eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
893 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
418 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
سرفصل برنامه های ماهیانه ، هفتگی و روزانه : 💠 سودوکو تمرینی و تشویقی جمعه های هرهفته . 💠 هرروز ساعت ۴ یک قسمت از رمان . 💠 کاتبین مولا نیمه هر ماه . 💠 با حضور خانم دکتر هدی کریمی برگزیده نخبه علمی دانشگاه ، متخصص روانشناسی سلامت و فوق تخصص بیماریهای سایکوسوماتیک ، مطالب ارزشمندی ارائه می گردد . ارائه پیشنهادهای سازنده شما عزیزان مزید امتنان است . لطفا نظرات خود را در مورد مطالب فوق به مدیر کانال 👇 ارسال فرمائید. آیدی مدیر : @hr14041
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 را زیباتر کنیم گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن.. 🦋 زندگی زیباتر می شود با یک گذشت کوچک به همین سادگی... 💟 سلام صبح بخیر
پنجشنبہ و یاد درگذشتگان اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ           التماس دعا  پنجشنبه است به یاد آنهایی که دیگر میان ما نیستندو هیچکس نمیتواند جای خالی شان را در قلب ما پر کند . نثار روح همه درگذشتگان پدران و مادران آسمانی ، فرزندان ، خواهران و برادران ، شهدای گرانقدر ، فاتحه مع صلوات .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ اثر زیبا و امیدوارانه‌ی بلاگر فلسطینی امید به زندگی در خرابه ها ...
دوستان عزیز ان شاءالله فردا جمعه یک سودوکو تشویقی (جایزه دار ) داریم
دور صدای ماشین بابا اومد،نیم خیز شدمو گفتم: بابا پدرام اومد.... زودتر میخواستم از عواقب کارپلید بابک مطلع بشم. بابا داخل شد و بعداز جواب سلام مامانو سامان به طرف من اومد و بغلم کرد. نفسم بند اومد. مامان باهول گفتم: پدرام جان بغلش نکن ،بچم تنش زخم برداشته!!!! بابا ابروشو در هم کشیدو گفت: آخ آره..ببخش بابا یادم نبود. مامان گفت: میدونستی؟؟ بابا گفت: آره وقتی داخل شدیم ،آیدا از هوش رفت،سامان با بابک گلاویز شد ،منم خواستم ،آیدارو دور کنم که دیدم،لباسش پاره شده و پشتش خونیه،حروم لقمه،اینقدر مست بود،که کاملا خوی حیوونیش رو شده بود.... سرمو رو شونه ی بابا گذاشتم و هق هق زدم زیر گریه،انگاری داشتم با گریه ام از بابک به بابا پدرام شکایت میکردم،بابا آروم منو بغل کردو صورتمو بوسید و گفت: چنان بلایی سرش میارن که مرغای آسمون به حالش گریه کنن. بعد رو کرد به سامان و گفت: قضیه شکستن انگشتاش رو با وکیلم ،حل کردیم. سامان پرسید چطوری؟؟ بابا گفت: این پدرو پسر برای ادامه تجارتشون ،نقاط تاریک رو ماست مالی میکنن،همونکاری که با ماکردنو،فکر میکردیم ،خیلی آدم حسابین...... مامان با یه ظرف سوپ اومد کنارمو گفت: سوپت آمادست،تا آخرش بخور عزیزم. رو کرد به بابا و سامان و گفت: چند دقیقه ی دیگه شام ما هم آماده میشه... بابا رو صورت مامان دقیق شد و رد تازه ی اشک رو روی گونه اش دیدو گفت: بیا ببینم،خانمم برای چی گریه کرده؟ مامان مثل یه دختر دبیرستونی،بغضشو بیرون دادو گفت: همه ی اینا تقصیر منه،کور شده بودم،من فقط....‌ بابا بلندشدو بغلش کرد و نشوندش. رو مبل و گفت: همه ی ما مادرا وپدرا بهترینو برای بچه هامون میخواییم،تو هم مستثنی نیستی.. این بار نوبت مامان بود که رو شونه ی بابا هق هق کنه.. من هم بغض کردم،هم از این حالت لوسی مامان خندم گرفت. به سامان نگاه کردم،دیدم اونم یه حالت دوگانه داره،نگاهمون که گره خورد,چشمکی زدو گفت: آیدا سوپتو بخور ،سرد میشه.... رو به مامان گفتم: دلم میخواد باهم شام بخوریم..... بابا گفت: خیلیم عالی پس شما بشنید و هق هق کنید تا من میز شامو آماده کنم. پشت سر بابا،سامان هم به آشپزخونه رفت و آروم به بابا گفت: من مزاحمتون نمیشم،اگر اجازه بدید مرخص بشم. مامان که حالا رسیده بود به سامانو بابا گفت: نه پسرم ،مزاحمت چیه؟ باهم شام میخوریم،شما هم ناهار نخوردیو ،دنبال کارای آیدا بودی... وقتی میز شام آماده شد ،سامان کمکم کرد تا رو صندلی بشینم،مامانو بابا سر سفره ،کلا انگار منو سامان نیستیم ،به هم دل میدادن و قلوه میگرفتن.... سامان سرشو بهم نزدیک کردو آروم گفت: قربون صدقت برم غذاتو میخوری؟؟؟ بخور فدات شم ،برای بار دوم سوپت رو گرم نمیکنما.... لبخندی زدم و گفتم:همین که هستی آخرشه.... بعداز شام ،گفتم حالا برام توضیح بدید که چی شد شماها منو پیدا کردید؟ اگر کمی دیرتر ... دوباره بغض کردم،اما سعی کردم ،به خودم مسلط باشم. قبل از اونا مامان گفت : اول تو بگو خونه بابک ثبوتی چکارداشتی؟ چشمام گرد شد ،گفتم: پریسا گفت خونه ی خودشونه! مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردنو گفتن: پریسا! سامان گفت: وقتی به من گفتی با پریسا میخوایی بری و یه جایی رو ببینی که یه رازه،برای غافلگیر کردنت دنبالت اومدم،وقتی دیدم بابک هم رسید شک کردم،همون موقع آقای دشتی رو گوشیم تماس گرفت ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آستانه اربعین حسینی از همه دوستان گرانقدری که توفیق تشرف به سرزمین نور ، کربلای معلی را یافته اند ، خواهشمندم ما را هم نایب الزیاره باشید . التماس دعا
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌤
دوستان عزیز ان شاءاللَّه ظهر امروز ساعت ۱۲ سودوکوی جایزه دار در کانال گذاشته میشه . تا ساعت ۱۲ ظهر جمعه بعدی فرصت ارسال جدول تکمیل شده را دارید . ببینم چیکار می کنین ☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان جان سلام ان شاءالله برنامه های شاد و فکری بیشتری در دستور کار هست که بعد از ایام اربعین به تدریج تقدیم حضورتان خواهد شد .
لطفاسودوکوی تشویقی را اینجا بفرستید. 👇 @hr14041
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دور بابا ادامه داد: من برای یه قرارکاری ،باسامان تماس گرفتم،بهش گفتم کجایی ؟ میتونی خودتو برسونی؟ سامان گفت:یه جایی هستم آدرس میدم،ببینم میشناسید؟ وقتی آدرسو بهم گفت،گفتم: این خونه ی ثبوتی که قرق خلافهای بابکه،تو اونجا چکار میکنی؟ گفت: آقای دشتی خودتو برسون،فکر کنم جون آیدا در خطره منم سریع خودمو رسوندم،دیدم سامان جلوی در ایستاده و مستأصله،ماجرارو گفت،وگفت که با۱۱۰ تماس گرفته. همون لحظه مأمورا اومدن،یکی از ارشدهاشون اومد جلوو گفت: این خونه خیلی وقت تحت نظره،بعد باحکمی که دستشون بود ، با صدای زنگ کسی درو باز نکرد،از دیوار بالا رفتنو تا درو باز کردن منو سامان پریدیم داخل،به محض باز کردن در ورودی منزل ،صدای تورو شنیدیم که داد زدی «خدا لعنتت کنه بابک» درو باز کردمو تورو تو چنگال کثیف. اون حیوون دیدم،سامان به طرف بابک رفت،اینقدر حرص داشت که تو همون گلاویز اول انگشتای بابکو لای در کمد گذاشت،منم مانتو و شالتو برداشتمو بردمت تو ماشین ،بابکو گرفتنو ،سامانم با خودشون بردن،بقیه اش اینه که مامانت اومد .میخواستیم ببریمت یه کلینیک که دکتری که اونجا بود،گفت: فقط ببرید پزشکی قانونی،این حالتش بعد از چند دقیقه عادی میشه ،فشارش افت کرده.اما سند سازی باید بشه. بقیه اش رو هم که میدونی... بقیه سرگرم بحث و گفتگو شدن،اما من فکرم مشغول بود،گرچه خدارو شکر میکردم که کار به جای باریک نکشید اما ،این حس تنفر اینقدر تو من قوی شده بود که قدرت اینو داشتم که با دستام ثبوتی و پسرشو خفه کنم،دستمو چندین بار مشت کردمو باز کردم,که متوجه شدم منو صدا میکنن. .....آیداعزیزم......آیدا خوبی به خودم اومدم ،گفتم: آره،خوبم،سرم درد میکنه ،میرم بخوابم... سامان بلند شد و گفت: منم مرخص میشم. مامان و بابا خیلی ازش تشکر کردن سامان به من نگاهی کردو گفت: دیگه با کسیکه نمیشناسی راز درست نکن.... بعد هرسه خندیدن. مامان گفت: فردا من شرکت نمیرم شماها برید ،منتهی از این موضوع چیزی نگید... فردا بعد از ظهر ،نگارو آشا تماس گرفتنو گفتم : حالم خوب نیست،مامان هم بخاطر من مونده خونه یه ساعت بعدش هردو خونمون بودن وضعیت منو که دیدن کلی سوال پیچ کردن،منم کل داستانو تعریف کردم،دهنشون از تعجب باز مونده بود. آشا تمام مدت ،آروم آروم اشک میریخت،دلم برای سادگیش سوخت،گفتم: آشا هنوزم دوسش داری؟آشا اون نمیتونه مثل یه آدم معمولی زندگی کنه،افکارش پلیده،اینو درک کن،خودتو نجات بده.... نگار گفت: حالا چی میشه؟؟ مامان داخل شد و در جواب نگار گفت: منو پدرام تصمیممونو گرفتیم،دیگه ثبوتی و پسرشو نمیشه تحمل کرد،سهممونو از شرکت میفروشیمو،یه تجارت کوچیک راه میدازیم. نگار خودشو لوس کردو لباشو تابه تاکردو گفت: منم میبرید تو شرکتتون؟ مامان خندیدو گفت: نه پس ،گوسفندو جلوی یه گرگ درنده میزارم... نگار گفت: آخیش،خیالم راحت شد. آشا تو فکر بود،دلم میخواست بدونم که دیگه چی باعث میشه آشا هنوزم دوست داشته باشه ،تو شرکت ثبوتیا کارکنه؟! نگارو آشا آماده شدن که برن که،زنگ خونه به صدا اومد و مامان وقتی آیفونو دید گفت: سامانه! نگار رو کرد به منو گفت: رابطه عالیست،متعالی بگردان... ریز خندیدمو راهیشون کردم ،تو حیاط ،نگارو آشا سامانو دیدن،نگار به سامان گفت:,دوستمون دست شما،مراقبش باشید. سامانم هم از خدا خواسته یه چشم جانانه تحویلشون داد. سامان داخل شد با مامان احوالپرسی کردو اومد پیشم ،حالمو پرسید،گفتم: بهترم .. مامان ظرف میوه رو برد تو آشپزخونه و ردیفش کردو گذاشت جلوی سامانو گفت: امروز بهتره خصوصا که دوستاش هم اومدنو یه کم شیطنت کردن،حال وهواش عوض شد. سامان رو به مامان گفت: خانم..... مامان پرید تو صحبتشو گفت: تو خونه سارا هستم. سامان دستهاشو بهم مالیدو در حالیکه سرخ شده بود ،یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:: سارا خانم اگر اجازه بدید ... بعد با تردید به مامان نگاه کردو مامان هم چشمشو طرف من چرخوندوبعد رو کرد به سامانو گفت: سامان جان چیزی شده.؟ لطافت سوال مامان سامانوجسور کردو گفت: راستش از شما و آقاپدرام میخوام اجازه بگیرم تابا خانوادم برای مراسم خواستگاری بیاییم خدمتتون... https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5884486816249152818.mp3
8.38M
💎 اهل‌بیت علیهم السّلام کیستند و به زیارت که می‌رویم؟ ▫️نخستين نكتۀ شايستۀ تأمّل و تفكّر در زيارت، اين است كه شخصى كه به زيارت وى می‌رويم كيست و چه مقام و مرتبتى در عالَم وجود دارد. به بيان ديگر پيامبر و امام كيستند و حقيقت وجودى آنها چيست؟... زیارت ره_توشه_دیدار استاد طیب (شاگرد ممتاز حاج آقا دولابی) https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🛑 چرا سارکوپنیا از پوکی استخوان خطرناکتر است ؟ *خانمها و آقایان بالای ۴۰ سال حتما با دقت بیشتر بخونند* *پدیده بیولوژیکی(سارکوپنیا)چیست؟*   *سارکوپنی در واقع از *دست دادن توده عضلانی و قدرت اسکلتی در نتیجه افزایش سن است.*   *وضعیت وحشتناکی است.*   *بیایید سارکوپنیا را کشف کنیم!*    *1. برای ایجاد عادت ایستادن... فقط ننشین!  ...و اگر می توانید بنشینید دراز نکشید!*    *2. اگر سالمندی مریض شد و در بیمارستان بستری شد، از او استراحت بیشتری نخواهید، که دراز بکشد و استراحت کند و از رختخواب خارج نشود!*    *دراز کشیدن به مدت یک هفته حداقل 5 درصد از توده عضلانی را از دست می دهد!*    *و فرد مبتلا نمی تواند عضلات خود را بازیابی کند!* *معمولا بسیاری از سالمندانی که دستیار استخدام می کنند سریعتر عضله خود را از دست می دهند!*    *3. سارکوپنی از پوکی استخوان وحشتناک تر است!*    *با پوکی استخوان، فقط باید مراقب باشید که زمین نخورید، در حالی که سارکوپنی نه تنها کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می دهد، بلکه باعث افزایش قند خون به دلیل توده عضلانی ناکافی می شود!*    4. *سریعترین از دست دادن آتروفی عضلانی در عضلات پاها است!*    *زیرا زمانی که فرد نشسته یا دراز کشیده است، پاها حرکت نمی کنند و قدرت عضلات پاها تحت تاثیر قرار می گیرد... این موضوع اهمیت ویژه ای دارد!*    *شما باید مراقب سارکوپنی باشید!*    *بالا و پایین رفتن از پله ها...دویدن و دوچرخه سواری همگی ورزش های عالی هستند و می توانند حجم عضلانی را افزایش دهند!*   *برای کیفیت زندگی بهتر برای همه و همیشه خصوصا در دوران پیری...*    *حرکت کن... ماهیچه هایت را هدر نده!!*   *پیری از پاها شروع می شود!*           *پاهای خود را فعال و قوی نگه دارید!!*    *▪️ با افزایش سن و پیری روزانه، پاهای ما باید همیشه فعال و قوی بمانند.*    *▪️اگر فقط 2 هفته پاهای خود را حرکت ندهید، قدرت واقعی پای شما 10 سال کاهش می یابد.*    *بنابراین ورزش منظم مانند پیاده روی بسیار مهم است*.    *پاها نوعی ستون هستند که تمام وزن بدن انسان را تحمل می کنند*.    *هر روز پیاده روی کنید.*    *جالب اینجاست که 50 درصد استخوان ها و 50 درصد ماهیچه های یک فرد در پاها هستند.*    *آیا تو داری راه میروی*   *بزرگترین و قوی ترین* *مفاصل و استخوان های بدن انسان نیز در پاها یافت می شود.'*   *70 درصد فعالیت انسان و انرژی سوزی در زندگی انسان توسط دوپاها انجام می شود.*    *پا مرکز حرکت بدن است*.   *▪️ هر دو پا با هم شامل 50 درصد اعصاب بدن انسان، 50 درصد رگ های خونی و 50 درصد از خونی است که در آنها جریان دارد.*   *پیری از پا به بالا شروع می شود*    ▪️ *ورزش پاها حتی* *بعد از هفتاد و هشتاد* *سالگی هم هیچ وقت دیر نیست*   *▪️ حداقل 30 تا 40 دقیقه در روز پیاده روی کنید تا مطمئن شوید که پاهایتان به اندازه کافی ورزش می کنند و از سالم ماندن عضلات پایتان مطمئن شوید.*   *لطفا این اطلاعات مهم را با همه دوستان و اعضای خانواده بالای 40 سال خود به اشتراک بگذارید .* *با بازنشر پیام، به ارتقاء* *سطح آگاهی عمومی کمک نمائید.* https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین قسمت رمان نزدیکهای دور👇👇
دور مامان این پاو اون پا کرد و یه نگاهی به من کردو گفت: البته پدرام باید بیاد بعد جواب شمارو بدم. سامان یه نفس راحت کشیدو به پشتی مبل تکیه داد. مامان از جاش بلند شدو رفت تو حیاط منو سامان نگاهمون رو مامان بود. وقتی مطمئن شدم ،مامان تو حیاط هست ،رو به سامان گفتم: سامان الان زود نبود؟ سامان گفت: دیگه زمانی دیرتر از این نداشتیم،نمیخوام از احساس مامانت سوءاستفاده کنم،اما این خواسته ی هردومونه،حتی خیلی قبلتر از این اتفاقا. بعد اومدو نزدیکم شدو گفت: آیداجان ،این زیادیه که میخوام بیشتر مراقبت باشم؟؟... بابا وارد شدو مامان تو حیاط مشغول صحبت با بابا شد. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 از اون روز تقریبا سه سال میگذره. با سامان به طرف امیریه دامغان برای آئین گل غلتان میریم.من این آئین رو تو یه برنامه تلوزیونی دیدم،وچون سر پسرم باردار بودم،به سامان پیشنهاد کردم،حتما قبل از یک سالگی پسرمون، به این آئین ببریمش. برای اینکه بهتر بتونم به سامیارم شیر بدم ،رو صندلی عقب،کنار ترلان نشستم و از تهمینه جون خواستم جلو بشینه تا پسرمو سیر کنم. مامان و بابا با ماشین خودشون بابا جون و مادرجونو آقا شاهین هم با ماشین آقا شاهین ،همسفر ما بودن. نزدیک دامغان تمام لباس های سامیارو عوض کردم و تنش لباس های کامل سفید پوشوندم،ترلان در حالیکه بدن کوچولوی پسرمو نوازش میکرد،هی قربون صدقه اش میرفت ترلان: الهی عمه قربون چشمای درشت و خوشگلت بره که کپ چشمای باباته. سامانم از آینه ،عقبو نگاه میکردو لبخند میزد. خدارو شکر ،اگر آشناییم با سامان از رو احساس بود،اما ازدواجمون عاقلانه بود. حالا بابا و مامان و سامان یه شرکت دارن که به کمک هم اداره اش میکنن و من از این بابت خیلی خوشحالم... پایان https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca