ها . یا علی ..بلند شید بیاین کمک»
همه بلند شدن در رفتن دنبالش کسی هم نپرسید کجا.
صد متری آن طرف تر کوهی از گلوله توپ ۱۰۶ داشت باران می خورد.
گفت: بچه ها گلوله ۱۰۶ یه جوریه که سریع رطوبت میگیره. کمک کنید اینا را ببریم یه جایی که بارون نخوره حیف خراب میشه.
هیچ کس نگفت که ما را با ۱۰۶ چیکار. هیچ کس نگفت به ما مربوط نمیشه.کسی اسم سرما و باران هم نیاورد با اینکه خیلی ها لباسمناسب نداشتند اما همه چشم گفتند و گلولههای ۱۰۶ را بردند توی سنگر.
هرچند این کار یک ساعت طول کشید هرچند هیچ کدام از بچههای قبضه ۱۰۶ نفهمیدند .هرچند زیر باران خیس خیس شدند هرچند گلولهها سنگین بود و کمرشان درد میگرفت اما انگار نه انگار...
پارک تمام شد گفت؛ دستتون درد نکنه .درسته که گلوله ها مال بچه های ادوات و به ما مربوط نمیشه اما در واقع این گلوله ها مال بیت المال. مال همه مردم این مملکته.اگه بارون بخوره ممکنه خراب بشه و ما وظیفه داریم از اموال مسلمین که امانت دست ماست مواظبت کنیم. من دست همه شما را میبوسم.
🌿🌿🌿🌿🌿
راستش را بخواهید بعضی از بچههای تخریب خیلی اذیت می کردند.مخصوصن بچههایی که سنشان کمتر بود به طوری که زمین و زمان از دستشان آسایش نداشت.
وقتی شیطنت های شان گل می کرد دیگر کسی بگیره شان نبود.کار به جایی رسید که بعضی از بزرگترها آمدند و به کاکاعلی از دست شوخی های زیاد بچه ها شکایت کردند. اما برعکس انتظارشان کاکاعلی یک حرفی زد که همه جا خوردند.
گفت:شما برای خودتون چی دارید میگید؟! این بچهها حالا باید پشت میز و نیمکت مدرسه باشند! اینا که جاشون جبهه نیست کار جنگ و جبهه و تخریب برای اینا زوده! مگر اینا چند سالشونه؟! اینا حالا باید یه توپ دستشون باشه و دنبال تو بدوند. این لطف خداست که موجب بچه قد و نیم قد در اومدن اینجا و کار سخت نظامی انجام می دهند.
شما مگه ندارید که بفهمید بچه باید اذیت کنه ،شوخی کنه باید فوتبال بازی کنه. کاکا باید فشار کار جنگ یه جوری تخلیه بشه. بذارید خودشونو تخلیه کنند. اینا از بچگی هاشون فاصله گرفتند و بزرگ شدند . این شما هستید که باید آنها را درک و تحمل کنید. شما بزرگتر اید و از شما توقع بیشتری هست.از اونا به اندازه شما توقع ندارم بچه هستند و به اندازه بچگیشون باید ازشون توقع داشته باشیم.اونا دارم مثل شما بزرگتر ها برخورد می کنند شما چقدر خودتونو کوچیک کردید که مثل آنها برخورد کنید؟!!به هرحال اول گذشت دوم گذشت سوم هم گذشت از خودتون بگذارید و باهاشون مدارا کنید به خاطر خدا...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
جمال به تمام معنا یک دانشجوی مسلمان بود. در حضور در کلاس بسیار منظم بود,اکثر جزوه هایش به عنوان منبع درس مورد استفاده دانشجو ها قرار می گرفت.
از طرف دیگر به تمام معنا یک فرد مسلمان و مؤمن بود. نه تنها خودش که روی اطرافیان هم حساس بود. گذاشتن ناخن بلند و بازگشتن دکمه های پیراهن دانشجو ها اذیتش می کرد و تذکر می داد. حتی تقلب را خلاف شرع می دانست. می گفت ما شهره پیدا کردیم به اسم مسلمان, نباید در کارهایمان تقلب کنیم.
#شهید_جمال_ظل_انوار
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ ☘
#ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
🌹🌹🌹🌹
#ڪانـال_ﺷﻬـﺪاے_غریـب_ﺷﻴــﺮاﺯ
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی در خصوص نقش همراه خوب و بد در مسیر راه حق
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺎﺭاﺩﺭﻳﺎﺏ...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#حســـرت_شهــادت
بعــد از کربلاے ۴ خیـلی گـرفته و ناراحـت بود ....
مے گفت: اسلامـی نسـب به الســابقون پیوســت و ما جا ماندیــم.
می گفت :شــاید در فرمــانده گردان ها من از همه پرســابقه تر باشم...
امـا جــا ماندم, شاید گناه عظیمـی ڪردم ڪه خــدا مــرا قبــول نمی کند....
مے خواســتیم ۴۸ ســاعت به شــیراز برگردیم...
گفت: من نمی آیم.
من خجالــت مےکشم زنده به شیراز برگردم....😔
این ناراحتی بود تا شب کربلای ۵...
گفت: تو آماده اے؟
گفــتم: برای چی؟
گفــت: من دیگر خــودم را آماده کرده ام, این بار می خواهــم جــواب قاطعــانه اے به دشـــمن بدهم, من خودم را آماده ڪرده ام...
ﻫﻤــﺎﻥ ﻋﻤلیاتﺑﻮﺩ ڪہ ﺑﻪ ﻣﻌــﺒﻮﺩﺵ ﺭﺳــﻴﺪ ...
🌸🌿🌺🍃🌷🍃
#شهــیدصــفرعلے_ولےزاده
#سالگرد_ﺷــﻬﺎﺩﺕ
#شهـــدای_فــارس
#ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانـال_ﺷﻬـﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
✍ﺷﻬــﻴﺪســردار قاسم سلـیمانی:
مـجاهد یڪ ظواهـــری در ابــعاد مختلـــف دارد پایه اول این صــفات نـماز است برادر عزیــــز شــما نباید #نافــله_شـــب را ترک کــنید این یک صفــایـــی دارد.
#ﺳﺮﺩاﺭ_ﺩﻟــﻬﺎ.....
#ﺷــﺒﺘﺎﻥ_ﺷــــﻬﺪاﻳﻲ🌙
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⚘﷽⚘🍁🍂
در گــلو بغض غریبے ست
نمیدانم چیست ...
دل بریـدن ز تـــو جانا
بخدا آسان نیست...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍂🍁
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم
کاکا علی معتقد بود که یک رزمنده نباید دل بستگی داشته باشد تا هرگاه که لازم شد بتواند قید همه چیز را به راحتی بزند و از تعلقاتش دل بکند او اعتقاد داشت که رزمندهای که لیاقت شهادت پیدا می کند روحش به سبک ترین حالت رسیده و کمتر این دلبستگی ها را دارد و در این مسئله خیلی روی خودش کار می کرد.او سعی میکرد خواستهها و متعلقاتش برای خدا باشد و اگر خداوند چیزی را از او گرفت ناراحت نشود.شاید هم میخواست به آنها تمرین فرمان پذیری و اطاعت پذیری از فرمانده را بدهد و امتحانشان کند.
خلاصه هر دلیلی داشت یک بار بچه ها را جمع کرد و گفت:کسانی که به این حرف اعتقاد دارند که اطاعت از فرمان ده اطاعت از امام است یادشان باشد از این لحظه به بعد برای بچه های تخریبچی خوردن چای ممنوع است»
حرف حرف کاکاعلی بود و نباید روی زمین می افتاد این بود که بچهها آمدند قند و چای و استکان ها و کتری های سیاه شان را تحویل دادند.شهید کاظم شعبه ای میگوید قرار و تعهدی که به حرفش داشتیم چای نمی خوردیم تا اینکه یک روز آقای همتی که مسئول تدارکات لشکر بود از من خواست که برای گرفتن مقداری و سایر تدارکاتی یک سر برم پیشش. رفتم دفتر چای گذاشت جلوم و تعارفم کرد. من که روی من شد قضیه را بگم مجبور شدم روزه چایم را بشکنم.چایی که خوردم به عذاب وجدان گرفتار شدم مجبور شدم سراغ کاکاعلی بروم و به عذرخواهی وا کنم. کاکا علی سر را بالا گرفت نگام کرد و با لبخندی گفت:عیبی نداره کاکا حالا که با این صداقت جلو اومده من میبخشمت اما برو از خدا هم معذرت خواهی کن.
شهید کاظم اکبری با تاسف سری تکون داد و در ادامه گفت:راستش را بخواهید سوختم اگر صد تا توی سرم زده بود بهتر از این حرفش بود.
البته بعدها کاکاعلی با خیلیا به جای اعتیاد دارند و در حین عملیات سایت شرایطی پیش بیاد که چای گیرشون نمیاد و دچار سردرد و بیحالی بشن و این برای رزمنده عیبه. شاید هم آدم اسیر بشه و اینجا خبری از چای نباشه .این که برای تقویت اراده لازم آدم از کم شروع کنه که بتونه عادت های بد و بزرگ هم کمکم کنار بگذارد.
🌿🌿🌿
آرزوی بزرگ شهید حسین ایرلو این بود که پایگاه تخصصی مخصوص بچه های تخریبچی در شهر های پشت جبهه تشکیل دهد تا جذب و شناسایی نیروهای تخریبچی از آن طریق انجام شود.این آرزو در سال ۱۳۶۴ با کمک شهید ناظم پور و حمایتهای حاجی عبداللهی قبل از عملیات والفجر ۸ در جهرم برآورده شد و در امامزاده خیابان عبرت پایگاه تشکیل یافت.
از آن زمان بچه ها بیشتر با هم وصل شدند. گردان تخریب سخت ترین جای لشکر بود و آدم هایی با خصوصیات ویژه میطلبید. بعدش صبور نترس با ایمان مخلص..وقتی یک گردان رزمنده وارد فضای جبهه میشد فقط یکی دو نفر به واحد تخریب می رفتند.این بود که با توجه به خطرات کار تخریب، شهادت و مجروحیت از آن ناحیه دست و پا زیاد بود و باید نیروهای تازهنفس جایگزین شدند.وجود پایگاه تخصصی تخریب در شهرها میتوانست تامین کننده نیروی تخریب چی لازم باشد. ابتدا جانباز شهید احمد کارگر فرماندهی پایگاه را به عهده گرفت.در آغاز کار خیلی مشکل بود اما به همت جلال جعفرزادگان ،شهاب صابر ،مسعود عضدی ،صادق شبیری، شهید کاظم شبیری، خلیل رستگار و خیلی از بچه های دیگر که مسئولیت ها را به عهده گرفتند پایگاه راه افتاد و تا کنون منشاء برکات فراوانی بوده است.
گویی هنوز شهید حسینی لو و عبدالعلی ناظم پور فرمانده پایگاه سیدالشهدا هستند.کاکا علی خود را ملزم کرده بود که هرگاه به مرخصی آمد بیشترین وقتش را به بسیجیان پایگاه سیدالشهدا اختصاص دهد.و با برگزاری کلاس های مختلف آنها را با انواع مین و نحوه کاشتن یا خونسازی آن آشنا کند.از جمله تدبیر های او این بود که بچهها را در کوههای اطراف جهرم به اردو ببرد تا کمکم دور ماندن از خانواده و نحوه زندگی گروهی و مشکلات آن را یاد بگیرند از برنامههای معنوی و تفریحی ورزشی هم استفاده کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔰از ۷ سالگـی شـده بود شاگـرد مکانیــک ...
ڪارش خیلے خــوب بود.۱۲ سالش که بود, من از طــریق جهاد عازم بودم. اصـرار ڪرد من هـم میام گفــتم آخه از تو چه ڪارے بر مــیاد.
گفـت می تونم دست رزمنده ها اب بدم...
رانندگے و مکانیکے هم بلدم.
نبردمش... اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشــید تا فهمیدیم.بین صندلے های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهــه!
یکسالی طول کشــید تا از جبهه برگشت…
🔰با اون قـد و قـواره کوچیکش شده بود رانــنده لودر, اون اوایل پشــت فرمــون ڪه می نشست, اصلا دیــده نمے شد!
ســال ۶۳ بود. بین خاڪریز مــا و عراقے هــا حدود ۸۰۰مــتر فاصــله بود. .
قــرار شــد یه خاکریــز این بین زده بشــه...
چند تا لودر با هــر لودر هم چنــدتا محافظ شــبانه ڪار را شــروع کردن. عراقے ها هــم شــروع ڪردن به ریختن آتــش, یڪ ساعــت نشــده همــه لودر ها و محافـظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محــمود لودری ڪه یـک تنه ڪار را تا صبــح تموم کرد..🌹
#شهیدمحــمودفولادے
#شــهداے_فارس
#شهداےکربلای۵
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩشـهادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ
🔹حاج قاسم سلیمانی پیامی را
*روی کاغذ برای شهروند سوری در بوکمال (البوکمال) مینویسد و جامیگذارد ...*
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍ﻭﺻـــﻴﺖ ﺷﻬﻴﺪ:
شـاید تا مدتےبه طـور "زبانی" در بین دوسـتان و آشنـایان طـلب #شهادت مےکردم ولے وقتے ڪه در تنهایے به شــهادت #فکر مےکردم در زوایای قلبم #مهرپسـرم "حسین " که به عشـق حسـین این نام را انتخاب کرده ام، مانعے شـده بود بین مـن و شـهادت ولے با شـنیدن
خبر کشته شـدن هزاران زن و مرد و مخصـوصـا کودک بے گـناه، خدا را شکر کردم که توانستم در این لحظه دل از مهر فرزندم گسسته و به انتظار شهادت نشسته ام و دیگر فاصله و مانعی بین من و معشوقم نیست.
.....پسرم نام تو را حسین گذاشتم که حسـین وار زندگـی کنی و هر لحـظه از زندگـیت به یاد داشـته باش ڪه هر ماهے محـرم است، هر روزے #عاشـوراست و هر زمینے #کربلاست و این مسـئول شیعه بودن به گردن توست ڪه در راه عقیده خود جهاد کنی و هیچـگاه زیر بار زور نروی و همیشـه در مقـابل باطـل از حق دفاع کنـی هر چنــد که به ضــرر تو باشد. حســین جان نام فرزندت را مهدی بگذار و سعی کن همچنان که خودت حسین وار زندگی می کنی فرزندت را آماده رزم در رکاب #حضرت_مــهدی ( عج) سازی.
🌷🌷🌷
#شهیدﻛﻤﺎﻝ_ذوالانوار
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#ﺷﻬﺎﺩﺕ : ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
🌷🌹🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
باغِ شعر و سخن از شوقِ تو گُلپوش شده است
هر چه غیر از خودت ای عشق، فراموش شده است
در دلِ هر غزلم، زمزمه ای می گوید :
"عاشقی غمزده محتاج به جمال رویت شده است "...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
#پیش_بینےشهــیدازصف_مراسم_ختمش...
دور هم نشستــه بودیم...
حســام مےگفــت:مجلـس ختـم من را تو مسجـد نبے می گیرن,فلانی و فلانی و... هــم تو صــف اول مجلــس من می شینــن!
حسابے خندیدیــم.😊
بعــد از ڪربلاے ۴ بود...
رفتم مســجد نبے, دیــدم ختم حســام است...
وارد ڪه شــدم, صــف اول را که دیدم, دیــدم همان ها هستند که حسام گفته بود...
همان جا نشستــم به گریه ڪـردن...😭🌹
#شهیــدحســام_اسماعیلےفرد
#شهداےفـارس
🍃🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت یک عکس ویژه از آقا و حاج قاسم!
#ﺳﺮﺩاﺭﺩﻟﻬﺎ
#ﺳﺮﺑﺎﺯﻭﻻﻳﺖ
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 نماز صبح را با حاج قاسم خواندم گفت برو ببین حسین پور جعفری آمده یا نه؟
پشت در ایستاده بودبه نماز. .
گفتم : چرا اینجا ایستادید؟
چرا نیامدید داخل؟
دست گرفت جلوی صورتش که بفهماندم آرام صحبت کنم .
گفت: من سالهاست نماز صبحم را اینجا میخوانم...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🌷
تو با خندہ
دوا ڪردی
تمـام درد هـایم را
ڪدام اڪسیر جاویدی
درون خنـدہ ات
پیـداست . . .
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شـهید_مهدی_مدنی
🌷🕊
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم
علی اصغر کلوانی روایت این اردو را اینگونه شرح می دهد:
من از بسیجیان پایگاه حضرت سیدالشهدا و جزء گروه عقیل بودم.در آنجا رزمندهها و پاسدارها میآمدند به ما در آموزش نظامی و عقیدتی می دادند و آخر کار هم ما را به اردو می بردند.مدتی هم فرمانده ما خلیل رستگار بود که ما را با گروه عقیل به اردوی منطقه خبر داد که در آنجا تیر اندازی کردیم و سه روز و سه شب مانده ایم. شب ها هم رزم شبانه بود.بعداً خودشان یک عملیاتی طرحریزی کردند و یک عده عراقی شدیم و یک عده هم ایرانی که حمله کردیم و با عراقی ها جنگیدیم.شهید دوران دیر به ما آموزش نظامی یاد میداد و اگر کسی نمی تواند حرکت کند دو پایی می رفت توی شکمش. خودش با اسلحه سه تا معلق میزند و میگفت آدم نظامی باید همیشه آماده باشد. طوری سینهخیز میرفت که ما از او عقب میافتاد ایم.آخر دوره بود و شهید ناظم پور از جبهه آمده بود و یک شب هم او برای ما کلاس آشنایی با مین انفجارات و نحوه چیدن سیم تله گذاشت.مثل معلمی که خوب درس می دهد یک به یک به ما درس می داد و ما هم خیلی خوب یاد گرفتیم.او برای تشویق ما گفت که می خواهم یک اردوی دیگر بگذارم و شما را ببرم غار ورا.غار ورا در یکی از درههای کوههای حرم واقع است و جای بسیار زیبایی است که از سقف آن آب می چکد.ما بچههای گروه عقیل فصل پنج شنبه جمع شدیم که تعدادی از مردان میانسال و پیر مردهای مسجدی مثل پدر شهیدان حقیقت مرحوم رجبعلی نظری حاج هاشم صابری،حاج عباس شبیری پدر شهیدان شبیری،استاد محمد بنا حاج اسدالله قناعت پیشه،محمود عرفایی،حاج حسین ترابی خواه هم همراهمان آمدند.تا پای کوه با ماشین رفتیم و بقیه راه و سایر را برداشتیم و به سمت غار حرکت کردیم.در آنجا من حرکات شهید ناظم پور را زیر نظر داشتم که چگونه به پیرمرد ها احترام می گذاشت و زیر بغل شان را میگرفت و کمک میکرد تا از کوه بالا بروند.کوه خیلی حال و هوای خوبی دارد و به هر کس برای خواب یک کیسه خواب دادند اما از همان سر شب شهید ناظم پور رفته زبان آورد و جلوی غار آتش روشن کرد و تا نماز صبح بیدار بود . نفهمیدیم غذا خورد یا نخورد خوابید یا نخوابید اصلاً استراحت کرد یا نکرد. ما که آنجا بودیم نفهمیدیم و ندیدیم.چون زمستان بود تا صبح بیضا می آورد و آتش روشن می کرد تا محیط غار گرم شود. می گفتیم بابا اینقدر خودت را عذاب نده.می گفت من آمده ام که فرمان شما ها را ببرم شاید خدا از من قبول کند.
دعا خواندن نماز جماعت برگزار کرد غذا آماده کرد برای من و چای درست کرد.موقع برگشتن هم به پیرمرد هایی مثل خدا بیامرز و جذاب علی نظری که هفتاد و چند سال سن داشت کمک می کرد و زیر بغلش را می گرفت و او را پایین می برد و سوار مینی بوس کرد. واقعاً دلمان برای آن حال و هوا تنگ شده مخصوصاً برای شهید ناظم پور.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#سیــره_شهــدا
🌹ســید آرام نزدیک شــد و بے جلب توجه خــم شــد و دســت دوستــم را که به ماشــین تڪیه داده بود را بوسیــد.
دوستــم با عصبــانیت گـفت: این چه کاریه ســـید!
خندیـــد و گفــت:وقتی امام می گوید من دســت بسیجے ها را مے بوســم، ما باید پای بسیجی ها را ببوســیم!
#شــهیدسیدمحمــدکدخدا
#اﻳﺎﻡﺷـــﻬﺎﺩﺕ 🌹
#ﻛﺮﺑﻼے۵
🍃🌹🍃🌹🍃
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#روایت_عـشق
🌷جمال پشــت در، منتـظر ڪمال ایستاده بود. ڪمال با یکےیکے ما خداحافظے ڪرد.
قــبل از اینڪه از خانه خارج شود، یک لحظه برگشـت و چند قدمـی رفت سمت اتاقی ڪه زینب، دختر شیرخوارش، در آن خوابیــده بود.
تا پشت در رفت، دستــش را روی دستگیره گذاشــت، اما نتوانســت آن را فشار دهــد و در را باز کـند. برگشــت ســمت درب حیاط.
گفتــم: آقا کـمال چــرا با زینــب خداحافظـی نمےکنی؟
آرام گـفت: مےترسم. مےترســم دلم بلرزد و پایم در رفتن سســت شود.
خداحافظےڪرد و رفــت.
منبع و خاطرات بیشتر در کتاب سهمی برای خدا
http://ketabefars.ir/product-15
🌷🌹🌷
#شهید کمال ظل انوار
#شـهداےفارس
🌷🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#قربانےاول_ماه_قمرے
#ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭﻣﻨﺠﻲ_ﻣﻮﻋﻮﺩ(ﻋﺞ )
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼﻭﺑﻴﻤﺎﺭﻱ
..................
🚨هجدهمــین 8⃣1⃣ ﻣﺮﺣﻠﻪ #ﻛﻤﻚﻫﺎﻱ_ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ در ایام شهادت مادر هجده ساله سادات 😔
🌷🌹🌷🌹
حضـرت رسـول (ص) :
قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این قرض را خـداوند سبحــان ادا مى کند)
🌷🏴🌹🏴🌷
ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، #قربانے و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ #اﻣﺮﻓـﺮﺝ منجے موعــود، در روز ﺟﻤﻌﻪ۲۶ دیماه اول ماه جمادے الﺛﺎﻧﻲ ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋
شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد
👇◾️👇
ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ:
6362141080601017
بانك آينده بــنام محمد پولادي
🔺▫️🔺▫️
*هییت شهداے گمنام شـــیراز*
🌹🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂🍁
تو همان صبح عزیزی
و دلیل نفسی،
که اگر باز نیایی،
به تنم جانی نیست!
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍂🍁
@shohadaye_shiraz
#روایت_عشــق🌹
در کربلاے۴ ، ترکشـی به شانه اش نشـست.
او را به بیمارستانی در قم منتقل کردند، چند روز بعد هم به شیراز منتقل شد. زخمـش عمیق بود و باید استراحت می کرد.
اما تا شنیـد عملـیاتے جدیـد در پیش است آمـاده شـد ڪه به جبهــه برگردد.هیچ وقت بدون اجازه من و پدرش نمی رفت.
گفت: مادر، خواب حضرت معـصومه (س)را دیدم، به من مژده داد این بار به آرزویـت می رسی و پیش ما میآیـی!
وقتی التـماس های او را دیدم.
گفـتم :عزیـزم باشه، برو!
توی کوچه چرخید و باز نگاهم کرد، باز خواب حضرت معصومه (س)را یادآوری کرد و برای آخرین بار هم خداحافظی کرد!
کربلاے ۵، حسینے شد ...
#شهیـد فرهاد (مجتبی )اجرایی
#شهداےفارس
#شهداےکربلای۵
#سالروزشهـادت
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_هشتم
هرچی مادر اصرار میکرد که بیا برات زندگی بگیرم بهانه میآورد که جنگه. اما این دفعه آمده بود مرخصی به مادر گفت: «حالا اگه میخوای دست بالا بزنی بسم الله»
مادر به شوخی گفت حالا دیگه کی به پاسدار زنده وقتی می دادند که نخواستی حالا که دیگه پاسدارها زن نمیدن»
خندید و با خنده گفت:« اگر جایی رفتی بگو بچه ام پول داره ..نگو پاسداره..
مادر و رویش را ترک کرد و گفت :دلشون هم بخواد !قربونت برن همشون .باهات شوخی کردم مادر»
علی لحنش را از شوخی تغییر داد و گفت: «حالا خارج از شوخی مادر هر جا رفتیم حتماً بگو که پسرم پاسداره،رزمنده هست،مسئله اول هم براش جنگ،جنگ هم کشته شدن داره،زخمی شدن داره،اسیر شدن داره،اینا شرکت منه اگر با این شرایط موافق بودن زودی خبرم کن تا بیام.
مادر خانواده خوبی را زیر چشم کرد و رفت و دختر را دید و پسندیده بود.علی آمد مرخصی پا شدند رفتند خانه دختر و نشستند حرفهایشان را زدند.وقتی خداحافظی کردن و رفتن از خانه دختر بیرون توی کوچه علی آرام سر کرد توی گوش مادر. و گفت: مادر جان برو یک جای دیگه .من اینو نمیخوام»
ما در چشمهایش گرد شد و با ناباوری پرسید: اینکه خیلی خوب بود چی شد چه مشکلی داشت ؟
علی که نمیخواست مادر را ناراحت کند حرفش را در دهان پیچاند و گفت: مشکل که نه فقط یک سوال پرسید که به من برخورد»
مادرمتعجب از این که چرا متوجه نشده گفت :چی گفت مادر جون؟
علی این بار با اطمینان بیشتری گفت:اون دختر خانوم از من پرسید که تو به اختیار خودت میری جبهه یا این که مجبورت میکنند؟
مادر که حسابی از دست علی گیج شده بود پرسید: خوب مادرجون این کجاش مشکل داشت؟علی در حالی که دست مادر را در دست گرفته بود و یواش یواش به سمت خیابان میرفت برایش توضیح داد و گفت:من که خیلی بهم برخورد مادر چونکه من نه به اختیار خودم به جبهه میرم و نه به اجبار کسی.
من برای خدا میرم جبهه. کاری به جبر و اختیار ندارم .نه نظر خودم مهمه نه نظر دیگران. فقط نظر خدا برام مهمه.احساس کردم که ایشان با جبهه رفتن من مشکل داره اینه که سوال را پرسیده منم جواب منفی برو جای دیگه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✍️حاج قاسـم هـیچگاہ از سختیهـای عراق و سـوریه سـخـن نمیگفت و در پاسخ به هـر سـؤالی در ایـن خصوص،میگفت هـمه چیز خوب اسـت؛
هـمه چیز خوب اسـت.
حاجی بـسـیار زیرڪ وباهـوش بود.
یڪ وقت در یڪ جلـسـه خصوصی،
فردی به ایشان اظهـار ارادت و نزدیڪی ڪرد و اظهـار داشت ڪه شما دارید ایـن هـمه زحمت میڪشید اما قدر شما را نمیدانند و فلان و چنان....اما حاج قاسـم گفت:
«شما چرا ناراحتید؟ مـن یڪ سـربازم، نهـایتش میگویند برو جای دیگری نگهـبانی بدہ و مـن هـم میگویم چشم...
اینڪہ ناراحتی ندارد.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یاران_آسمونی
🔺«ادریس» از کردهای مبارز عراقی، پخته و جنگ دیده بود. هاشم پیشنهادش در مورد اجرای عملیات در منطقه حاج عمران را با او در میان گذاشت. ادریس نگاهی از سر تعجب به هاشم که به زور بیست سالش می شد انداخت و گفت: چطور؟ مگه این منطقه رو می شناسی؟
🔺هاشم جواب داد: من ساعت ها رو به روی ارتفاعات غرب نشستم و با توجه به مجموعه شرایط محورهای غرب و جنوب به این نتیجه رسیدم.
🔺ادریس که تجربه جنگیش و علم نظامی اش حرف های هاشم را تایید نمی کرد با خنده گفت: اگر بتوانید با عملیات های منظم، حاج عمران را پس بگیرید من کلید بغداد را تقدیمت می کنم.
🔺وقتی عملیات با موفقیت تمام شد، هاشم را روی برانکارد از ارتفاعات پایین آوردند. هاشم تا فرمانده را دید گفت: یه امانتی پیش یه نفر دارم، می خواستم برام بیاریش، یه چیز کوچولو، یه کلید.
🔺فرمانده فکر کرد هاشم از درد هذیان می گوید با تعجب پرسید: کلید چی؟ امانتیت کجاست؟ از کی بگیرم؟
🔺هاشم آب را از دهان خشکش به سختی پایین داد و گفت: از ادریس.. مگه قرار نشد اگر در عملیات موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده؟! همه خندیدند.
📎فرماندهٔ تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (؏)
#سردارشهید_هاشم_اعتمادی🌷
#اﻳﺎﻡ_شهادت
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
☘🌺🌺🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مامانیِ حضرت زهرا(س)!
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
#ﺷﻬﻴﺪﮔﻤﻨﺎﻡ
#ﻓﺎﻃﻤﻴﻪ
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ
و ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
🏴🏴🏴🏴
ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﺣﺎﺝ ﺣﺴﻦ ﺣﻘﻴﻘﻲ
👇
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 25 ﺩﻳﻤﺎﻩ 1399/ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16
🏴🏴🏴🏴
ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
🔻🔻🔻
ﻣﺮاﺳﻢ ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺑﺮﮔﺰاﺭ ﻣﻴﺸﻮﺩ
🏴▫️🏴▫️🏴
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🍂🍁🍂🕊🍂🍁🍂
باغی است جهان، ز عکس رویت
خرم دل آن که در تماشاست
در باغ همه رخ تو بیند
از هر ورق گل، آن که بیناست...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
#شهید_سید_سجاد_خلیلی
🍂🍁🍂🕊🍂🍁🍂
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_پنجاه_و_نهم*
مادر علی رفت سراغ همسایه ها که با کمک آنها یک دختر خوب و مورد پسند علی پیدا کند.
زن همسایه خانواده ای را معرفی کرد و به مادر علی پیشنهادش را داد.مادر علی ترس داشت که نکند این هم با شرایط علی جور نباشد. برای همین دست نگه داشت تا چند روزی بگذرد ببیند چه می شود. تا اینکه یک روز صبح بابای علی از خواب بیدار شد و گفت :عذرا دیشب من یک خواب جالبی دیدم. مادر علی گفت :خیر باشه ایشالله. چه خوابی دیدی؟ احمدآقا متفکرانه سری تکان داد و گفت :خواب دیدم سه تا خانم چادر مشکی وارد پذیرایی خونمون شدن. جلو رفتم و سلام کردم به خیالم که مهمون هستن خوش آمد گفتم و تعارف شان کردم. نشستن اینجا کنار این پنجره. همش تو فکر بودم که اینها کی هستند و برای چی به خونه ما اومدن .طاقت نیاوردم و ازشون پرسیدم . دست راستی به خانومی که وسط نشسته بود اشاره کرد و گفت: ایشان حضرت فاطمه هستند .من خیلی خوشحال شدم که حضرت فاطمه به خونه ما اومدن و خوش آمد گفتم .بعدش گفت :این خانوم حضرت زینب هستن. من بیشتر ذوق زده شدم به حضرت زینب هم خوش آمد گفتم. و پرسیدم که خود شما که هستید؟ گفت :منم مریم مادر حضرت عیسی . به ذهنم افتاد که برای چه کاری به اینجا آمدند که خودش ما برای مراسم عقد علی اومدیم. با تعجب گفتم: برا عقد علی؟ علی که هنوز زن نگرفته .خانمی که حضر ت مریم بود گفت :انشاءالله .
تعجب کردم اونا کمی که نشستن خداحافظی کردند و رفتند منم از خواب پریدم. مادرعلی در حالی که به شدت از این خواب احمد آقا شگفتزده شده بود با خوشحالی گفت: بگمونم گوش شیطون کر، اگر از دختری که زن همسایه آدرس داده برا علی خواستگاری کنیم جور میشه .
همان روز خوش و خوشحال با زنهمسایه رفتند که دختر را دختر را ببینند و پسندیدند و همان روز به علی نامه دادند. یک دختر را پسندیدم شما هم باید بیای و ببینی.
شب علی آمد مادر خیلی تعجب کرد و گفت: به این زودی نامه ام بهت رسید؟ علی که از حرفهای مادر چیزی دستگیرش نشده بود گفت: کدوم نام مادر؟ ما اومدیم به خونه شهدا سر بزنیم حالا بچه ها تو ماشین منتظرند که کارد و چنگال و بشقاب براشون ببرم هندوونه بخورن .
مادر ماجرا را برای علی توضیح داد و علی را به فکر فرو برد مخصوصاً قضیه خواب را وقتی شنید اشک از گوشه ی چشمش بیرون زد. مادر آمدن علی را به فال نیک گرفت و علی که به شدت به فکر فرو رفته بود با تاملی گفت :امروز که داریم میریم به خونه یه طرفای فسا سر بزنیم اما قرار بزار برا فردا ساعت چهار بعد از ظهر.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿