یکی در میون تو خونه ها پیدا می شد
کیا داشتن ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد.
ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه میرود. دانشمند برمیخیزد، ازملانصرالدین تشکر میکند و به شهر خود بازمیگردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش میپرسند و او پاسخ میدهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایرهای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست میشد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایرهای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان میخورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان میخورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ میخورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنی من نان و پیاز میخورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادم نمی دانم شاید هم من بدبین شده بودم و نغمه همان نغمه ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادویکم
منم قبول کردم. دوستش داشتم و می دونستم در هر صورت من و طلاق می ده.چه اون کار روبراش انجام بدم چه انجام ندم. اون موقع فکر می کردم اگه این فداکاری رو در حقش کنم اونم هوای من و آذین رو داره و تنهامون نمی ذاره ولی این طور نشد. همون روزی که طلاقم داد و من و تو اون خونه تاریک ول کرد بهم گفت نباید دیگه ازش هیچ توقعی داشته باشم.رنگ نگاه نغمه عوض شد و با هیجان رو به سینا گفت:
- دیدی بهت گفتم اومدن یه دفعه ای نازنین اونم بعد از طلاق این دوتا تو تصادفی نبوده.سینا لب هایش را به هم فشار داد و در فکر فرو رفت. من به جای سینا جواب دادم:
- نازنین خیلی قبل از طلاق ما برگشته بود و با آرش ارتباط داشت. اولین شرطشم برای ازدواج با آرش طلاق دادن من و خواستگاری رسمی خاله از اون بود.سینا با ناراحتی نگاهم کرد. او مثل نغمه چندان به حرف هایم ایمان نداشت.
- شاید حق با شما باشه و آرش و نازنین از قبل با هم در ارتباط بوده باشن. ولی خودتون قبول کردید که از زندگی آرش برید بیرون.
- منم حرفی نداشتم. حتی با این که آرش به من قول داده بود که تو زندگی من و آذین می مونه باز هم با رفتنش کنار اومده بودم و دیگه کاری به کارش نداشتم.
- پس چرا اون روز اومدی جلوی در شرکت؟ چرا دقیقاً دو روز قبل از عروسی آرش و نازنین اومدی دنبال آرش؟با یادآوری آن روز نفسم را بیرون دادم. هنوز هم خاطره آن روز نحس بدنم را به لرزه می انداخت. رو به سینا گفتم:
- من به خاطر آذین آومدم پیش آرش. اون روز آذین دچار یه حمله قلبی شده بود و تو بخش مراقبت های ویژه بیمارستان امام بستری بود. من اومده بودم تا به آرش بگم دخترش تو بیمارستان بستریه. فکر می کردم چون پدر آذینه باید در جریان بیماری دخترش باشه. ولی می دونید اون بهم چی گفت؟گفت اگه آذین مُرد هم دیگه سراغش نرم.
اخم های سینا بیشتر در هم فرو رفت و چشم های نغمه از تعجب گرد شد. حق داشتند هیچ کس باور نمی کرد آرش جنتلمن و باشخصیت چنین حرفی بزند و اینطور از زیر بار مسئولیت پدریش شانه خالی کند. حتی خود من هم باور نمی کردم که آرش چنین آدم سنگ دلی باشد.بغضم را قورت دادم و رو به سینا که اخم هایش از هم باز نمی شد، گفتم:
- می دونم باورش براتون سخته ولی حقیقت داره. آذین واقعاً مریضه، یه مشکل قلبی داره. الان مدتیه زیر نظر دکتره و داره دارو مصرف می کنه. می تونم تمام مدارک پزشکیش و براتون بیارم. حتی می تونم برگه بستری تو بیمارستان رو هم بهتون نشون بدم تا تاریخش و با تاریخی که من اومدم دیدن آرش مقایسه کنید. ولی من اینجا نیومدم تا در مورد مریضی آذین حرف بزنم من اومدم تا کمکم کنید از این شهر برم.ابروهای سینا بالا پرید و دهان نغمه برای لحظه ای باز ماند:
- از این شهر بری؟ کجا بری؟دستی توی صورتم کشیدم و نفسم را آهسته بیرون دادم. حرف زدن از آن شب برایم سخت و حقارت آمیز بود. نمی توانستم به سینا و نغمه بگویم آرش من را به خاطر زن دیگری کتک زده. برای همین ترجیح دادم در مورد این قسمت ماجرا حرفی نزنم.شاید اشتباه می کردم و باید تمام اتفاقات آن شب را مو به مو تعریف می کردم ولی تحمل له شدن دوباره غرورم را نداشتم.
- هفته پیش آرش اومد خونم و من و تهدید کرد باید از این شهر برم. گفت زنش نمی خواد من و حتی اتفاقی تو این شهر ببینه.سینا به سردی گفت:
- حق نداره؟با دلخوری نگاهش کردم.
- شما هم فکر می کنید من نازنین رو از پله ها پرت کردم، ولی به خدا من این کار رو نکردم. نمی فهمم چرا نازنین چنین تهمت بزرگی به من زده ولی کار من نبود. من هیچ وقت نخواستم زندگی نازنین و آرش و بهم بزنم. تنها چیزی که من می خواستم این بود که دوباره رابطم مو با خونواده ام درست کنم تا تنها نباشم. ولی با تهمتی که نازنین به من زد دیگه شدنی نیست. دیگه خونوادم من و قبول نمی کنن و حرفم و باور نمی کنن. الانم که آرش کاری کرده هم از کارم اخراج بشم، هم صاحبخونم من و از خونه بیرون کنه. دیگه نه جایی برای موندن دارم و نه کاری برای پول درآوردن. آقا سینا من دیگه نمی تونم تو این شهر بمونم. باید برم وگرنه نازنین و آرش دست از سرم بر نمی دارن.نغمه با شک و تردید نگاهم می کرد انگار در قبول و یا رد حرف هایم تردید داشت ولی نگاه سینا سرد و بی روح بود.او دوست صمیمی آرش بود و معلوم بود هیچ کدام از حرف های من را باور ندارد. حتماً پیش خودش فکر می کرد من چه دختر دروغگو و بدذاتی هستم که این طور راحت به بهترین دوستش تهمت می زنم.ولی نمی دانست این دوست به ظاهر متشخصش چه آدم رذل و دو رویی است.وقتی یادم می افتد که با پول زمینی که عزیز به خاطر من به آرش داده به اینجا رسیده دلم آتش می گیرد ولی ترجیح دادم چیزی در مورد زمین به کسی نگویم. نه توان اثبات حرفم را داشتم و نه حوصله حرف و حدیث های بعدش را.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی که باید دنبالش کنی رویاهاتن نه آدما...
شب خوش 💜✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷هر صبح
🌾هدیہ خداست
🌷امروز آرزو میڪنم
🌾در پناہ لطف بیڪران
🌷حضرت عشق ، سلامت باشید
🌾 صبح زیباتون بخیر
🌷 آدینہ تون بے نظی◍⃟ →
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بقالی های قدیم یادش بخیر...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آغاز مدرسه... - @mer30tv.mp3
3.8M
صبح 30 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادویکم منم قبول کردم. دوستش داشتم و می دونستم در هر صورت م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادودوم
آهی کشیدم و رو به سینا گفتم.
- آقا سینا اصلاً حق با شما. من یه آدم بد و دروغگو که برای آسیب رسوندن به زندگی آرش هر کاری از دستم بر بیاد می کنم. مگه شما دوستش نیستید. مگه خوبیشو نمی خواین. خب، به من کمک کنید از این شهر برم. اون وقت دوستتون هم از شر من راحت می شه. به خاطر من نه، به خاطر آرش کمکم کنید تا من از اینجا برم.سینا که کمی نرم شده بود.دستی بین موهایش کشید.
- از من چی می خواید؟
- من فقط می خوام یکی رو به من معرفی کنید که بتونه کمکم کنه که یه خونه کوچیک رهن کنم. یکی که وقتی برای بار اول می رم تو اون شهر غریب کنارم باشه. همین، هیچی دیگم ازتون نمی خوام. نفسم را بیرون دادم و ملتمسانه تر از قبل ادامه دادم:
- ببینید من باید تا جمعه خونم و تخلیه کنم. خودم نه کسی رو می شناسم و نه جایی رو بلدم. حتی نمی دونم کدوم شهر برم بهتره. من چیز زیادی ازتون نمی خوام. من فقط یکی رو می خوام که همراهم باشه. می ترسم اگه بفهمند یه زن تنها و غریبم سرم کلاه بزارن یا بدتر از اون یه بلایی سرم بیارن. به خدا چیز دیگه ای ازتون نمی خوام. فقط من و به یه آدم مطمئن معرفی کنید. یکی که بتونه کمکم کنه خونه پیدا کنم. اگه یه سرپناه داشته باشم بقیه اش و خودم درست می کنم.اشک هایی که تا آن موقع در کاسه چشمم نگه داشته بودم روی صورتم سرازیر شد. هر دو ساکت بودند و دیگر مثل قبل با بدبینی نگاهم نمی کردند.سینا گفت:
- من واقعاً کسی رو نمی شناسم.نغمه اخم کرد:
- یعنی چی کسی رو نمی شناسی؟ این همه فامیل داری؟
- خب، باید یکی باشه که بتونه تو این مدت کم برای سحر خانم خونه پیدا کنهنغمه کمی فکر کرد و بعد با هیجان گفت:
- پسر خالت، به پسر خالت زنگ بزن؟
- پسرخالم؟
- آره دیگه. یحیی، به یحیی زنگ بزن. مگه نگفتی تازگی تو یه بنگاه کار پیدا کرده. بهش زنگ بزن بگو برای سحر یه خونه خوب پیدا کنه.سینا هنوز دو دل بود:
- آخه یحیی........ فکر نمی کنم بتونه......نغمه دستش را روی بازوی سینا گذاشت و او را کمی هل داد.
- می تونه. برو بهش زنگ بزن.سینا با تردید نگاهی به ساعت انداخت:
- زود نیست؟ شاید خواب باشه.
- خواب نیست. خوابم باشه بیدارش کن.سینا با بی میلی از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. به نظرم دوست نداشت به خاطر من به پسرخاله اش رو بیندازد. از این که مجبور شده بود به خاطر من کاری را که دوست نداشت انجام دهد، معذب و خجالت زده بودم ولی این تنها امیدم بود. رو به نغمه گفتم:
- ببخشید هم شما و هم آقا سینا رو تو دردسر انداختم ولی کس دیگه ای رو نداشتم که ازش کمک بخوام. سحر بدون توجه به حرفی که زده بودم سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- همیشه می دونستم یه ریگی به کفش آرش هست ولی نمی فهمم تو چرا این حماقت و کردی و تمام گناه آرش و به گردن گرفتی؟دوست نداشتم در مورد گذشته و حماقت های خودم صحبت کنم ولی حالا که نغمه مستقیماً پرسیده بود نمی توانستم جوابش را ندهم.
- من عاشق آرش بودم و نمی خواستم به طور کامل از دستش بدم. فکر می کردم اگه به حرفش گوش کنم می تونم تو زندگیم نگه اش دارم. در واقع فکر می کردم با این کارم یه جورایی ارش و مدیون خودم می کنم. حتی بعد از طلاقمون هم تا مدت ها امید داشتم که نازنین و ول کنه پیش من و آذین بر گرده. با خودم می گفتم آرش بلاخره پی به خوبی من می بره دوباره میاد سمتم. ولی اشتباه می کردم. آرش و نازنین از اول نقشه کشیده بودن تا با انداختن تمام گناه ها به گردن من هم بدون حرف و حدیث با هم ازدواج کنن و هم کاری کنن که من دیگه توی خونواده جایی نداشته باشم. من این و خیلی دیر فهمیدم. نغمه نبودی اون روز که ببینی وقتی خاله جلوی نازنین و آرش گفت که می خواد دوباره من و بیاره پیش خودش تا با هم زندگی کنیم، زن و شوهر چقدر ناراحت و عصبانی شدن. کارد می زدی خونشون در نمی اومد. من مطمئنم همون روز نقشه کشیدن تا من وادار کنن از این شهر برم.نغمه با بدبینی اخم کرد:
- یعنی می گی نازنین دروغ گفته که از پله ها افتاده؟ دختره بیشتر از یه هفته تو بیمارستان بستری بود. الانم خطر کامل رفع نشده و نازنین هنوز استراحت مطلقه. مگه می شه درمورد همه اینا دروغ باشه.با دلخوری گفتم:
- شاید واقعاً افتاده. ولی من ننداختمش.نغمه انگار با خودش حرف می زد، گفت:
- فرض کن افتادنش اتفاقی بوده ولی چه جوری تو اون وضعیت یادش بوده باید گناه و بندازه گردن تو؟ عجیب نیست؟شانه ای بالا انداختم و سکوت کردم. دیگر حوصله اثبات بی گناهی خودم را نداشتم. اصلاً چرا باید خودم را اثبات می کردم آن هم وقتی نازنین به هدفش رسیده بود و من را از خانه و زندگیم آواره کرده بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پمبول_کماج
مواد لازم :
✅ آرد
✅ نمک
✅ شیر
✅ کره
✅ خمیر مایه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1041_52198213082708.mp3
8.35M
🎶 نام آهنگ: محکوم
🗣 نام خواننده: حبیب
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f