|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#شهید_مدافع_حرم شهید سید رضا طاهر هریکندی نام پدر: سید کاظم محل تولد: مازندران- بابل- روستای هریک
🍃صلوات : انيس انسان در عالم برزخ و قيامت است.
4⃣
مارا اگر چه
بازی دنیا خراب کرد
اما به لطف روضه ارباب
بهتریم...!
#شب_جمعه
عصرونهی امروزمون، اتفاقیه ڪه همهی ما تو بچهگے اونوتجربه ڪردیم، و از قضا تجربهے دلچسبی هم بود😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی از بازیگوشی یک کودک با پدرش هنگام ادای نماز در مسجدی در آنتالیای ترکیه، در شبکەهای اجتماعی پربازدید شد.
20.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره مضطرم💔
حرم حرم حرم💔
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌷
#شب_جمعه
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
عاشقت دور از حرم احساس غربت میکند ؛ ☁️💙
- دل ما خسته شده ؛ لازمش هست ، حرم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میمیرم از این گریه و زاری
#️⃣ #شب_جمعه
#️⃣ #شب_زیارتی_اباعبدالله علیه السلام
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوششم - حَسبـٖیَ الله! 📜"
عطرِ نرگس تو اتاق پیچیده بود.
حتم داشتم دسته گلی با این عطر و بو، زیبایی چشم نوازی هم داشته باشه. چیزی که جز تو تصوراتم، محروم از دیدنش بودم!
سعید هم میدونست آوردنِ دسته گلی که فقط ظاهرِ زیبایی داشته باشه، به دردِ منِ دلتنگِ دیدن نمیخوره؛ گلی میخرید که عطر و بویِ دلچسبی داشته باشه.
هیچوقت هم گل نرگس رو از قلم ننداخت.
نرگس...
گلی که همه رو یادِ حضرتِ حاجات میندازه! یادِ مهدیِ فاطمه (عج)!
چقدر دلم براشون تنگ شده بود...
مطمئن بودم پشتِ بومِ حسینیه، هنوز هم بوی عطرشون رو میده.
هوای کوچهی پشتیِ هیئت، هنوز هم از خاطرهی حضورشون، لطیف و دل انگیزه...
کاش میتونستم برم و حداقل جایِ خالی آقام رو ببینم و با خیالِ اینکه یک روز اونجا بودن، با در و دیوار خاطره بازی کنم...
حیف که نه پایِ رفتن دارم، نه چشمِ دیدن!
حیف... خدا امتحانِ سختی برام تدارک دیده بود...
حواسم از قرآن خوندنِ سعید پرت شده بود و با آروم شدن صداش و تغییر لحنش، جمع شد.
گوش تیز کردم بشنوم زیر لب چی زمزمه میکنه.
یه تیکه از یه آیه بود که مدام تکرارش میکرد:
- مَن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ یَأتِیکُم بِهِ ...
مَن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ یَأتِیکُم بِهِ ...
مَن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ ...
معنیِ هر کلمه رو کنار هم چیدم: کدام معبود جز خدا آن را به شما پس می دهد؟
بی مقدمه پرسیدم: چیو؟
به جایِ جواب، کل آیه رو خوند: «اَرَءَیتُم إِن أخَذَ اللهُ سَمَعَکُم وَ أبصَرَکُم وَ خَتَمَ عَلی قلوبِکُم مَّن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ یَأتِیکُم بِهِ»
زیر لب زمزمه کردم:به نظر شما اگر خدا شنوایی و بینایی تان را بگیرد و فهمتان را کور کند، کدام معبود جز خدا آن را به شما پس میدهد؟
محوِ معناش، شبیه سعید، مدام تکرارش میکردم: مَّن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ یَأتِیکُم بِهِ...؟
نگرانی تو صداش موج میزد: علی اکبر... یه... یه چیزی هست که... دکتر گفته بهت نگم!
یعنی به هیچکس نگم اما من میدونم تو قوی تر از اون هستی که با شنیدنش خودتو ببازی!
بدتر و تلخ از احوالِ الانم؟ تو ذهنم نمیگنجید!
دیگه جای سالمی برام نمونده بود که سعید بخواد خبر بدی در موردش بده!
پس... جایی برای نگرانی یا ترسیدن، یا بیشتر از این خودمو باختن نمیدیدم!
-اوهوم... بگو چیشده؟
من و منی کرد و چند باری نفس گرفت تا چیزی بگه اما هر بار منصرف شد.
تردیدِ زیاد، کلافهش کرد، نفسِ سنگینی کشید و ساکت شد.
دادنِ خبر بد خیلی سخته! باید کمکش میکردم:
چیشده؟ اون یکی پامم هم عصبش آسیب دیده؟ پهلوم خوب نمیشه؟ استخون دستم کج جوش خورده؟
خندیدم و گفتم: یا قراره چشامو از حدقه دربیارن؟
تاییدش رو باور نمیکردم! نفسم بند اومده بود: چی... چی میگی؟ یـ... یعنی چی؟
دستپاچه گفت: نه ... یعنی آره ولی آرهی آره نه!
یعنی... اصلا درآوردن که منطقی نیست ولی... یه جورایی...
حرفش رو قطع کردم: سعید درست حرف بزن بفهمم چیشده!
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد و بعد دست از طفره رفتن برداشت:
علی اکبر من امروز مطمئن شدم دیگه از دست هیچکس هیچ کاری بر نمیاد!
این بینایی ای که خدا ازت گرفت رو فقط خودش میتونه بهت برگردونه!
انگار نفس گرفتن براش سخت شده بود که بین هر جمله، یه نفس عمیق میکشید:
ظهر که دکتر اومد معاینهت کنه، گفت وضعیت چشمات تغییر کرده! من فکر کردم بهتر شدی! اما گفت اصلا نشونهی خوبی نیست!
لبخندی از آرامشِ برگشته به دلم رو لبم نشست: ترسیدم بابا... فکر کردم چیشده!
جا خورد: یعنی چی؟
-من خیلی وقته قیدِ چشمامو زدم! دارم با تاریکی کنار میام...
+ آخه برا چی؟
-از حرفای دکتر معلوم بود که بیناییم برنمیگرده!
+نه! اصلا اینطور نبود! فقط بخاطر آسیبی که به سرت دیده بود چشمات دچارِ التهابِ شدیدی شده بود! که خب خوب میشد... فقط زمان میخواست...
کنارِ همون لبخند، بغض نشست: الان که دارم چشمامو واقعا از دست میدم برا چی این حرفا رو میزنی؟
چیزی نگفت. انگار حواسش نبود، الان وقتِ گفتنِ اصلا حقیقت نبود!
کاش با همون ذهنیتِ قبل نابینا میشدم تا با امیدی که با چکابِ امروز، مُرد و وقتی به دستم رسید که دیگه جونی نداشت!
چند وقتی بود که تا بغض میکردم، بغض میکرد.
درست مثل الان، که وقتی حرف میزد، صداش میلرزید:
علی اکبر هنوز چیزی قطعی نشده! اصلا هیچ وقت قطعی نمیشه! کورِ مادرزاد شفا گرفته تو که جایِ خود داری!
با طعنه گفتم: تو ام دلت خوشه ها سعید!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوششم - حَسبـٖیَ الله! 📜"
با قاطعیت گفت:
آره دلم خوشه! چون اونی که شفا میده این دکترا نیستن! اونی که زنده نگه میداره این دستگاه ها نیستن!
دلم خوشه چون تو، رو دستایِ خودم مُردی! اما بدون دستگاه شوک و دکتر و دوا، نفست برگشت!
انگار با دلم هم قهر کرده بودم که بغضِ صداش، حالِ پر از شکایتم رو عوض نکرد: خب که چی؟
نفسِ عمیقی کشید و آرامشِ همیشگیش که اخیرا با بغض های من بهم میخورد، رو دوباره به لحن و صداش کشید: خب که... ان الله علی کل شیءٍ قدیر! ... هر کار بخواد میکنه!
لبخند تلخی رو لبم نشست: دقیقا! منتهی هر کارش برای من فقط امتحان گرفتنه! امتحان درد و سختی کشیدن!
لحنش خبر از لبخندِ شیرینِ رو لبش میداد: علی اکبر بیا با هم صادق باشیم! تو این سه هفته، چند بار با خبرِ بدِ دکترا نا امید شدیم؟ ... آره تو خبرای خوش گفتیم الحمدلله اما تو خبر های بد هم حواسمون بود که خدایی که تموم اون لحظات رو میبینه، حواسش به ما هم هست؟
دوسمون داره؟ جز صلاحمون رو نمیخواد؟
چند بار وقتی خبر بد رو شنیدیم، با خودمون گفتیم: حسبی الله! ...؟ دکتر رو بیخیال! ما خدا رو داریم که برامون بسه!
بغضم شکست: سعید تو جایِ من نیستی بفهمی چه عذابی میکشم! به همون خدا قسم با این وضع من آدم درستی بودن خیلی سخته!
-آره میدونم! حق داری... حالا هم خواه ناخواه، گذشته ها گذشته! هر چی گذشت رو ول کن! باید الان رو دریابیم! الان که خبر بد شنیدیم!
با اینکه دلم برای بار هزارم شکسته بود، اما با بغض زمزمه کردم: باشه! حسبی الله! حسبی الله ...
و بغضم شکست!
حالِ دلم، حالِ عجیبی بود!
سعید هم این رو فهمیده بود و از دستش نداد!
زیر گوشم نشست و گفت: اَرَءَیتُم إِن أخَذَ اللهُ أبصَرَکُم، مَّن إِلَهٌ غَیرُ اللهِ یَأتِیکُم بِهِ...؟ ... امیدت رو از همه بنده هاش قطع کن، به خودش ببند!
باندِ سنگین روی چشمم، هر لحظه از اشک خیس تر میشد.
-باهاش معامله کن! بگو چشمامو بده، منم دیگه جز تو رو نمیبینم! (:
قلبم با حرفای سعید اخت شده بود. اینقدر که مثلِ روز اول به هوش اومدم، اینبار به جای بنده خدا، خود خدا صدا زدم:
- خدایا! چشمام...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
رفقایِ جان☺️
اهالی شمال ایتا😎✋🏻
حالا ڪه رُمانو خوندین دلم مےخواد نظرات و احساسات و پیشنهادات شما رو بدونم💬
- https://harfeto.timefriend.net/16486328318546
|⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
#وقت_سلام ❤️مولاعلیموسیالرضا هرکسیبیادعاتربودبالاترنشست آبرومندند، دردرگاهتو، افتادهها•• #س
🕊😍🕊 یادش بخیر نماز عید فطر، حرم امام رضا جان
🕊🕊 نایب الزیاره اهالی شمال ایتا بودیم
به خداگفتم:
بیا جهان را قسمت کنیم
آسمان مال من
ابرهایش مال تو!
دریا مال من
موج هایش مال تو
ماہ مال من
خورشید مال تو
خدا خندہ ای کرد وگفت
تو بندگى كن
همه چيز مال تو
حتى من...♥️
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#سلام_امام_زمانم
🌱بیا به محفل ما تا دهیم سر به رهت
بیابیا که چه خوش جذبه ریزد از قدمت
🌱به بیقراری مان ای قرار پایان ده
هزار جان گرامی فدای آمدنت
🌻اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌻
#جمعه
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
#شهید_مدافع_حرم
شهید محمد طحان
نام پدر: عبد الرحمن
محل تولد: سمنان
تاریخ تولد: ۲۹ دی ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۱۵ آبان ۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه- جنوب استان حلب
نحوه شهادت: در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری(سلامالله علیها)
محل مزار: سمنان- گلزار شهدای امامزاده یحیی(ع)
🌷شادی روحشان صلوات🌷
🌺-----------------------------------------
بریـم شمـال؟. 😇 🌨👇🏻
eitaa.com/shomale_eitaa
برای عصرونهی امروزمون میخواهیم بریم شمال، کجای شمال؟ یه روستا، چند ثانیه کنار یه دامدار با دامهاش😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرمایید چند ثانیه زندگی در شمال