📝دل نوشته #شهید حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇
🥀🌱یا رب #الحسین علیهالسلام
🔰خدایا؛ #چندیست عقدۀ دل💓 پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و #من هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ میدانم... میدانم
🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیهالسلام... تو را به زینب سلاماللهعلیها... تو را به عباس علیهالسلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار اینگونه بگویم... غلط کردم.#خدایا... بگذر... بگذر از گذشتهام. ببخش...باور ندارم در عالم #کبریایی تو #گنهکاران را راهی نباشد.❌
🌸#یا اله العالمین...🌸
🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام دادهام.#ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن...
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده...خدایا، #یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زندهام به #امید دوباره رفتن...
🔰مپسند... مپسند که این#گونه رنج بکشم...سینهام دیگر تاب ندارد...
مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان #روسیاهی چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم #عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا
🔰 اگر شوقی هست، اگر #شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن...#میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریدهام...از زن و فرزندم گذشتم...
🔰دیگر هیچ چیز این دنیا #برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا #گذشتم تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو میدانم...پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده ...
#شهید_محسن_حججی 🌷
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_سوم*
🎤به روایت زهره شیخی
....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش میرسید به سقف.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم»
قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره.
به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد.
مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک وقتی دیدم رنگپریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است.
من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاءالله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند.
صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت. ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب ذکر میگفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد.
هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم.
دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین میآمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه میکردم.
یک وقت دیدم آمبولانس دارد میآید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است.
جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاجمحمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش!
گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش!
همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم.
صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟!
همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده!
آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم.
صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز !
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نگاه کنید ....
🔹حفظ بیت المال ....
#شهیدمحمدرضاذهتاب
🌱🌷🌱🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است.
در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود.
- كجا بودي؟
- رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم.
- چرا با موتور نرفتي؟
- موتور و ماشین چه فرقی داره!
- فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره!
آرام با من شروع به قدم زدن کرد.
- این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی!
راوی حاج علی حسینقلی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠
✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد:
🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد.
🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام #عاشــوراها و در تمـــام کربلاهــا با #حســين عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد .
⚜ان شــاء الله⚜
#شهید_سید_عبدالمحمد_حسینی
#سالــروز_شــهادت
#شهداے_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
من هیئت و حسینیه را حسینیه نمیدانم مگر اینکه دلاورانی را برای نبرد با دشمن اسرائیلی فارغ التحصیل کند.
در هیأتی که دغدغه مبارزه با اسراییل نباشد، شمر هم سینه میزند.
#شهید *امام موسی صدر*.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﺳــﻴﺮﻩ_ﺷﻬــﺪا
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب...
هــمه یڪ صــدا مےگفتند :
العطش العطــش...
مــن گــفتم:
هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم!
احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟
پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم...
همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم!
#شهیداحمد_محمدپور
#شهـــدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_چهارم*
🎤به روایت زهره شیخی
رفتیم داخل غسالخانه دارالرحمه. همه فامیل آنجا بودند. من دستور بدی از جسد هاشم توی ذهنم بود فکر می کردم جسد از تکه پاره است .جسد روی سکو بود. نمی دانم آن لحظه خدا چه آرامشی به من داد.داشتم نگاهش میکردم. انگار خواب بود. به من گفته بودند که چشم هایش بدجور ترکش خورده ، اما نمی دانم چرا نمی دیدم! انگار تازه از حمام بیرون آمده بود. موهایش خیس و شانه کرده . با همان وقاری که همیشه خوابش میبرد ،خوابیده بود.
خاله از که خودش را انداخت روی او انداخت ، دیدم خون و آب از جای زخم سینه اش بیرون زد. گریه نمیکردم فقط ما تو مبهوت نگاهم به هاشم بود.
فردای آن روز هم که تشییع جنازه بود رفتیم بسیج سپاه شیراز. آنجا صحنههای دیدم که هیچ وقت فراموش نمیکنم . من هاشم را زنده دیدم این خواب و خیال نبود.
واقعاً زنده دیدمش.. ۴ تابوت را به ردیف گذاشته بودند. رفتم بالای سر هاشم. کنار تابوتش زانو زدم .دست را گرفتم به لبه تابوت و داد زدم :«آخه مگه تو قول ندادی که من خبر شهادت رو نشنوم؟!»
و جیغ زدم. یک لحظه از توی تابوت بلند شد .همین که نگاهمان با هم تلاقی کرد بیهوش شدم .فقط توانستم بگویم:« مردم هاشم زنده است»
بعد که به هوش آمدم از تو دورم کرده بودند دوباره که برگشتم آنجا ،دیدم با همان وقار همیشه خوابیده بود.
این شد درد و دغدغه همیشگی من ! مرتب در خواب و بیداری ، در خوشی و ناخوشی ، از هاشم گلایه میکردم که چرا بدقولی کردی و من خبر شهادت تو را شنیدم و باید این درد فراق و هجران را تحمل کنم ؟!
در نوارهای شیخ انصاری شنیده بودم که وقتی شهدا جان میدهند و فرشته موت میخواهد جانشان را بگیرد خداوند امر می کند که بین من و بند جدایی نینداز من خودم جان بنده ام را میگیرم.
مرتب درددل می کردم که چرا شهیدی که این همه ارزش و احترام دارد برای من کاری نکرد.
هاشم همیشه می گفت: چقدر زیباست که مثل آقا ابوالفضل در آغوش برادر جان بدهد و دست آخر هم به آرزویش رسید و در آغوش برادر بزرگ ترش حاج محمد جان داد چطور شد که با من بد قولی کرد؟!
یک شب گوش درد شدیدی گرفتم آن موقع هنوز با آقا شاهپور ازدواج نکرده بودم . آن شب خیلی هاشم را صدا زدم من به عمرم همان یک بار هم بیشتر گوش درد نگرفتم.
از شب از نیمه گذشته بود و گوشم همچنان درد داشت هاشم را صدا میزدم که اگر تو بدقولی نکرده بودی حالا من هم این همه درد نمی کشیدم و با همان وضعیت خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم یک دفعه دیدم هاشم بالای سرم ایستاده یک چیزی مثل سیگار هم دستش بود که کشید و روشنش کرد و دهانش را آورد نزدیک گوشم و آن را فوت کرد توی گوشم .یک لحظه احساس کردم گوشم داغ شد.بلند شدم و کنجکاوی دوروبرم را نگاه کردم اتاق تاریک بود به گوشم دست کشیدم داغ بود ولی درد نداشت .مات و مبهوت دنبال هاشم می گشتم نبود. بغضم شکست.
چند سال گذشت تا اینکه یک شب هاشم را درخواب دیدم زبان به گلایه باز کردم. گفت :زهره به خدا من برای تو دعا کردم ولی نمیدانم چرا خدا قبول نکرد.
گفتم: تو داری به من دروغ میگی اگه دعا می کردی حتما مستجاب می شد.
گفت :نه ! به همان نشانی که وقتی حاج محمد داشت منو از جزیره خارج میکرد و من سرم را از پنجره بیرون می کردم و حضرت ابوالفضل را صدا می زدم ,به اون نشونی من برای تو دعا می کردم. یه آقا گفتم یه کاری کن تا زهره ام از خبر مرگم باخبر نشه ، اما توی همون لحظه سخت و نفسگیر یکی بهم گفت: که تو چیکار داری به زهره ؟!! اون حالا حالاها باید باشه!
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ خستگےناپذیری حٰاجقٰاسِم سُلِیمٰانے از زبان مقام معظم رهبری🌸💠🌹
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
#مرد_ميدان
#مثل_شهیدان بشویم ❤️
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است.
در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود.
- كجا بودي؟
- رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم.
- چرا با موتور نرفتي؟
- موتور و ماشین چه فرقی داره!
- فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره!
آرام با من شروع به قدم زدن کرد.
- این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی!
راوی حاج علی حسینقلی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شهدای_حسینی
می گفت من از امام حسین(ع) طلب شهادت می کنم تا مثل علی اکبر و علی اصغرش شهید شوم. دوست دارم نه سر بر بدن داشته باشم,نه قبری داشته باشم و نه نشانی از من باشد!
چند شب گذشت. از خستگی گوشه سنگ خوابم برده بود که از صدای گریه جمشید از خواب پریدم. می گفت یا امام حسین, مگه من چی کار کردم که من را نمی طلبی؟
با اشک التماس می کرد, من خوابم برد تا نماز صبح. هنوز صدای گریه جمشید می امد. اما چهره ای شاد و خوشحال داشت.
گفتم چی شد, خبریه؟
با خوشحالی گفت امروز به هدفم می رسم, اقا منو طلبیده!
نمی خواستم باور کنم.
به سمت دشمن حرکت کردیم. جمشید گفت من باید غسل شهادت کنم, اخه همین امروز بیشتر مهمان شما نیستم!
گفتم تو این سرما, یخ می کنی, مریض میشی!
گفت نه,من امروز به هدفم می رسم باید غسل کنم.
رفت توی اب سرد رودخانه غسل کرد و برگشت. گفت می خوای یه رازی بهت بگم!
گفتم بگو...
گفت اقا, امام حسین را در خواب دیدم. گفت ناراحت نباش, امروز تو را می طلبم!
گفتم اقا همین جا!
گفتند بله, چون پاک هستی به هدفت می رسی!
عصر به دستور سردار اسدی رفتیم به جایی که دشمن نفوذ کرده بود. جمشید پیشاپیش همه حرکت می کرد. با موفقیت دشمن را عقب زدیم.
وقتی برگشتیم دیدیم جمشید نیست.
با گریه گفتم جمشید رفت, دیگه بر نمی گرده!
شب به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم محل درگیری. از جمشید تنها سرنیزه اش مانده بود. عراقی ها جسدش را برده بودند...
و جمشید برای همیشه بی نام و نشان شد...
#شهید جمشید پایخوان ,
#شهدای فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
[من ؛
با شمـا ،
خودم ࢪا شناخٺم
و خـدا را و جادهاے را کھ
به سمٺِ نگاه حسـین علیهالسلام
مۍرود....♥️]
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. این تکیه کلامش بود می گفت: اول نماز بعداً دنیا!
. تا در جمع کسی زبانش به غیبت باز می شد، بلند می گفت: شادی روح شهدا ده صلوات بلند بفرست!
وقتی از جبهه می آمد عادت داشت با من هم غذا می شد و با هم توی یک ظرف غذا می خوردیم. دیدم قاشق را در غذا وارد می کند و بعد بی آنکه متوجه شوم، قاشق خالی را به سمت دهانش می برد.
مچش را گرفتم. گفتم: مادر این چه کاریه، چرا قاشق خالی؟
گفت: مادر می ترسم، لقمه ای را بردارم که شما خواسته باشید آن را بردارید!
برشی از کتاب #از_خسرو_شیرین
#شهیدحاج_محمدجوادصادقی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_پنجم*
🎤به روایت زهره شیخی
ماه رمضان سال ۶۵ وقتی که هاشم به مرخصی آمده بود. نیمههای شب با صدای گریه ای که در خانه طنینانداز شده بود از خواب پریدم .هول برم داشت. صدا مرا به سمت سجاده پهن شدهای کشاند. چشمم به هاشم افتاد که در سجاده نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد.
نزدیک رفتم و گفتم: چی شده هاشم؟! چرا اینقدر گریه می کنی؟! مگه چی از خدا میخوای که باعث شده بغضت بترکه و اشک از چشمات سرازیر بشه؟!
چیزی نگفت. فقط به گریه ادامه داد. نگاهی به ساعت انداختم دم دمای سحر بود.تصمیم گرفتم به حال خودش بگذارمش. بلند شدم که سحری را آماده کنم ناگهان مچ دستم را گرفت و مرا نشاند کنار خودش و با نفسی گرفته رو به من کرد و گفت: زهره ناراحت نشی ولی مانع شهادت من تو هستی. آخه من بارها در معرض تیر و ترکش بودم و چند بار زخمی شدم اما هر بار که زخمی شدم تا جلوی چشمام بودی مطمئنم اگر تو راضی باشی من شهید میشم.خیلی از دوستانم شهید شدند و من را تنها گذاشتند و رفتند توروخدا دعا کن که شهید بشم.
بدنم به لرزه افتاده بود. تحمل این همه بیقراری را نداشتم. دلم برایش سوخت . از طرفی فکر از دست دادنش را نمی کردم چه رسد به اینکه راضی بشوم بخواهم برای شهادت دعا کنم.
اما نمیدانم چطور شد که آن لحظه خودم را راضی کردم که برایش دعا کنم دست به دعا آوردم و گفتم : خدایا اگر هاشم لیاقت شهادت را دارد شهادت نصیبش کن.
برق چشمانش را گرفت . اشک هایش را پاک کرد. دست هایش را بالا برد و زیر لب ذکر زمزمه کرد و به سجده رفت.
سالها گذشت تا اینکه خواب دیدم که در صفی به نوبت برای امام خامنهای خاطره تعریف میکنیم نوبت من که رسید همین خاطره را تعریف کردم.
در سفر تاریخی بیادماندنی مقام معظم رهبری به شهر شیراز که در سال ۱۳۸۷ به وقوع پیوست و شرفیابی ایشان به منزل پدر شهیدان شیخی ،این سعادت نصیب من شد که در محضر ایشان حضور داشته باشم اما قبل از حضور ایشان تصمیم گرفتم که در زمان تشریف فرمایی ایشان به منزل همین خاطر و خوابی که دیده بودم را برای آن حضرت بازگو نمایم.
وقتی ایشان به همراه هیئت همراه وارد خانه شدن حال و هوای عجیبی داشتیم .پدر شهید حاج محمد و بقیه هر کدام به ترتیب چیزی گفتند. نوبت به من رسید به آقا عرض کردم که من پریشب درخواب خاطره را برای شما تعریف میکردم حالا هم همان خاطره را بازگو می کنم شروع کردم به تعریف آن خاطره آقا با دقت گوش میدادند .بعد هم تبسمی کردند و فرمودند:« گفتید اینها را یک بار هم توی عالم خواب برای من تعریف کردی ، نه ؟!»
گفتم آره همه را توی عالم خواب تعریف کردم.
آقا خندیدند و متفکرانه سر تکان دادند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻اقتدای چهار رزمنده به اسیر عراقی
🎙راوی: امیر سرتیپ غلامحسین
دربندی
#اسیرشیعه
#کربلا
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷در خانه محله آستانه، چند خانواده با هم زندگی می کردیم و هر خانواده یک اتاق داشت. در این خانه، فقط خانواده ما یک یخچال شش فوت داشت که همه با هم از آن استفاده می کردیم.
یک روز خبر دادند سپاه یک یخچال 12فوت به عمو محمد داده و عمو محمد برای تحویل آن رفته است. شور و نشاطی در خانه پیچید که بالاخره یک یخچال دیگر هم به خانه ما وارد می شود و می توانیم حداقل یک آب خنک بخوریم!
یکی دو ساعتی طول کشید تا عمو محمد برگشت، اما دست خالی. همه با تعجب به عمو نگاه می کردیم.
- عمو پس کو یخچال!
- یکی از دوستانم در خانه یخچال نداشت به او بخشیدم.
- خوب ما هم نداریم!
- ما که یک یخچال شش فوت داریم، آنها همین را هم نداشتند!
درکش نه تنها برای من، برای بقیه هم سخت بود. عمو محمد خندید و رفت به کارهایش برسد.
راوی حسن غریبی( اسلام نسب)
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#ﺑﻪ_ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ_ﺭﻭﺯﭘﺰﺷﻚ
🔰فردے بسـیار سخـتکوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود میآمـد و کار بیمارسـتانها فوقالعـاده شلـوغ میشـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها میرساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول میشـد.
🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم!
زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم!
ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم!
با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد.
نگاهے به من کرد و گفت :
مشت بر سندان آهنی می کوبید!
بالگدبه جانم افتادند.
بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم.
به نقل شهید فقیهی👆
☘🔻☘🔻
#ﺷﻬﻴﺪﺩﻛﺘﺮ ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﺪاﻱﭘﺰﺷﻚ
🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌱نامشان
در دنیــا
" #شهیــد است 🥀
و در آخرت #شفیـع"
بہ امیـد شفاعتشــان...
#شهید_هاشم_اعتمادی🕊️
#_شهید_مجید_سپاسی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹عبدالعلی از وقتی مسئولیت بهداری سپاه لامرد را به عهده گرفت، شب روز نداشت. تمام وقتش را صرف درمان و معالجه بیماران می کرد شاید در روز 2 ساعت استراحت می کرد. با اینکه پزشک نبود و فقط یک دوره بهداری سپاه در اصفهان دیده بود اما به اندازه ده ها پزشک برای مردم لامرد که حتی یک خانه بهداشت نداشتند مفید بود. روزی 120 تا 130مریض را مداوا می کرد بی آنکه ریالی از کسی پول بگیرد.
🔹گاه می شد که مردم مستمند شب و نیمه شب برای معالجه مراجعه می کردند و عبدالعلی با آغوش باز آنها را می پذیرفت. مدتها دنبال ساخت یک ساختمان برای بهداری بود که موفق هم شد کمک های زیادی را از خیر اندیشان جمع آوری کند.
🔹بار ها خودش برای تهیه دارو به بنادر بخصوص بندر کنگان می رفت. آنقدر به بیماران محبت می کرد که مردم دستان عبدالعلی را شفا بخش می دانستند.
وقتی شهید شد تازه فهمیدیم عبدالعلی فرمانده بهداری لشکر المهدی(عج) هم بوده اما هیچ کس از آشنایان حتی من که همسرش بودم نمی دانست!🌹
#شهید عبدالعلی عامری
سمت: فرمانده بهداری لشکر 33 المهدی(عج)
#شهدای_فارس
🌱🍃🌱🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
💠وصیت نامه شهید هاشم شیخی
بسم الله الرحمن الرحیم
کسانی که در راه خدا جهاد می کنند ما راه های خود را به آنها نشان میدهیم. قرآن کریم
با سلام و درود به سرور شهیدان حسین علیه السلام و رهبر انقلاب اسلامی چند دقیقه وقت عزیزانم را میگیرم.
این بدن که نمیدانم در موقعی که وصیت در را می خوانید کجاست ، سلام گرم خود را به خانواده و خویشاوندان میرساند.
وضعیتی که مینویسم برای پدر مادر و خانواده ام است. پدر و مادر عزیزم! فرزندان از این دنیای کثیف رفت و از شما میخواهم که مرا حلال کنید. به خاطر اینکه در دنیا خیلی شما را اذیت کردم از طرف من از تمامی خویشاوندان حلالیت بخواهید و برایم دعا کنید.
همسرم را به دست شما می سپارم امیدوارم که به خوبی رسیدگی کنید ، چون که او مصیبت بزرگی دیده و دلش پر از اندوه و فکر. البته نه به اندازه شما.
ولی بدانید که هنوز عروس تان است و مثل بقیه عروسا نتان از او پذیرایی کنید. خداوند به شما صبر و استقامت عنایت فرماید که اجر عظیمی در آن وجود دارد. چون در قرآن فرموده است: «براستی آنان که صبر کنند اجر و مزد شان بی حساب داده می شود»
از این جا مخصوص همسرم است و البته پدر و مادرم هم می توانند بخوانند.
نمی دانم وقتی که دارید این وصیت را می خوانید در گلزار شهدا هستم یا روی دست مردم و یا اصلاً جسدم به دستتان رسیده یا نه؟
خلاصه هرجاباشم التماس دعا دارم.
همسر عزیزم.
اول از هر چیز وصیتی را که قبلا نوشته بودم و به دستت داده دادم درباره حق الناس بود و باید برایم انجام دهی. بعد چیزی هم درباره حق الله است که باید برطرف کنید. حدود ۵۰ روز روزه بدهکارم و یک سال و نیم هم نماز بدهکارم یا خودتان انجام دهید و یا برایم اجیر بگیرید.
همسر عزیزم.
میدانم که مصیبت بزرگی برایت پیش آمده اما این را بدان که از این مصیبتها اجر میبری چون در حدیثی از آقا امام حسین علیه السلام است که« مصیبت ها کلیدهای اجر و ثواب هستند»
پدر و مادر و همسرم!
اگر خواستید می توانید مرا در همان محله چوگیاه خاک کنید و اگر خواستید در گلزار شهدا البته اگر جسدم به دست شما برسد.
می دانم که برای تان سخت است سر قبرم بیاید اما می خواهم که زینب وار باشید و گریه زاری نکنید. بدانید که به دنبال این همه تلخی و سختی شیرینی هست. چون در نهج البلاغه داریم که: «تلخی دنیا ، شیرینی آخرت و شیرینی ، دنیا تلخی آخرت است»
این جسد دیگر وقت شما را نمی گیرد دیدار به روز قیامت ان شاءالله شما را در بهشت خواهم دید .چون اجر شما از من بیشتر است امیدوارم که بتوانید خطم را بخوانید و به وصیتم عمل کنید.
۲۵ /۹/۶۴ هاشم شیخی
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی عجیب شهید اندرزگو درمورد آینده انقلاب(از زبان همسرش):2سال بعداز انقلاب سیدعلی نامی رئیس جمهور خواهدشد و بعداز چندسال امام زمان(عج)ظهور میکنند
بمناسبت ایام شهادت شهید اندرزگو
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷سه گردان از لشکر جهت انجام عملیات والفجر 4، به منطقه غرب اعزام شده بود. آقای اسلام نسب به دنبال من فرستاد و گفت: حاج نبی[فرمانده لشکر] گفته برید وضعیت گردان ها را ببینید، یه گزارش بگیرید و برگردید. با من میای؟
گفتم: چرا که نه!
در بین راه بی هوا، آقای اسلام نسب دست من را گرفت و گفت: اسماعیل، حواست باشه حاج نبی گفت حق شرکت در عملیات را ندارید... صدای انفجار از کوه های اطراف می آمد و آتش سنگینی رد و بدل می شد. وسوسه شرکت در عملیات پایم را در نشستن و ماندن سست کرده بود. نشستم بند پوتینم را محکم کردم و گفتم: محمد آقا، ما که تا اینجا آمدیم، یه سر به خط بزنیم برگردیم. دستم را گرفت.
- دل من هم الان در عملیاته، اما حاج نبی گفت اجازه ندارید در عملیات شرکت کنید. اگر الان رفتی و کشته شدی، شهید حساب نمی شوی،
چون به حرف فرمانده ات گوش نکردی. محمد عاشق عملیات بود، اما حرف فرمانده برایش حرف اول بود.
راوی اسماعیل سالارنیا
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید