7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین کار موقعی که بچه ها سر کله هم میزنن.😂😂
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قسمتی از تاریخ زندگانی امام سجاد در مجالس کوفه و شام و بعد از آن
_ مکالمه حضرت با ابن زیاد که باعث شد ابن زیاد دستور قتل حضرت را بدهد
_ خطبهی طوفانی امام سجاد در شام که ورق را برگرداند
_ شروع دوران دوم امامت از زمان امام سجاد
بخشی از جلسه ۲۸اُم دوره چهارده معصوم استاد رجبی دوانی
#شهادت_امام_سجاد علیه السلام
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_دوم
فاطمه وقت را غنیمت شمرد و از همان ساعت، بحث و شعر و ادب و حکمت را با حکیمه به طور جدیتر آغاز و دنبال کردند. هر روز نمیشد اما وقتی به هم میرسیدند چند ساعت گفتگو میکردند. مخصوصاً از حرفهای استادشان، آن بانوی پیر و حکیم یاد میکردند و همیشه از نفوذ و رفت و آمد یهود به قبیله و اقوام و اطرافیانشان رنج میبردند.
بحث آنها که جدیتر شد، فکری به ذهن حکیمه رسید.
-خواهر!
+جان خواهر!
-تو خیلی شجاعتر از من هستی. مردها و حتی بزرگترها جرئت نگاه چپ کردن به تو ندارند. مخصوصاً اگر جدیتر از حالات معمولی باشی.
+ قبلاً هم گفتی. چیزی می خوای بگی؟
- می خوام بگم من مثل تو نیستم. خیلی معمولی ام. احساس میکنم بیشتر باید روی پاهای خودم تکیه کنم. من هنوز گاهی از تاریکی و شب و این چیزا میترسم. باید بیشتر جرئت و جسارت به خرج بدم. چه کار کنم به نظرت؟
+ روحیه شعر و حکمت و دانش تو درباره اسلام و حساسیت و اطلاعاتت درباره یهود، شاید به خاطر این باشه که مثل من دنبال کارای سخت و مردونه نبودی. اینکه بد نیست. خیلی هم خوبه.
- خوبه اما تا جایی که... به نظرم کسی که دلش دریا تر و بزرگتر باشه و کارایی مثل تو بلد باشه، حتی حرف و دانش و اثرش هم بزرگتر و جسورانه تره. آدم تا خودش شجاع و دلیر نباشه، نمی تونه بچههای دلیر و به قول استاد،«نسل یهودستیز» تربیت کنه. همه چیز که به علم و سواد نیست.
+ الان به نظرت کاری می تونم بکنم که خیالت راحت بشه؟
-شک نکن که می تونی!
+ چکار کنم؟
- به من تیراندازی و دویدن و سوارکاری یاد بده! من دقت کردم و دیدم هر دختری که تیراندازی و دویدن و سوارکاری بلده، دل و جیگر بیشتری نسبت به بقیه داره.
+حکیمه تو خیلی حیفی برای این کارا!
-اگه چیز بدی بود، شک ندارم که تو سراغش نمیرفتی و آموزش نمیدیدی.
+من علاقه زیادی به رزم دارم. پدرم و عموهام و جدّم و بقیه کس و کارم اهل رزم و جنگ بودند. خب طبیعیه که تو همچین خانواده ای حتی دخترشونم مثل خودشون بشه.
-متوجهم. حتی دوران استاد خدابیامرزمون هم شعرهایی که میگفتی بیشتر حماسی و جنگی بود.
+ اما علاقه تو... نمی دونم... بیشتر انگار به خاطر...
-فاطمه جان! به خاطر هر چه که هست، باید یاد بگیرم. همیشه که ما کنار هم نیستیم. اگه الان با تو یاد نگیرم، دیگه یاد نمیگیرم.
+ من حرفی ندارم. ولی باید تو صحرا باشه. حتی با شمشیر و اسب کسی دیگه نمیشه یاد گرفت.
- حواسم هست. نظر خودمم همینه. جلوی چشم خانوادهها برای هیچ کدوممون خوب نیست. اسب و شمشیر جور میکنم.
+ یه چیز دیگه هم بگما؛ اگه سوارکاری و تیراندازی و این چیزا یاد گرفتی، از حالا منتظر تغییر طبع و مسیر اشعارم باش.
حکیمه لبخندی زد و گفت: آمادهام. اگه قرار باشه بچههای ما با یهود بجنگن و صف اول وایستن، با مادرای حساس و ترسو و شاعران احساسی جور در نمی آد.
+ به خاطر همین هوش و آینده نگری که داری، اسمت بهت می آد.
-اما اسم تو قشنگ تره. هم بیشتر به دل می شینه و هم ناخودآگاه آدم دلش می خواد بیشتر دوستت داشته باشه.
+ قول بدیم که هیچ کدوم در کاری که از هم می خوایم کم نذاریم؟
-قول میدم. قولی از قول مردها مردانهتر.
+ منم قول میدم. قولی که بعداً مردها از روی اون قول به هم قول بدن.
جنسشان جور شد. هم علم و حکمت و ادب و شعر و هم تیراندازی و دویدن و سوارکاری و مشق شجاعت.
ادامه... 👇
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃
مهر تو روشنگر جان و دل من،
یار من... :)
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
⛔️ یک سال دیگر گذشت...
یعنی حدوداً چهار سال پس از مرگ استادشان...
یک روز که فاطمه و حکیمه با هم قرار داشتند و میخواستند به هر دو علاقهشان بپردازند، خبری بسیار بد و دردناک باعث شد که قرار آنها به هم بخورد. خبری که حکایت از تمام شدن روزهای خوشی و نوجوانانه آن دو دختر خاص و بلکه همه مردم بود.
+حکیمه! شنیدم حال پیامبر خیلی بده و در بستر افتادن.
- بالاخره یهود موفق شد که برای بار دوم، پیامبر را با زهر ترور کنه. بار اول، در سال دهم هجری بود که پیامبر از اون سال به بعد، هر سال در یک ماه مشخص و یک هفته مشخص حالشون بد میشد و میفرمود که [اثر آن زهر هنوز در بدنم باقی مانده] و یک بار هم امسال.
+ شنیدم به دست یک زن یهودی، چند روز پیش مسموم شدند.
- دفعه قبل هم یهودی ها اقدام به ترور پیامبر با سمّ کردند. اما میگن این بار خیلی اوضاع جسم و جان پیامبر به هم ریخته.
+ کِی از شر یهود خلاص میشیم؟
-خدا می دونه. حرف استاد یادته؟ میگفت دو مرتبه عصیان بزرگ یهود در راه داریم.
+ با حرفهایی که استاد میزد و نکاتی که از قرآن و حکمت میگفت، دوران ما هر دو اتفاق می افته و ما و بچه هامون هر دو فتنه بزرگ رو درک میکنیم.
-من خیلی میترسم. هر وقت یادش میافتم، با اینکه دوستی با تو خیلی تونسته در من شجاعت رو تقویت کنه، اما هر وقت به دو عصیان و فتنه بزرگ یهود فکر میکنم، ترس همه وجودم رو می لرزونه.
+ از یه طرف غصه میخورم. از یه طرف هم دلم خوشه که ما برای این مقابله بزرگ انتخاب شدیم. الان فقط فکرم مشغول حال رحمه پیامبره. نکنه اتفاق بدی بیفته...
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
✍ #حدادپور_جهرمی
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
بدترین اتفاق که همه از آن میترسیدند الا منافقین افتاد و پیامبر با زهر جفای یهود به شهادت رسید.
در ایام شهادت پیامبر، همه از جمله پدر فاطمه در سپاه اسامه بودند. چرا که شنیده بودند که پیامبر امر کرده و فرموده بودند که «خدا نیامرزد کسی را که به سپاه اسامه نپیوندد و در مدینه بماند!»
پدر فاطمه که «حُزام» نام داشت وقتی خبر شهادت پیامبر به سپاه رسید و با برگشتن «اُسامه» به مدینه لشکر را از هم پاشیده دید به خانه برگشت. بسیار ناراحت بود و غصه میخورد.
همسرش که بانوی فاضله و از شعرای معروف بود و سالها شاگردی برادر شوهرش (برادر حزام وقتی شعر میگفت الواح اشعارش را از دیوار کعبه آویزان میکردند و همیشه و هر سال در مسابقات سالانه شُعرا و اُدبا جزو هفت نفر شاعر برگزیده کل عرب معرفی میشد) کرده بود «ثمامه» نام داشت.
بانویی زیبا و اهل علم و فرهنگ که نمونه آن در دوران قبل از اسلام بسیار غریب و نادر بود. همه میگفتند که فاطمه، معجون رشادت و شجاعت و دلیری حزام و علم دوستی و ادیب بودن و فرزانگی و جمال ثمامه است.
وقتی حزام به خانه برگشت، کنار چاه وسط خانه نشست و شروع به شستن سر و گردن خود کرد. ثمامه با شربتی از عسل و حوله رفت و کنار حزام نشست.
-تسلیت میگم. خبر خیلی بد و ناگواری بود.
+ اینقدر بد بود که... باید میدیدی وقتی خبر شهادت پیامبر به اردوی سپاه رسید، در کمتر از چند ساعت، کل سپاه از هم پاشید و اُسامه مانند گاو نُه من شیر به مدینه برگشت. هرچه بهش وصیت پیامبر رو گوشزد کردیم، نشد و نشنید. انگار نه انگار که باید آخرین حلقه یهود که حمله به امپراتوری روم و فتح اورشلیم و سرزمین مقدس بود رو تمام میکردیم و برمیگشتیم.
-خب حالا اسامه چه کرد؟ برگشت چه کار کنه؟ چه کاری واجبی داشت؟
+ اگه بهت بگم چی شد و چیکار کرد، باید دوتامون بشینیم و تا شب گریه کنیم و به سر و صورتمون بزنیم!
-چطور؟!
+ نگو مثل اینکه قبل از برگشتن لشکر و حتی بهتره بگم قبل از دفن پیامبر، یه عده در سقیفه جمع میشن و برای جانشینی پیامبر تصمیم میگیرن!
-آره. اینو میدونم. که شروع به مقایسه بین علی و ابوبکر میکنن! میگن ابوبکر سن و سال داره، پخته است، ریش سفیده، اهل بگو بخند نیست و خیلی جدّیه، وضعش خوبه و طلاسازی داشته، پدرزن پیامبرم هست و از همه مهمتر اینکه با اینکه در بعضی جنگها حضور داشته اما حتی خون یک نفر گردنش نیست و کسی نمیتونه ادعا کنه که ابوبکر زد بابا و شوهر و بچه و کس و کارش را کشت!!
+ حالا همونا شروع میکنن و درباره علی علیه السلام حرف میزنن و تو اون جلسه میگن؛ جوانه، هنوز مو و محاسنش به اندازه کافی سفید نشده، اهل شوخی و بگو بخنده، وضعش خیلی خوب نیست و حتی نتونسته زندگی مفرح و بی دغدغهای برای زن و بچههاش فراهم کنه و حتی اگر افطار سه روزش را به فقیر بده، دیگه به جز نمک، چیز دیگهای در خانه نداره و حتی گفتن که خون خیلیها گردنش هست و اقوام و کس و کار خیلی از بزرگان عرب که ادعاشون میشد، به زمین گرم کوبونده و کشته.
-خب یعنی نهایتاً و بدون رقیب مثلاً، ابوبکر انتخاب شد. خب؟ اسامه کجای کاره؟
+ از این دردم میگیره که وقتی اسامه خبرِ به خلافت رسیدن ابوبکر را میشنوه، چون غدیرو یادش بوده و سفارشات پیامبر در ذهنش مانده بوده تصمیم میگیره که فوراً به مدینه برگرده و مخالفت کنه و حتی اگه لازم باشه سر ابوبکر را قطع کنه و روی سینهاش بزاره.
-خب؟! چی شد؟ چه کرد؟
ادامه... 👇
+ هیچی. جوان خام و نادان، تا پاش به مسجد میرسه، میبینه ابوبکر بالای منبر پیامبر رفته و در حال خطبه خواندن هست. شمشیرش رو میخواسته از غلاف خارج کنه و به طرف ابوبکر بره و کارو یه سره کنه که یهو ابوبکر از بالای منبر با لبخند، بغل باز میکنه و میگه [سلام بر فرمانده کل و فاتح سپاهم!]
-عجب! یعنی بهش به صورت غیر مستقیم میگه که تو به مسئولیت قبلی از طرف من منصوب هستی و سِمَت و جایگاهت محفوظه. درسته؟!
+ دقیقاً!
- خب اسامه چه کرد؟ عکس العملش چی بود؟
+ ملت رو برگردونند و اسامه رو دیدند. اسامه تا این استقبال از طرف مردم و توجه و التفات این به اصطلاح خلیفه را میبینه، سر جاش خشکش میزنه و شمشیرش را به نیام برمیگردونه و با صدای بلند میگه [سلام بر شیخ بزرگ و خلیفه برحق رسول خدا!]
-ای داد... ای داد... یعنی با یه جمله خلع سلاح شد و تقریباً آخرین امید ما که اسامه به عنوان یک مقام عالی نظامی و امنیتی بود بر باد رفت!
+ درسته. الان فقط علی مانده و...
حزام سکوت کرد و به زمین خیره شد.
ثمامه پرسید: چرا ساکتی؟ چرا نمیگی علی ماند و همسرش حضرت زهرا سلام الله علیها؟
+ نمیدونم. چون بعید میدونم فاطمه زهرا بمونه!
ثمامه با شنیدن این حرف، وحشت کرد و فوراً پرسید: چطور؟ وای قلبم داره از جا کنده میشه؟
و حزام آهی کشید و جواب داد: چون فاطمه زهرا به خط زده و با خلیفه به صورت مستقیم درگیر شده!
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی