eitaa logo
سیمای شهر کرکوند
393 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
7 فایل
برای دلبستن ، به خدا باید دلت را بهش گره بزنی یکی زیر،یکی رو ! مادر بزرگم میگفت : (قالی دستبافت مرگ ندارد) 🔊اخبار شهر کرکوند و شهرستان مبارکه با ما به روز باشید لینک کانال : @simaye_shahreh_karkevand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون برآید مفرح ذات... گاه خدا با نسیمی از بلا، هوای نفس را از روح می‌زداید تا جان سبک‌تر، شفاف‌تر و عاشق‌تر به سوی او پر بکشد
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍چقدر این فیلم خوب بود؛ چقدر دقیق بود؛ چقدر شبیه سناریویی بود که دوباره می‌خواستند اجرایی‌ش کنند 🔹خوابی که برای ایران در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ دیده بودند دقیقا مشابه بلایی بود که در ۳ شهریور ۱۳۲۰ بر سر ایران آوردند؛ سناریو همانی بود که یکبار با موفقیت اجرا شد؛ قوای نظامی را نابود کردند، سپس فروپاشی سیاسی‌ رخ داد؛ مردم هم شدند تماشاچی! 🔹اینبار اما «انفعال اجتماعی» ناموفق بود مردم پای کار بودند و به سناریوی دخالت خارجی نه گفتند؛ همین شد که شهریور ۲۰ تکرار نشد. 🔹 مسعود جعفری جوزانی در فیلم درخشان در چشم باد خیلی خوب آن روزهای تلخ را به تصویر کشیده
سیمای شهر کرکوند
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأ
بسم الله الرحمن الرحیم [وَقَضَيْنَا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ فِي الْكِتَابِ لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَلَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيرًا] 🔹مستند داستانی 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی زنی در طائف بود که علاوه بر زشتی و کراهت منظَر، شبهه یهودی بودن او مطرح بود و «سمیه» نام داشت. درباره چگونگی امکانش حرفی نمی‌زنیم اما اغلب زناکاران جاهلیت اقرار کرده‌اند که حداقل یک بار با سمیه رابطه داشته‌اند! یک روز که ابوسفیان وارد طائف شد، به شراب فروشی «ابومریم سلولی» رفت و پس از نوشیدن شراب و به وجود آمدن حالت مستی، شهوت بر او غالب شد. از ابومریم طلب کنیزکی کرد که با او همبستر شود و ابومریم، سمیه را به او پیشنهاد داد. ابوسفیان وقتی آدرس او را پرسید، ابومریم با دستش به طرفی اشاره کرد و گفت: این مسیر را برو تا به خانه‌ای برسی که بالای سر آن پرچم (علامتی مبنی بر پذیرایی اهل خانه از مردان شهوت ران) است. در بزن و بگو مرا ابومریم فرستاده. ابوسفیان همین کار را کرد و شبی را با سمیه گذراند. بعدها سمیه دارای فرزندی به نام «زیاد» شد که به خاطر مشخص نبودن پدرش، او را «زیاد بن ابیه» یعنی «زیاد پسر باباش» نامیدند. در حوالی ده سالگیِ زیاد، ابوسفیان دوباره هوس سمیه کرد و به طائف آمد و با نشانه‌هایی که از خود در چهره زیاد دید، زیاد را گردن گرفت و گفت از حالا به او زیاد بن ابوسفیان بگویید. بعدها معاویه از این نسب استفاده کرد و زیاد را که انسانی باهوش و مدیر و سنگدل بود برادر خود خواند و در چتر حمایتی خود قرار داد. تا این که زیاد بزرگ شد و به خاطر هوش و سواد و ریاضیاتی که می‌دانست و همچنین ادیب و اهل شعر بودن، مغیرة بن شعبه (همان کسی که به حضرت زهرا سلام الله تازیانه زد و حضرت را مجبور کرد که کمربند علی علیه السلام را رها کند تا بتوانند علی را به زور به مسجد ببرند) او را به عنوان دبیر با خود به بصره برد. زیاد جوری کار کرد و نظر بقیه را نسبت به خود مساعد کرد که در آنجا به چشم عمر بن خطاب آمد. عمر بن خطاب وقتی قائله یمن اتفاق افتاد، به زیاد این فرصت را داد تا با خاموش کردن قائله یمن، خود را نشان بدهد و زمینه را برای تصاحب مسئولیت‌های بالاتر فراهم آورد. زیاد به یمن رفت و کاری کرد که در تاریخ نوشتند و یمن را در هفت شبانه روز تار و مار و غارت کرد و باقی مانده مردم را تابع محض خلیفه کرد و یکی را به عنوان والی یمن منصوب کرد و به مدینه برگشت. ابن خبر مثل توپ صدا کرد و در مدت کمی، از زیاد، چهره‌ای کاردان و اهل سیاست نشان داد. چند سالی گذشت و وقتی علی علیه السلام خلافت را به عهده گرفت، در رکاب علی در جنگ صفین شرکت کرد و هر چه معاویه نامه نوشت و برای زیاد، امان نامه فرستاد، قبول نکرد و محکم سر جای خودش ایستاد. این کار از او چهره‌ای استوار در نگاه مردم ساخت و زبان‌ها به تمجید او گشودند. تا این که پس از صفین، در منطقه‌ای در فارس، بین تخت جمشید و شیراز، شورشی خطرناک رخ داد و علی علیه السلام تصمیم گرفت که زیاد را برای خاموش کردن آن شورش بفرستد. زیاد با تعدادی به طرف حومه شیراز حرکت کردند و پس از پیروزی بر شورش، مدتی را همانجا سپری کرد تا این که نامه‌ای از علی علیه السلام دریافت کرد که زیاد را به عنوان والی شیراز و کرمان منصوب و معرفی کرده بود. در دستگاه استانداری که او در شیراز و منطقه استخر برقرار کرده بود، زنی زیبارو و باهوش و فوق العاده بلندپرواز حضور داشت که مرتب خود را به چشم زیاد می‌آورد و با دلبری و سخندانی و سخنرانی و کتابت دربار زیاد، کم کم مهرش را در دل زیاد جا داد. تا جایی که آن دختر که «مرجانه» نام داشت، اینقدر احساس راحتی کرد که پس از مدتی، خود را به زیاد عرضه کرد و گفت که آرزوی وصلت با زیاد را دارد. زیاد هم از این دختر خوشش آمده بود و این پیشنهاد را پذیرفت و قرار گذاشتند مدتی به صورت مخفیانه محرم باشند تا وقتی فرصتش پیش آمد، با دستگاه خلافت علی علیه السلام مکاتبه و کسب تکلیف کند. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که یهو مرجانه باردار شد و از مسافرت طولانی که زیاد به کرمان رفته بود استفاده کرد و مدت حمل خودش را گذراند. تا این که چند هفته مانده به برگشتن زیاد، بچه به دنیا آمد. وقتی زیاد به شیراز برگشت و بچه و همسر مخفی اش را دید، ترسید اما دیگر فایده نداشت و مجبور شد برای او اسم انتخاب کند و او را «عبیدالله بن زیاد» نامیدند. ادامه ... 👇
همین طور که عبیدالله بزرگ می‌شد، علی علیه السلام شهید شد و دوران سیاه خلافت معاویه پیش آمد. زیاد کسی نبود که به چشم خلیفه نیاید. هر کسی خلیفه می‌شد، خود را از هوش و توانمندی‌های زیاد بی نیاز نمی‌دید. به خاطر همین، زیاد مسئولیت‌های بزرگ‌تری را از سوی معاویه پذیرفت. وقتی زیاد را والی بصره کردند، مرجانه و عبیدالله را علنی معرفی کرد و با آنها به طرف بصره رفت. چند سال بعد که عبیدالله نوجوانی را در حال سپری کرده بود، معاویه تصمیم گرفت که زیاد را برای سرکوب قائله مرو و خراسان بفرستد. همان ماموریت سبب شد که پدر و پسری فتوحات قابل توجه و چشمگیری داشته باشند و کم کم در کنار اسم زیاد، اسم پسرش هم سر زبان‌ها بیفتد. همین اوضاع و احوال زیاد، سبب شده بود که هر جا قائله خطرناک و امنیتی پیش می‌آمد، فوراً او را صدا می‌کردند و او هم می‌رفت و حل می‌کرد و برمیگشت. تا جایی که حتی یک ماموریت شکست خورده در کارنامه زیاد مشاهده نکردیم و از زمان عمر و امام علی تا زمان معاویه، هر چه به او سپرده می‌شد، با هوش و سنگدلی و کاردانی که داشت، از خود اثر قابل توجهی باقی می‌گذاشت. زیاد، فردی زیرک و خشن بود و در آغاز امارتش در بصره در زمان معاویه، به مسجد بصره رفت و خطبه خواند و مردم را شدیداً تهدید کرد. او در امارتش، بسیار خشن و قاطع عمل می‌کرد و به همین خاطر امنیت کامل در سرزمین‌های تحت سیطره‌اش حاکم بود. او این مدل حکومت داری را به پسرش آموزش داد و عبیدالله را لنگه خودش بار آورد. با وجود همراهی‌اش با علی بن ابی طالب و برتری دادن او نسبت به معاویه در صفین و تظاهر به شیعه‌گری، در زمان امارتش بر بصره و کوفه در زمان معاویه، از راه خویش بازگشت و بر شیعیان سخت گرفت و بسیاری از آنها را زندانی و برخی از آنها را به قتل رساند. مشهورترین ماجرای سخت گیری بر شیعیان در زمان زیاد، دستگیری و قتل حُجر بن عدی و یارانش است. زیاد آنها را به جرم اینکه به علی دشنام نمی‌دهند و به دشنام دهندگان اعتراض می‌کنند، بازداشت و زندانی کرد و به دستور معاویه راهی شام نمود. حجر و یارانش به دستور معاویه در جایی به نام مرج عذراء به بدترین شکل به شهادت رسیدند. تا جایی که معاویه بعدها اقرار کرد و می‌گفت کاش این همه بر حجر بن عدی سخت نگرفته بودم. معجونِ روحی و رفتاری زیاد در فرزندش عبیدالله تبلور کرد و پس از این که زیاد در سال 53 قمری و بر اثر طاعون درگذشت، فرزندی به مراتب باهوش‌تر و سنگدل‌تر و البته و صد البته علی ستیزتر از خودش باقی گذاشت و رفت. تا جایی که در جلسه مشورتی یزید که برای خواباندن قائله عراق و سرکوب کردن امام حسین با سه چهار نفر از یهودی زاده‌های دربارش گرفت، سرجون تا نام عبیدالله را به زبان آورد و گفت که «معاویه گفته تا عراقی‌ها سرباز زدند و شورش کردند، دوای درد آنها عبیدالله بن زیاد است، او را با حفظ سمت به عراق منصوب کن تا مثل پدرش همه جا را برایت امن کند»، یزید این پیشنهاد را پذیرفت و عبیدالله که حاکم بصره بود، با حفظ سمت، به استانداری کوفه منصوب شد تا کوفه را ابتدا از چنگ مسلم بن عقیل و سپس از دست یاران امام حسین درآورد و نگذارد پای امام حسین به کوفه برسد. در آن جلسه، سرجون نام یک نفر دیگر را هم برد که یادآوری زندگانی او نیز مو بر تن آدم سیخ می‌کند و حاوی نکات ظریفی است... ادامه دارد...
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ بعضیها در جواب این سوال که مشکلات کشور تقصیر کیه؟ سریع میگن جمهوری اسلامی! 📍اما اگه دقت کنیم اکثر مشکلات کشور تقصیر جریان اصلاحاته که از این ۴۶ سال سه چهارمش، مدیریت و منابع دست اینا بوده! 🔹ویدئو رو حتما ببینید
سیمای شهر کرکوند
روایت دلدادگی قسمت ۱۲۷🎬: ابو مرتضی ، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیا دیده بود و هیجان روحی این پسرک
روایت دلدادگی قسمت۱۲۸🎬: سهراب هراسان وارد مسجد سهله شد، در نور کم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند ، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند. همانطور که زانو هایش می لرزید و با خود فکر می کرد ،یکی از این افراد، همان فرشته ایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است ، جلو رفت . کنار هر کس که می رسید اندکی تعلل می کرد و خوب چهره اش را می نگریست ، تک تک افراد را نگاه کرد ، اما هیچ کدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود. فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود. سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را می نگریست ، ناگاه با صدای مردی که در کنارش نشسته بود به خود آمد : آهای جوان ، گویا دنبال کسی هستی ؟ سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت می کرد شد ، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود ، در دست می گرفت و می فشرد گفت : راستش..راستش ..دنبال کسی می گردم ، نام و نشانش را نمی دانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم ، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله....فکر می کنم او امام جماعت این مسجد باشد... مرد عرب ، آهی کشید و گفت : عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم ،اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدتهاست معتکف این مسجد شده ام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم ،اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را می دانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمی دانی... سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود ،لبخندی زد و گفت : چه جالب...می شود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را می شناسی؟ مرد لبخند محزونی زد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : من به دنبال ان غایب همیشه حاضرم ، من به دنبال آن یاری رسان درماندگانم ، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابان گرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ... سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود ، گویی او‌ با حرفهایش نشانی همان مردی را می داد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد«صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد....می خواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک می کرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت : اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی ، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسی ست که به طلبش آمدی... سهراب که با شنیدن این حرف ، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه می خواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦 ‎‌‌‌‌
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متأسفانه هنوز یاد نگرفتیم برای خودمون زندگی کنیم. لذت ببرید از آنچه که خدا براتون داده و به هیچکس نگید که چه خبره تو زندگیتون.👍
برنامه خاموشی پنجشنبه مورخ ۶شهریور ماه ۱۴۰۴ شهرستان مبارکه ✅ ساعت ۹تا۱۱ ( D_E_A ) ✅ ساعت ۱۱ تا ۱۳ ( B_F_C ) ✅ ساعت۱۳ تا ۱۵ ( K2_G ) ✅ ساعت ۱۵ تا ۱۷ ( A_E_K1 ) ✅ ساعت 17 تا ۱۹ ( C_D_B_F ) ✅ ساعت ۱۹ تا ۲۱ ( K2_G ) ✅ ساعت ۲۱ تا ۲۳ ( K1 )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🌺داستان زیبای حضرت موسی (عليه‌السلام) خدایا هر "گره ای" که به دست تو باز شد من به شانس نسبت دادم! هر "گره ای" که به دستم کور شد، مقصر تو را دانستم. خدای من، کمکم کن؛ تابفهمم تو کنارمی، نه روبروی من.. 🌤🤲 ┅═✾🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃✾═┅ ‎‎  اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ