سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_بیست_و_نهم
با ورود عبیدالله بن زیاد به کوفه، سه اتفاق مهم رخ داد؛
اول اینکه در اولین اقدام، با همکاری محمد بن اشعث، یکی از زبدهترین دستیارانش را به بهانه بیعت با مسلم به او نزدیک کرد تا ضمن پرداخت وجوهات و صدقات، از محل اختفای مسلم آگاه شود.
دستیارش اینقدر خوب نقشش را بازی کرد که ظرف کمتر از چند ساعت از مکان اصلی مسلم آگاه شد. او کاری را که یک هفته شهربانی کوفه نتوانسته بود انجام بدهد انجام داد. نتیجه آنکه کوفه در روز نهم ذیالحجه سال شصت، شاهد سقوط و شهادت مسلم بود.
در جریان دستگیری مسلم و صدور حکم اعدام او، دو نفر از یهودیان و بزرگان کوفه نیز نقش داشتند که قبلاً گذشت. به نامهای «شبث بن ربیع» و «حجار بن ابجر».
در آن روز که در روز عرفه بود، کوفه کاملاً تسلیم عبیدالله شد. به نشان پیروزی و اتحاد و انسجام کوفیان، سر مسلم بن عقیل را از تنش جدا کرده و جشن گرفتند.
اباعبدالله الحسین وقتی از شهادت مسلم آگاه شد، در همان روز عرفه، دعای باعظمت و طولانی در دامنه کوه خواندند و به حالت ایستاده اشک ریختند که به آن دعای عرفه میگویند.
امام در همان شب و پس از دعای عرفه به طرف عراق حرکت کردند. هرچه «عبدالله بن عمر» و «محمد حنفیه» و «ابن عباس» و سایرین گفتند و ایشان را از رفتن به طرف عراق منع کردند فایده نداشت.
یکی از کسانی که با امام حسین احساس رقابت میکرد «عبدالله بن زبیر» بود. او تا متوجه خروج امام از مدینه شد فوراً از مدینه خارج و مثلاً پناهنده به کعبه شد. او چنان خانه اشرافی و گران قیمتی خرید و مجاور کعبه شد که هر کسی نمیدانست فکر میکرد از اول عمرش آنجا زندگی میکرده!
نفر آخری که با امام حرف زد تا گفته باشد، نه اینکه واقعاً دلش به حال امام میسوخت، عبدالله بن زبیر بود: «پسر رسول خدا! اگر من هم مثل تو یارانی در عراق داشتم سفر به عراق را به هر جایی ترجیح میدادم. اما اگر در مکه بمانی همه ما با تو بیعت میکنیم و در طرفداری از تو کوتاهی نمیکنیم.»
امام دو جمله به او فرمود که بسیار عجیب و نقطه زن بود و باید هر دو را با آب طلا نوشت. فرمود: «به سبب وجود قوچی در مکه، احترام آن شهر شکسته میشود و من نمیخواهم آن قوچ من باشم.»
دو سال بعد، عبدالله بن زبیر همان قوچی بود که در مکه ماند و به خاطر او یزید، مکه را آتش باران کرد.
عبدالله بن زبیر در آن واقعه میگفت: «آتش را خاموش نکنید تا همه به کفر یزید ایمان بیاورند!»
امام ادامه داد: «اگر یک وجب دورتر از مکه شوم بهتر از آن است که در مکه به قتل برسم و اگر دو قدم دورتر بشوم از اینکه در یک وجبی آن به قتل برسم بهتر است.»
سپس جمله تاریخی و مهم فرمود که دلالت بر نقش یهود در قتل و مخالفت با ایشان و حاکی و پرده برداری از عوامل پشت پرده و دست مخفی یهود در این جنایت تاریخی دارد.
حضرت فرمود: «به خدا سوگند! همان گونه که قوم یهود، احترام شنبه (سمبل وحدت و روز خداوند) را در هم شکستند، این ها احترام مرا درهم خواهند شکست. اگر حتی در خانه مرغی باشم مرا در خواهند آورد تا با کشتن من به هدف خود برسند.»
پس از حرکت امام از مکه به طرف عراق، عبیدالله بن زیاد دومین کار خود را کرد و از دو کانال، ترددها رو به شدیدترین روش مسدود و کنترل کرد.
اول این که هرگونه تردد از حجاز (مکه) به طرف عراق را مسدود کرد.
و دیگری این که در کوفه اعلام حکومت نظامی و منع آمد و شد اعلام کرد و از هرگونه خروج و ورود به کوفه جلوگیری به عمل آمد. کاری که پدرش پس از ورود به هر سرزمین و ماموریتی انجام میداد تا همه چیز را در کمترین زمان ممکن به کنترل خود درآورد.
سومین کاری که عبیدالله کرد این بود که بیکار ننشست و در تدارک لشکری عظیم علیه امام حسین درآمد. نقشه او صرفاً یک جنگ و حمله نظامی نبود. بلکه با ترکیبی که او مدّنظر داشت، اتفاقی ماورای از یک حمله و زد و خورد نظامی رخ میداد.
او در اولین اقدام، همه سران قبایل بزرگ و مطرح کوفه و شهر و دهات اطراف کوفه را دور هم جمع کرد و از فتنه گری امام حسین سخن گفت و در ادامه، به صورت علنی انتظاراتش را بیان کرد. سپس اسامی و افراد هر قبیله را نوشت و فی المجلس، مشکلات مالی همه را بیش از آنچه که فکرش میکردند برطرف کرد و حتی ب آنان قول بیشتر و بالاتر از نرخ آن روز را پس از پایان کار داد.
در نهایت، وقتی ولوله در شهر راه افتاد و متوجه شد که عدهای همچنان علی دوست هستند و نرخ و رقم و درهم و دینا در آنها اثر نداشته، زنانشان را به جان آنها انداخت و به بهانه یک زندگی آرام و بهتر، شعار «شمشیرت را بده و طلا بگیر» در کوفه راه انداخت.
ادامه... 👇
به شهادت تاریخ، نقشه اخیر او از آن دو نقشه قبلی کارسازتر بود و زنان کاری کردند که هر کس سودای حمایت از امام حسین در سر داشت، آن را فراموش کند و به بهانه «زن... زندگی... صلح و آرامش» از رفتن به استقبال امام حسین و پیوستن به لشکر ایشان جلوگیری کند.
تاریخ بارها ثابت کرده که اگر سه چیز را از تفکر یهود بگیرید دیگر چیزی برای عرضه و خودنمایی ندارد. سه چیزی که سواستفاده از آن به عنوان سه ضلع مهم تفکر بنیادین یهود از آن نام بردهاند؛ یکی «پول» و استفاده رَبَوی از پول جهت کنترل دیگران. دوم «ترس و ترور و حذف» طرف مقابل و راضی نشدن به چیزی به جز حذف رقیب و دشمن. سوم «سواستفاده از زن» و راه انداختن لشکر زنان.
به گونهای که در مواد متعدد تاریخ یهود، هر جنگ شهری را که علاقهای به درگیری مستقیم با آنها نداشتند، توسط زنان فریبکار و زنان فریب خورده مدیریت کردهاند.
هر سه عامل در کوفه و توسط عبیدالله بن زیاد و مشاورانش انجام شد. در کمتر از یک هفته، کوفه از شهری انقلابی و منتظر امام زمان به شهری علیه امام تبدیل شد. تا جایی که آوردهاند که بازارهای آهنگری و ساخت تیغ و شمشیر، بیست و چهار ساعته کار میکرد تا به قول خودشان دفع فتنه کنند و با حذف امام حسین، همه چیز به حالت عادی و به کام حکومت اُموی برگردد.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهران دوقلو یی که رتبه ی برتر کنکور شدند.
سیمای شهر کرکوند
روایت دلدادگی قسمت ۱۳۴🎬: روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود ، حالا خوب می دانست آن دلدار دل
روایت دلدادگی
قسمت۱۳۵🎬:
نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...
نزدیک نیمه های شب بود.
سهراب بس که گریه کرده بود ، چشمانش متورم شده بود و کم کم پلک هایش سنگین شد و به رسم هر شب ، قبل از خوابیدن می خواست سلامی به معشوق قلبش بدهد.
از جای برخواست همانطور که در نور فانوس کم سو به روبه رو خیره شده بود ، دست راستش را بر سرش نهاد وگفت :«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن..» ناگهان فضای نیمه تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد و همانطور که دست روی شانه اش می گذاشت فرمود: وعلیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی...فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، منتظرت هستم...
سهراب که گمان می کرد خواب می بیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمی شد ...خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی...
سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، می خواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست ، اما انگار قوه ناطقه اش گنگ شده بود....
نمی توانست...
خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند..رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند ....مولا....نبود...دوباره رفته بود
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌨💦🌨💦🌨💦
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایشون دوبی زندگی میکنن
دوبی یه تیکه کوچولوش اون برجهای بزرگه و فقط برای توریستاس
بقیه ساکنین دوبی اینجور جاها هستن