یادش بخیر😂🥴
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیویکم یکی بهم بگه از کجا بدونم که خود پریماه نمی خواسته حال
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیودوم
هومن می گفت من جای یحیی بودم طاقت نمی آوردم نمی دونم چرا از پریماه دفاع نکردی اگر تو درست حرف می زدی مامانت هم این همه شیر نمی شد دوباره چشمم رو بستم دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم ولی اونا بدون ملاحظه از روی دلسوزی بازم داشتن بقیه غرور منو لگدمال می کردن آروم گفتم گلرو می خوام بخوابم میشه تنهام بزارین ؟ یحیی سرشو آورد جلوی گوشم و گفت بزار یکم با هم حرف بزنیم بعد می خوابی دلم داره می ترکه تو رو خدا اینطوری نکن حال من از تو بدتره تو دیگه با این کارات بدترش نکن گلرو گفت خواهر جان راست میگه یکم حرف بزنیم دلت خالی بشه اینطوری بخوابی ممکنه دوباره از حال بری گفتم خوب امروز ازت پذیرایی کردیم ؟ جلوی مادر شوهر و شوهرت بهت عزت گذاشتیم ؟ گفت ول کن این حرفا رو عمه که غریبه نیست پیش میاد دیگه توی همه ی خونه ها از این اتفاق ها میفته زن عمو هم بالاخره مجبور میشه کوتاه بیاد و رضایت بده یکم بهش زمان بدیم درست میشه.نمی خوام سرزنشت کنم ولی تو نباید از یحیی می خواستی همچین کاری بکنه به من می گفتی خودم با عمه حرف می زدم بیچاره اونم در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود می دونی دیگه هنوزم با خانواده ی ما احساس خوبی نداره دلش نیومده روی زن عمو رو زمین بندازه وگرنه هدیه زن یحیی بشو نیست فقط به گلرو نگاه کردم چون اون داشت از دریچه ی چشم خودش به موضوع نگاه می کرد و نمی دونست که عمق این فاجعه چقدر زیاده بلند شدم و با ناتوانی که توی وجودم احساس می کردم رختخوابم رو پهن کردم دراز کشیدم مامان کمکم می کرد و تنها من و اون می دونستیم که حقیقت چیه و چرا من ساکت موندم اونشب من خیلی زود به خواب عمیقی که خودمم باروم نمی شد رفتم وقتی چشم باز کردم یحیی رو دیدم که کنار اتاقم تکیه داده به دیوار و به همون حالت خوابش برده بود دوباره چشمم رو بستم و اون موقع بود که اشک هام بی اختیار پایین اومد اون روزا بالش من زیاد شاهد این اشک ها بودن و پذیرای اون حتی وقتی احساس کردم که یحیی بیدار شده و داره میره چشم باز نکردم و وقتی از در شکسته ی اتاقم رفت بیرون آروم گفتم خدانگهدارت باشه عزیزم هرگز فراموشت نمی کنم و همیشه در قلب من می مونی تو بهترین آدمی هستی که بعد از آقاجونم می شناسم و اونجا بود که تصمیم گرفتم نزارم غرورم و شخصیتم لگد مال کارای احمقانه و متعصبانه دیگران بشه تصمیم گرفتم روی پام بایستم و هر غمی دارم در دل خودم نگه دارم و نمی خواستم دیگران برام دلسوزی کنن و بیشتر به خاطر گلرو باید سر پا می شدم و می دونستم که تنها من می تونم تلخی شب قبل رو از این خونه بیرون کنم نباید می ذاشتم که خواهرم جلوی شوهر و خانواده اش خجالت بکشه این بود بلند شدم و رفتم دستشویی جلوی آینه ایستادم چند مشت آب زدم به صورتم و نگاهی به خودم کردم و چند سیلی محکم زدم به گونه هام و گفتم پریماه تنهای تنهایی اما می دونم که اون خدای بالای سرم ناظر همه چیز هست و تنهام نمی زاره و فقط اونه که می تونه از این وضع نجاتم بده و کار کس دیگه ای نیست و همینطور که مشتم رو پر از آب می کردم و می پاشیدم به صورتم می گفتم خدایا بهم قدرت بده خودمو سپردم دست تو رهام نکن لباسم رو عوض کردم و سرمو خیلی مرتب شونه زدم و موهامو دم اسبی کردم و رفتم بیرون فرید و فرهاد داشتن توی راهرو بازی می کردن نگاهی به اون دوتا طفل معصوم انداختم و آروم گفتم بیشترش به خاطر شماست آخه نمی خواستم بی مادر بزرگ بشین هر دوشون رو بغل کردم و بوسیدم و فکر کردم که می دونم که کار درستی می کنم و وارد اتاق خانجون شدم سفره ی ناشتایی روی کرسی پهن بود عمه و شوهرش و هومن و هدیه نشسته بود با لبخند سلام کردم و گفتم خانجون مامانم کجاست ؟ اونم بهم لبخند زد مثل اینکه فکرشو نمی کرد که اون روز منو اونطور سر حال ببینه با تردید گفت توی مطبخ داره نیم رو درست می کنه گلرو هم پیش اونه بیا بشین عزیزم دخترقشنگم گفتم چشم میرم به مامان کمک کنم در ضمن عمه جون ببخشید که دیشب ناراحت تون کردن با خوشحالی از اینکه من حالم خوبه گفت نه قربونت برم چیزی نبود پیش میاد دیگه تو خودتو ناراحت نکن ما هم خوبی تو رو می خوایم.اون روز با تمام قوا سعی کردم همه چیز رو عادی نشون بدم مامان با اینکه می دونست من چه حالی دارم بازم از اینکه توی اتاق خودمو حبس نکرده بودم وسعی می کنم عادی رفتار کنم خوشحال بود ولی اون روز وقتی به صورتش نگاه کردم حسم این بود که ده سال پیر شده چشمهای گود رفته و کبودش اینو نشون می داد وقتی ناشتایی می خوردیم عمه برای من دلسوزی کرد و گفت یک وقت ها قسمت آدم نیست که با کسی ازدواج کنه شاید خواست خدا این بوده همینطور که نون و پنیر رو دهنم می ذاشتم و وانمود می کردم خیلی اشتها دارم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوسوم
گفتم آره بابا اصلا می دونی چیه عمه من زیادم برام مهم نبود پیش خودتون باشه یک طورایی خوشحالم هستم بعضی ازآدم ها لیاقت ندارن که بهشون نزدیک بشیم من برای آدم های بی لیاقت خودمو ناراحت نمی کنم اصل کار مامانم و خانجون هستن که منو می شناسن بقیه هم هر چی دلشون می خواد فکر کنن اونم بستگی به لیاقت خودشون داره که چی فکر می کنن آدما چه قدرتی دارن و خودشون نمی دونن این انسان دوپا هر کاری که اراده کنه و تصمیم بگیره می تونه انجام بده و من اینو با همه ی وجود اون زمان حس کردم لبخند می زدم در حالیکه دلم خون بود اینکه نیروی عشقی که به خواهر و برادرام داشتم می تونست منو وادار به این تظاهر مسخره بکنه یا بدست آوردن غروری که شکسته بود نمی دونم ولی تونستم و انجامش دادم سه روز به عید مونده بود و می دونستم که عمه و گلرو تا چهارم عید پیشتر پیش ما نیستن این بود که رفتم توی مطبخ که مامان داشت ناهار درست می کرد و گفتم برای عید چی لازم داریم من میرم می خرم باید همه چیز مثل پارسال که آقاجونم بود باشه به خاطر گلرو نگاهی ملتمسانه به من کرد و گفت پریماه قربونت برم دورت بگردم این کارو با من نکن حرف دلت رو بزن خودتو خالی کن هر چی می خوای به من بگو ولی تظاهر نکن که خوبی من می دونم که خوشحال نیستی اینطوری از دورن داغون میشی با خودت این کارو نکن گفتم مهم نیست مامان من خوبم خیالتون راحت باشه یحیی اگر واقعا منو دوست داره سعی می کنه که بهم برسه اگرم اونقدر ضعیف و بی عرضه اس که منم با وجود اینکه دوستش دارم نمی خوام زنش بشم مرد بی عرضه به چه دردی می خوره ؟ اینطور که معلومه خیلی اخلاقش به عمو رفته کاش مثل آقاجونم بود نمی دونم یک وقت ها فکر می کنم شاید یعنی این فقط یک فکره که اگر آقاجونم این همه خوب نبود این همه برای اطرافیانش فداکاری نمی کرد وقتی چیزی دید که ناگوراش شد قلبش یاری می داد که تحمل کنه ؛اون همه از خود گذشتگی و فداکاری باعث شد که نتونه و از دنیا رفت می دونی مامان ؟این روزا من خیلی فکر می کنم به همه چیز ولی از خیلی چیزا سر در نمیارم سر درگم شدم و باید خودمو پیدا کنم با سری کج شده و صورتی غمگین گفت پریماه هنوز خیلی زود بود که تو تلخی های زندگی رو اینطور تجربه کنی ولی زندگی همینه مادر بزار بغلت کنم تو چرا نمی زاری بهت نزدیک بشم من مادرتم هیچ کس به اندازه من تو رو دوست نداره پشتم رو کردم و گفت شما لیست بنویس من و گلرو و هومن بعد از ظهر میریم می خریم می خوام یک سفره ی هفت سین بندازم که روح آقاجونم شاد بشه و از مطبخ رفتم به اتاقم بغضِ توی گلوم رو قورت دادم اون نمی دونست که چقدر محتاج آغوشش بودم و چقدر از این فاصله ای که بین ما افتاده بود غمگینم ؛و نمی دونست که اگر لحظه ای درنگ می کردم نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و خودمو مینداختم در آغوشش تا نوازشم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کردم درخت زردآلویی که توی حیاط داشتیم اولین شکوفه هاش در اومده بود هر سال چقدر از دیدن شکوفه لذت می بردم ودلم شاد می شد و حالا بدم میومد بعد از ظهر همراه هومن و گلرو وهدیه و فرهاد رفتیم بیرون یکم گشت زدیم بعد رفتیم سینما و خرید کردیم و برگشتیم خونه من عمدا این کارو کردم تا اگر یحیی اومد خونه نباشم هنوز آمادگی اینو نداشتم که با اون روبرو بشم ؛دل اون از منم کوچک تر بود و طاقت نداشت ولی چاره ای نداشتم باید برای حفظ غرورم یک کاری می کردم و دلمم نمی خواست بیشتر از این یحیی رو عذاب بدم اما وقتی رسیدیم خونه یحیی در رو باز کرد بدون مقدمه گفت وای چقدر خوشحال شدم که تو رو اینطوری می ببینم خدا رو شکر با لحن تندی که خودمم دلم نمی خواست و می دونستم چقدر یحیی ناراحت میشه گفتم سلام خسته نباشید می خواستی منو چطوری ببینی ؟ زار و ذلیل ؟ فکر کردی الان من بیچاره و بدبخت میشم و می شینم گریه می کنم ؟ اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت پریماه اینطوری با من حرف نزن گلرو دخالت کرد و گفت راست میگه تقصیر اون چیه ؟ چطوری یجیی جون تو هم دیشب خیلی ناراحت شدی مامان گفت تا صبح هم نخوابیدی یحیی در حالیکه با هومن دست می داد گفت نگران پریماه بودم امروز اصلا نفهمیدم چطور گذشت تا خودمو رسوندم اینجا صد بار مردم و زنده شدم گفتم خب دیدی که خوبم نه مُردم و نه غصه می خورم برای اینکه کسانی که ناراحتم می کنن ارزش اینو ندارن گفت پریماه خواهش می کنم اون زبون نیش دارت رو طرف من نگیر با من اینطوری رفتار نکن من تو رو می شناسم باز رفتی توی یک نقشه و می خوای منو به زانو در بیاری ولی من همین الان بهت میگم به خدا زانو های من خم شده دیگه نه حوصله دارم و نه قدرت اینو که تو باهام قهر باشی نرفتم خونه ونمی خوام برم راه افتادم به طرف ساختمون و گفتم ای بابا یعنی چی ؟ می خوای بازم برای من حرف درست کنی
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نان سنگك كه مخلوطى از آردهاى مختلف مى باشد و براى هضم سبوس گندم در آن مى ريزند. اختراع شيخ بهايى براى رفاه حال سربازان صفوى بوده است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
یک فرد یهودی در مدینه انگشترش را گم کرد و مسلمانی این انگشتر را یافت.
انگشترش، گران قیمت بود و مسلمان پرسان پرسان یهودی را پیدا کرد.
گفت: آقا! این انگشتر مال شماست؟
یهودی گفت: بله،
در حالی که انگشتر را تحویل می داد، یهودی گفت: چند سؤال دارم؛
نخست اینکه آیا می دانستی این انگشتر قیمتش چقدر است؟
- گفت: بله، انگشتر گران قیمتی است.
دوم اینکه آیا می دانستی من یهودی ام؟
-گفت: بله؛
سوم اینکه آیا نیاز مالی نداشتی؟
- گفت: اتفاقاً وضع چندان خوبی ندارم.
یهودی گفت چرا این را برای خودت نفروختی؟!
فرد مسلمان گفت: اتفاقاً در این فکر هم بودم، زمانی که در مسیر می آمدم در این فکر هم بودم که آن را بفروشم و پولش را برای خودم بردارم؛
اما یک وقت به ذهنم افتاد فردای قیامت وقتی که موسی بن عمران یک طرف می نشیند و رسول خدا(ص) نیز حضور دارد وقتی من و تو را می آورند و رو به روی آن دو بزرگوار قرار می دهند، اگر حضرت موسی رو کند به پیغمبر آخرالزمان و بگوید این مسلمان و پیرو شما بود، انگشتر یک یهودی پیرو مرا پیدا کرد، چرا این را برداشت و استفاده کرد؟!
پیغمبر باید سرش را پایین اندازد.
نخواستم فردای قیامت رسول خدا (ص) به خاطر این عمل من در مقابل موسی (ع) سرش را پایین اندازد و نتواند پاسخ گو باشد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوسوم گفتم آره بابا اصلا می دونی چیه عمه من زیادم برام مهم ن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوچهارم
گلرو گفت پریماه خواهر جان ؟ اذیتش نکن خدا رو خوش نمیاد و با هدیه و هومن چیزایی که خریده بودیم رو بردن توی ساختمون و من رفتم روی تخت نشستم اومد کنارم نشست و گفت سرده سرما می خوری گفتم چرا نمیری خونه ی خودتون ؟ یحیی من به زمان احتیاج دارم تا بتونم دیشب رو فراموش کنم زن عمو با بی رحمی بهم تهمت زد منو سکه ی یک پول کرد طوری حرف زد که انگار من اونقدر هرزه و کثیفم که هم تو رو دوست داشتم و هم زبونم لال به رجب رو داده بودم اصلا انصاف نبود و دیشب کسی نتونست ازم درست دفاع کنه تو چطور دلت اومد ساکت بمونی ؟حتی زن عمو اینطور نشون داد که توام به من شک داری و این کارو با ماهرت انجام داد تا بقیه یقین پیدا کنن که اونه که درست میگه من بی گناهی بودم که بدون محاکمه و دفاع از خودم اعدام شدم جلوی بقیه بهت گفتم نمردم ولی باور کن که من دیشب مُردم زن عمو تونست با یک کولی بازی منو زیر پاش له کنه و بزاره بره اینجا اصلا تو نیستی که صدمه دیده ؛ این منم که بی گناه دامنم رو لکه دار کردن و رفتن و من با هیچ زبونی نمی تونم از خودم دفاع کنم که هر چی بگم حیثیت خودم از بین میره یحیی خواهش می کنم برو بیشتر از این منو آزار نده توان مقابله با زن عمو رو ندارم و اگرم داشتم نمی خواستم چون در حد من نیست.اگر منو می خوای برو و مدتی بهم فرصت بده و اگر تونستی کاری بکنی که دیشب جبران بشه و مادرت جلوی همه ازم معذرت بخواد و بگه که اشتباه کرده می بخشم اونم فقط به خاطر تو که از دنیا بیشتر دوستت دارم میشم همون پریماه قبل ؛ وگرنه با این جار و جنجال ها نمیشه یحیی ؛ سرش پایین بود و دیدم که قطرات اشک از گوشه ی لبش پایین چکید و گفت حق با توست می دونم که مامانم خیلی در حقت بد کرد از اون بدتر آقام هست که صداش در نیومد و از تو که دختر برادرش بودی دفاع نکرد ولی تو مطمئن باش من جواب مامان رو میدم هیچی بدتر از اون نیست که من خونه نرم و بشنوه که من و تو عقد کردیم و زن و شوهر شدیم این براش تا آخر عمر کافیه و به همه ثابت میشه که من به تو شک نداشتم و ندارم این مسخره ترین حرفیه که اون می تونست بزنه گفتم یحیی برو خونه تون اینطوری نه من راضی میشم زن تو بشم و نه مامانم اجازه میده ؛ شدنی نیست خواهش می کنم تنهام بزار یحیی من اینجام جایی نمیرم بدون تو این دنیا رو نمی خوام ولی الان نمی خوام تو روببینم برو به زن عمو بگو بیرونم کردن بزار بدونه که اگر گفتم زودتر ازدواج کنیم برای این بود که خاطرات آقاجونم آزارم می داد حالا دیگه عادت کردم دلم به همین خاطرات خوشه و به این زودی ها هم نمیخوام با کسی عروسی کنم گفت من چی ؟ اصلا مهم نیستم ؟وچه احساسی دارم ؟ چی می خوام ؟ همش تو اینو می خوای مامانم اونو می خواد ؟ هیچکس از من نمی پرسه تو چی می خوای ؟ پریماه گناهم چیه اینو بهم بگو ؛ الان خودتو بزار جای من ؛ چیکار می کردی ؟ میرفتی مامانت رو می زدی ؟ می کشتی ؟ داد و هوار راه مینداختی ؟ بگو من همون کارو می کنم ولی با من قهر نکن سر سنگین نباش وقتی حرف می زنی به صورتم نگاه کن گفتم چطوره که تو خودتو بزاری جای من بهم بگوچیکار می کردی ؟ منه بیچاره که کاری نکردم حرفی نزدم فقط ازت می خوام فعلا هیچ کاری نکنی البته اگر زن عمو برات یک دختر دیگه زیر سر نزاره.مامان در حالیکه ژاکت شو می پوشید خودشو به ما رسوند و گفت یحیی جان من باهات حرف زدم ازت خواهش کردم فعلا کاری به کار پریماه نداشته باش ؛ نمی ببینی داغون شده ؟ والله به خدا داره خودشو نگه می داره بزار سرپا بشه اینقدر باهاش جر و بحث نکن اگر دوستش داری برو نزار بیشتر از این مامانت حرف در بیاره ؛ من می دونم که اگر امشب نری خونه فردا توی فامیل آبرو و حیثیت برامون نمی زاره به خاطر پریماه برو اگر دیشب برای گلرو اتفاقی میفتاد و بچه اش رو از دست می داد ما چیکار می کردیم ؟ خوب فکر کن پسرم برو و بیشتر از این حرف و سخن درست نکن ؛ تو و پریماه مال هم هستین یکم صبور باش الان چه خبره که باید زود ازدواج کنین اون که داره درس می خونه و توام که داری آینده ات رو می سازی پس عجله ای نیست هان ؟ چی میگی حرفم رو قبول داری ؟یحیی بلند شد و در حالیکه بغضش داشت باز می شد جلوی دهنشو گرفت و بدون خداحافظی با سرعت از خونه ی ما رفت و قلب منو با خودش برد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شبتون آرام و منور به نور خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
سلام 😊✋
روز زیباتون بخیر☕️🍂
امروز را با يک لبخند😊
آرامش خيال 😇
و قلبی سرشار از ياد خدا🧡
آغاز كن
شک نكن روزت زيبــاست...🥰
صبحتون پر از یاد و مهر خدا☺️🙏
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چقدر بی کلاسی زیبا بود...
یادش بخیر قدیما که"بی کلاس"بودیم
بیشتر دور هم بودیم
و چقدر خوش میگذشت
و هر چقدر باکلاس تر میشیم
از همدیگه دورتر میشیم...*
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز دانش آموز مبارک... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 13 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوچهارم گلرو گفت پریماه خواهر جان ؟ اذیتش نکن خدا رو خوش نمی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_سیوپنجم
اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گواه یک غم سنگین رو می داد پس خیلی زود رفتم خوابیدم . سال تحویل نزدیک ظهر بود حدود یازده و نیم همه چیز رو آماده کرده بودیم سفره ی هفت سین چیدیم و عکس آقاجونم روکنارش گذاشتیم خانجون اصرار داشت که من سیاه رو از تنم در بیارم ولی قبول نکردم با اینکه خودم از یحیی خواسته بودم دیگه خونه ی ما نیاد ولی هر لحظه چشمم به در بود که شاید به حرفم گوش نکنه و ببینمش گاهی دلم به شور میفتاد که نکنه فراموشم کنه و به خواست زن عمو تن در بده چیزی به تحویل سال نمونده بود همه توی سرسرا دور سفره جمع شده بودیم، نمی دونستم غصه ی نبودن آقاجونم رو بخورم یا نبودن یحیی رو به خانجون نگاه کردم با چشمی نمناک قران می خوند و دعا می کرد و من می دونستم که چقدر دلتنگ آقا جونم شده و شاید دلش می خواست مثل هر سال عمو حسن هم پیش ما بود به مامان نگاه کردم اونم داشت مثل من و خانجون تظاهر می کرد که داره بهمون خوش می گذره با خودم فکر کردم کاش گلرو نمی اومد اونوقت ما مجبور نبودیم برای سال نو کاری بکنیم که یک مرتبه یحیی وارد اتاق شد مثل اینکه در حیاط باز بود و اون یکراست اومده بود توی سرسرا نتونستم خوشحالی خودمو پنهون کنم لاغر شده بود با ریشی بلند و ژولیده خانجون نگران شد و پرسید چی شده یحیی؟ مادر بیا ببینم چرا اینطوری هستی ؟ ولی اون خندید و گفت چطوری ؟ خوبم خانجون نگاهی به من کرد و گفت نه من توی این مدت خونه نرفتم حجره ی سید هاشم می خوابیدم الان یکراست از اونجا اومدم دلم طاقت نیاورد عید اول عموم بود و من باید اینجا می بودم من هیچ حرفی نزدم ولی انگار بازم دلم خنک شده بود یحیی با این حرف مرهمی به دل زخمی من گذاشت سال که تحویل می شد یحیی کنار من نشسته بود و بهم نگاه می کرد با وجود اینکه از بودنش دلم گرم شده بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی دادم همه بهم تبریک گفتن خانجون وشوهر عمه بهمون عیدی دادن شیرینی خوردیم و یحیی از جیبش یک جعبه بیرون آورد و خانجون رو بوسید و گفت می خوام خودتون پریماه رو برام خواستگاری کنین و این انگشتر رو دستش کنین عقد نمی کنیم ولی نامزد که میشه باشیم گفتم نه نه این کارو نکن یحیی درست نیست دلم نمی خواد بدون عمو این کار بشه خانجون خیلی جدی گفت حسن اگر عمو بود این کارو با تو نمی کرد بیا جلو طوبی خانم ؟ گفت بله خانجون گفت دخترت رو خواستگاری می کنم برای نوه ام یجیی قبول می کنی ؟ مامان به جای جواب بغض کرد خانجون دوباره پرسید میدی یا نمیدی ؟ گفت اختیار ما دست شماست خانجون ولی خودتون می دونین که حشمت کوتاه بیا نیست بهتره باشه برای بعد عمه گفت چرا باشه برای بعد ؟ اصل کار دختر و پسر هستن که خاطر همدیگر رو می خوان بابا به خدا گناه می کنین اینا رو بهم برسونین و تمومش کنین این قائله رو خانجون رو کرد به من وگفت بیا جلو پریماه من تو و یحیی رو نامزد می کنم تا به امید خدا روزی برسه که با جشن و سرور تو رو بفرستیم خونه ی بخت یحیی تو رو از وقتی نوزاد بودی دوست داشت تا حالا گفتم نه خانجون صلاح نمی دونم.اینو که گفتم از شوهر عمه گرفته تا هومن و گلرو با خوشحالی اصرار کردن که قبول کن و تمومش کن چیزی نمیشه ما هستیم نمی زاریم تو اذیت بشی نمی دونستم چیکار کنم گفتم آخه خانجون نمی دونم به نظرم درست نیست اما هر چی شما بگین ولی فردایی هم هست جواب زن عمو رو کی می خواد بده تو رو خدا یکم فکر کنین من می ترسم خانجون گفت بهت میگم بیا جلو اون با من خودم میرم و باهاش حرف می زنم تموم میشه و میره این چیزا هم فراموش میشه الان مهم شما دونفر هستین ببین بچه ام داره آب میشه دلت میاد ردش کنی ؟ آروم رفتم جلو در حالیکه می دونستم خانجون احساساتی شده و دلش برای یحیی سوخته خانجون دستم رو گرفت و انگشتر رو دستم کرد و دست یحیی رو گذاشت توی دستم و همه دست زدن و هورا کشیدن و اینطوری من و یحیی نامزد شدیم و این در حالی بود که همه ی ما می دونستیم که این نامزدی بدون حضور و موافقت زن عمو و عمو هیچ رسمیتی نداره در اون لحظه خانجون به خاطر وضعیت یحیی به عنوان یک مادر بزرگ دلش سوخته بود و من نمی خواستم روی حرف خانجون حرفی زده باشم ولی اینو می دونستم که اگر به گوش زن عمو برسه دوباره غوغایی به راه می افته که دیگه راه برگشتی وجود نداره برای همین همون جا گفتم باشه من قبول می کنم به شرط اینکه نزارین به گوش زن عمو برسه نمی خوام دردسری بوجود بیاد و یحیی قول داد و گفت من اصلا خونه نمیرم که چیزی بگم اونقدر حجره می مونم تا مامانم موافقت کنه اما انگشتر توی دستم داشت منو می خورد در حالیکه باید خوشحال باشم این آرزوی هر دختریست که با کسی که دوست داره و عاشقش شده ازدواج کنه ولی من دیگه داشت حالم از هر چی عشق و ازدواج بود بهم می خورد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f