30.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚🤲معجزه عشق و ایمان 🤲💚
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۵
#نزدیکهای دور
چند روزی که از تعطیلات عید مونده بود ،تقریبا باهم بودیم،یه روز مامان،همه رو برای شام دعوت کرد،شب خوبی بود،منو ترلان جفت شده بودیم،مامان و مادرجون تهمینه خانم باهم جور شده بودن،بابا و سامان و باباجون هم باهم،قبل صرف غذا مامان گفت: این شام به افتخار کار بزرگیه که آقای پژواک انجام دادند و البته تشویق اصلی تو فیش حقوقیشون منظور خواهد شد.
همه به افتخار سامان دست زدنو سامان بازم جلوی مامانم تا گوشاش قرمز شد،همیشه در رابطه با مامان اینطور بود،اما رابطه صمیمانه تری با بابا پدرام داشت.
به هرحال تعطیلات تموم شد ،وسامانو ترلان تهمینه خانم رو بردن تبریز و ما هم روز آخرو فقط
در خدمت باباجونو مامان جون بودیم،کم و کسری ها شونو بابا تهیه کرد و منو مامان تمام خونه رو جارو برقی کشیدیمو گرد گیری کردیم تا بعد از رفتن ما مادرجون تو زحمت نیوفته!!
صبح روزی که میخواستیم بریم تهران زودتر بیدارشدم رفتم کنار ساحل با نبود ترلانو سامان دلچسب نبود،اما امیدوار بودم ،تهران سامانو میبینم.
داشتم مسیر خونه ی آقا شاهینو میدیدم که متوجه آقا شاهین شدم،رفتم جلوش و بعد از سلام احوالپرسی ،گفتم که حسابی جاش خالی بوده.!!!
آقا شاهین خیلی آروم و متین گفت: من جایی نرفته بودم،دلم میخواست همه فکرکنن جنوب رفتم،اما ازدور شاهد خوشیهاو خندهاتون بودم!!!
لبخندم ماسید،جلوتر رفتم،تا شاید از احساسش چیزی درک کنم،خیلی درمونده تر شده بود،انگاری پیدا شدن تهمینه خانم ،بعد از اون کابوسهای شبانه،به یه حسرت جبران نشدنی تبدیل شده بود،برای اینکه فضارو تغییر بدم وخوشحالش کنم گفتم: راستی تهمینه خانم گفت: اگه روزی برای ترلان خواستگاربیاد,بابا شاهین باید باشه....
چشماش پر شدو گفت: اینو برای دلخوشی من میگی یا واقعا تهمینه اینو گفت؟
سرمو پایین انداختمو گفتم: جدی جدیه،حتی گفت که اگر زمانی شما تصمیم بگیری که برای سامان خواستگاری بری ،حتما میاد.
آقا شاهین لبخندش پر رنگ تر شد و خندید و گفت: تهمینه همیشه یه زن عاقل بوده و هست.....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
بعداز ظهر به تهران رسیدیم ،من مشغول جمع و جور کردن لباسهام بودم که نگار رو گوشیم تماس گرفت،تا گوشیو برداشتم،قبل از سلام گفت: مامانت کنارت نیست ؟؟
گفتم: نه... علیک سلام
نگار با ناله گفت: آیدا مامانت میخواد منو اخراج کنه؟؟؟؟
گفتم: نه!!! نمیدونم
مامان تقه ای زدو اومد داخل،با لبخونی پرسیدم که نگارو میخواد اخراج کنه؟؟؟
گفت : نه !! یه فرصت دیگه داره ،به شرطی که حواسش به کارش باش.
منم گفته ی مامان و مو به مو گفتم: نگار خوشحال شدو گفت تومحیط کار دیگه از اطاقم بیرون نمیام،قول میدم.
خنده ام گرفت و گفتم: عه....نگار به منم سر نمیزنی؟؟؟؟
گفت: نه...حواسمو پرت میکنی!!!فقط فردا منتظرم تا حضوری سال نو رو تبریک بگم.
گفتم: باشه خواهیم دید.
فردا که شرکت رفتیم،اکثر کارکنان برای تبریک سال نو و تشکر از عیدی قابل توجهی که از طرف شرکت هدیه شده بود ،به اطاق مامان اومدن،منم بعد از اینکه نگارو تو اطاق مامان دیدم ،رفتم تا کارهای سال جدید رو شروع کنم،دلم لک میزد که به سامان یه سر بزنم.
هنوز به در اطاقم نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد،آخ جون سامان بود.
من: سلام عزیزم ...کی رسیدی؟؟؟
سامان: سلام خانم طلا،دم صبح رسیدم.
من: تو شرکتی؟؟
سامان: الان رسیدم ماشین مو پارک کنم میام بالا
من: میخوام ببینمت،اول بیا پیش من
سامان: ای بابا یکی حرف دلمونو زد
به تار موت قسم ،دلم یه ذره شده اومدم.
منتظر سامان بودم که تقه ای به در خورد،من در حالیکه فکر میکردم سامانه گفتم: بفرمایید لطفا!
چشمم به در بود و نیم خیز شدم که ،یه دفعه خشکم زد...
پریسا اومد جلو و گفت: سلام عزیزم اومدم سال نو رو تبریک بگم،با آرزوی سلامتی و بهروزی...
من هنوز تو بهت بودم،اول اینکه منتظر سامان بودم،دوم اینکه این همه فضل و ببخش از پریسا بعید بود!!؟
نا باورانه جلو اومد تا منو ببوسه!! دستمو طرفش بردمو خم شدم تا همدیگرو ببوسیم،متقابلا تبریک گفتمو تشکر کردم،دوباره تقه ای به در خوردو یه بفرما گفتمو سامان داخل شد!
پریسا با دیدن سامان،پشت چشمی نازک کردو بدونه اینکه جواب سلام سامانو بده به من گفت: برم دیگه عزیزم کاری نداری ؟؟
با تعجب نگاش کردمو گفتم : نه ممنون....
بعد از رفتن پریسا سامان گفت: خدایا اینم شفا بده,گناه داره.....!!
گفتم: رفتارش عجیب بود.
گفت: تا قبل عید ،آقای پژواک ،آقای پژواکش ،قطع نمیشد ،امروز اینطوری ؟
بعد گفت: ولش کن ،اصل حالت چطوره؟ خوبی ؟ اومدم برای یه سال کاری جدید انرژی بگیرم ،هستی؟
گفتم : چی رو؟
گفت: دیگه این پاو اون پا نکن آیداجون ،من.....دیگه.....نمیتونم...تنها....زندگی کنم ،دیونه میشم ،میوفتم گردنتها ...
خندیدم و گفتم:هر بار که میری تبریز جسورتر میشی ،حواست هست.
سامان جلو اومدو گفت: هربار که از تو دور میشم ،میفهمم عاشقتر از قبلم، حواسم هست...
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۶
#نزدیکهای دور
هنوز سامان تو اطاقم بود که دوباره تقه ای به در خوردو بفرمایید گفتم،اینبار دیگه قابل تحمل نبود،بابک تو آستانه ی در ایستادو گفت: عیدتون مبارک آیداجون ،اومدم سال نو رو تبریک بگم ،و هدیه ای رو که تو دستش بود ،روی میز گذاشتو گفت: گرچه قابلتو نداره ،اما رسم دوستی همینه!!!
جواب سلامو دادم و با حرص گفتم: یادم نمیاد ،بین ما دوستی اتفاق افتاده باشه،سامان که از عصبانیت دستشو مشت کرده بود،اومدو رو صندلی کنار صندلی من نشست.
بابک نیم نگاهی به سامان کردو گفت: خوبه تو محل کارتون لااقل مرز دوست و همکار و رعایت کنید.
من: مرز بین دوست و همکار بله.....اما بین دوتا نامزد مرزی نیست!!! ،آقای ثبوتی...
خودم از گفته ی خودم خجالت کشیدم اما سعی کردم کنترلمو از دست ندم,و جالب اینکه سامان هم با سرش تأیید کرد.
بابک به سامان گفت: اول صبحی که جلوی در شرکت دیدمتون ،باید حدث میزدم ،این اشتیاق برای اومدن سرکار ،باید دلیل موجهی داشته باشه!!!
نفسمو بیرون دادمو گفتم: گرچه این یه رازه ،و امیدوارم شما همونطور که انتظار میره،راز نگهدار باشید.
دیگه بابک چیزی نگفت و خارج شد.
سامان از رو صندلی بلند شد و به من که هنوز با غضب در بسته شده ی پشت سر بابک رو نگاه میکردم ،گفت: خب پس من اجازه دارم بگم،خانمم کاری نداری ،اجازه مرخصی میدی؟
از این شوخی سامان خندم گرفت و گفتم: سامان برای تو هم توضیح بدم؟
دستاشو به علامت تسلیم بالا بردو گفت:: نه نه به اندازه کافی توجیه شدم.
نزدیک به پایان کار اداری بود که دوباره پریسا اومد داخل بعد از کلی تعارف و تعریف و تمجید که معلوم نبود از رو کدوم کتاب بلغور میکنه گفت: یه رازی رو میخوام بگم فقط باهام همکاری کن باشه؟
گفتم: بگو رازت چیه؟ روش فکر میکنم !!
پریسا اومد جلو و گفت: فردا روز تولد آشا هست ،ومن دوست دارم یه سورپرایز براش داشته باشم،یه خونه تو خیابون پروانه ،کنار آموزشگاه زبان امید هست که میخوام توی اون براش یه جشن تولد بگیرم ،فقط اینکه اول باید منو تو بریم همه چی رو ردیف کنیم بعد به آشا بگیم که بیاد اونجا!!
گفتم: جای بهتر سراغ نداری ،اون خونه مال کیه؟
پریسا گفت: مال ماست،مجهزه،بعدشم از آپارتمان که بهتره ،میخواییم بترکونیم،هرچقدر
محیط خلوتر بهتر
زبونمو دور لبم چرخوندمو گفتم: خب بهتره به نگار هم بگیم تا....
پریسا گفت: میشه قبل از اینکه به کسی بگیم بریم اول اونجارو ببینیم ؟
اگر تأیید نکردی ،یه جای دیگه رو انتخاب میکنیم!!!
با خودم فکر کردم،شاید دوست نداره تا اوکی نشده کسی بدونه،به هرحال ایده ی خودش بوده،الان متوجه شدم که چرا صبح زود اومد خیلی صمیمی تبریک سال نو رو گفت!!!
گفتم باشه کی بریم؟؟
گفت: ده دقیقه بعداز تموم شدن کار شرکت
گفتم : باشه با ماشین من میریم.
گفت: نه هرکی با ماشین خودش ،چون میخوام ،بعد از دیدن اونجا سریع وسایلو آماده کنم،فقط باید یه لیست تهیه کنی.
قبول کردم و بعداز رفتن پریسا شروع کردم به تهیه لیست وسایل لازم ،وحتی اسامی مهمونها .
ساعت کاری که تموم شد،سامان اومد تو اطاقمو گفت: هنوز نرفتی ؟؟؟
پاشو خانمم خسته شدی؟؟
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ببخشید مامانتون همراه پدرتون تشریف آوردن منزلمون برای خواستگاری که من بشم خانومتون؟؟؟
سامان نزدیک میزم شد و گفت: شما امر بفرما همین امروز ردیفش میکنم.
بعد لیست نوشته شده رو خوندو گفت: تولد کیه ؟؟
گفتم: یه رازه بین منو پریسا ،فعلا هم باید باهاش تا یه جایی برم.
سامان پرسید کجا؟
گفتم: نمیدونم،قراره من دنبالش برم.
از سامان خداحافظی کردمو،با پریسا از شرکت خارج شدم،پریسا جلو جلو میرفت و منم آروم آروم پشتش بودم،تا به خونه ی مورد نظر رسیدیم....
پریسا ماشینشو پارک کرد,منم کمی جلوتر ماشینمو پارک کردم،پریسا کلیدشو درآوردو چندین بار تو قفل چرخوندو بالاخره درو باز کرد،بعد به من گفت بفرما
باهم رفتیم داخل ،خونه ی قدیمی ولی شیک بود،مبلمانش کامل بود،
حتی اطاقهاش هم مجهز بود.
پریسا گفت چطوره؟؟
گفتم : عالیه من باید تو لیستی که نوشتم تجدید نظر کنم.
پریسا یه صندلی رو از زیر میز داخل هال بیرون کشیدو گفت: چند دقیقه بشین،میخوام از داخل ماشینم چیزی رو بیارم بهت نشون بدم که مختص تولد فردا گرفتم.
لیستو از کیفم درآوردمو گفتم: اوهوم...برو زود بیا
پریسا بیرون رفت و منم مشغول نوشتن لیست جدید شدم که صدای چرخوندن کلید اومد ،گفتم خب پریسا اومد.همینطور که سرم پایین بود ،گفتم: پریسا بیا ببین اینا کم و کسری نداره؟؟؟
::::: کم کسری این خونه تو بودی که با پای خودت اومدی....
#پارت۷۷
#نزدیکهای_دور
نفسم حبس شد،تمام بدنم یخ کرد،دیگه قفسه سینه ام برای فرو بردن اکسیژن تلاش نمیکرد.
سرمو که از رو برگه جدا کردم،چیزی رو که میدیدم باور نمی کردم ،بابک درو بست و اومد جلو،از جام بلندشدمو گفتم: پریسا نگفت شماهم هستی!!
بابک دستی رو ته ریشش کشیدو گفت: شاید لازم نمیدونسته!
کیفمو رو دوشم انداختمو به طرف در رفتم،قبل از من بابک جلوی در ایستادو گفت: کجا خوشگل؟
کارت دارم.
با خشم برگشتم طرفشو گفتم: من کاری ندارم،الانم دیرم شده
با نیشخند چندش آور اومد جلوو تو چشمام خیره شدو گفت: برای دلبری نامزدت دیرت میشه؟
دندونامو فشاردادمو گفتم: مراقب حرف زدنتون باشید.
دستشو دور کمر انداخت و گفت: پس من چی؟ برای من چیزی نداری؟؟
کیفمو بلند کردم تا رو صورتش بکوبم،مچ دستمو گرفتو گفت: بسه خانم کوچولو به اندازه کافی برام فیلم بازی کردی،قبلا بهت گفته بودم،من چیزی رو که میخوام باید به دست بیارم.
تلاشم برای بیرون کشید دستم بی فایده بود،خیلی قوی تر از من بود...
منو کشید کنار دیوار و کاملا نزدیکم شد،دستشو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آوردو گفت:تاوان شکستن غرور من خیلی سنگینه ،خانم کوچولو!
بوی مشروب دهنش حالمو به هم زد،نمیدونم چرا پریسا نیومد،ناخودآگاه به در نگاه کردم،
خنده شیطانی کردو گفت: پریسا الان تو خونشون رو تختش دراز کشیده داره به حماقت تو میخنده
تازه متوجه شدم چه رو دستی خوردم،با تمام وجود دستمو رو سینه اش گذاشتم و هولش دادم،چند قدم عقب رفت،از زیر دستش فرار کردم و طرف در خروجی رفتم.از پشت مانتومو کشید ،دکمه های مانتوم کنده شد.منو طرف خودش کشیدو گفت: کجا ،بیخود وقت برات نذاشتم،آب دهنمو قورت دادم تا شاید با حرف بتونم قانعش کنم،گفتم: ببین بابک الان حالت مساعد نیست،خواهش میکنم اجازه بده برم از این موضوع باکسی حرف نمی زنم.
مقنعه ام رو از رو سرم کشید ودستشو لای موهام انداختو گفت: نباید به کسی چیزی بگی،برای همین بهتره کار محکم کاری بشه.
منو کشوند تو اطاق خواب و رو تخت انداخت،تنم شروع به لرزیدن کرد، مستأصل شدم،بغضم ترکید با گریه التماس کردم،کتشو از تنش در آورد ودر حالیکه دکمه های پیراهنشو باز میکرد گفت: بلد نیستی دیگه،باز کردن دکمه های من کارتوئه ،حیف نمیخوایی یاد بگیری....، تو بغض و گریه ،از حرفهای مزخرفش حرصم گرفت،تصمیمو گرفتم ،هر طور شده از دستش خلاص بشم.
از رو تخت پا شدم و رفتم تا خودمو به در اطاق برسونم،از پشت مانتومو از تنم درآوردو گفت: نشد دیگه ،لباس توروهم من باید دربیارم،باهاش گلاویز شدم,رو صورتش و دستاش چنگ انداختم،زانومو بالا آوردمو خواستم محکم وسط پاش بزنم که هولم داد رو تخت،خواستم فرار کنم ،از پشت تی شرت آستین بلندی رو که پوشیده بودمو گرفت, احساس خفگی کردم،دودستی یقه پشت لباسمو گرفتو از بالا تا پایین لباسمو پاره کرد ،همراه پاره شدن لباسم ،احساس سوزش رو پوست تنمو حس کردم،بی انصاف از بالا تا کمرمو با ناخنش خراشیده بود،بعد در حالیکه دست کثیفشو رو بدنم میکشید گفت: آیدا حیفه این خوشگلیا مال سامان باشه...
برگشتم و تف رو صورتش انداختم،این حرکتم جری ترش کرد.
دوباره برای فرار تلاش کردم که محکم به پهلوم کوبید و چنان بلندم کردو رو تخت انداخت که برای چند لحظه احساس کردم تمام استخونام خورد شد،خواست روم بیوفته که از زیر دستش فرار کردم ،یه سیلی رو صورتم زد و گفت: ببین هیچکس نمیدونه کجایی،پس کارو بیشتراز این خراب نکن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم های چادری !!!!!
#پارت۷۸
#نزدیکهای دور
باسوزشی که تو دستم حس کردم ،چشمامو باز کردم،خانم پرستار آنژیوکت رو از دستم خارج کرد،مامان اومد جلو و گفت بهتری؟؟
با سر علامت دادم که خوبم،ملافه ای که روم بود رو کنار زد سریع مانتومو روم کشیدم،تا پارگی بلوزم از پشت زیاد مشخص نشه،خانم پرستار گفت: دخترم بشین تا سرگیجه ات بهتر بشه بعد راه بیوفت،کنار تخت نشستم،نگام تو نگاه سامان گره خورد،هنوزم چشماش قرمز بود،اومد سمتم و گفت: میبرمت
گفتم: ممنون،اجازه بده راه برم
آروم بلند شدم،سامان خودشو بهم نزدیک کردو گفت: منو محکم بگیر
چند قدم که راه رفتم،سامان دستشو دور کمرم حلقه کردو به طرف بیرون ساختمان هدایت کرد.
مامان کنارم بود،جالب اینکه دیگه از اون اخمایی که موقع نگاه کردن به سامان تحویلم میداد،خبری نبود،شاید سامان هم پیه همه چی رو رو تنش مالیده بود که ،بی محابا اینقدر بهم نزدیک میشد!!
در ماشینو باز کردو نشستم،کیفمو زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم،مامان وقتی دید عقب جا نیست ،رفت جلو و سامان حرکت کرد،مامان و سامان زمزمه کنان در حال حرف زدن بودن،که دوباره پلکم سنگین شدو خوابیدم.
باصدای باز شدن در ماشین ،از خواب پریدمو خودمو جمع کردم،سامان سرشو داخل آوردو گفت: نترس ،منم،ببخش از خواب پروندمت...
بعد کمکم کردو داخل منزل شدیم،گفتم : میخوام برم تو اطاقم ،باید لباسمو عوض کنم.
سامان منو تا لبه ی تخت بردو رفت بیرون،بلندشدم درو از پشت قفل کردم،لباسامو در آوردمو یه تیشرت سفید نخی ویه شلوار طوسی تنم کردم،حس و حال حموم رو نداشتم ،به شستن دست و صورتم اکتفا کردم،مامان اومد پشت در رو چند بار دستگیره درو بالا پایین کردو گفت: آیدا چرا درو قفل کردی،باز کن مامان ،باز کن اینقدر منو اذیت نکن...
درو باز کردم،سامان هم پشت مامان ایستاده بود،گفتم: قصد اذیت کردن کسی رو ندارم،فقط داشتم لباسامو عوض میکردم،بعد نایلکسی که لباسامو توش ریخته بودمو به مامانم دادمو گفتم : لطفا اینارو بریز بیرون.
مامان نایلکسو گرفتو منم همراه سامان وارد هال شدمو رو یه کاناپه ولو شدم،سامان یه بالشو یه پتو سبک از مامان گرفتو آورد و گفت: دراز بکش ،هنوز آثار آرامبخش تو بدنت هست.
مامان اومد جلوو گفت: آیدا ،خیلی کم از داروهای شیمیایی استفاده میکنه،اگر یه مسکن معمولی هم بهش میدادن،یه چند ساعتی میخوابید.
خنده ام گرفت،تا خندیدم،پهلوم درد شدیدی گرفت،ناله ای کردم دستمو به پهلوم گرفتم.
مامان به سامان گفت: من تو آشپزخونه ام میخوام یه سوپ برای آیدا درست کنم.
یه جورایی به سامان فهموند که بهتره منو تنها نذاره..
سامان گفت: باشه سارا خانم ،اگر آیدا کاری داشت صداتون میکنم.
مامان رفت،و من از این همه اعتماد که یه دفعه تو وجود مامان قلیان کرده بود ،متعجب بودم, تا چند روز پیش ،از رفتن تو اطاق سامان منع شده بودم،اما الان این حس امنیتی که با وجود سامان ،دلمو آروم میکرد،به مامانم هم سرایت کرده بود و وجودشو لازم میدونست.
سامان پایین کاناپه نشست و پرسید: چیزی میل داری برات ببارم؟؟؟یا برم بیرون ،تهیه کنم؟
سامان نزدیکم بود،دستمو تو موهاش انداختمو ،گفتم: نه،ممنون،این کبودی برای چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ ....
سامان یه نفسی گرفت و گفت: اون چیزی نیست ،فقط بهت بگم به قولم ،وفا کردم،گفته بودم،دستشو میشکنم ،همین کارو کردم.
یاد دستای کثیف بابک افتادم که رو پشتم سر میخورد ،چشمام پر شد،یه بغض سنگین ،راه گلومو تنگ کرد ،طوری که نفس کشیدن برام سخت شد،به سختی از جام بلند شدم و نشستم.
صدای گریه مامان بلند شد ،درحالیکه بلند بلند میگفت: ثبوتی بی شرف یه حیوون تحویل جامعه داده،حیوون کثیف...
سامان از جاش بلند شد،مامان در حالیکه تی شرت من دستش بود گفت: ببین با این دختره چه کرده؟؟
اومد طرفمو بدونه اینکه اجازه بخواد،لباسمو بالا زد تا پشتمو ببینن،سامان پشتشو کردو از پنجره بیرونو نگاه کرد که با جیغ مامان به طرف من اومد.
مامان ،عصبی شده بودو هرچی کلمه رکیک بلد بود،(البته زیادم بلد نبود) نثار بابک کرد،نفرینش کرد.
سامان پشت مامان ایستاده با خشم گفت: شکستن دست براش کمه. مامان دستی به پهلوم کشید که نفسم رفت،یه جیغ کشیدم که باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه،دوباره گفت: گردنت بشکنه با پهلوی دخترم چه کردی؟
رو به سامان گفت: این حتما باید رادیولوژی بره
گفتم تو اطاق پزشکی قانونی سونو شدم،کوفتگیه مامان اما دردش زیاده.
لباسمو پایین کشیدم ،مامان گفت: بخواب پانسمانش کنم .
گفتم: تو مطب شستشو دادن،اما خانم دکتر گفت: یه لباس نخی تمیز بپوشی بهتره فقط برای خوابیدن اگر اذیت شدم باید پماد بزنم و باند روش بذارم.
سامان اومد طرفمو گفت: عزیزم مطمئنی نمیخوایی روی زخمت بسته باشه؟؟
کلمه ی عزیزم گفتنش باعث شد با خجالت یه نگاه به مامان بکنمو بعد گفتم: نه اینطوری خوبه با چسب اصلا راحت نیستم ....
#نویسنده_قیروزه_قاضی
عرض سلام و ادب
محضر اعضای فرهیخته کانال سودوکو
عرض پوزش از چند روز وقفه در انجام وظیفه .
با تأییدات خداوند متعال با اضافه کردن چند برنامه جدید و نظم بخشی بیشتر در خدمت شما هستیم .
ضمن اینکه مایلیم از نظرات و آراء شما بزرگواران در تغییرات حداکثر استفاده را ببریم .
سرفصل برنامه های ماهیانه ، هفتگی و روزانه :
💠 سودوکو تمرینی و تشویقی جمعه های هرهفته .
💠 هرروز ساعت ۴ یک قسمت از رمان .
💠 کاتبین مولا نیمه هر ماه .
💠 با حضور خانم دکتر هدی کریمی برگزیده نخبه علمی دانشگاه ، متخصص روانشناسی سلامت و فوق تخصص بیماریهای سایکوسوماتیک ، مطالب ارزشمندی ارائه می گردد .
ارائه پیشنهادهای سازنده شما عزیزان مزید امتنان است .
لطفا نظرات خود را در مورد مطالب فوق به مدیر کانال 👇 ارسال فرمائید.
آیدی مدیر :
@hr14041
🦋 #زندگی را زیباتر کنیم
گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن..
🦋 زندگی زیباتر می شود
با یک گذشت کوچک
به همین سادگی...
💟 سلام صبح بخیر
پنجشنبہ و یاد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
التماس دعا
پنجشنبه است
به یاد آنهایی که دیگر میان ما نیستندو هیچکس نمیتواند جای خالی شان را در قلب ما پر کند .
نثار روح همه درگذشتگان پدران و مادران آسمانی ، فرزندان ، خواهران و برادران ، شهدای گرانقدر ، فاتحه مع صلوات .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ اثر زیبا و امیدوارانهی بلاگر فلسطینی
امید به زندگی در خرابه ها ...
دوستان عزیز ان شاءالله فردا جمعه یک سودوکو تشویقی (جایزه دار ) داریم
#پارت۷۹
#نزدیکهای دور
صدای ماشین بابا اومد،نیم خیز شدمو گفتم: بابا پدرام اومد....
زودتر میخواستم از عواقب کارپلید بابک مطلع بشم.
بابا داخل شد و بعداز جواب سلام مامانو سامان به طرف من اومد و بغلم کرد.
نفسم بند اومد.
مامان باهول گفتم: پدرام جان بغلش نکن ،بچم تنش زخم برداشته!!!!
بابا ابروشو در هم کشیدو گفت: آخ آره..ببخش بابا یادم نبود.
مامان گفت: میدونستی؟؟
بابا گفت: آره وقتی داخل شدیم ،آیدا از هوش رفت،سامان با بابک گلاویز شد ،منم خواستم ،آیدارو دور کنم که دیدم،لباسش پاره شده و پشتش خونیه،حروم لقمه،اینقدر مست بود،که کاملا خوی حیوونیش رو شده بود....
سرمو رو شونه ی بابا گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه،انگاری داشتم با گریه ام از بابک به بابا پدرام شکایت میکردم،بابا آروم منو بغل کردو صورتمو بوسید و گفت: چنان بلایی سرش میارن که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
بعد رو کرد به سامان و گفت: قضیه شکستن انگشتاش رو با وکیلم ،حل کردیم.
سامان پرسید چطوری؟؟
بابا گفت: این پدرو پسر برای ادامه تجارتشون ،نقاط تاریک رو ماست مالی میکنن،همونکاری که با ماکردنو،فکر میکردیم ،خیلی آدم حسابین......
مامان با یه ظرف سوپ اومد کنارمو گفت: سوپت آمادست،تا آخرش بخور عزیزم.
رو کرد به بابا و سامان و گفت: چند دقیقه ی دیگه شام ما هم آماده میشه...
بابا رو صورت مامان دقیق شد و رد تازه ی اشک رو روی گونه اش دیدو گفت: بیا ببینم،خانمم برای چی گریه کرده؟
مامان مثل یه دختر دبیرستونی،بغضشو بیرون دادو گفت: همه ی اینا تقصیر منه،کور شده بودم،من فقط....
بابا بلندشدو بغلش کرد و نشوندش. رو مبل و گفت: همه ی ما مادرا وپدرا بهترینو برای بچه هامون میخواییم،تو هم مستثنی نیستی..
این بار نوبت مامان بود که رو شونه ی بابا هق هق کنه..
من هم بغض کردم،هم از این حالت لوسی مامان خندم گرفت.
به سامان نگاه کردم،دیدم اونم یه حالت دوگانه داره،نگاهمون که گره خورد,چشمکی زدو گفت: آیدا سوپتو بخور ،سرد میشه....
رو به مامان گفتم: دلم میخواد باهم شام بخوریم.....
بابا گفت: خیلیم عالی پس شما بشنید و هق هق کنید تا من میز شامو آماده کنم.
پشت سر بابا،سامان هم به آشپزخونه رفت و آروم به بابا گفت: من مزاحمتون نمیشم،اگر اجازه بدید مرخص بشم.
مامان که حالا رسیده بود به سامانو بابا گفت: نه پسرم ،مزاحمت چیه؟
باهم شام میخوریم،شما هم ناهار نخوردیو ،دنبال کارای آیدا بودی...
وقتی میز شام آماده شد ،سامان کمکم کرد تا رو صندلی بشینم،مامانو بابا سر سفره ،کلا انگار منو سامان نیستیم ،به هم دل میدادن و قلوه میگرفتن....
سامان سرشو بهم نزدیک کردو آروم گفت: قربون صدقت برم غذاتو میخوری؟؟؟ بخور فدات شم ،برای بار دوم سوپت رو گرم نمیکنما....
لبخندی زدم و گفتم:همین که هستی آخرشه....
بعداز شام ،گفتم حالا برام توضیح بدید که چی شد شماها منو پیدا کردید؟
اگر کمی دیرتر ...
دوباره بغض کردم،اما سعی کردم ،به خودم مسلط باشم.
قبل از اونا مامان گفت : اول تو بگو خونه بابک ثبوتی چکارداشتی؟
چشمام گرد شد ،گفتم: پریسا گفت خونه ی خودشونه!
مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردنو گفتن: پریسا!
سامان گفت: وقتی به من گفتی با پریسا میخوایی بری و یه جایی رو ببینی که یه رازه،برای غافلگیر کردنت دنبالت اومدم،وقتی دیدم بابک هم رسید شک کردم،همون موقع آقای دشتی رو گوشیم تماس گرفت ....
#نویسنده_فیروزه_قاضی
در آستانه اربعین حسینی از همه دوستان گرانقدری که توفیق تشرف به سرزمین نور ، کربلای معلی را یافته اند ، خواهشمندم ما را هم نایب الزیاره باشید . التماس دعا
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌤
دوستان عزیز ان شاءاللَّه ظهر امروز ساعت ۱۲ سودوکوی جایزه دار در کانال گذاشته میشه .
تا ساعت ۱۲ ظهر جمعه بعدی فرصت ارسال جدول تکمیل شده را دارید .
ببینم چیکار می کنین ☺️
دوستان جان سلام
ان شاءالله برنامه های شاد و فکری بیشتری در دستور کار هست که بعد از ایام اربعین به تدریج تقدیم حضورتان خواهد شد .
#پارت۸۰
#نزدیکهای دور
بابا ادامه داد:
من برای یه قرارکاری ،باسامان تماس گرفتم،بهش گفتم کجایی ؟ میتونی خودتو برسونی؟
سامان گفت:یه جایی هستم آدرس میدم،ببینم میشناسید؟
وقتی آدرسو بهم گفت،گفتم: این خونه ی ثبوتی که قرق خلافهای بابکه،تو اونجا چکار میکنی؟
گفت: آقای دشتی خودتو برسون،فکر کنم جون آیدا در خطره
منم سریع خودمو رسوندم،دیدم سامان جلوی در ایستاده و مستأصله،ماجرارو گفت،وگفت که با۱۱۰ تماس گرفته.
همون لحظه مأمورا اومدن،یکی از ارشدهاشون اومد جلوو گفت: این خونه خیلی وقت تحت نظره،بعد باحکمی که دستشون بود ، با صدای زنگ کسی درو باز نکرد،از دیوار بالا رفتنو تا درو باز کردن منو سامان پریدیم داخل،به محض باز کردن در ورودی منزل ،صدای تورو شنیدیم که داد زدی «خدا لعنتت کنه بابک»
درو باز کردمو تورو تو چنگال کثیف. اون حیوون دیدم،سامان به طرف بابک رفت،اینقدر حرص داشت که تو همون گلاویز اول انگشتای بابکو لای در کمد گذاشت،منم مانتو و شالتو برداشتمو بردمت تو ماشین ،بابکو گرفتنو ،سامانم با خودشون بردن،بقیه اش اینه که مامانت اومد .میخواستیم ببریمت یه کلینیک که دکتری که اونجا بود،گفت: فقط ببرید پزشکی قانونی،این حالتش بعد از چند دقیقه عادی میشه ،فشارش افت کرده.اما سند سازی باید بشه.
بقیه اش رو هم که میدونی...
بقیه سرگرم بحث و گفتگو شدن،اما من فکرم مشغول بود،گرچه خدارو شکر میکردم که کار به جای باریک نکشید اما ،این حس تنفر اینقدر تو من قوی شده بود که قدرت اینو داشتم که با دستام ثبوتی و پسرشو خفه کنم،دستمو چندین بار مشت کردمو باز کردم,که متوجه شدم منو صدا میکنن.
.....آیداعزیزم......آیدا خوبی
به خودم اومدم ،گفتم: آره،خوبم،سرم درد میکنه ،میرم بخوابم...
سامان بلند شد و گفت: منم مرخص میشم.
مامان و بابا خیلی ازش تشکر کردن
سامان به من نگاهی کردو گفت: دیگه با کسیکه نمیشناسی راز درست نکن....
بعد هرسه خندیدن.
مامان گفت: فردا من شرکت نمیرم
شماها برید ،منتهی از این موضوع چیزی نگید...
فردا بعد از ظهر ،نگارو آشا تماس گرفتنو گفتم : حالم خوب نیست،مامان هم بخاطر من مونده خونه
یه ساعت بعدش هردو خونمون بودن
وضعیت منو که دیدن کلی سوال پیچ کردن،منم کل داستانو تعریف کردم،دهنشون از تعجب باز مونده بود.
آشا تمام مدت ،آروم آروم اشک میریخت،دلم برای سادگیش سوخت،گفتم: آشا هنوزم دوسش داری؟آشا اون نمیتونه مثل یه آدم معمولی زندگی کنه،افکارش پلیده،اینو درک کن،خودتو نجات بده....
نگار گفت: حالا چی میشه؟؟
مامان داخل شد و در جواب نگار گفت: منو پدرام تصمیممونو گرفتیم،دیگه ثبوتی و پسرشو نمیشه تحمل کرد،سهممونو از شرکت میفروشیمو،یه تجارت کوچیک راه میدازیم.
نگار خودشو لوس کردو لباشو تابه تاکردو گفت: منم میبرید تو شرکتتون؟
مامان خندیدو گفت: نه پس ،گوسفندو جلوی یه گرگ درنده میزارم...
نگار گفت: آخیش،خیالم راحت شد.
آشا تو فکر بود،دلم میخواست بدونم که دیگه چی باعث میشه آشا هنوزم دوست داشته باشه ،تو شرکت ثبوتیا کارکنه؟!
نگارو آشا آماده شدن که برن که،زنگ خونه به صدا اومد و مامان وقتی آیفونو دید گفت: سامانه!
نگار رو کرد به منو گفت: رابطه عالیست،متعالی بگردان...
ریز خندیدمو راهیشون کردم ،تو حیاط ،نگارو آشا سامانو دیدن،نگار به سامان گفت:,دوستمون دست شما،مراقبش باشید.
سامانم هم از خدا خواسته یه چشم جانانه تحویلشون داد.
سامان داخل شد با مامان احوالپرسی کردو اومد پیشم ،حالمو پرسید،گفتم: بهترم ..
مامان ظرف میوه رو برد تو آشپزخونه و ردیفش کردو گذاشت جلوی سامانو گفت: امروز بهتره خصوصا که دوستاش هم اومدنو یه کم شیطنت کردن،حال وهواش عوض شد.
سامان رو به مامان گفت: خانم.....
مامان پرید تو صحبتشو گفت: تو خونه سارا هستم.
سامان دستهاشو بهم مالیدو در حالیکه سرخ شده بود ،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:: سارا خانم اگر اجازه بدید ...
بعد با تردید به مامان نگاه کردو مامان هم چشمشو طرف من چرخوندوبعد رو کرد به سامانو گفت: سامان جان چیزی شده.؟
لطافت سوال مامان سامانوجسور کردو گفت: راستش از شما و آقاپدرام میخوام اجازه بگیرم تابا خانوادم برای مراسم خواستگاری بیاییم خدمتتون...
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca