کتاب یادت باشد
کتاب عاشقانه ای درباره زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی.
کتابی که رهبر انقلاب فرمودند که باید ماجرای قهرمانان آن در تاریخ ثبت شود
قیمت پشت جلد 30,000 تومان
قیمت با ۱۰درصد تخفیف: 27,000 تومان
لینک خرید آنلاین👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/47910?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
👥 مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فروشگاه کتاب جان
کتاب یادت باشد کتاب عاشقانه ای درباره زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی. کتابی که رهبر انقلاب فرم
به مناسب سالگرد شهادت مدافع حرم حمید سیاهکلی🌷
کتاب فی ظلال القرآن (به ترجمه رهبر معظم انقلاب)
🔺 این کتاب، بیش از آنکه یک کتاب تفسیری باشد، کتابی است که درباره نحوه ی بیان الهی و زیبایی های لفظی و معنوی قرآن، تناسب آیات با یکدیگر و برخی مصادیق معاصر آیات، بحث می کند
کتاب حاضر به قلم سید قطب، از ابتدای قرآن کریم تا آیه ۱۸۲ سوره مبارکه بقره را در بردارد و توسط حضرت آیت الله خامنه ای ترجمه شده است.
410 صفحه|جلد سخت| 37000تومان
قیمت با تخفیف: 34000 تومان
خرید آنلاین از طریق لینک زیر:
https://basalam.com/sahifehnoor/product/182951?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
مرجع تهیه کتاب های تالیفی و تقریظی رهبر انقلاب👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
هدایت شده از فروشگاه کتاب جان
📖 کتاب از افغانستان تا لندنستان
💯 خاطرات جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه تکفیری اروپا در دهه 90 میلادی
🔹 شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم میخواست «مجاهد» باشد و هم میخواست با «تروریستها» بجنگد
🔸 کسی که هم از دستگاههای اطلاعاتی غربی میترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود.
۵۶۸ صفحه| ۴۰۰۰۰ تومان
قیمت با ۱۰درصد تخفیف: ۳۶۰۰۰ تومان
خرید آنلاین👇👇👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا: @milad_m25
مرجع تهیه کتاب فعالان فرهنگی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_یازدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
فردا صبح [که از خواب بیدار شدم و] به طبقۀ پایین خانه آمدم، امین و یاسین هم آمده بودند. رفت و آمدشان به خانۀ ما داشت بیشتر و بیشتر میشد. تقریبا هر روز به آنجا میآمدند.
رفتم داخل اتاق نشیمن و رو به یاسین گفتم: «یک نفرو پیدا کردم. میتوانم فشنگا رو با قیمت یازده و نیم فرانک، گیر بیاورم.»
ابروهای یاسین، همانطور که به من نگاه میکرد، به آرامی بالا رفت. بعد رو کرد به امین. چند کلمهای با هم پچپچ کردند. بعد امین سری تکان داد.
یاسین رو کرد به من و با صدای آرام گفت: «خیله خب. امتحان میکنیم. به رفیقت بگو 5 هزار تا میخوایم. اما بگو قبل از تحویل دادن پول، میخوایم یه نمونه برامون بیاره.»
امین و یاسین آدمهای هشیار و محتاطی بودند. اصلا نمیدانستند این کسی که میخواهم با او کار کنم کیست. من هم که حرفی از معرفیاش نزدم. از آن گذشته، هیچ دلیلی نداشت که به من اعتماد کنند. از حضور من در بلژیک هنوز یک ماه هم نگذشته بود و هیچ کدام از آن دو هم چیزی دربارۀ من نمیدانستند.
فردای آن روز با لوران تماس گرفتم و گفتم با قیمت موافقیم و میخواهیم سر مقدار صحبت کنیم. این را هم گفتم که پیش از ادامۀ کار میخواهیم چند نمونه ببینیم.
جایی را در نزدیکی میدان «گرَند پِلِیس» مشخص کرد و گفت ساعت 9 شب آنجا باشم.
[ساعت 9 شب رفتم سر قرار.] همین که ماشینش رسید سوار شدم و کنارش نشستم. گفتم: «5 هزار تا فشنگ با همون قیمت یازده و نیم فرانک میخوایم.»
«ظرف دو روز آمادش میکنم.» این را گفت و بعد یک بسته تحویلم داد. بازش کردم. 5 فشنگ داخلش بود. تا آن موقع هیچ وقت فشنگ جنگی لمس نکرده بودم. با وجود اینکه این فشنگها با فشنگهایی که پیش ادوارد دیده بودم فرق داشت، آنقدر دربارۀ مهمات اطلاعات داشتم که بتوانم بگویم اینها اصلی است.
پرسید برای تحویل و دریافت پول و فشنگها کجا باید هم را ببینیم. جایی در فاصلۀ تقریبا 1 کیلومتری خانۀ خودمان را پیشنهاد دادم. راه افتادیم به همان سمت تا دقیقا محل مورد نظرم را نشانش دهم. جایی بود در فاصلۀ تقریبا 100 متری یک ایستگاه اتوبوس در یک خیابان تاریک. این منطقه شبها به حالت شبه متروکه در میآمد.
لوران محل را بررسی کرد و گفت موافق است. قرار شد ظرف دو روز آتی با او تماس بگیرم تا هر وقت فشنگها را جور کرد، نیمهشب در همینجا یکدیگر را ببینیم.
از ماشین پیاده شدم و پیاده راه افتادم سمت خانه.
به خانه که رسیدم یاسین منتظرم بود. ظرف را تحویلش دادم. بازش کرد. یک نگاه اجمالی به یکی از فشنگها انداخت. حداقل من فکر کردم دارد این کار را میکند. بعد با لحنی صد در صد مطمئن گفت: «خودشه، همونیه که ما میخوایم.»
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_دوازدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
خیلی از برخورد یاسین خوشم آمد. هر کس فشنگی به دست بگیرد برای اینکه مطمئن شود فشنگ اصلی است یا نه باید به شمارهای که روی پوستۀ آن درج شده نگاه کند. اما یاسین بدون اینکه به آن نگاه کند فهمید فشنگ واقعی است. از همینجا فهمیدم یاسین، حرفهای است.
از همان وقت که در مغرب حشیش میفروختم، فرق حرفهایها با آدمهای دست چندم را خوب یاد گرفته بودم. دستکم صد جور مختلف حشیش داریم. اما حرفهایها نوع حشیش را صرفا با نگاه کردن، حتی بدون اینکه به آن دست بزنند، تشخیص میدادند. به صورت غریزی کیفیت ماده را متوجه میشدند، میفهمیدند از آن انواعِ خوب است یا نه. اما آماتورها قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنند اول مواد را برمیداشتند و در دستشان میچرخاندند. حشیش را نصف، و آن را بو میکردند.
در آن لحظه که یاسین آنطور برخورد کرد، یک چیز دیگر را هم فهمیدم. شاید این را قبلا هم حس کرده بودم ولی در واقع خیلی به آن توجه نمیکردم. فهمیدم امین و یاسین اهل فعالیت جدیاند، و این یک کار جدی است. امین و یاسین با جوانهایی که در مغرب دیده بودم و سعی میکردند با پرحرفی دربارۀ تفنگ و جهاد و قولِ پیوستن به نبرد بوسنی ثابت کنند برای خودشان کسی هستند، فرق داشتند. امین و یاسین «اصلی» بودند.
همۀ اینها را در یک لحظۀ کوتاه درک کردم، مثل نوری که یک لحظه بدرخشد و برود.
دو روز بعد با لوران تماس گرفتم و برای همان شب قرار گذاشتیم. یاسین پاکتی پر از پول تحویلم داد. حتی درب پاکت را هم باز نکردم تا چه برسد به اینکه بخواهم پولها را بشمارم. مطمئن بودم پول، کامل است. به او گفتم قرارمان کجاست، بعد از خانه زدم بیرون و پیاده به سمت محل قرار راه افتادم. چند دقیقهای در آنجا، تقریبا در تاریکی مطلق ایستادم.
به محض اینکه لوران رسید سریع سوار ماشینش شدم. چند صد متری رفتیم و بعد در جایی بسیار خلوت توقف کردیم. پولی که سهم خودم بود را از پاکت برداشته بودم، بقیه را تحویل لوران دادم. پولها را شمرد، وقتی مطمئن شد رقم درست است گفت نگاهی به پایین صندلیام بیندازم. یک ساک آنجا بود. برش داشتم و درش را باز کردم.
تا آن شب هیچ وقت چیزی شبیه این ندیده بودم. موقعی که پیش ادوارد بودیم همیشه یک مشت فشنگ بیشتر نداشتیم. چون بارها و بارها از همان پوکهها گلولۀ جدید میساختیم. اما الان روبرویم هزاران فشنگ بود. اینها خیلی بیشتر از آن چیزی بود که قبلا پیش ادوارد استفاده کرده بودم. فقط چراغ داخل ماشین روشن بود، اما پوستۀ فشنگها برق میزد. صحنۀ هیجانانگیزی بود.
نیازی نبود فشنگها را بشمارم. به لوران اعتماد داشتم. نه به این خاطر که او را آدم خوبی میدانستم، به این خاطر که مطمئن بودم که نمیخواهد از من دلهدزدی کند. او میدانست که من میتوانم در آینده معاملههای شیرینی برایش جور کنم.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_سیزدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
لوران مرا در ایستگاه اتوبوس پیاده کرد و به سرعت دور شد. راه افتادم سمت خانه. ساک، به طرزی باورنکردنی سنگین بود. ناگهان یک ماشین جلویم ایستاد. یاسین بود، با ون فولکس واگنش. انتظار نداشتم او را آنجا ببینم، اما در عین حال خیلی هم غافلگیر نشدم. سریع پریدم داخل ون و ساک را نشانش دادم. بازش کرد و نگاهی به داخلش انداخت. لبخند روی لبهایش آمد، یک لبخند طولانی و گوش تا گوش! مدام تکرار میکرد: «ما شاء الله! ما شاء الله!»
جلوی درب خانه که رسیدیم یاسین کیسه را برداشت و مثل برق و باد خودش را به داخل خانه رساند. من پشت سرش بودم. موقعی که داشتم به سمت در خانه میرفتم صدایی شنیدم. برگشتم. دیدم ماشینی دارد دنبالم میآید. دو نفر در صندلیهای جلوی ماشین نشسته بودند. تا آن موقع ندیده بودمشان. مرا که دیدند سرعتشان را کم کردند، برای یک لحظۀ گذرا خوب وراندازم کردند و بعد دوباره دور شدند. اینطور به ذهنم رسید که یاسین، تماممدت مرا زیر نظر داشته است.
صبح روز بعد که برای صبحانه خوردن به طبقۀ پایین آمدم، امین و یاسین در اتاق نشیمن بودند. هر دو نفرشان لبخند میزدند. یاسین بلند شد و همانطور که به استقبالم میآمد گفت: «ماشاء الله برادر!» همان دیشب فشنگها را شمرده بودند. دقیقا پنج هزار تا بوده. فهمیدم خوششان آمده است.
با لبخند گفتم: «پس سهم من چی میشه؟»
ناگهان، چهره هردونفرشان درهم رفت. متوجه شدم عصبانی شدهاند. امین گفت: «برادر، تو این کارها رو برای پول نمیکنی.» صدایش آرام بود و میشد در آن رد تهدید خفیفی را حس کرد. ادامه داد: «این کارا رو در راه خدا میکنی. این کارا برای اُمّته. هیچ وقت اینو فراموش نکن.»
با لحن تمسخرآمیزی گفتم: «پس، از این به بعد دیگه انجامش نمیدم!»
هر دو نفرشان از لحنم یکه خوردند. کمی عقبنشینی کردند. یاسین گفت: «امیدوارم در حرفی که زدی تجدید نظر کنی.»
جواب دادم: «نیازی به تجدید نظر ندارم. در هر حال نمیتونم از این به بعد با این مبلغ جنس رو براتون جور کنم. طرف فقط برای بار اول به این قیمت جنس تحویلمون داد. از الان به بعد قیمت، 11 فرانک و 80 سنته.»
داشتم دروغ میگفتم. آنها هم میدانستند. اما کاری نمیتوانستند بکنند. حتی اگر 11 فرانک و 80 سنت میدادند باز هم بیش از یک فرانک نسبت به خرید فشنگ از آلمان توی جیبشان میماند.
[...] در پنج شش هفتۀ بعد، سه بار دیگر برایشان از لوران جنس خریدم.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
کتاب بسیار ارزشمند ترگل
🔺 بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای #حجاب
🔺تمام رنگی و با ادبیاتی روان و امروزی
🔺 مناسب برای برگزاری مسابقات کتابخوانی.
۱۲۸صفحه|22000تومان
قیمت با تخفیف: 19800تومان
توضیحات بیشتر و خرید👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/75032?ref=830y
تخفیف ویژه برای برگزاری مسابقه کتابخوانی
#توجه: خرید 15 جلد به بالا با تخفیـف 25 درصد
ارتباط با ما👈 @milad_m25
مرکز پخش👈 09351539305
مرجع تهیه کتاب فعالانه فرهنگی:
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این کلیپ داستان دختری است که دربرنامهی #از_لاک_جیغ_تاخدا از تاثیر یک کتاب در مسیر تحولش میگوید.
✅ #ترگل نام کتابی است که ۲۰دلیل عقلی وروانشناسی #حجاب را بازبانی کاملا ساده وجوانپسند تبیین میکند
این کتاب مزین است به مقدمهی آیتالله مهدوی.
جهت خرید کتاب با تخفیفات بالا به پست های قبلی مراجعه کنید.
ارتباط با ما: @milad_m25
@sn_shop