🔴اولین بالشت طبیِ درمان دردگردن ودیسک کمر درایران😳
⁉️تو هم دوست داری صبحا بدون درد گردن و کوفتگی از خواب بلند شی!؟ 😫
❗️اما چون بالشتای طبی رو نمیشه بشوری بیخیال استفاده از بالشت مناسب طبی شدی!؟ 😭
یه کانال پیدا کردم که بهترین نوع بالشت طبیِ قابل شستشو در ماشین وضدتعریق رو به قیمت بی واسطه ازتولید میتونی بخری و اولین بیداریِ بدون درد گردن و کمر رو تجربه کنی🤩😍
https://eitaa.com/joinchat/2215183111Cf78a2dab1e
سریع عضو شو👆طرح فروش ویژه تک به قیمت عمده و ارسال رایگان رو دارن تا 2روزآینده 🤩
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی
مواد لازم :
✅ یککیلوگل کلم
✅ یککیلو بادمجان
✅ ۵۰۰ گرم هویج
✅ ۵۰۰ گرم برگ کلم قرمز
✅ ۵۰۰ گرم سیب زمینی ترشی
✅ ۲۰ برگه موسیر
✅ ۴ عدد فلفل تند
✅ ادویه
✅ دو قاشق نمک
✅ یک قاشق سیاه دانه
✅ یک قاشق گلپر
✅ یک قاشق تخمگشنیز
✅ مرزه و ترخون خشک
✅ نعناع خشک
✅ چوچاق خشک
✅ یک قاشق پودر سیر
✅ سرکه ۶ لیوان
✅ دو لیوان آب جوشیده سرد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1016_52298307686853.mp3
6.41M
🎶 نام آهنگ: عطر پونه
🗣 نام خواننده: آرش والا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✅ بالاخره جاریم بعد ۲سال اعتراف کرد ✅
🌺🌺تا دو سال پیش صورت جاریم اینقد افتاده و لاغر بود 😣 ولی الان نگاش کنی هلویی شده برای خودش 🥰
🥰 نامرد راز چاقی صورتشو نمیگفت 😁 تا دو روز پیش دوباره ازش پرسیدم گفت دیوونم کردی بیا تو این کانال عرض یک هفته صورتت تپل میشه 🤩🤩بدونه بازگشت🤩🤩
😉😉الان میفهمم چرا صورتش اینقد تپل و صاف شده بود😉😉 رازش اینجا بود👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3576169084C1c31877d1d
بچه که بودم، دلم میخواست وسایلمو بریزم تو ازینا، و خیلی مرموز خونه رو ترک کنم:))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هشتادوهشتم البته به جز بهزاد که فکر کنم امسال عید باید تو عسل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هشتادونهم
عمه خانم به یحیی تشر زد:
- تو هم به جای این که وایسی اونجا و بروبر من و نگاه کنی بیا کمک کن این فرش رو زودتر بشورم.یحیی پارور را از دست عمه خانم گرفت و گفت:
- آخه عمه الان چه وقت فرش شستنه؟ اونم تنهایی؟ نمی گی خدایی نکرده می افتی یه چیزتون می شه. اصلاً چه جوری این فرش به این گندگی رو اوردید تو حیاط؟عمه خانم هر دو دستش را به کمرش زد و با رضایت آه کشید.
- پسر اکرم خانم برام اوردش تو حیاط. فرش اتاق بهزاده. بچه ام عصری زنگ زد گفت تونسته مرخصیش و جور کنه و برای عید میاد خونه. گفتم قبل از اومدنش یه دستی به اتاقش بکشم. آخه اون موقع که گفت عید نمی تونه بیاد دیگه دست و دلم نرفت اتاقش و خونه تکونی کنم.لحظه ای ایستادم و به عمه خانم که با عشق در مورد پسر کوچکش حرف می زد، نگاه کردم. یحیی گفت
- باشه عمه من این و خودم می شورم. شما هم برید خونه استراحت کنید. خسته شدید.عمه خانم که انگار میلی به رفتن نداشت به پژو سفید گوشه حیاط نگاه کرد و گفت
- باید ماشینشم بشورم. بچم برگرده ماشین و لازم داره.یحیی با تاکید کفت:
- من می شورم عمه خانم.من که بلاخره تونسته بودم آذین فراری را بگیرم جلوتر از عمه از پله های خیس ایوان بالا رفتم ولی هنوز وارد خانه نشده بودم که با صدای فریاد عمه متوقف شدم. با عجله به سمت عقب برگشتم. عمه خانم پایین پله ها روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید.یحیی پارو را روی زمین انداخت و یاخدا گویان به سمت عمه دوید. من هم آذین را داخل خانه فرستادم و در را به رویش بستم و به سرعت از پله ها پایین دویدم. عمه خانم روی زمین افتاده بود و با هر دو دست پایش را گرفته بود و ناله می کرد. هر دو ترسیده بودیم.یحیی روی زمین کنار عمه خانم زانو زد:
- عمه چی شد؟عمه خانم نالید:
- پام، پام......... فکر کنم شکسته آه از نهادم بلند شد. یحیی که رنگش پریده بود و دست و پای خودش را گم کرده بود با استیصال به من نگاه کرد. گفتم:
- باید عمه خانم و ببریم بیمارستان.یحیی گیج پرسید:
- چی؟وقت توضیح دادن نبود.
- من می رم یه چیزی بیارم تا عمه خانم تنش کنه که بتونیم ببریمش بیمارستان.یحیی کمی این پا و آن پا شد:
- دروغ نگفتیم که........... یعنی....... من که نمی خواستم دروغ بگم.......ولی........ ببینید سحر خانم پاش و کرده بود تو یه کفش که حتماً بره مسافرخونه اتاق کرایه کنه منم دیدم شما بفهمید ناراحت می شید، نخواستم ناراحتتون کنم.عمه خانم با دلخوری نگاهش را به سمت من چرخاند.
- یعنی خونه ی من قد یه مسافرخونه هم نمی ارزید؟ خجالت زده گفتم:
- این چه حرفیه عمه خانم من فقط نمی خواستم مزا..........یحیی که خرابکاریش را کرده بود، کارت بانکی عمه را بالا گرفت و میان حرف من پرید.
- من زودتر برم. و به سرعت به سمت در فرار کرد. عمه که هنوز از من دلخور بود، نگاهش را از من گرفت. با آمدن پرستار که می خواست عمه را با خود ببرد، نفس راحتی کشیدم.وقتی به خانه برگشتیم هوا کاملاً تاریک شده بود. بعد از این که به کمک یحیی عمه خانم را روی تشکی که توی هال پهن کرده بودم، خواباندیم به آشپزخانه رفتم تا چیزی برای خوردن سرهم کنم. یحیی هم به حیاط رفت تا فرش اتاق بهزاد را همانطور که عمه از او خواسته بود آبکشی کند و گوشه دیوار بگذارد تا آبش برود. بعد از شام یحیی به خانه شان برگشت و من تشک خودم و آذین را کنار تشک عمه که به خاطر مسکن های زیادی که به او تزریق کرده بودند به خواب رفته بود، انداختم. صبح روز بعد با سروصدای عمه خانم که سعی می کرد از جایش بلند شود و به دستشویی برود، بیدار شدم. به سرعت بلند شدم و بعد از کمک به عمه خانم برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. برای من که یک عمر در خانه عزیز و خاله با آن اخلاق های خاصشان کار کرده بودم. نگهداری از عمه خانم نه تنها هیچ زحمتی نداشت بلکه خیلی هم راحت و خوشایند بود.عمه خانم آدمی نبود که کارهایش را به گردن کسی بیندازد و تا آنجا که می توانست خودش کارهایش را انجام می داد.وقتی قبول کرد که نمی تواند مثل قبل از جایش بلند شود و کار کند، میل های بافتنی اش را به دست گرفت و همانطور که دانه، دانه نخ ها را از داخل هم رد می کرد، یحیی را برای خرید بیرون فرستاد. به من طرز تهیه میرزا قاسمی را آموزش داد و با آذین بازی کرد. برایش شعر خواند و قصه تعریف کرد و به نقاشی هایش نمره بیست داد. آذین هم که عاشق عمه خانم شده بود لحظه ای از او دور نمی شد. از صبح کنار عمه خانم می نشست و تا خود شب برای پیرزن شیرین زبانی می کرد.شب ها بعد از این که آذین می خوابید تازه سر درد و دل عمه خانم باز می شد. از بهروز که توی تهران درس خوانده بود و همانجا هم با یک دختر افاده ای ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود، تعریف می کرد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نود
از باران که معلم بود و شوهر خوبی داشت و بعد از نه سال که از تولد اولین بچه اش گذشته بود خدا دو پسر بچه شروشیطان به او داده بود، می گفت و بیش از همه از بهزاد که به جای تشکیل زن و زندگی خودش را گرفتار گرمای عسلویه کرده بود، حرف می زد.چند روز پایانی سال به سرعت گذشت و به آخرین روز سال رسیدیم. من با وجود مخالفت عمه خانم همه ی خانه را خوب جارو زدم و گردگیری کردم. حیاط را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم. از وسواس عمه خانم آگاه بودم و دوست نداشتم وقتی بچه های عمه خانم می آیند جایی از خانه کثیف و نامرتب باشد.کارهایم که تمام شد به عمه خانم کمک کردم تا به حمام برود و لباسی را که از قبل برای امشب تهیه کرده بود، بپوشد.خودم و آذین هم به حمام رفتیم و بهترین لباس هایمان را پوشیدیم. هر چند لباس هیچ کداممان نو نبود. در این مدت آنقدر درگیر مشکلاتم بودم که اصلاً به فکرم نرسید باید برای خودم و آذین خرید کنم. خودم شومیز سفید رنگی را که مژده برای تولدم خریده بود به همراه شلوار لی کاربنی پوشیدم. ولی پیدا کردن یک لباس خوب برای آذین سخت بود. تقریباً تمام لباس های آذین برایش کوچک شده بود و من به زحمت توانستم لباس مناسبی را از بین لباس های که خاله سال گذشته برایش خریده بود، پیدا کنم. خاله همیشه خودش و به سلیقه خودش برای آذین خرید می کرد و هیچ وقت موقع خرید من را همراه خودش نمی برد. با یادآوری این که حتی اجازه نداشتم خودم برای بچه ام لباس بخرم قلبم فشرده شد. هر چه بیشتر به گذشته فکر می کردم بیشتر از خودم و از ضعفی که داشتم متنفر می شدم.عمه خانم با صدایی که از درد خشدار شده بود،گفت:
- کیف مشکیم تو اتاقه. اونم برام بیار.باشه ای گفتم و به سمت خانه دویدم. آذین با لباس خیس وسط هال ایستاده بود. نفسم را بیرون دادم و به سرعت به اتاقی که وسایلمان را شب قبل در آنجا گذاشته بودم، رفتم. نمی توانستم آذین را توی خانه تنها بگذارم باید او را با خودم می بردم. برای همین خیلی سریع لباس های آذین را عوض کردم. بعد مانتو و کیف عمه را برداشتم و قبل از این که از خانه خارج شوم زیر گاز را خاموش کردم.یحیی که در این مدت به خودش آمده بود، عمه خانم را روی صندلی عقب ماشین نشانده بود و به انتظار ما پشت فرمان نشسته بود. به سرعت کنار یحیی نشستم و همانطور که آذین را محکم توی بغلم گرفته بودم به سمت عقب برگشتم و به عمه¬خانم که پای صدمه دیده اش را روی صندلی عقب ماشین دراز کرده بود و سرش را به در ماشین تکیه داده بود، نگاه کردم. صورت درهم عمه نشان می داد درد زیادی را تحمل می کند. مانتو را روی بدن عمه خانم کشیدم و در دل دعا کردم اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد. یک ساعت بعد توی اورژانس بیمارستان بالای سر عمه خانم ایستاده بودیم و به دهان دکتری که عکس های رادیولوژی پای عمه را بالا و پایین می کرد، نگاه می کردیم. یحیی که طاقتش تمام شده بود، پرسید:
- آقای دکتر پاشون شکسته؟ دکتر عکس های رادیولوژی را به دست پرستاری که کنارش ایستاده بود، داد و گفت:
- باید پاشون و گچ بگیریم.یحیی با صدای ترسیده ای پرسید:
- خیلی بده؟دکتر به استرس یحیی لبخند زد:
- نگران نباشید. خدا رو شکر شکستگی خیلی ناجور نیست. بیشتر یه ترکه تا شکستگی. یه چند هفته که توی گچ بمونه خوب می شه. هرچند با توجه به سن و سالشون باید بیشتر مراقبت کنن. الانم بهتره شما برید حسابداری و کارای پذیرش رو انجام بدید.عمه که به خاطر مسکن هایی که به او تزریق شده بود درد کمتری داشت. دست من را گرفت و گفت:
- از تو کیفم کارت بانکیم و دربیار بده یحیی.یحیی گفت:
- لازم نیست عمه، پول هست.عمه به من تشر زد:
- کارت بده بهش.از داخل کیف عمه خانم، کیف پول کوچک و کهنه اش را بیرون آوردم و به دست یحیی دادم. یحیی همانطور که کارت بانکی را از داخل کیف پول برمی داشت، گفت:
- کارهای پذیرش و که کردم زنگ می زنم به.......عمه اخمی کرد.
- به کی؟
- بچه ها دیگه، بهزاد، باران......اخم عمه خانم غلیظ تر شد و نداشت حرف یحیی تمام شود و با تشر گفت:
- لازم نکرده. یحیی برای لحظه ای گیج به عمه خانم نگاه کرد:
- یعنی چی عمه؟ نمی خواین به بچه ها خبر بدید؟ مگه می شه؟
- چرا نشه؟ عید میان میفهمن دیگه. الان ناراحتشون کنم که چی؟ منم که طوریم نشده. شنیدی که دکتر چی گفت یه ترک ساده اس. یحیی دستی به موهای پریشانش کشید:
- آخه عمه خانم اینطور که نمی شه. می خوان پاتون و گچ بگیرن با پای گچ گرفته که نمی تونید تو خونه تنها بمونید. حتماً باید یکی پیشتون باشه، کمکتون کنه. مراقبتون باشه.چشمان عمه خانم رنگ غم گرفت:
- کی می خواد بیاد کمک من؟بهزاد بچه ام که تازه تونسته برای عید مرخصی بگیره اگه بفهمه جز این که غصه بخوره کار دیگه ای از دستش بر نمیاد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام🥰نه مغازمون آتیش گرفته🔥
نه جاری بلاگرفته م کانال لباس معرفی کرده🤷♀
خلاصه ظاهروباطن کانالمون همینه😅
اینجاکلی لباسهای باکیفیت ودرجه یک منتظرته 😍
ارسال رایگانم داریم به سراسرکشور🇮🇷
خوشحال میشم خودت بیای ببینی عزیز🥰
پس زودبزن رو لینک تاپاک نشده👇
لینک کانال پوشاک زنانه(فرهمند)
https://eitaa.com/joinchat/1039860608Ce86651bd26
لینک پوشاک بچه گانه(فرهمند
)https://eitaa.com/joinchat/3944153982Cf342329eae