سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سیزدهم
امیرمومنان از بانو امامه دو پسر به نام های «هلال» و «عون» آوردند که هر دو از جنگاوران و شجاعان محسوب می شدند. تاریخ درباره آنان سخنان و اوراق شفاف و مفصلی ندارد اما ظاهرا جناب عون در جنگ با والی خراسان و دومی به مرگ طبیعی اما هر دو در فارس (ایران کنونی) از دنیا رفته و دفن شدند.
مادرشان بانو امامه اینقدر والا مقام و گمنام و مهربان بودند که همیشه مورد احترام اولاد زهرای اطهر قرار داشتند. ایشان اولین بانویی بودند که در سنین طفولیت و یتیمی اولاد زهرا به جای مادرشان نشست و خانه زهرای اطهر را جمع و جور و از دل و جان برای آنان مادری کرد.
امیر مومنان تا زهرای اطهر در قید حیات بودند هیچ همسر دیگری انتخاب نکردند. چنانچه رسول خدا تا ام المومنین خدیجه کبری سلام الله علیها در قید حیات بودند اقدام به ازدواج با زن دیگری نکردند.
در دوران خلافت ابوبکر، زنی با کمالات و آداب دان به اسارت لشکر اسلام درآمده بود که به خاطر حرف ها و مواضعی که داشت کسی او را به سرپرستی قبول نکرد. ابوبکر هم او را به مولای متقیان سپرد و ایشان هم آن زن را به اسما داد. اسما همان بانویی که بسیار جلال بود و در شب کف و دفن حضرت زهرا حضور داشت و آب روی بدن مطهر زهرای اطهر می ریخت.
بعد از آن امیر مومنان توسط برادرش عقیل از آن زن که «خوله» نام داشت، خواستگاری کرد و حتی میزان مهریه را هم تعیین فرمود و پس از رضایت خوله، خطبه عقد بین آنان جاری شد.
خوله دختر «جعفر بن قیس» و از قبیله بنی حنیفه است و به همین خاطر او را خوله حنفیه می گویند. خوله یک پسر برای امیر مومنان آورد که بعدها به نام «محمد حنفیه» مشهور شد.
بانو خوله در سال سی و پنج قمری، یعنی یک سال پس از ازدواج امام حسین علیه السلام از دنیا رفت و احتمالا در منطقه استان دیالی عراق مدفون گردید.
در سال بیست و پنج قمری یعنی حدودا چهارده سال پس از شهادت حضرت زهرا در زمانی که فرزندان زهرای اطهر به جز اباعبدالله الحسین همگی ازدواج کرده بودند و امیر مومنان از امامه و خوله سه یا چهار فرزند آورده بودند، اتفاق جالبی رخ داد.
یک روز امیر مومنان فرستادند دنبال برادرشان عقیل. عقیل به قول امروزی ها از دانشمندان علم تبارشناسی یا همان علم انساب بودند. تبارشناسی به دنبال کشف و ثبت روابط خانوادگی، تاریخچه نسبت ها و همچنین شناسایی افراد بر اساس تبار و نسب آن هاست. این علم امروزه به عنوان یک ابزار برای تحقیق تاریخی فرهنگی و حتی ژنتیکی مورد استفاده قرار می گیرد.
خلاصه... نشستند و گرم صحبت شدند. بحث رفت روی شخصیت و وزانت و تک بودن وجود اباعبدالله الحسین علیه السلام. سپس آن ها سمت و سوی صحبتشان به مسیر دیگر رفت...
-برای کار مهمی دعوتت کردم.
-باعث افتخاره.
-دنبال همسر از خانواده ای می گردم که شجاع و آداب دان و پهلوان زا باشند. تا از اونا همسری انتخاب کنم و برای ما فرزندان شجاع و دلاور بیاورد.
-به مبارکا. فرمودید شجاع و دلاور و آداب دان؟!
-بله. کسی که جوری تربیت کنه که پسرانش شجاعت و ایمان را با هم داشته باشند.
-اگر از شجاعت بخوام کسی را مثال بزنم... یک نفر می شناختم که از دنیا رفت. بعد از شما من کسی را به شجاعت او ندیدم. خدا بیامرز با هر دو دستش می جنگید و یک لشکر را حریف بود. به او «ابولا» هم می گفتند. چون با سرنیزه ها بازی می کرد.
-اسمش چی بود؟
-خالد بن ربیعه! که پدربزرگش می شد وحید بن کعب.
- کعب کلابی؟ اقوام زباب بن کلاب؟
-درسته. متاسفانه فرزندزادگان زباب چندان اهل نشدند و همه میدونن که روابط مخفی با یهودی ها دارند. چند سال پیش هم یکی از پیرمردان بازمانده از خیبر و تبوک که یهودی صحراگرد هست، دعوتش کردند و برای بچه ای که دخترشون راعیه به دنیا آورده بود اسم گذاشت. اینا خیلی مسئله دار و عجیب غریب هستند.
-الان اون پسر کجاس؟ اسمش چیه؟
ادامه 👇
-نوجوان شده. اسمش را «شمر» گذاشتند. دیدم گاهی از دور به شما نگاه می کند و خیلی به شما توجه دارد.
-از خالد بن ربیعه می گفتی.
- بله، با دو دستش می جنگید و اصلا اگر بنی کلاب بنی کلاب شد، به خاطر مهارت جنگاوری و شجاعت خاص اون بود.
-از خالد، پسر و فرزندانی باقی مانده؟
عقیل لبخند خوشایند و شیرینی زد. از آن جنس لبخندها که آدم را یاد چیزهای دلپذیر و جذابی می اندازد.
-آقا یادتون هست که یک نفر بود که در خفقان سقیفه و ایام پر التهاب بعد از شهادت پیامبر، شده بود سخنران سیار و همه جا می رفت و می نشست و بلند می شد و فقط از حق شما و غدیر خم حرف می زد و دفاع می کرد؟
-بله. همان که چندین مرتبه تا سر حد مرگ کتک خورد و در بستر بیماری افتاد و شما را برای عیادتش فرستادم؟
-بله. حزام بن خالد بن ربیعه. ماشالله خیلی سر نترس و ایمان درجه یکی داره و بسیار بسیار عاشق شماست.
-بله. میشناسم.
-یه دختر داره که تا الان ازدواج نکرده. از نوجوانی به خاطر محافظت از جان پدرش مسلح رفت و آمد می کنه. بسیار اهل ادب و شعر و روحیه و طبع بلندی داره. نمک چهره خالد و حزام را در چشم و پیشانیش داره. آشنا به فنون جنگ و جنگ آوری هم هست. ضمنا مادرش ادیب و از شعرای پر آوازه است و از همه مهم تر؛ دیدم که با زینب شما هم انس و دوستی و دیرین داره.
-مرحبا... مرحبا عقیل... اسمش چیه؟
-اسمش «فاطمه» است. فاطمه بنت حزام.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
31.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🟣سه نوع خانواده داریم:
✔️خانواده #ایده_آل
🔻خانواده نرمال
🔻خانواده آسیب
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🟣سه نوع خانواده داریم:
🔻خانواده ایده آل
✔️خانواده #نرمال
🔻خانواده آسیب
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣سه نوع خانواده داریم:
🔻خانواده ایده آل
🔻خانواده نرمال
✔️خانواده #آسیب
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه خوشحال باشی باید:
بیخیال چیزایی که رفته بشی
قدرِ چیزایی که مونده رو بدونی
و منتظر چیزایی که قراره اتفاق بیفته بمونی...
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم
[وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا]
🔹مستند داستانی
🔥 #قبیله_عصیان 🔥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_چهاردهم
مرحبا مرحبا گفتن همانا و رهسپار شدن عقیل برای خواستگاری از فاطمه قصه ما هم همانا.
وقتی عقیل به بنی کلا و خانه حزام رسید، از اون تا سه روز پذیرایی کردند. رسمشان بو. هر کس به آنان وارد می شد، بدون اینکه از او علت مراجعه و کارش را بپرسند، سه روز تکریم و مهمانش میکردند. مخصوصا اینکه مهمان آنان عقیل بود و حزام و خانواده اش علاقه و ارادت خاصی به بنی هاشم داشتند.
شام روز سوم، عقیل که محو پذیرایی و محبت و ادب آنان شده بود، دست حزام را گرفت و کنار خودش نشاند.
-حزام! بیشتر از این ما را شرمنده نکن.
-شما یک بار آمدید و من در بستر بیماری و مرگ بودم. خیلی شرمنده شدم که حالم چنان نبود که پذیرایی درخور شما کنم. به خاطر همین هرچه تا الان پذیرایی کردیم، متعلق به آن روز بود. از امشب به مدت سه شب دیگر، متعلق به این بار است که قدم رنجه کردید.
- خدا به شما عزت بده که چنین عزت و تکریم مهمان می کنید. اما حزام! وقت اندک است. مامورم از طرف برادرم علی علیه السلام که از طایفه و خانواده تو برای آقا دختری خواستگاری کنم.
هیچ کدام از ما حال آن لحظه حزام را نمیفهمیم. نماینده امام زمانش برای خواستگاری به خانه او آمده و دارند اسم دخترش را می برند.
-حزام! در خانه تو دختری به نام فاطمه هست. درسته؟
حزام که دل و جان و هوش و حواسش جای دیگر بود، خیلی رک و راحت جواب داد: خیر!
-حزام متوجه سوالم شدی؟
-بله. اگر قبول نداری تا از همسرم ثمامه بپرسم.
عقیل خشکش زد و با تعجب به حزام چشم دوخت. حزام همسرش را صدا زد. مثل لحظه ای که ساره پشت در ایستاده بود و به کلام ابراهیم خلیل الرحمان گوش می داد.
-ثمامه! دختری به نام فاطمه در این خانه هست؟
ثمامه که به پهنای صورت اشک می ریخت و حتی تصورش هم نمی کرد که روزی درِ خانه را بکوبند و به خواستگاری دخترش برای امام زمانش بیایند، گلویش را صاف و اشکش را پاک کرد و جواب داد: جواب همان بود که شما گفتید. دختری به نام فاطمه در خانه نیست!
جواب ثمامه و حزام به تعجب عقیل افزود. فقط به ذهنش یک سوال آمد و همان هم به زبانش جاری شد و پرسید: دختری که اسمش فاطمه هست در خانه شماست؟
که حزام با صلابت و جدیت و با قلب آکنده از ایمان و محبت به امیر مومنان جواب داد: دختری که در این خانه است، کنیزِ فضه، یعنی کنیزِ کنیزِ حضرت زهراست.
عقیل تازه دوزاری اش افتاد و به حال و ایمان و حس و محبت حزام و ثمامه غبطه خورد.
برگشت نزد امیر مومنان و عرضه داشت: آقا من حریف و اندازه محبت این زن و شوهر نیستم و نمی شوم. ماموریتم را انجام دادم اما آنها دخترشان را کنیز کنیز حضرت زهرا می دانند.
حضرت امیر لبخندی زدند و فرمودند: خود ما به منزل حزام و خواستگاری فاطمه می رویم.
خبر به حزام و ثمامه رسید. می خواستند حرکت کنند و زحمتِ قدم رنجه کردن را به امیر مومنان ندهند که دیدند حضرت، به همراه چند نفر از اعضای خانواده شان در نزدیکی منزل حزام هستند.
خواهران امیرالمومنین به نام های «فاخته» و «اْم هانی» در مجلس خواستگاری حضور داشتند.
ام هانی بانوی جلیل القدر و خواهر بزرگ امیر مومنان بودند که بسیار شریف بوده و ظاهری همانند برادر خود داش. این بانو بعد از واقعه کربلا و شنیدن خبر شهادت امام حسین از شدت ناراحتی دق کرد.
حزام و ثمامه؛ گریه... ذوق... افتخار... پرواز... شوق...
فاطمه؛ و ما ادراک ماالفاطمه کلابیه...
هر چقدر همه جا و جلوی همه کس شجاع و دلیر و با اعتماد به نفس بود، آن ساعات و لحظات، دست و پایش را گم کرده بود.
ادامه... 👇