این چه ایدهای بود آخه برای عکاسی از کودک چند ماهه :))))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستم اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستویکم
وقتی نورچراغ قوه روی صورتش افتاد برای لحظه ای ساکت شد و بعد با شدت بیشتری شروع به گریه کرد.ازجایم بلند شدوبغلش کردم.سرم درد میکرد و پاهایم ضعف میرفت. از صبح چیزی نخورده بودم.همانطورکه آذین را توی بغلم تکان میدادم با نور موبایلم به دنبال کلید برق گشتم. اول باید چراغ را روشن می کردم و خودم را از این تاریکی نجات می دادم.با بدبختی از میان وسایلی که کارگرها بدون هیچ نظمی وسط هال کوچک خانه رها کرده بودند،خودم رابه کلید برق رساندم و آن را فشار دادم ولی اتفاقی نیفتاد.با حرص چشم بستم. فقط برق رفتن را کم داشتم. حالا باید چه کار می کردم؟ آذین را که همچنان گریه می کرد به خودم فشار دادم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.نگاهم به نور ضعیفی که از پنجره به درون اتاق می تابید، افتاد. ساختمان های رو به رو برق داشتند. نور چراغ قوه موبایل را به سمت سقف گرفتم هیچ لامپی روی سقف نبود.ظاهراً مستاجر قبلی همه را با خود برده بود.نگاهی به سقف اتاق خواب و آشپزخانه کردم آنجا هم هیچ لامپی نبود. تنها لامپی که از دست مستاجر قبلی در امان مانده بود، لامپ دستشویی بود.چراغ دستشویی را روشن کردم و در را باز گذاشتم تا با نور اندکش هال را روشن کند.گریه آذین شدت بیشتری گرفت. گرسنه اش بود. من هم گرسنه بودم ولی چیزی برای خوردن نداشتیم.باید از خانه بیرون می رفتم و چیزی می خریدم. ولی من جایی را نمی شناختم. این محله را بلد نبودم. اصلاً چطور می توانستم این موقع شب از خانه بیرون بروم؟من هیچ وقت این موقع شب تنها از خانه بیرون نرفته بودم. عزیز خیلی بد می دانست دختر موقع تاریکی هوا بیرون از خانه باشد. می گفت یک دختر خوب و خانواده دار باید قبل از تاریکی شدن هوا به خانه برگردد وگرنه مردم برایش حرف در میاورند.اگر این موقع شب از خانه بیرون می رفتم و یکی من را می دید چه جوابی باید می دادم؟ همسایه ها در موردم چه فکری می کردند؟ با خودشان نمی گفتند یک زن تنها این موقع شب کجا می رود؟ پشت سرم حرف نمی زدند؟ فکرهای بد نمی کردند؟ نه نمی توانستم این موقع شب از خانه برون بروم.داخل کیفم را گشتم و آخرین بیسکویت باقی مانده را به دست آذین دادم. دوباره روی تشک نشستم. حالا که آذین ساکت شده بود، تازه متوجه وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم، شدم. من تنها بودم. در خانه ای تاریک و سرد.به اطرافم نگاه کردم. سایه وسایلی که در اطرافم پراکنده بودند، ترسناک و رعب آور بود. چطور تا صبح در این خانه ی تاریک و ترسناک دوام می آوردم.آب دهانم را قورت دادم و در خودم مچاله شدم. من می ترسیدم. من از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. من نمی توانستم اینجا بمانم، باید می رفتم. باید به آرش می گفتم من را برگرداند به خانه ی خاله. تلفن را برداشتم و به آرش زنگ زدم. بوق اول که خورد رد تماس داد. خواستم دوباره زنگ بزنم ولی پشیمان شدم. اگر کنار نازنین باشد محال است جواب تلفنم را بدهد چه برسد به این که دنبال بیاید و من را با خودش ببرد.تنها گزینه باقی مانده، نغمه بود. نمی دانستم کمکم می کند یا نه ولی او تنها کسی بود که داشتم.بعد از سه بوق نغمه تلفنش را جواب داد.
- سحر؟
- سلام نغمه خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟ چرا صدات اینجوریه؟بغضم ترکید.
- نغمه بیا. تو رو خدا بیا.
- چی شده سحر؟ کجایی؟کجا بودم؟ واقعا نمی دانستم کجا هستم؟ آرش در ناکجا آباد رهایم کرده بود و رفته بود.نیم ساعتی بود که به خانه نغمه رسیده بودیم. غذای آذین را دادم و او را که دوباره صدای نفس هایش کشدار شده بود، روی تشکی که نغمه انداخته بود، خواباندم. خودم هم دلم می خواست همانجا دراز بکشم و بخوابم.نغمه صدایم کرد:
- سحر بیا شام حاضره.آهسته از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. نغمه و سینا پشت میز به انتظار من نشسته بودند. ساعت از ده گذشته بود. شرمنده کنار نغمه نشستم.از روی هر دویشان خجالت می کشیدم.
- ببخشید به خاطر من شما هم تا این موقع گرسنه موندید.سینا جواب داد:
- خواهش می کنم این چه حرفیه.از سینا خوشم می آمد. مرد خوبی بود. آرام و متین. اهل شهر ما نبود بچه ی یکی از شهرهای شمال بود. ته لهجه ای هم داشت که به نظرم قشنگ بود. هیچ وقت نفهمیدم دوستیش با آرش چطور شروع شد و چطور به شراکت رسید ولی از این که با آرش دوست بود، خوشحال بودم.وجود سینا باعث شده بود من و نغمه به هم نزدیک تر شویم. برای منی که هیچ دوستی نداشتم، معاشرت با نغمه نعمت بزرگی بود.نغمه کفگیری پر از برنج را توی بشقابم خالی کرد.
- بخور سحر، رنگت بدجوری پریده.با این که از صبح چیزی نخورده بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. سینا ظرف مرغ را جلوی رویم گرفت و گفت:
- بفرمائید سحر خانم. یه چیزی بخورید وگرنه ضعف می کنید.ممنونی گفتم و تکه ای مرغ روی برنجم گذاشتم. اگر چیزی نمی خوردم زشت بود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستودوم
نغمه لیوان آبش را سر کشید.
- نمی خوام دعوات کنما، ولی نمی تونم جلوی خودم و بگیرم. آخه دختر، تو که حتی عرضه نداری بری تا سر خیابون برای بچه ات شیر بخری طلاق گرفتنت چی بود؟چه می گفتم؟ می توانستم بگویم طلاق خواست آرش بود، نه من؟ می توانستم بگویم آرش به خاطر نازنین همه این بلاها را سرم آورده؟ اصلاً گفتنش چه فایده ای داشت؟ چیزی را عوض می کرد؟ با انگشت اشک نشسته گوشه چشمم را پاک کردم. سینا به نغمه تشر زد:
- نغمه خانم الان وقت این حرفا نیست.نغمه موهای اتو کشیده اش را از توی صورتش کنار زد.
- به خدا نمی خوام ناراحتت کنم. من می فهمم چرا جدا شدی. می دونم زندگی با خاله و آرش چقدر سخته. می دونم وقتی شوهرت یه آپارتمان نوساز صدو پنجاه متری تو بهترین نقطه شهر داره ولی مجبورت می کنه تو یه اتاق با مادر شوهرت زندگی کنی و صبح تا شب مثل یه کلفت کاراشو بکنی چه عذابیه. می دونم زندگی با مردی که تمام آخر هفته هاش به جای این که کنار زن و بچه اش باشه با دوستاش پی خوشگذرونیه چقدر دردآوره. ولی حرف من اینه، تویی که تا اینجا تحمل کرده بودی، یه ذره دیگه تحمل می کردی تا آذین بزرگتر بشه، خودت هم مستقل تر می شدی بعد اقدام به جدایی می کردی نه الان که حتی نمی تونی خودت و جمع و جور کنی چه برسه به این بچه بخت برگشته.دهانم از تعجب باز ماند. در مورد چه کسی حرف می زد؟ آرش؟ آرش آپارتمان نوساز داشت؟ پس خاله چرا همیشه دم از بی پولی و بدبختی آزش می زد و از من می خواست صرفه جویی کنم.یعنی آن موقع ها که آرش به اسم ماموریت کاری من و آذین را تنها می گذاشت، با دوستانش پی خوش گذرانی بود؟صدایم موقع حرف زدن می لرزید:
- آرش؟ آرش خونه ی جدا داره؟ آرش آخر هفته ها نمی ره ماموریت؟چشم های نغمه از تعجب گرد شد:
- چی؟ تو اینا رو نمی دونستی؟ پس برای چی طلاق گرفتی؟
- بسه نغمه. مگه نمی بینی حالش خوب نیست.به سینا که با اخم های درهم فرو رفته، سعی می کرد نغمه را از ادامه بحث منصرف کند، نگاه کردم.از شدت حقارت نزدیک بود خفه شوم. سینا می دانست. او هم مثل نغمه تمام این مدت می دانست که آرش به من دروغ می گوید و سرم کلاه می گذارد. چقدر دوتایی به ریشم خندیده بودند و برایم ابراز تاسف کرده بودند.حتماً در نظرشان آدم حقیر و بدبختی می آمدم که تن به این زندگی نکبت داده بودم و صدایم در نمی آمد.دلم نمی خواست شبیه بدبخت ها به نظر برسم هر چند بدبخت بودم. قاشقی پر از برنج در دهانم چپاندم و با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم، گفتم:
- من خوبم. غذاتون بخورید.ولی خوب نبودم. چطور می توانستم خوب باشم وقتی فهمیده بودم در تمام این سال ها آرش من را احمق فرض کرده بود. نه! آرش من را احمق فرض نکرده بود. من واقعاً احمق بودم وگرنه اگر یک ذره چشم هایم را باز می کردم می توانستم بفهمم که آرش چه می کند ولی نمی خواستم.هیچ وقت نخواستم چشم هایم را باز کنم و واقعیت را ببینم. همیشه سعی کرده بودم خودم را گول بزنم. من استاد فریب دادن خودم بودم.به هر جان کندی بود غذایم را تمام کردم و به اتاقی که آذین در آن خوابیده بود رفتم و روی تشک کنار دخترک بیچاره تر از خودم دراز کشیدم. من لااقل بعد از رفتن پدر و مادرم، عزیز را داشتم.عزیز زن مستقل و قوی بود که یک خانواده بزرگ را اداره می کرد. برعکس من که زنی بدبخت و دست و پا چلفتی بودم که حتی عرضه خرید یک بطری شیر را برای بچه ام را نداشتم. من چطور می خواستم از آذین مواظبت کنم؟دست نغمه که نفهمیدم کی به اتاق آمده بود، روی موهایم نشست.
- ببخشید سحر به خدا نمی دونستم که نمی دونی. فکر می کردم به همین خاطر از آرش جدا شدی.بغض داشت خفه ام می کرد.
- مهم نیست. برو بخواب دیگه هر چی بوده، تموم شده.به کندی از جایش بلند شد.
- فردا با هم حرف می زنیم.دلم نمی خواست در مورد آرش و خانه مجردیش و دوستانش حرف بزنم. ولی برای دست به سر کردن نغمه باشه ای زیر لب زمزمه کردم و چشم بستم.صبح با صدای خنده های نغمه و آذین از خواب بیدار شدم. آفتاب به وسط اتاق رسیده بود و نسیم آرام بهاری پرده سفید رنگ اتاق را تکان می داد.به سختی از جایم بلند شدم و روی تشک نشستم. دیشب تا نزدیکی صبح بیدار بودم و به آرش و زندگی به هم ریخته ام فکر می کردم. به گذشته، به آینده و به حماقت های بی پایانم فکر می کردم.به این فکر می کردم که به غیر از نغمه و سینا چه کسان دیگری از زندگی دوگانه ی آرش خبر داشتند. خاله حتماً می دانست.
می دانست پسرش هر هفته ما را ول می کند و با دوستانش پی خوش گذرانی می رود ولی وقتی فهمید می خواهم طلاق بگیرم به من تهمت بی چشم و رویی زد. می دانست پسرش خانه مستقل و بزرگی دارد ولی همیشه سر من منت می گذاشت که به من اجازه داده بدون اجاره در خانه اش زندگی کنیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تصورم وقتی یکی تعارف میکنه 😅
#نوستالژی
#طنز
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شاهی دو غلام میخرد، یکی از آنان را بسیار خوشسخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا مییابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو.
با خود میگوید: باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوشسخن را به حمام میفرستد.
در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و میگوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوشسخن، درباره تو بدگویی میکند و میگوید که تو دزد، خیانتکار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشترو میگوید:«او جز راست نمیگوید، من از او دروغ نشنیدهام. بهعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی میکند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !»
شاه میگوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمیآیم، آنگاه میبینی که رسوایی به بار میآورد و تو شرمگین میشوی.»
چیزی نمیگذرد که آن غلام زیبا از حمام برمیگردد. شاه غلام پیشین را پی کاری میفرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف میکند و سپس میگوید:«آن غلام میگوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست میخورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش میر
مثنوی معنوی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستودوم نغمه لیوان آبش را سر کشید. - نمی خوام دعوات کنما، و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوسوم
حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست می کرد که چرا می خواهم از آرش جدا شوم. اگر سینا هم مثل آرش بود، نغمه را هم برای جدایی بازخواست می کرد؟ خاله زهرا چی؟ از نظر او کار آرش گناه نبود؟ یا فقط من بودم که همیشه گناه کار بودم؟ قلبم از این همه بی عدالتی تیر کشید.نغمه سرش را داخل اتاق کرد.
- بیدار شدی؟کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- آره
- بلند شو بیا صبحونه بخوریم دارم از گشنگی می میرم.از جایم بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشوم.وقتی به اتاق برگشتم آذین را دیدم که به دنبال توپ کوچکی که نغمه برایش انداخته بود، می دوید و با صدای بلند می خندید. از خنده های آذین لبخند روی لب هایم نشست. دخترکم این روزها خیلی کم می خندید.
- این دخترت بلد نیست حرف بزنه؟ دوساعت دارم زور می زنم از دهنش یه مامان بیرون بکشم ولی هیچی نمی گه.
- بعضی کلمات و بلده. ولی کلا زیاد دوست نداره حرف بزنه.
- مثل خودت می مونه. تو هم به زور یه کلمه حرف می زنی.راست می گفت، من برعکس نغمه که دختر پرحرف و پر نشاطی بود، آدم کم حرف و ساکتی بودم. نه این که دوست نداشته باشم حرف بزنم، فقط همیشه از حرف زدن می ترسیدم. می ترسیدم حرف اشتباهی بزنم و توبیخ شوم.پشت میز آشپزخانه که نشستم، پرسیدم:
- به خاطر ما نرفتی سر کار؟
- نه امروز پنج شنبه اس اداره ما پنج شنبه ها تعطیله. سینام امروز زودتر میاد خونه.با فکر این که سینا امروز آرش را می دید و در مورد من به او می گفت وحشت کردم. نمی خواستم بداند من شب را اینجا مانده ام. نمی خواست فکر کند می خواهم با نزدیک شدن به نغمه و سینا به او نزدیک شوم.
- نغمه کاشکی به آقا سینا می سپاردی به آرش نگه من دیشب اینجا بودم.نغمه لیوان چای را جلوی رویم گذاشت.
- خب بگه. به آرش چه ربطی داره؟ تو هر جا دوست داشته باشی می تونی بمونی.نگاهم پر از التماسم شد. نغمه با کلافگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت:
- نگران نباش چیزی نمی گه. سینا آدم دهن لقی نیست. تازه آرش اصلاً امروز شرکت نیست. رفته مشهد دنبال عمه که برش گردونم خونه.خوبه ای گفتم و لقمه ای نان و پنیر درون دهانم گذاشتم.
- ببین سحر من به خاطر حرفای دیروز معذرت می خوام واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم.
- نغمه واقعا آرش خونه مجردی داره؟ مثل احمق ها امیدوار بودم که نغمه بگوید دروغ گفته. هنوز هم به دنبال بهانه ای برای گول زدن خودم بودم. نگاهش رنگ ترحم گرفت.
- داره.
- آخه همیشه به من می گفت پول نداره. همیشه ازم می خواست کمتر خرج کنم.
- سحر یه نگاه به خونه و زندگی من بنداز. آرش و سینا شریکن. درامدشون مثل همه، وقتی ما تونستیم یه همچین خونه ای بخریم. آرش هم می تونه.راست می گفت. نغمه خانه ی خوبی داشت یک خانه ی سه خوابه بزرگ ویلای و زیبا آن هم در یکی از بهترین خیابان های شهر. حتماً خیلی گران بود.دستش را روی دستم گذاشت.
- هر چی بود تموم شد. آرش یه عوضی بود که دیگه تو زندگیت نیست پس دیگه نمی خواد بهش فکر کنی.چطور می توانستم به آرش فکر نکنم آن هم در صورتی که هنوز یک روز از جدایمان نگذشته، دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای صدایش برای عطر تنش و برای آن صورت زیبا و بی نقصش تنگ شده بود.می دانستم آرش به من دروغ گفته و سرم کلاه گذاشته. از دستش دلگیر بودم ولی این مسئله چیزی از عشق من به او کم نمی کرد. من هنوز هم دیوانه وار دوستش داشتم.هنوز امیدوار بودم روزی نازنین را رها کند و به سمت من برگردد. من آنقدر دوستش داشتم که می توانستم همه این کارهایش را ببخشم. می توانستم دوباره به خانه خاله برگردم و در آن تک اتاق زندگی کنم و تمام آخر هفته چشم انتظار برگشتنش بنشینم.از نغمه که با دلسوزی نگاهم می کرد، پرسیدم:
- حالا باید چیکار کنم؟
- زندگی کن. همون کاری که به خاطرش جدا شدی.سرم را پایین انداختم. نمی توانستم به نغمه بگویم من از آرش جدا نشدم او بود که من را به خاطر دختر دیگری از زندگیش بیرون کرد وگرنه من حاضر بودم تا آخر عمر در همان اتاق کنار خاله زندگی کنم و دم نزنم.نه، نمی توانستم تا این حد خودم را جلوی نغمه حقیر کنم. همان بهتر که فکر کند من آرش را رها کردم.نغمه آهی کشید و به پشتی صندلیش تکیه زد.
- اول باید یه سرو سامونی به خونه ات بدیم. سینا که اومد با هم می ریم اونجا، ببینیم چیکار می شه کرد.
- ممنون همین جوریشم خیلی بهتون زحمت دادم، خودم یه کاریش می کنم.نغمه چپ، چپی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد. خودم هم خوب می دانستم زر بی خود می زنم و تنهای کاری از دستم بر نمی آید ولی از این که سربار کسی باشم خجالت می کشیدم.هیچ حسی بدتر از این نیست که فکر کنی سربار دیگرانی. حسی که من بارها در این بیست و دو سال زندگیم تجربه کرده بودم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدایا ما قدمان به آرزوهایمان نمیرسد، تو کوتاه بیا
شبتون بخیر 💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁آخرین روزهای تابستان است
🍂در راه پائیــــــ🧡ــــــز قدم بر مى دارم،
🍁چند قدم بیشتر نمانده به زنده شدن
🍂خاطراتـــــ🧡ـــــى از رنگ خزان
🍁در آخرین روزهای شهریور ماه،
🍂هـــر چــی حــس خـــوبــــه،
🍁خدای مهربون براتون مقدرکنه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی قدیمی و رنگی از قم که در سال ۱۳۲۶ توسط یک انگلیسی ثبت شده است.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زنگ ساعت.... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 19 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f