eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
24.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم : ✅ زیتون نیم کیلو ✅ سبزیجات معطر نعنا چوچاق گشنیز ✅ رب انار ✅ آب انار ✅ مغز گردو سابیده شده ✅ گلپر ‌دانه انار بریم که بسازیمش.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
988_54680688522331.mp3
16.88M
🎶 نام آهنگ: عمو زنجیر باف 🗣 نام خواننده: ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهش میگفتن خودکار هفت رنگ ولی کلا چهارتا رنگ داشت 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوپنجم اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گو
دیگه حس می کردم حتی اگر روزی زن عمو هم بهم التماس کنه دیگه نمی خوام زن یحیی یا بهتر بگم عروس اون باشم کینه ای ازش به دل گرفته بودم که اگر هر کسی رو می تونستم ببخشم اونو نمی تونستم روز بعد انگشتر رو از دستم بیرون آوردم و بوسیدم گذاشتم زیر بالشم و از اون به بعد هر شب با یک بوسه دستم می کردم و صبح بیرون میاوردم و با رختخوابم جمع می کردم بعد از ظهر روز چهارم عید گلرو همراه با بقیه رفتن به گاراژ تا برگردن گرکان اون چند روز نهایت سعی خودم رو کردم تا بهشون خوش بگذره و شب اول رو فراموش کنن یحیی هم گهگاهی میومد و توی دور همی های ما شرکت می کرد ولی اون احساسی رو که دلش می خواست از من بگیره نمی گرفت و هر کجا منو تنها گیر میاورد گله می کرد و ناراحت بود به محض اینکه اونا رفتن بار سنگینی رو از روی شونه هام برداشتن فورا رفتم به اتاقم و بی موقع رختخواب پهن کردم و خوابیدم مثل این بود که از یک کوه بلند پرت شده بودم پایین با تنی خسته و روحی آزرده سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد اون روزا خیلی بیشتر از حد توانم انرژی مصرف کرده بودم و دیگه تحملم تموم شده بود .نمی دونم چقدر خوابیدم که صدای فرهاد رو شنیدم که گفت خواهر ؟ خواهر جون ؟ آقا یحیی اومده می خواد تو رو ببینه آروم گفتم بهش بگو خوابم بدو رفت و چند دقیقه بعد مامان اومد و گفت پریماه بلند شو مامان تنگ غروب نخواب پاشو یحیی اومده جواب ندادم و خودمو زدم به خواب گفت می دونم خواب نیستی پاشو قربونت برم به خدا گناه داره به یک امیدی در این خونه رو می زنه بیا یکم تو رو ببینه و بره نمی دونی چقدر ناراحته بالاخره نامزدته همینطور که سرم روی بالش بود گفتم خودتون رو گول می زنین یا منو ؟ چه نامزدی ؟دلتون خوشه ها ولم کنین بهش بگو خوابم میاد نمی خوام کسی رو ببینم صدای نفس بلندی که با افسوس کشید رو شنیدم و از اتاقم رفت اما چیزی نگذشت که یکی زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه دارم میام توی اتاقت اجازه هست ؟نمی تونستم در اتاق رو قفل کنم چون اون روزی که حالم بد شده بود یحیی با لگد شکسته بود در حالیکه نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم خودمو زدم به خواب و صدای نفس های اونو می شنیدم که نزدیک می شد احساس کردم که نشست پشتم بهش بود و چشمم رو که پر از اشک بود بازم کردم خیلی آروم و نجوا کنان گفت ببخشید معذرت می خوام اونطوری که بهت قول داده بودم نشد ولی باور کن خیلی ازت شرمنده ام می دونم حقت نبود و مامانم خیلی باهات بد کرد ولی اینو بدون که من از تو بیشتر ناراحتم حق داری نخوای منو ببینی ولی حق نداری تلافی کارای اونو سر من خالی کنی به خدا حقم نیست با اینکه می دونم درست نتونستم ازت دفاع کنم آخه چیزی که به تو نگفتم اینه که مامان با من طور دیگه ای حرف می زنه همش بهم میگم پریماه بالاخره زن تو میشه ولی باید صبر کنی وقتی میاد اینجا یک طور دیگه رفتار می کنه و من شوکه میشم تو فقط دو سه ماه به من فرصت بده که نیازی به کسی نداشته باشم یک خونه برات می گیرم همون طوری که دوست داری و به هیچ کس اهمیتی نمیدم و دست تو رو می گیرم و می برم.به همون حالتی که بودم موندم و حرکتی نکردم ادامه داد فقط تو باید دلگرمم کنی اینطوری دارم داغون میشم صد بار بهت گفتم با من قهر نکن طاقت نمیارم و سکوت کرد و مدتی بدون اینکه حرف بزنه همون جا نشست و آروم بلند و شد و رفت در حالیکه اشک هام مثل سیل پایین میومد. اون نمی دونست که درد من اینا نیست و خیلی بزرگتر از دوست داشتن و قهر با اونه بقیه ی تعطیلات اونسال سال من مثل روح سرگردون توی خونه راه می رفتم گاهی به مامان کمک می کردم و گاهی کتابم رو می ذاشتم روی پامو به جا خیره می شدم و هر وقت هم که یحیی میومد فقط به حرفای تکراریش گوش می دادم و حرف نمی زدم آخرین روز فروردین ماه بود از مدرسه میرفتم بطرف خونه که یک ماشین نزدیک در خونه دیدم کوچه ی ما باریک بود و بندرت ماشین توش نگه می داشت مگر گذری چون اگر یک ماشین دیگه از روبرو میومد نمی تونستن از کنار هم رد بشن این بود توجه منو جلب کرد نزدیک که شدم یک مرتبه زن عمو رو دیدم که پیاده شد و اومد بطرف من از ترس ایستادم حالتش بد نبود ولی ترس من از این بود که ماجرای انگشتر رو فهمیده باشه وگرنه لزومی نداشت دم در منتظر من بشه اومد جلو و گفت سلام پری جان خوبی ؟ شنیدم حال نداری بهتر شدی انشاالله ؟با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم گفتم سلام زن عمو بله خوبم ممنون شماچطوری ؟گفت دستت رو بده من دستم رو از زیر کتاب هام بیرون آوردم و طرفش دراز کردم نگاهی به انگشت من کرد و گفت دستت نکردی ؟ با ترس گفتم چی رو زن عمو ؟گفت انگشتری که یحیی برات خریده بود نترس من در جریانم می خواستم ببینمش ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم فکر کردم پریماه خرابش نکن بزار تموم بشه و بره به خاطر یحیی کوتاه بیا گفتم زن عمو دستم نمی کنم یحیی همینطوری عیدی برام خرید تا شما رضایت ندین دستم نمی کنم شما و عمو اصل کار هستین مگه میشه بدون شما گفت آفرین دختر خوب می دونم که عاقلی برای همین اومدم با خودت منطقی حرف بزنم ببین قربونت برم یحیی به درد تو نمی خوره تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی می تونی هزار جور رنگ عوض کنی دروغ بگی و پنهون کاری کنی ولی یحیی بچه ام اینطوری نیست صاف و ساده اس به جون خودت قسم که می دونی دوستت دارم و از بچگی روی پای من بزرگ شدی یحیی دلش بد شده خب به تو نمیگه ولی به من که مادرشم گفته سالها اون رجب چشم ناپاک توی خونه ی شما زندگی می کرد تو بودی گلرو بود همه می دونیم که اولش به گلرو نظر داشت همون موقع ها یحیی هر وقت از خونه ی شما میومد عصبانی بود که باز رجب رو توی حیاط دیده و می گفت آخه چرا عمو بیرونش نمی کنه به خدا به جون چهار تا بچه ام راست میگم فردا همینو می زنه توی سرت باور کن منم موندم این وسط چی درسته و چی غلط تو یتیمی و حرمت یتیم واجب نمی خوام فردا خجالت زده ی حسین آقا بشم دست از سر یحیی بردار فدات بشم بزار بره دنبال زندگی خودش در حالیکه انگار یکی گلوی منو گرفته بود وفشار می داد؛ نیت اونو فهمیدم گفتم ای بابا شما چرا دست از این کارات بر نمی داری خجالت داره به خدا من اومدم در خونه ی شما ؟ من پیغام و پسغام فرستادم برای یحیی ؟ ولم کنین چی می خوای از جون من ؟ خودم کم بدبختی دارم که هر روز یک مصبیت راه میندازی می خوای بدمت دست خانجون حسابت رو برسه ؟ برو بابا یحیی ؛ یحیی راه انداختی انگار من نامه ی فدایت شم براش نوشتم اگر راست میگی برو جلوشو بگیر اگر نمی تونی من زن یحیی میشم و تمام حالا برو آب خنک بخور ببینم دلت حال اومد تا تو باشی دیگه جلوی من سبز نشی از همین الانم انگشتری که خانجون دستم کرده رو دستم می کنم ببینم می خوای چیکار کنی ؟ ای بابا هر چی بهت احترام می زارم دست بر نمی داری اومدی توی کوچه جلوی منو گرفتی به خدا این بار مثل خودت رفتار می کنم چنان کولی بازی در میارم که همه ی همسایه ها بریزن بیرون که بدونی من چیزی برای از دست دادن ندارم فهمیدی ؟با چیزایی که پیش اومده و تهمت هایی که به من زدی و حرفایی که در آوردی دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم ولی اینو بدون که من دختری نیستم که اجازه بدم آدمی مثل رجب بهم دست درازی کنه و ساکت بمونم و تو بی خود و بی جهت این موضوع رو بزرگ کردی و من می دونم که اصلا مشکل تو این نیست فقط این یک بهانه ای بود تا نزاری من و یحیی بهم برسیم در حالیکه این تو بودی که از اول عروسم عروسم می کردی مقصر همه ی این عشق و علاقه ای که بین ما هست خودت هستی از وقتی یادمه روی پای تو نشسته بودم و می گفتی عروس خودمه اونقدر توی گوش من و یحیی خوندین که هر دو باورمون شد که بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم چرا کردین ؟ و حالا چرا مخالف هستی نمی فهمم مگه مریضی یا نکنه دیگه به پول آقاجونم امیدی نداری خودتون هم می دونین که پریماه آدمی نیست که دنبال یحیی بیفته و می دونین که اون بیشتر آش داغ منه پس با این کارتون یحیی رو نابود می کنین منم اگر اون بخواد زنش میشم ولی هرگز عروس تو نمی شم حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی اینو بدون من دیگه پریماه قبل نیستم یکی بگی صد تا جواب میدم می خواستی حرمت خودتو نگه داری عروس تو شدن برای من ننگه ولی عشق یحیی رو نمی تونین از دلم بیرون بیارین چون قدرتشو ندارین از بابت روح آقاجونم هم خیالتون راحت باشه اون همه چیز رو دیده و یک روز انتقام منو از شما خواهد گرفت و همینطور که می گفت پری جان تو اشتباه می کنی گوش کن ببین چی میگم از کنارش رد شدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه و خوشبختانه در باز بود و وارد شدم و در رو زدم بهم یک نفس بلند کشیدم و گفتم آخیش دلم خنک شد اگر اینبارم ازش می خوردم دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم راحت شدم می خواست عقل داشته باشم راه نیفته بیاد سر راه من ای بابا هر چی من ساکت موندم و صبوری کردم اون فکر کرد ازش می خورم اون روز با همون غیظی که توی وجودم بود وارد خونه شدم و مامان و خانجون دورم کردن و همه چیز رو براشون تعریف کردم خانجون می گفت خوب کردی من داشتم فکر می کردم بلندشم و برم حسابشو برسم ولی خدا رو شکر خودت شیر زنی هر چی لازم بود گفتی بزار از غصه دق کنه زنیکه.مامان با افسوس می گفت نه خانجون دیگه یحیی به درد پریماه نمی خوره نمی تونه یک عمر با این زن زندگی کنه می دونین که یک دونه پسره و جون و عمر حشمت به یحیی بنده ولش نمی کنه پریماه این وسط میشه گوشت قربونی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درختت بارو با علم و دانش همان معدن که پنهانی محصل به فکر و ذکر داری صد معما به خدمت نسل انسانی محصل " ۱۳ آبان روز دانش آموز گرامی باد " •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن‌ها ساعت‌ها با هم صحبت می‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‌زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏كرد. پنجره، رو به یک پارک بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‏كردند و كودكان با قایق‌های تفریحی‌شان در آب سرگرم بودند. درختان كهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‌شد. همان‏‌طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏‌كرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏‌كرد و روحی تازه می‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینكه روزی مرد كنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر كه بسیار ناراحت بود تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بی‌اندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در كمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت كه هم‌اتاقیش همیشه مناظر دل‌انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏‌كرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد كاملا نابینا بود! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوهفتم احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم
نمی زارم دیگه یحیی رو توی این خونه راه نمیدم بسه دیگه از این همه مصیبتی که این زن برای ما درست کرد خسته شدم بچه ام دیگه جون نداره تحمل کنه با حرفایی که به زن عمو زده بودم می دونستم که همه ی پل ها رو پشت سرم خراب کردم و دیگه باید قید یحیی رو بزنم و مامان همین کارو کرد نمی ذاشت بیاد توی خونه و اگرم به زور میومد من قایم می شدم به دیدنش نمی رفتم باید این قائله رو ختم می کردیم ولی چه دل خونی داشتم فقط خدا می دونست که هر وقت سرو کله یحیی پیدا می شد تا زمانی که می رفت قلب من چقدر به درد میومد که ساعت ها بعد از رفتنش گریه می کردم به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم و دلم براش می سوخت هر طوری بود امتحاناتم رو دادم و مدرسه که تعطیل شد به فکر کار افتادم باید یک طوری در آمدی پیدا می کردم ؛ طلا های مامان تموم شده بود و با خجالت هر چند وقت یکبار میومد سراغ من و چند تیکه طلایی که داشتم و با مقدمه چینی و اینکه به زودی پول دستش میاد و برام می خره یکی از اونا رو می گرفت و می فروخت و تا مدتی خرج می کرد یحیی هنوز خونه ی خودشون نرفته بود و پیش خواهر بزرگش زندگی می کرد و در این فاصله چندین بار به خواست یحیی خواهر بزرگش اومد خونه ی ما تا با مامان و خانجون حرف بزنه و یک طوری این وصلت رو جوش بده اون می گفت هیچوقت درست و حسابی با مامانم حرف نزدین هر بار دعوا شده یکبار بشینیم و اونو قانع کنیم ولی مامان من زیر بار نمی رفت و می گفت ازدواجی که اینطوری شکل بگیره فایده ای نداره ؛ ما دیگه قید یحیی رو زدیم حالا تقریبا دو ماه و نیم گذشته بود که من یحیی رو ندیده بودم بی اندازه دل تنگش بودم و می دونستم که اونم بیقرار منتظر یک اشاره ی منه ولی دیگه صلاح نمی دونستم بهش امید بدم و به قول خانجون سپرده بودم به دست روزگار.با اینکه برای آموزن استخدامی بانک ثبت نام کردم ولی به هر حال تا اون زمان باید یک کاری می کردم مامانم شش کلاس بیشتر سواد نداشت و کاری هم از دستش بر نمی اومد زندگی راحتی داشت و تصور نمی کرد روزی برای خرج روزانه اش بمونه ؛ تا یک روز یادم اومد پشت ویترین بعضی از مغازه ها آگهی زده بودن برای استخدام فروشنده فکر کردم چه اشکالی داره یک مدت فروشنده بشم هنوز تا آزمون بدم وتازه اگر قبول بشم وبانک استخدامم کنه خیلی مونده به مامان گفتم ولی با اینکه مخالف بود و می گفت این کار تو نیست بعد از ظهر همون روز دست فرهاد رو گرفتم رفتم لاله زار اونقدر گشتم تا بالاخره چشمم به یکی از اون آگهی ها افتاد پشت ویترین ایستادم تا یکم فکر کنم آخه جایی که این آگهی رو زده بود به نظرم جای مناسبی نیومد و دلم نمی خواست اونجا کار کنم که یک مرتبه یکی از پشت سرم صدام کرد برگشتم و با حیرت سالارزاده رو دیدم با همون لبخندی که بیشتر مواقع روی لبش بود گفت پریماه ؟ گفتم آقای سالار زاده ؟ سلام گفت چه دنیای عجیبی وقتی دیدمت باورم نشد که خودتی اینجا چیکار می کنی ؟ آهسته گفتم چه پر رو منو پریماه صدا می کنه و انگار صد ساله منو می شناسه بی تربیت ولی بلند گفتم هیچی منم خیلی تعجب کردم شما رو دیدم بله واقعا دنیای عجیبیه گفت دیدم داری اون آگهی رو می خونی درسته ؟ گفتم نه همینطوری نگاه می کردم ؛ آخه فرهاد خسته شده بود یکم وایسادم گفت اگر بچه خسته شده ماشین من سر خیابونه تا اینجا راهی نیست بیاین شما رو برسونم گفتم : نه من الان نمی خوام برم خونه خرید دارم با نگاهی متفکرانه به من خیره شد و گفت راستی پریماه می دونی من چرا الان اومده بودم این طرفا ؟ گفتم چه می دونم ؟ اصلا به من چه مربوط ؟ برای چی باید بدونم ؟ گفت :چرا عصبانی شدی ؟ گفتم ببخشید من کار دارم باید برم گفت نه صبر کن کارت دارم ؛ چقدر تو بد اخلاقی دختر.گفتم آخه به من چه که شما چرا اومدین اینجا ؟ گفت ناراحت نشو منظورم اینه که ازت کمک بگیرم گفتم از من کمک بگیرین ؟ چه کمکی ؟ پشت سرشو خاروند و گفت راستش اومده بودم این طرفا دنبال یک پرستار برای مامان بزرگم ولی اون زن خودش نیاز به پرستار داشت و فکر نمی کنم مامان بزرگ من قبول کنه می خواستم ببینم تو کسی رو سراغ نداری ؟ یک خانم مناسب جوون تر و تمیز که همدم مامان بزرگم بشه ؟گفتم نه متاسفانه نمی شناسم ببخشید من دیرم میشه باید برم حرف منو نشنیده گرفت و همچنان جلوم ایستاده بود و حرف می زد که ببین پریماه من یک مامان بزرگ مریض دارم اومده بودم دنبال این خانم که پرستارش باشه یعنی مدام پیشش بمونه و ازش مراقبت کنه ولی نشد دیگه حالا نمی دونم چیکار کنم ؟مدتیه سر خودمم شلوغه نمی تونم بهش برسم گفتم نمی دونم من همچین کسی رو سراغ ندارم با اجازه من برم گفت وایسا پریماه تونمی تونی یک مدت بیای پیشش تا مایکی رو پیدا کنیم؟ ببین بزار شرایطش رو بگم شاید خودت تونستی کار سختی نیست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرامش شب حاصل آرامش درون است از خدا میخواهم آرامشی الهی،دلی شاد و انگیزه ای قدرتمند ،برای فردایی زیبا داشته باشید... شبتون سرشار از عشق خدایی 💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f