eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
در این کوچه‌های بن بست نَفْس، پرواز ممکن نیست .. باید چگونه زیستن بیاموزیم از آنان که گمنــام رفتند .. ... 🌹 📎 پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍حاج قاسم سلیمانی: توصیه ام به شما این است که هرکدام، یک را برای خودتان انتخاب کنید. حتما هم نباید معروف باشد. در ها، انسان های فوق العاده ای وجود دارد، آنها را هم در نظر بگیرید. دعا کنید خدا به حق سلام الله علیها ما را به برساند و این شهادت را منشا رحمت و آمرزش ما قرار دهد. و ان شاءالله دوستان شهیدمان نشویم. هیچ چیز بالاتر از شهادت نیست. شما خواهران هم که جهاد از شما گرفته شده، می توانید شهید شوید. شما جهاد مهمتری دارید که الان به آن مشغول هستید. "آقا" را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهده اش است. در این دنیای پر تلاطم و سختی که امروز ایشان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسم خورده مجهز و مسلح و نفاق، انشاءالله خدا ایشان را کمک کند. عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلب ها را در تسخیرش قرار دهد. 📚برشی از کتاب حاج قاسم
با پُروتُکُل ها روضه رفتیم و غمی نیست ما را قرنطینه مَکن با "کربلایت" 😔 💚 ع 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁🌷🍂 همه گویند به امید ظهورش صلوات... کاش این جمعـه بگویند، به تبریک حضورش صلوات... 🤚 🍃 🍁🌷🍂 @shohadaye_shiraz
🌷عملیات بیت المقدس بود. گردان ما از جاده اهواز به خرمشهر وارد شده بود. تعدادی عراقی زیر یک پل مقاومت می کردند. اتش سنگین بود, کلافه شده بودم, در ان شرایط دیدم عبدالرضا دوربین به دست دارد عکس می گیرد. عصبانی شدم, گفتم همه اسلحه بدست دارند, عبدالرضا دوربین... سال ها گذشته است.... هر وقت فیلم هایی را که عبدالرضا گرفته در روایت فتح پخش می شود, اشک به چشمانم می نشیند... 🌷 در یکی از اردوگاه های عراق اسیر بودم. رادیو داشت خبر پخش می کرد. به یکی از بچه ها که عربی بلد بود گفتم چی میگه؟ گفت میگه:فیلم بردار بزرگ رژیم ایران, عبدالرضا مصلی نژاد به دست سربازان غیور حزب بعث کشته شد! عبدالرضا مصلی نژاد شهدای فارس 🍃🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در و دیوار نمازخانه فاو آن روز همراه بچه‌ها ضجه میزد.کسی نبود که حالش بد نشده باشد. حال کاکاعلی از همه بدتر بود و این حرف‌ها را با ناله به زبان می‌آورد سر خود یا با دست می‌کوفت پیشانی. سال‌ها از آن روز می‌گذرد. سیدمحمدعلی موسوی سوز و گداز آن روز کاکاعلی را برای دیگران تعریف کرده و اشک ریخته بود. سید یوسف بنی‌هاشمی هر جا نشسته گفته برای من روضه امام حسین یعنی همون روضه کاکاعلی در نمازخانه‌.من هروقت میخوام برای امام حسین گریه کنم یادآوری همون صحنه برام کافیه. 🌿🌿🌿🌿🌿 اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کرد .شب از دلهره خوابش نمی‌برد آمد بیرون که قدم بزند همش میترسید. نکند فرداشب در عملیات تیری ترکشی چیزی بخورد و نفله بشود. همینطور که راه می رفت و برای خودش فکرهای جوراجور میکرد‌. توی تاریکی پایش به چیزی خورد نشست و دست کشید: «واه ..اینکه آدمیزاده» صداش که زرد وقتی که نشست متوجه شد که فرماندهان یعنی آقای ناظم پور ه!!متعجب گفت:«آقای ناظم پور بر روی این خاک ها چه میکنی ؟خوابت برده؟! عبدالعلی جواب داد :«سلام کاکا ندارم. دارم نماز میخونم و با تعجب گفت :اینجا؟! چرا نمیری تو سنگر نماز بخونی! این خاکا کثیفه. کاکاعلی راحت تر نشست و گفت :نماز خواندن روی خاکا میچسبه . گفت:نماز خوندن رو پتو نمیچسبه !؟ کاکاعلی گفت:احساس خاکی بودن اینجا بیشتره .بنده ای گفتن ..خدایی گفتن. فکری کرد و گفت:«شما روی خاکا خوابیدی و داری خودت را به خاک می مالی.مگه چیکار کردی مگه چی؟ از خدا می‌خواهم که بهت نداده؟! کاکا علی از جواب طفره رفته و ادامه داد: لابد یه چیز مهمی میخوای؟! کاکا علی سکوتی که از و آهی کشید::«راستش کاکا چند ساله میام جبهه و برمی‌گردم .همه دوستان شهید شدند . من ماندم تنهایی و درد و دوری. آنها را همه سهم شان را گرفتند غیر از من.. با تعجب گفت: سهمشون ؟!چه سهمی؟! کاکاعلی آه دیگری کشیده ادامه داد:« سهم ترکششون.سهم تیرشون. مزد جنگیدنشون، سهم شهادتشون کاکا.. گفت :یعنی شما هم شهادت می خوای ؟! بغض کاکاعلی شکست و گفت :آره کاکا شهادت می خوام‌ اونم مثل امام حسین .دلم میخواد سرم از اینجا قطع بشه. با دست زیر گردنش را نشان داد. گریه اش گرفت و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن. نزدیک صبح بود و صدای قرآن از بلندگو بلند شد. خیلی وقت بود که با آن رزمنده حرف می‌زد و کاری کرد که او هم کنارش روی خاکا بنشیند و حرف‌هایش گوش بدهد. معذرت خواهی کرد و گفت: اگه اجازه بدی می خوام چند رکعت نماز بخونم .فقط یک چیز درباره نماز بگم بعد برو . دیدی لب چشمه میری که آب بخوری اگر آب نخوری از تشنگی هلاک می شی و می میری.!نماز دقیقاً مثل یک چشمه زلال که اگر از اون بخوری تشنه تشنه هلاک میشی.همون قدر که به آب نیاز داری به نمازم احتیاج داری آب برای رفع رفع تشنگی جسم و نماز برای رفع تشنگی روح. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴روایت زینب سلیمانی از دقت پدرش(حاج قاسم) در رعایت بیت المال 🌷از حاج قاسم بیاموزیم 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شیخ علیرضا مشهور بود به شیخ نجفے.... شیخ شــده بود معــاون تبلیعات تیپ امام حسن.... یک روز گــفت می خواهم به سنگر کمین بروم. سنگر کمــین تا عراقے ها فاصــله کمے داشت. قسمت اول ایستــاده، قسمت دوم خمیده و قسمت سوم را باید سینه خیر می رفتیم... به قسمت ســینه خیز که رســیده بود، عمامــه را روے کمــرش گذاشــته بود ڪه خراب نشــود.... نزدیک سنگر عمامه را روی سر گذاشــته بود. از او اسم رمز پرســیدیم. با خنده گفت این عمامه من اســـم رمز من است! ۴۸ ساعــت آنجا مانــد. وقــتی برگشــت گفــتم عراقــی ها سیاهی متحــرک را هم می زنـند، تو با عمامـه سفــید میرے جلوشــون! خندید و گفت: نگران نباش، آنها کور هستند، نمی بینــند! 🌷🌷🌸🌷🌷 علیرضا نجف پور(شیخ نجفی) 🌷 🌹🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌸🌷🌸🌷 صبح خندیـــــــد و منم گریہ ڪنان در غم تو ... ڪہ تــو باز آیے و از دل ببرے غــم ها را ... 🤚 🍃 🌸🌷🌸🌷 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برای ناهار باید توی صف ایستادن کاکاعلی گذاشته محتوی سبکه ردیف شدند رفت آخر صف ایستاد. یک نفر از بچه ها که غذایش را زودتر گرفته بود آمد که آن را به کاکاعلی بدهد و خودش دوباره توی صف بایستد. قبول نکرد و گفت: نه کاکا به شما چه من ما با هم هیچ فرقی نداریم. گفت: آخر شما فرمانده ما هستیم و احترام شما بر ما واجبه. ۱کاکا علی دست روی شانه اش گذاشت و گفت نه اینطوری حساب نکن من کوچک همه شماها و خادم تان هستم بین من و شما هیچ فرقی نیست. من مسئولم که ببینم به همه شما غذا میرسه یا نه. اگر رسید می گیرند اگر نرسید نمیگیرم. باید فکر غذای تان باشند نه اینکه زودتر از شما غذا بگیرم. عکس با چند نفر از بچه ها رفتند برای انجام ماموریت در روستای کنار کارون و یکی از خانه های روستایی را برای اقامت انتخاب کردند. روستا خالی از سکنه بود کسانی که قبلاً به این جا آمده بودند رد پای شان همه جا معلوم بود. خرده نان قوطی خالی آشغال و هر کس هر چی دیده بود ریخته و رفته بود دنبال کارش. کاکا علی و بچه ها هم فقط قرار بود چند شب شناسایی کنند و بعدش هم برگردند مقرر شان. هنوز از زمین نشسته بودند که دیدند کاکاعلی بدون اینکه به کسی چیزی بگوید کیسه بزرگ برداشته و رفت سراغ آشغال ها،آنهم با وسواس خاصی به طوری که آشغال های ریز مثل برگ درختان را هم جمع می کرد.بچه‌ها که مشغول استراحت کاکاعلی جمع می‌کند آمدند کمک و حیات را تمیز تمیز کردند. یکی از بچه‌ها با خیلی هم لازم نیست زیادی تمیز کنیما ما فقط چند روز اینجاییم. کاکاعلی گفت :درست می‌گی اما ما مسلمانیم و این مسلمانی هم باید از دور معلوم باشه .پاکیزگی هم فرمودن شرط مومن بودنه‌. شب ساعت ۲ بعد از نیمه شب با صدای تق تق آرامی که به در زد احمد قلی کارگر از خواب بیدار شد. کاکا علی با لحنی پر از شرمندگی گفت: کاکا یک چیزی لازم دارم و چون خیلی لازم بود مجبور شدم از خواب بیدارت کنم. احمد قلی با خوشحالی آن وسیله را آورد کاکاعلی گرفتش توی بغل و بوسید و گفت: حلالم کن کاکا. احمد قاری با تعجب گفت حلالت کنم برای چی کاکاعلی سرش را پایین انداخت و گفت: برای اینکه این وقت شب اومدم از خواب بیدارت کردم شرمندتم حلالم کن. احمد قلی گفت: این وظیفه من نوکر شما هستم. کاکاعلی در حالی که داشت از خجالت سرخ می شد گفت: ما نوکر امام حسینی .من کیم؟ این حرف ها را بزار کنار . من فردا باید جواب خدا را بدم اگه بپرس نصفه شب یکی از بندهای منو از خواب بیدار کردی چی باید بگم!؟ بالاخره آن سرتا احمد قلی کارگر نگفت حلالت کردم کاکاعلی دست از سرش بر نداشت. دستور داده بود که به بچه هایی که شب‌ها برای شناسایی و باز کردن معابر به خط عراقی‌ها می‌رفتند غذای بهتری بدهند تا تقویت شوند و توان کار کردن را داشته باشند. با اینکه طالبان خودش هم همراه بچه ها برای شناسایی می رود ولی از غذای بهتر استفاده نمی کرد و از همان غذا می‌خورد که بقیه لشکر می‌دادند. فردا شب رفتن شناسایی و خسته و کوفته و غبار گرفته برگشتند.خواست ببیند که غذای پیدا می‌شود که رفع گرسنگی کند یا نه غذا آوردند تا بشقاب بیشتر از حد معمول پر بود. صدای زد و گفت :چرا این کار را کردید؟ گفتند کدوم کار؟ همین که برای من غذا بیشتر ریختیم گفتند خودتون گفتید بچه‌هایی که شبا با شناسایی میرن غذای بهترین بدید تا تقویت بشن .شما خودتون هم تازه از خط برگشتین. خسته و گرسنه آید.دستتون درد نکنه ممنونم من درست و فرماندهان اما نباید غذای بیشتری بخورم باید به همین اندازه دیگر نیروها و چه لطفاً حساب آنهایی که میرن شناسایی را از من جدا کنید .چه من برم شناسایی چه نه ..غذای من ر و بیشتر نکنید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * برای ناهار باید توی صف ایستادند کاکاعلی گذاشت همه که ردیف شدند رفت آخر صف ایستاد. یک نفر از بچه ها که غذایش را زودتر گرفته بود آمد که آن را به کاکاعلی بدهد و خودش دوباره توی صف بایستد. قبول نکرد و گفت: نه کاکا چه شما چه من .ما با هم هیچ فرقی نداریم. گفت: آخر شما فرمانده ما هستی و احترام شما بر ما واجبه. کاکا علی دست روی شانه اش گذاشت و گفت: نه اینطوری حساب نکن من کوچک همه شماها و خادم تان هستم .بین من و شما هیچ فرقی نیست. من مسئولم که ببینم به همه شما غذا میرسه یا نه. اگر رسید می گیرم اگر نرسید نمیگیرم. باید فکر غذای تان باشم نه اینکه زودتر از شما غذا بگیرم. با چند نفر از بچه ها رفتند برای انجام ماموریت در روستای کنار کارون و یکی از خانه های روستایی را برای اقامت انتخاب کردند. روستا خالی از سکنه بود کسانی که قبلاً به این جا آمده بودند رد پای شان همه جا معلوم بود. خرده نان، قوطی خالی، آشغال و هر کس هر چی دیده بود ریخته و رفته بود دنبال کارش. کاکا علی و بچه ها هم فقط قرار بود چند شب شناسایی کنند و بعدش هم برگردند مقرر شان. هنوز از زمین نشسته بودند که دیدند کاکاعلی بدون اینکه به کسی چیزی بگوید کیسه بزرگ برداشته و رفت سراغ آشغال ها،آنهم با وسواس خاصی به طوری که آشغال های ریز مثل برگ درختان را هم جمع می کرد.بچه‌ها که مشغول استراحت بودند دیدند کاکاعلی دارد آشغال جمع می‌کند آمدند کمک و حیات را تمیز تمیز کردند. یکی از بچه‌ها با خیلی هم لازم نیست زیادی تمیز کنیما ما فقط چند روز اینجاییم. کاکاعلی گفت :درست می‌گی اما ما مسلمانیم و این مسلمانی هم باید از دور معلوم باشه .پاکیزگی هم فرمودن شرط مومن بودنه‌. شب ساعت ۲ بعد از نیمه شب با صدای تق تق آرامی که به در زد احمد قلی کارگر از خواب بیدار شد. کاکا علی با لحنی پر از شرمندگی گفت: کاکا یک چیزی لازم دارم و چون خیلی لازم بود مجبور شدم از خواب بیدارت کنم. احمد قلی با خوشحالی آن وسیله را آورد کاکاعلی گرفتش توی بغل و بوسید و گفت: حلالم کن کاکا. احمد قلی با تعجب گفت :حلالت کنم برای چی کاکاعلی سرش را پایین انداخت و گفت: برای اینکه این وقت شب اومدم از خواب بیدارت کردم شرمندتم حلالم کن. احمد قلی گفت: این وظیفه من نوکر شما هستم. کاکاعلی در حالی که داشت از خجالت سرخ می شد گفت: ما نوکر امام حسینی .من کیم؟ این حرف ها را بزار کنار . من فردا باید جواب خدا را بدم اگه بپرس نصفه شب یکی از بندهای منو از خواب بیدار کردی چی باید بگم!؟ بالاخره آن سرتا احمد قلی کارگر نگفت حلالت کردم کاکاعلی دست از سرش بر نداشت. دستور داده بود که به بچه هایی که شب‌ها برای شناسایی و باز کردن معابر به خط عراقی‌ها می‌رفتند غذای بهتری بدهند تا تقویت شوند و توان کار کردن را داشته باشند. با اینکه خودش هم همراه بچه ها برای شناسایی می رود ولی از غذای بهتر استفاده نمی کرد و از همان غذا می‌خورد که بقیه لشکر می‌دادند. فردا شب رفتن شناسایی و خسته و کوفته و غبار گرفته برگشتند.خواست ببیند که غذای پیدا می‌شود که رفع گرسنگی کند یا نه. غذا آوردند تا بشقاب بیشتر از حد معمول پر بود. صدای زد و گفت :چرا این کار را کردید؟ گفتند کدوم کار؟ همین که برای من غذا بیشتر ریختیم گفتند خودتون گفتید بچه‌هایی که شبا با شناسایی میرن غذای بهترین بدید تا تقویت بشن .شما خودتون هم تازه از خط برگشتین. خسته و گرسنه آید.دستتون درد نکنه ممنونم من درست و فرماندهان اما نباید غذای بیشتری بخورم باید به همین اندازه دیگر نیروها غذا بدین. لطفاً حساب آنهایی که میرن شناسایی را از من جدا کنید .چه من برم شناسایی چه نه ..غذای من ر و بیشتر نکنید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌸اعــتقاد عجــیبی به داشـت. محال بـود روزے از روزهاے جبهه بگذرد و شیخ حدیث کسا را نخواند. بیشتــر هم به خاطــر محوریتی که (سلام الله علیها) در این حدیـث دارد. آنقدر شــیخ در توسلاتش نام حضرت زهرا را می آورد که آوردن نام ایشان، نام حضـرت زهـرا را هـم در ذهن می آورد. جالب ایـنکه روز حضــرت زهــرا، با تیــرے در گلــو و پهلــو در حالےڪه یا زهـــرا و یا حسیــن ع می گفت شد. در وصیتش نوشــته بود : دوست دارم مثل (س) بے نشان باشم. ده ســــال در غربت بی نشان افتاده بود و مفقودالاثر بود.. 🌷🌷🌸🌷🌷 علیــرضا نجف پور(شیخ نجفی) 🌷 🌹🍃🍃🌹🍃🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75