eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت دلت را روی شادی تنظیم کن و بدان لبخندی شادی بهترین هدیه برای توست سلام دوستان الهی دلتون همیشه خوش باشه صبحتون غرق در شادی و آرامش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به این سال‌ها تعلق نداریم کاش یه شهر جدید تاسیس میکردیم با همه‌ی عادت‌ها و وسایل نوستالژیمون میرفتیم اونجا دورهم زندگی میکردیم😎 برف‌ها رو هم ببینیم یکم تو این گرما خنکمون بشه😁🫠 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شجاع باش.... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 20 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیویکم همون روز ماشین گرفت و اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم خون
دکتر اومد بالای سرم صورتم رو معاینه کرد و گفت لباساشو در بیارین ،با کمک پرستارها لباسامو در آوردم ،یه طرفم کلاً سوخته بود و نصف صورتم داشت از درد می ترکید فقط گریه میکردم و التماس میکردم به دکتر که یک کاری کنه دردم تموم بشه ،زخمم رو پانسمان کردن و مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم ،دکتر هم کلی پماد و دارو برام نوشت و گفت اصلاً پانسمان پات رو تا یک هفته باز نمیکنی ،همون موقع که از تخت اومدم پایین رضا در اتاق رو باز کرد و اومد تو ،وقتی من رو با اون وضع و با اون صورت سوخته دید ،با دو تا دستش کوبید توی سرش و گفت ،چه بلایی سرت اومده نگار،چیزی بهش نگفتم و با صاحب خونه از بیمارستان اومدم بیرون ،بغض گلومو گرفته بود و نمیتونستم که حرفی بزنم ،وقتی اومدیم خونه رضا میخواست زنگ بزنه برای مامانم ،ولی نذاشتم، چون سر کار بود نمیخواستم که بترسه، شب که شد اینقدراز درد ناله میکردم که رضا از خواب پرید، بهش نگاه کردم و با گریه گفتم، رضا خیلی درد دارم خواهش می کنم پاشو منو ببر بیمارستان ،رضا از جاش بلند شدو زنگ زد تاکسی تلفنی و منو برد بیمارستان، دوتا مسکن بهم زدن تا کمی آروم بشم و برگشتیم خونه ،ولی چند ساعت بعدش دوباره دردام شروع شد ،خیلی اوضاع بدی داشتم ،فقط ناله میکردم و خدا رو صدا میزدم ،فقط از خدا میخواستم جونمو بگیره و راحتم کنه ،صبح که شد رضا گفت بذار برم به مادرت بگم ولی قبول نکردم نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم ،وقتی رضا رفت سر کار و جواد بیدار شد هر کاری کردم نتونستم از جام بلند بشم خودم را روی زمین میکشیدم و همراه گریه و درد به کارای جواد میرسیدم، یه هفته گذشت و کمی بهتر شده بودم ،رضا رفت و به مامان گفت که مامان و گلنار اومدن به دیدنم، وقتی توی اون اوضاع دیدنم کلی گریه کردن و مامان گله می کرد که چرا بهش نگفتم ،قرار بود که برم پانسمان زخمم رو عوض کنم، وقتی مامان فهمید که یه هفتس بازش نکردم کلی تعجب کرد و گفت چرا دکتر گفت بازش نکن... با مامان و گلنار اومدیم بیمارستان ولی دکتر قبلی نبود و یه دکتر دیگه بود ،دکتر اومد پانسمان پام رو باز کنه که پانسمان به پام چسبیده بود، وقتی فهمید که یک هفتس عوضش نکردم وایساد بهم چیز گفتن ،منم بهش گفتم که دکتر اینجا بهم گفته که بازش نکنم، دکتر کلی اعصابش خرد شد بهم گفت برو حموم آب داغ رو باز کن تا حموم بخار کنه، پاتو بزار توی تشت آب تا پانسمان خیس بخوره و خودش کنده بشه و بعد بیا پانسمانش کنم ،کاری که گفت رو کردم وقتی توی حموم پانسمان از پام کنده شد جای زخمم خون افتاد و حالم بد شد ،دیگه طاقت درد کشیدن رو نداشتم ،مامان برام توی خونه پانسمان کرد و چند روز پیشم موند تا حالم بهتر بشه،، با پمادهایی که برام نوشته بودن سوختگی صورتم رفت ولی جای زخم پام موند و دیگه نرفت،،، چند ماه بارداریم با هر عذابی بود گذشت و رفت، خیلی اذیت شدم و عذاب کشیدم طوری که فقط اشک میریختم و میگفتم از من بدبخت تر دیگه وجود نداره ،،بعد از سوختگی دیگه رضا توی اون خونه نموند ، یک ماه هم نشده بود که توی اون خونه بودیم ولی اسباب کشی کردیم، بهانه آورد و یه خونه دیگه پیدا کرد و من رو با اون شکم و اون وضعیت دوباره آواره کرد توی این ۹ ماه من دو بار اسباب کشی کردم.گذشت و رسید روز زایمانم این بار هم طبیعی زایمان کردم، ولی خیلی سختم بود آخه بچه خیلی درشت بود و نمی تونستم که زایمان کنم، یه دختر تپل و سفید به دنیا آوردم که ۴ کیلو بود وقتی مادر رضا فهمید که بچم دختره تو بیمارستان اخماشو کشید توی هم که چرا برای پسرم دختر آوردی، کلی به من چیز گفت و به داداشم که ذوق بچم رو می کرد گفت، الهی خدا به خودت دختر بده که ذوق نکنی پسرم دختر دار شده، این زن اصلا نمی فهمید چی میگه ،جوری بودم که دوست داشتم با دست های خودم خفش کنم ،،اسم دخترم رو یاسمین گذاشتیم، همیشه دوست داشتم که دختر داشته باشم و اسمشو یاسمین بزارم.... مامان این بار هم چند روزی اومد پیشمون ولی خودم دیگه بچه داری بلد بودم و کارم راحت تر شده بود، روزها می گذشت و بچه هام روز به روز بزرگتر می شدن، همه تلاشم رو میکردم تا به بهترین نحو بزرگشون کنم و جوری تربیت بشن که یکی لنگه رضا نشن، تا جایی که میتونستم سعی میکردم چیزی براشون کم نزارم ،رضاکه اصلاً فکر هیچ چیزی نبود و من تنها فکر همه چیز بودم ،،حالا که این زندگی رو داشتم مامان رو بیشتر درک می کردم که چطور دست تنها با چند تا بچه کوچک توی شهر غریب زندگی کرد، چقدر غصه خورد، این چند سال با آبرو زندگی کرد با همه مشکلات و سختی‌ها کنار اومد و دم نزد.منم دختر همون مادر بودم،، منم یاد گرفته بودم که با همه مشکلات کنار بیام و از بچه هام مراقبت کنم.... ادامه ساعت‌۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ سرکه سفید یا آب نارنج ✅ شیر اول شیر رو میذاریم کاملن جوش‌ بیاد بعد به اندازه هر ۷۰۰گرم شیر ۱ ق غ سرکه یا آب نارنج به شیر در حال جوش اضافه کرده و بعد از ۳ دقیقه جوشیدن میبینید که شیر به صورت دلمه های بزرگ در داخل قابلمه میشه دوم حالا شیر را داخل پارچه خالی کرده و بعد از جمع کردن پارچه یک جسم سنگین روی پارچه قرار داده مثل من نذارید زیاد بمونه پنیرتون زیاد سفت بشه 🥹 بریم بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
778_48726745805469.mp3
23.38M
زجر اگه دختر داشت تو رو با سیلی بیدار نمی کرد😭 🏴 (س) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محشره رقیه بهترین اسم دختره رقیه خودش یه تنه لشکره رقیه حبل المتین معجره رقیه 🏴 (س) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستای عزیزم امروز به احترام شهادت بانوی سه ساله حضرت رقیه (س) ساختمان پزشکان نذاشتم.🙏🏻🖤
چقد بی دغدغه خونه ی مامان بزرگ خوابمون می برد.اگر کنارتونن قدر بدونید اگر دستشون از دنیا کوتاهه برای ارامش روحشون یه کار خیر بکنید.😘 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_سیودوم دکتر اومد بالای سرم صورتم رو معاینه کرد و گفت لباساشو
یه روز رضا اومد خونه و گفت نگار ساک رو ببند میخوایم بریم مشهد،، از حرفش خیلی تعجب کردم ،،ما که هیچ پولی نداشتیم ،،از یه طرف هم رضا توی این سالها یه بار هم من رو مسافرت نبرده بود،،اونوقت حالا توی این موقعیت بی‌پولی یادش افتاده من رو ببرِ مسافرت، زهر خندی بهش کردم و گفتم،،، آخه رضا ما پولمون کجا بود ،،مسخرمون کردی، ولی رضا خیلی جدی بود که برگشت و گفت نگار مسخره چیه من خیلی هم جدی حرف میزنم،، پسرعموم از شهرستان اومده خونه مامان اینا میخوان با زنش برن مشهد ،،گفت شما هم با خانوم و بچه هات بیاین بریم ،،بهش گفتم که پول ندارم اونم گفت خرجتون با من شما فقط بیاین بریم ،،منم قبول کردم دیگه حالا که یکی پیدا شده مفتکی یه مسافرت ببرتمون چی از این بهتر.حالا هم بلند شو وسایلو جمع کن شب راه میفتیم.. اصلاً به رضا نمی تونستم اعتماد کنم،، آخه من بدون پول با دوتا بچه کوچیک کجا بلند بشم برم، کلافه سرم رو تکون دادم و به رضا گفتم،، رضا من نمیام هیچ پولی نداریم یه وقت بچه یه چیزی چشمش دید و خواست چیکار کنیم ،،حالا اونا خرج سفر مون رو میدن ،آدم برای مسافرت پول احتیاج داره و .. رضا نذاشت که حرفم رو کامل بزنم میون حرفم پرید و گفت پاشو نگار اینقدر هی نه نیار میخوایم بریم، پاشو ببینم.. سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم ،،من تا شب هم با رضا بحث میکردم حرف خودش رو میزد و من رو به زور میبرد ،،خیلی دلم میخواست برم مشهد آخه تا حالا نرفته بودم و بار اولم بود ،،پیش خودم گفتم شاید قسمتمه که منم برم مشهد و خدا این سفر رو برام جور کرده،، بیخیال تمام وسایل مورد نیازمون رو جمع کردم و شب که شد پسرعموی رضا اومد دنبالمون و راه افتادیم به سمت مشهد،،اونا هم دوتا بچه کوچیک داشتن،، عروس عموش زن خیلی خوب و مهربونی بود و خیلی زود با هم گرم گرفتیم،، تامشهد کلی با هم صحبت کردیم ،،من که اصلاً خسته نشدم و خیلی هم داشت بهم خوش می گذشت ،،نزدیکای ظهر بود که رسیدیم،، آقا داوود پسر عموی رضا رفت و سوئیتی اجاره کرد و خودش پولش رو داد ،،خیلی خجالت میکشیدم که فقط اون هزینه رو میده آخه رفت و کلی هم خوراکی و مواد غذایی خرید و اومد،، رضا که اصلا به روی خودش هم نمی آورد و خیلی راحت هرچی میذاشتن جلوش رو می خورد،،یکم که استراحت کردیم بلند شدیم بریم زیارت کنیم چادر مشکیم رو سرم کردم و یاسمین رو بغل گرفتم و از جام بلند شدم ،،نگاهی به الهام انداختم که داشت لباس تن بچه هاش میکرد،، همون موقع در باشتاب باز شد و اول رضا و بعدش هم داوود اومدن تو ،، جفتشون عصبی و ناراحت بودن،، رضا نگاهی بهم کرد و با صدای بلندی گفت : -وسایلو جمع کن بریم با چشمهای گشاد شده نیم نگاهی به الهام و داوود کردم و بعد به رضا ،دهنم از ترس خشک شده بود ،،سری تکون دادم و گفتم: - کجا بریم؟ چی شده؟ رضا دستی توی هوا تکون داد و گفت: - حرف نباشه،، همین الان جمع کن تا بریم الهام زودتر از من به خودش اومد، از جاش بلند شد و به سمت شوهرش رفت و گفت: - چی شده داوود؟ اتفاقی افتاده ،چرا آقا رضا اینجوری میگه؟ما که تازه امروز رسیدیم چشم ازشون گرفتم و به سمت ساک رفتم ،اگر بیشتر از این ازش سوال میپرسیدم عصبی تر میشد،، سرم رو به سمت رضا چرخوندم و گفتم: - هنوز بازش نکردم رضا با قدم های بلند به سمت ساک اومد و برش داشت ،،دست جواد رو گرفت و بدون خداحافظی و حرفی از خونه رفت بیرون،، جلو رفتم و با سری پایین و خجالت زده از الهام و داوود معذرت خواهی کردم و بعد از خداحافظی اومدم بیرون،، خیلی عصبانی بودم،، رضا رو دیدم که همینجور داشت برای خودش می رفت،، به سمتش پا تند کردم و نزدیکش شدم،، از گرمای زیاد به نفس نفس افتاده بودم،، دوست داشتم همونجا وسط خیابون بشینم و زار بزنم،، دیگه نمیتونستم راه برم ،،سر جام ایستادم چشمم به جدول گوشه خیابون افتاد ،،رفتم و لبه ی جدول نشستم ،،رضا برگشت و نگاهم کرد اومد و کنارم نشست،، نگاهی به یاسمین انداختم که بغلم خواب بود و عرق کرده بود ،،جواد اومد پیشم و گفت: - مامان آب میخوام سرم رو سمت رضا چرخوندم و با صدای عصبی گفت: - پاشو برای بچه‌ آب بیار - از کجا بیارم - از سر قبر من،، از سر قبر پدرت ،،مگه بهت نگفتم مشهد نمیام ،،مگه بهت نگفتم پول نداریم با دو تا بچه ،،اصلاً چرا دعوا کردید ،،چت شد یهو،، فقط میخواستی منو آواره کنی فقط میخواستی... - خفه شو نگار خفه شو .. با صدای داد رضا به اطرافم نگاه کردم که چند تا زن ایستاده بودن و نگاهم میکردن ،،سرم رو پایین انداختم،، اشک از چشمام بیرون اومد،، نمیدونستم باید چیکار کنم با دوتا بچه کوچیک چه خاکی تو سرم بریزم ،،حالم خیلی بد بود از یک طرف از گرمای هوا کلافه بودم و از یک طرف هم جواد بهانه میگرفت ،، چادرم که خاکی شده بود رو از روی زمین جمع کردم،، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرم رو با دست گرفتم و با صدایی که بغض درش سنگینی میکرد گفتم : -حالا چیکار کنیم،، آوارمون کردی ،،بچه گشنشه هوا گرمه پاشو یه کاری کن،، یه بار رضا ،،فقط یه بار تو زندگیت مرد باش... رضا از جاش بلند شد بالای سرم ایستاد و گفت: - نگار انگشترتو در بیار بریم بفروشیم بلیط بگیریم ،،که بتونیم حداقل برگردیم،، من که پولی ندارم خودت که میدونی،، اگه انگشترو نفروشی همین جا باید بمونیم سرم رو بالا گرفتم که نور خورشید چشمم رو زد،، خدایا این چه آدمی بود آفریدی،،، به انگشتر نگین فیروزه ایم نگاه کردم که مامان برام خریده بود،، روزی که زایمان کردم با برادرم پول روی هم گذاشتن و واسم انگشتری خریدن ،،چقدر این انگشتر رو دوست داشتم،، چه جور حالا بفروشمش ،،خدایا خودت یا منو بکش یا رضا رو،، دیگه کم آوردم،، من نمیتونم به این مرد تکیه کنم،، عصبی از جام بلند شدم و جلوتراز رضا راه افتادم،، اشکامو با پشت دست پاک کردن و به سمت طلا فروشی رفتم ،،با قلبی شکسته نگاه آخرم رو به انگشتر انداختم و از توی دستم درش آوردم.به دست رضا دادم تا ببره و بفروشه،، رضا با خوشحالی انگشتر رو ازم گرفت و رفت فروخت،، دیگه حالم ازش بهم میخورد،، متنفر بودم از اسم و قیافش ،،توی این سال‌ها فقط بدی ازش دیده بودم ،،یه بار هم نشد یه مشکلی رو حل کنه و بتونم روی کارهاش حساب کنم،، بعد از اینکه انگشتر رو فروختیم رضا رفت و بلیط گرفت و با اتوبوس برگشتیم خونه،، از خستگی نمی تونستم روی پاهام بایستم،، دیگه از هرچی مسافرت بود سیر شده بودم ،،من که هیچ وقت مسافرتی نرفته بودم ای کاش این بار هم نمیرفتم.... چند روزی بود که از مشهد اومده بودیم ،، جواد رو با مامان بردیم و ختنه کردیم ،،پولش رو مامان داد و براش جشن گرفت،، دو ،سه روزی خونه مامان موندم‌ تا جواد بهتر بشه و بعد اومدم خونه،، مامانم دیگه سرکار نمیرفت،، بدهی‌ هاشو داده بود و کمی هم برای خودش پس انداز کرده بود ،،،چون با غفار پیش هم بودن خرج خورد و خوراکشون هم یکی بود ... سر کوچمون که رسیدم دیدم رضا با صاحب خونه داره دعوا میکنه،، صاحب خونه داد میزد و میگفت وسایلت رو میریزم وسط کوچه ،،خدایا دیگه تحمل بدبختی دیگه ای رو نداشتم،، دیگه نمی تونستم بازم آواره بشم،، به سمتشون پا تند کردم،، صاحب خونه برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و به رضا گفت: - به خاطر این دو تا طفل معصوم ۲ روز بهت وقت میدم و وسایلت رو نمیریزم وسط کوچه... گفت و سوار موتورش شد و رفت،، چادرم روی شونه ام افتاده بود ،،لبه ی چادر رو گرفتم و چند قدم به رضا نزدیک شدم ،،با نفرت زل زدم توی صورتش که سرش رو انداخت پایین،، دست جواد رو گرفتم و رفتم توی خونه ،،رضا اومد تو زنگ زد به مادرش ،،داشت درباره خونه یه چیزایی با لهجه لری بهش میگفت ،،وقتی قطع کرد برگشت و به من گفت : -وسایلو جمع کن میریم توی زیرزمین مامان اینا میشینیم خدایا این چی داشت می گفت ،یعنی من دوباره برگردم پیش فرشته،، من چجوری با اون زندگی کنم ،،از جام بلند شدم و با عصبانیت داد زدم: - من اونجا نمیام، برو یه خونه اجاره کن ،منم نمیام پیش مادرت زندگی کنم ،اونم با دوتا بچه.. رضا اومد جلوتر بازوم رو گرفت و محکم فشار داد و از لابه لای دندوناش با عصبانیت گفت : -میای..هرجا من رفتم میای.. پول پیش خونه رو پایه کرایه برداشته ،من پول ندارم که خونه اجاره کنم،پس دهنتو ببند و تا مامان راضی شده وسیله هارو جمع کن تا بریم -رضا تو داری. - گفتم حرف نزن هر کاری میگم بکن.. بازومو از دستش بیرون کشیدم و به سمت یاسمین رفتم که داشت گریه میکرد،، مثل اینکه زجر کشیدن های من تمومی نداشت،هر روز یه اتفاق و یه سختی تازه توی زندگیم به وجود میومد، هر روز باید زجر میکشیدم و دم نمیزدم، آخه مگه من چه گناهی داشتم،چرا باید هر چند ماه یکبار آواره یه خونه بشم ،حالا هم باید برم توی زیرزمین خونه مادرش بشینم ،خدا میدونست که چی در انتظارمه ،تمام وسیله ها رو با گریه جمع کردم و رضا وانتی گرفت و اسباب کشی کردیم ،از بس گریه کرده بودم چشمام باز نمیشدن و رضا بی اهمیت به اشک و حال و روزم تمام وسایل رو برد ،وقتی رفتیم فرشته اومد جلوم زهر خندی بهم کرد ،خودم خوب میدونستم که معنی خندش برای چی بود.پدر و برادر رضا خونه ی دو طبقه ای ساخته بودن، که یه طبقش فرشته مینشست و یه طبقش برای پسرش بود ،یه زیرزمین هم درست کرده بودن.برادر رضا کار خوبی داشت و با وام هایی که گرفت و قرض و قوله تونستن یه دو طبقه بسازن،حداقل برادرش عقلش از رضا بیشتر بود.زیرزمین یه اتاق ۱۲ متری بود که به عنوان انبار ازش استفاده میکردن.وسایل رو با کارتون روی هم توی اتاق چیدم و گاز رو توی زیر پله گذاشتم ،، دیگه دلم نمی خواست وسایلم رو باز کنم ،،همه چیز داغون شده بود و حالم از همه چی بهم میخورد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروز با خاطرات قدیمی خیالم را نقاشی می کنم تا شاید فردا بتوانم عاشقانه تر به سراغت بیایم فردا کنار دلتنگی حوالی دوری منتظرم باش… •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!» معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.» او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟» پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.» یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث می‌شود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟» پسر که خوشحالی را بر صورت معلم می‌دید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟» معلم لبخند پیروزمندانه‌ای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟» پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟» پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.» پی نوشت وقتی کسی جوابی به شما می‌دهد که متفاوت از آنچه می‌باشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجه‌گیری نکنید که او اشتباه می‌کند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکرده‌اید یا شناخت ندارید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f