سیمای شهر کرکوند
این اولین باری بود که مردم علی الخصوص بنی کلاب، دختر وزین و با وقاری که همیشه سر سنگین می رفت و می
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_ششم
وضعیت جسمی حزام خیلی بد شد. اینقدر جراحت برداشته بود که قادر به ایستادن نبود. فاطمه او را راضی کرد که به خانه برگردد و مداوا بشود.
خبر به امیرمومنان علی علیه السلام رسید. علی با حزام آشنا بود. او را به خوبی می شناخت. اما شرایط خاص آن روزها و انقلابی که فاطمه اطهر در دل ها و زلزله ای که در پایه های مشروعیت خلیفه انداخته بود، باعث شد خود علی نتواند به عیادت حزام برود.
یک شب که حزام در خانه تحت مداوا بود و ثمامه و فاطمه گرد او مثل پروانه می چرخیدند، در زدند. جمعی از بنی هاشم بودند که از طرف امیر مومنان به عیادت حزام آمده بودند. اینقدر حزام خوشحال شد که می خواست جلوی پای برادر و اقوام علی از بستر بلند بشود اما نتوانست.
برادر علی کنار بسترش نشست و سلام و حال و احوال کردند؛
-چطوری حزام؟ بهتری؟
-خدا رو شکر. درد شیرینی است.
-خدا به تو جزای خیر بده. علی سلام رساند و احوالپرسی کرد.
-سلام خدا به علی. سلام خدا به وصی و جانشین برحق پیامبر.
یهو گریه اش گرفت و گفت: «حال و جان من و امثال من قابل این حرف ها نیست که علی ناراحت احوال و حال من بشود.»
-کاری که تو کردی هر کسی نمی کنه. تو از حقیقت دفاع کردی و علی حواسش به این چیزا هست.
-انجام وظیفه بود. راستی عقیل! شماها چرا ساکتید؟ حداقل حرفی... سخنی... حدیثی... نکته ای... چیزی... مگه شاهد بزرگترین حق خوری تاریخ نیستید؟ پس چرا علنی حمایت از علی نمی کنید؟
عقیل به بقیه نگاه کرد و وقتی آثار بی جوابی و استیصال در قیافه بقیه بنی هاشم دید، خواست فضا را عوض کند و حرف تو حرف بیاورد که پرسید: «راستی چطور تونستی جان سالم به در ببری؟ این زخم ها و سیاه و کبود شدن ها خیلی خطرناکه!»
حزام که متوجه فرار جانانه عقیل از این سوال شد نخواست اوقات مهمانان را تلخ کند. بحث را عوض کرد و جواب داد: «دختری دارم که از هر چه مرد در بنی کلاب هست مردتره. اون نجاتم داد.»
عقیل با تعجب پرسید: «چطور؟ با مردم درگیر شد؟»
حزام لبخند زد و گفت: «نوبت به درگیری نشد. دخترم حتی لازم نشد شمشیر بکشه. با دو تا نعره و نگاه غیظ آلود از پشت نقاب، کاری کرد که راعیه و داداشش هم فرار کنن.»
عقیل که از آن اوصاف خوشش آمده بود، خیلی حزام و دخترش را تحسین کرد و گفت: «ماشاالله! عجب شیر دختری! مثل خودت هم شجاعه و هم وقت شناس. اگر دیر رسیده بود، شاید الان به جای شربت عسل، باید خرمای ترحیمتو می خوردیم.»
با این جمله هم حزام خندید و هم بقیه حضار. اما حزام جواب داد: «اون از من شجاع تره. از مادرشم ادیب تر. اگه برای محافظت از جان دختر پیامبر نیاز به همراهی دخترم داشتید حتما بگید. دخترم از دیروز قسم خورده که مسلح رفت و آمد کنه تا خطری متوجه من و بیت الاحزان نشه.»
جمعیت با شنیدن این حرف وجد آمد. یک نفر در بین جمعیت گفت: «حزام من تا حالا ندیدم دختر و یا زنی بیست و چهار ساعته مسلح رفت و آمد کنه.»
حزام جواب داد: «این خصلت دختر منه. گفته هر وقت زهرای اطهر در بیت الاحزان بود، آنجا مستقر می شود و از آن خیمه مراقبت می کنه. هر وقت هم دختر پیامبر به سلامت به منزل رفتند، دنبال سر من و در کنارم راه میره تا کسی دیگه جرئت نکنه منو به این حال و روز بندازه.»
بنی هاشم از دیدن حزام و شنیدن اوصاف خاص دخترش انگشت به دهان ماندند. کار ترکیبی و بزرگی که همه از بنی هاشم توقع داشتند اما ترس و دنیاطلبی و عافیت طلبی مانع از آن می شد، یک پدر و دختر از بنی کلاب به دوش می کشیدند.
ادامه... 👇
⛔️ یکی دو روز گذشت...
حزام آدم استراحت و خوابیدن در بستر بیماری و این حرف ها نبود. بسم الله گفت و بلند شد و برای ادامه کارش زد بیرون.
از آن روز، طبق توافقی که با دخترش کرده بود، فقط وقتی حرف می زد و روشنگری می کرد که دو قدم قبل از خودش، فاطمه با نقاب مشکی و یک سلاح معلوم و مشخص و در چشم، سایه به سایه اش حرکت کند.
بالاخره حریف حزام نشدند. خبر این منبری متحرک و غَرّا و آتشین به گوش خلیفه رسید. اوضاع داشت به ضرر خلیفه تمام می شد. خودش هم می دانست. اولی(ابوبکر) با دومی(عمر) به مشورت نشست.
اولی: موافق برخورد با این پدر و دختر نیستم.
دومی: تو نمی خواد برخورد کنی. من میرم جلو ساکتش می کنم.
اولی: نه! منو با یه فاطمه درگیر کردی، با به فاطمه دیگه درگیر نکن!
دومی: راه دیگه ای داریم؟
اولی: مگه حتی بیعتی که به زور از علی گرفتیم، در سکوت و سخنرانی نکردن دختر پیامبر اثیر داشت؟ مگه حمله کردن به خانه اش و سقط جنین و شکستن پهلو و بازو و استخوان سینه و با غلاف و شلاق به جان زهرا افتادن اثر داشت که با همون دست فرمون می خوای این یکی رو هم ساکت کنی؟
دومی: پس میگی چی کار کنم؟ دست بذارم رو دست؟
اولی لحظه ای سکوت کرد. دستی به محاسنش کشید و گفت: «با برخوردی که سر ماجرای فدک با زهرا کردی، جوری که روی بینایی و سر و صورتش اثر منفی گذاشت، سرجمع چند تا ضربه مستقیم به زهرا وارد شده؟»
دومی نزدیک تر نشست و جواب داد: «حداقل هفده ضربه مستقیم به زهرا زدم. که یکیش فرو رفتن میخ داغ و آتشین در نزدیکی قلبش هست و یک ضربه اساسی لگد هم به دنده هاش زدم. من از کاری که کردیم مطمئنم. خبر رسیده که دیگه حتی کارای خونه هم نمی تونه انجام بده. چه برسه بره بیت الاحزان.»
اولی: پس کی تموم می شه؟
دومی: دور نیست. به زودی. خیلی عمر نمی کنه. خیالت راحت.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
18.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنبال این بودی که ایران هم مث رژیم فرماندهان اسرائیلی رو ترور کنه؟
ایران جاهایی رو زده که خیلی مهمتر از این افراد بود...
دکتر خوش چشم
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻از انرژی خوارها
فاصله بگیرید.... 🔺
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا تو قبول کردی
کولهبارمو من بستم
#اربعین
💎 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 💎
حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ ..
آرامشسهمقلبیستکه
درتصرفخداست
#توکلبرخدا