eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 😊✋ روز زیباتون بخیر☕️🍂 امروز را با يک لبخند😊 آرامش خيال 😇 و قلبی سرشار از ياد خدا🧡 آغاز كن شک نكن روزت زيبــاست...🥰 صبحتون پر از یاد و مهر خدا☺️🙏 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چقدر بی کلاسی زیبا بود... یادش بخیر قدیما که"بی کلاس"بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر باکلاس تر میشیم از همدیگه دورتر میشیم...* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز دانش آموز مبارک... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 13 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوچهارم گلرو گفت پریماه خواهر جان ؟ اذیتش نکن خدا رو خوش نمی
اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گواه یک غم سنگین رو می داد پس خیلی زود رفتم خوابیدم . سال تحویل نزدیک ظهر بود حدود یازده و نیم همه چیز رو آماده کرده بودیم سفره ی هفت سین چیدیم و عکس آقاجونم روکنارش گذاشتیم خانجون اصرار داشت که من سیاه رو از تنم در بیارم ولی قبول نکردم با اینکه خودم از یحیی خواسته بودم دیگه خونه ی ما نیاد ولی هر لحظه چشمم به در بود که شاید به حرفم گوش نکنه و ببینمش گاهی دلم به شور میفتاد که نکنه فراموشم کنه و به خواست زن عمو تن در بده چیزی به تحویل سال نمونده بود همه توی سرسرا دور سفره جمع شده بودیم، نمی دونستم غصه ی نبودن آقاجونم رو بخورم یا نبودن یحیی رو به  خانجون نگاه کردم با چشمی نمناک قران می خوند و دعا می کرد و من می دونستم که چقدر دلتنگ آقا جونم شده و شاید دلش می خواست مثل هر سال  عمو حسن هم پیش ما بود به مامان نگاه کردم اونم داشت مثل من و خانجون تظاهر می کرد که داره بهمون خوش می گذره با خودم فکر کردم کاش گلرو نمی اومد اونوقت ما مجبور نبودیم برای سال نو کاری بکنیم که یک مرتبه یحیی وارد اتاق شد مثل اینکه در حیاط باز بود و اون یکراست اومده بود توی سرسرا نتونستم خوشحالی خودمو پنهون کنم لاغر شده بود با ریشی بلند و ژولیده خانجون نگران شد و پرسید چی شده یحیی؟ مادر بیا ببینم چرا اینطوری هستی ؟ ولی اون خندید و گفت چطوری ؟ خوبم خانجون نگاهی به من کرد و گفت نه من توی این مدت خونه نرفتم حجره ی سید هاشم می خوابیدم الان یکراست از اونجا اومدم دلم طاقت نیاورد عید اول عموم بود و من باید اینجا می بودم من هیچ حرفی نزدم ولی انگار بازم دلم خنک شده بود یحیی با این حرف مرهمی به دل زخمی من گذاشت سال که تحویل می شد یحیی کنار من نشسته بود و بهم نگاه می کرد با وجود اینکه از بودنش دلم گرم شده بود ولی هیچ عکس العملی نشون نمی دادم همه بهم تبریک گفتن خانجون وشوهر عمه بهمون عیدی دادن شیرینی خوردیم و یحیی از جیبش یک جعبه بیرون آورد و خانجون رو بوسید و گفت می خوام خودتون پریماه رو برام خواستگاری کنین و این انگشتر رو دستش کنین عقد نمی کنیم ولی نامزد که میشه باشیم گفتم نه نه این کارو نکن یحیی درست نیست دلم نمی خواد بدون عمو این کار بشه خانجون خیلی جدی گفت حسن اگر عمو بود این کارو با تو نمی کرد بیا جلو طوبی خانم ؟ گفت بله خانجون گفت دخترت رو خواستگاری می کنم برای نوه ام یجیی قبول می کنی ؟ مامان به جای جواب بغض کرد خانجون دوباره پرسید میدی یا نمیدی ؟ گفت اختیار ما دست شماست خانجون ولی خودتون می دونین که حشمت کوتاه بیا نیست بهتره باشه برای بعد عمه گفت چرا باشه برای بعد ؟ اصل کار دختر و پسر هستن که خاطر همدیگر رو می خوان بابا به خدا گناه می کنین اینا رو بهم برسونین و تمومش کنین این قائله رو خانجون رو کرد  به من وگفت بیا جلو پریماه من تو و یحیی رو نامزد می کنم تا به امید خدا روزی برسه که با جشن و سرور تو رو بفرستیم خونه ی بخت  یحیی تو رو از وقتی نوزاد بودی دوست داشت تا حالا گفتم نه خانجون صلاح نمی دونم.اینو که گفتم از شوهر عمه گرفته تا هومن و گلرو با خوشحالی اصرار کردن که قبول کن و تمومش کن چیزی نمیشه ما هستیم نمی زاریم تو اذیت بشی نمی دونستم چیکار کنم گفتم آخه خانجون نمی دونم به نظرم درست نیست اما هر چی شما بگین ولی فردایی  هم هست جواب زن عمو رو کی می خواد بده تو رو خدا یکم فکر کنین من می ترسم خانجون گفت بهت میگم بیا جلو اون با من خودم میرم و باهاش حرف می زنم تموم میشه و میره این چیزا هم فراموش میشه الان مهم شما دونفر هستین ببین بچه ام داره آب میشه دلت میاد ردش کنی ؟ آروم رفتم جلو در حالیکه می دونستم خانجون احساساتی شده و دلش برای یحیی سوخته خانجون دستم رو گرفت و انگشتر رو دستم کرد و دست یحیی رو گذاشت توی دستم و همه دست زدن و هورا کشیدن و اینطوری من و یحیی نامزد شدیم و این در حالی بود که همه ی ما می دونستیم که این نامزدی بدون حضور و موافقت زن عمو و عمو هیچ رسمیتی نداره در اون لحظه خانجون به خاطر وضعیت یحیی به عنوان یک مادر بزرگ دلش سوخته بود و من نمی خواستم روی حرف خانجون حرفی زده باشم ولی اینو می دونستم که اگر به گوش زن عمو برسه دوباره غوغایی به راه می افته که دیگه راه برگشتی وجود نداره برای همین همون جا گفتم باشه من قبول می کنم به شرط اینکه نزارین به گوش زن عمو برسه نمی خوام دردسری بوجود بیاد و یحیی قول داد و گفت من اصلا خونه نمیرم که چیزی بگم اونقدر حجره می مونم تا مامانم موافقت کنه اما انگشتر توی دستم داشت منو می خورد در حالیکه باید خوشحال باشم این آرزوی هر دختریست که با کسی که دوست داره و عاشقش شده ازدواج کنه ولی من دیگه داشت حالم از هر چی عشق و ازدواج بود بهم می خورد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم : ✅ زیتون نیم کیلو ✅ سبزیجات معطر نعنا چوچاق گشنیز ✅ رب انار ✅ آب انار ✅ مغز گردو سابیده شده ✅ گلپر ‌دانه انار بریم که بسازیمش.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
988_54680688522331.mp3
16.88M
🎶 نام آهنگ: عمو زنجیر باف 🗣 نام خواننده: ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهش میگفتن خودکار هفت رنگ ولی کلا چهارتا رنگ داشت 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_سیوپنجم اونشب دیگه نمی تونستم تظاهر کنم تمام سلول های بدنم گو
دیگه حس می کردم حتی اگر روزی زن عمو هم بهم التماس کنه دیگه نمی خوام زن یحیی یا بهتر بگم عروس اون باشم کینه ای ازش به دل گرفته بودم که اگر هر کسی رو می تونستم ببخشم اونو نمی تونستم روز بعد انگشتر رو از دستم بیرون آوردم و بوسیدم گذاشتم زیر بالشم و از اون به بعد هر شب با یک بوسه دستم می کردم و صبح بیرون میاوردم و با رختخوابم جمع می کردم بعد از ظهر روز چهارم عید گلرو همراه با بقیه رفتن به گاراژ تا برگردن گرکان اون چند روز نهایت سعی خودم رو کردم تا بهشون خوش بگذره و شب اول رو فراموش کنن یحیی هم گهگاهی میومد و توی دور همی های ما شرکت می کرد ولی اون احساسی رو که دلش می خواست از من بگیره نمی گرفت و هر کجا منو تنها گیر میاورد گله می کرد و ناراحت بود به محض اینکه اونا رفتن بار سنگینی رو از روی شونه هام برداشتن فورا رفتم به اتاقم و بی موقع رختخواب پهن کردم و خوابیدم مثل این بود که از یک کوه بلند پرت شده بودم پایین با تنی خسته و روحی آزرده سرمو گذاشتم روی بالش و خوابم برد اون روزا خیلی بیشتر از حد توانم انرژی مصرف کرده بودم و دیگه تحملم تموم شده بود .نمی دونم چقدر خوابیدم که صدای فرهاد رو شنیدم که گفت خواهر ؟ خواهر جون ؟ آقا یحیی اومده می خواد تو رو ببینه آروم گفتم بهش بگو خوابم بدو رفت و چند دقیقه بعد مامان اومد و گفت پریماه بلند شو مامان تنگ غروب نخواب پاشو یحیی اومده جواب ندادم و خودمو زدم به خواب گفت می دونم خواب نیستی پاشو قربونت برم به خدا گناه داره به یک امیدی در این خونه رو می زنه بیا یکم تو رو ببینه و بره نمی دونی چقدر ناراحته بالاخره نامزدته همینطور که سرم روی بالش بود گفتم خودتون رو گول می زنین یا منو ؟ چه نامزدی ؟دلتون خوشه ها ولم کنین بهش بگو خوابم میاد نمی خوام کسی رو ببینم صدای نفس بلندی که با افسوس کشید رو شنیدم و از اتاقم رفت اما چیزی نگذشت که یکی زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه دارم میام توی اتاقت اجازه هست ؟نمی تونستم در اتاق رو قفل کنم چون اون روزی که حالم بد شده بود یحیی با لگد شکسته بود در حالیکه نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم خودمو زدم به خواب و صدای نفس های اونو می شنیدم که نزدیک می شد احساس کردم که نشست پشتم بهش بود و چشمم رو که پر از اشک بود بازم کردم خیلی آروم و نجوا کنان گفت ببخشید معذرت می خوام اونطوری که بهت قول داده بودم نشد ولی باور کن خیلی ازت شرمنده ام می دونم حقت نبود و مامانم خیلی باهات بد کرد ولی اینو بدون که من از تو بیشتر ناراحتم حق داری نخوای منو ببینی ولی حق نداری تلافی کارای اونو سر من خالی کنی به خدا حقم نیست با اینکه می دونم درست نتونستم ازت دفاع کنم آخه چیزی که به تو نگفتم اینه که مامان با من طور دیگه ای حرف می زنه همش بهم میگم پریماه بالاخره زن تو میشه ولی باید صبر کنی وقتی میاد اینجا یک طور دیگه رفتار می کنه و من شوکه میشم تو فقط دو سه ماه به من فرصت بده که نیازی به کسی نداشته باشم یک خونه برات می گیرم همون طوری که دوست داری و به هیچ کس اهمیتی نمیدم و دست تو رو می گیرم و می برم.به همون حالتی که بودم موندم و حرکتی نکردم ادامه داد فقط تو باید دلگرمم کنی اینطوری دارم داغون میشم صد بار بهت گفتم با من قهر نکن طاقت نمیارم و سکوت کرد و مدتی بدون اینکه حرف بزنه همون جا نشست و آروم بلند و شد و رفت در حالیکه اشک هام مثل سیل پایین میومد. اون نمی دونست که درد من اینا نیست و خیلی بزرگتر از دوست داشتن و قهر با اونه بقیه ی تعطیلات اونسال سال من مثل روح سرگردون توی خونه راه می رفتم گاهی به مامان کمک می کردم و گاهی کتابم رو می ذاشتم روی پامو به جا خیره می شدم و هر وقت هم که یحیی میومد فقط به حرفای تکراریش گوش می دادم و حرف نمی زدم آخرین روز فروردین ماه بود از مدرسه میرفتم بطرف خونه که یک ماشین نزدیک در خونه دیدم کوچه ی ما باریک بود و بندرت ماشین توش نگه می داشت مگر گذری چون اگر یک ماشین دیگه از روبرو میومد نمی تونستن از کنار هم رد بشن این بود توجه منو جلب کرد نزدیک که شدم یک مرتبه زن عمو رو دیدم که پیاده شد و اومد بطرف من از ترس ایستادم حالتش بد نبود ولی ترس من از این بود که ماجرای انگشتر رو فهمیده باشه وگرنه لزومی نداشت دم در منتظر من بشه اومد جلو و گفت سلام پری جان خوبی ؟ شنیدم حال نداری بهتر شدی انشاالله ؟با همه ی کینه ای که ازش به دل داشتم گفتم سلام زن عمو بله خوبم ممنون شماچطوری ؟گفت دستت رو بده من دستم رو از زیر کتاب هام بیرون آوردم و طرفش دراز کردم نگاهی به انگشت من کرد و گفت دستت نکردی ؟ با ترس گفتم چی رو زن عمو ؟گفت انگشتری که یحیی برات خریده بود نترس من در جریانم می خواستم ببینمش ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساس کردم مهربون شده و اومده از دلم در بیاره با خودم فکر کردم پریماه خرابش نکن بزار تموم بشه و بره به خاطر یحیی کوتاه بیا گفتم زن عمو دستم نمی کنم یحیی همینطوری عیدی برام خرید تا شما رضایت ندین دستم نمی کنم شما و عمو اصل کار هستین مگه میشه بدون شما گفت آفرین دختر خوب می دونم که عاقلی برای همین اومدم با خودت منطقی حرف بزنم ببین قربونت برم یحیی به درد تو نمی خوره تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی می تونی هزار جور رنگ عوض کنی دروغ بگی و پنهون کاری کنی ولی یحیی بچه ام اینطوری نیست صاف و ساده اس به جون خودت قسم که می دونی دوستت دارم و از بچگی روی پای من بزرگ شدی یحیی دلش بد شده خب به تو نمیگه ولی به من که مادرشم گفته سالها اون رجب چشم ناپاک توی خونه ی شما زندگی می کرد تو بودی گلرو بود همه می دونیم که اولش به گلرو نظر داشت همون موقع ها یحیی هر وقت از خونه ی شما میومد عصبانی بود که باز رجب رو توی حیاط دیده و می گفت آخه چرا عمو بیرونش نمی کنه به خدا به جون چهار تا بچه ام راست میگم فردا همینو می زنه توی سرت باور کن منم موندم این وسط چی درسته و چی غلط تو یتیمی و حرمت یتیم واجب نمی خوام فردا خجالت زده ی حسین آقا بشم دست از سر یحیی بردار فدات بشم بزار بره دنبال زندگی خودش در حالیکه انگار یکی گلوی منو گرفته بود وفشار می داد؛ نیت اونو فهمیدم گفتم ای بابا شما چرا دست از این کارات بر نمی داری خجالت داره به خدا من اومدم در خونه ی شما ؟ من پیغام و پسغام فرستادم برای یحیی ؟ ولم کنین چی می خوای از جون من ؟ خودم کم بدبختی دارم که هر روز یک مصبیت راه میندازی می خوای بدمت دست خانجون حسابت رو برسه ؟ برو بابا یحیی ؛ یحیی راه انداختی انگار من نامه ی فدایت شم براش نوشتم اگر راست میگی برو جلوشو بگیر اگر نمی تونی من زن یحیی میشم و تمام حالا برو آب خنک بخور ببینم دلت حال اومد تا تو باشی دیگه جلوی من سبز نشی از همین الانم انگشتری که خانجون دستم کرده رو دستم می کنم ببینم می خوای چیکار کنی ؟ ای بابا هر چی بهت احترام می زارم دست بر نمی داری اومدی توی کوچه جلوی منو گرفتی به خدا این بار مثل خودت رفتار می کنم چنان کولی بازی در میارم که همه ی همسایه ها بریزن بیرون که بدونی من چیزی برای از دست دادن ندارم فهمیدی ؟با چیزایی که پیش اومده و تهمت هایی که به من زدی و حرفایی که در آوردی دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم ولی اینو بدون که من دختری نیستم که اجازه بدم آدمی مثل رجب بهم دست درازی کنه و ساکت بمونم و تو بی خود و بی جهت این موضوع رو بزرگ کردی و من می دونم که اصلا مشکل تو این نیست فقط این یک بهانه ای بود تا نزاری من و یحیی بهم برسیم در حالیکه این تو بودی که از اول عروسم عروسم می کردی مقصر همه ی این عشق و علاقه ای که بین ما هست خودت هستی از وقتی یادمه روی پای تو نشسته بودم و می گفتی عروس خودمه اونقدر توی گوش من و یحیی خوندین که هر دو باورمون شد که بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم چرا کردین ؟ و حالا چرا مخالف هستی نمی فهمم مگه مریضی یا نکنه دیگه به پول آقاجونم امیدی نداری خودتون هم می دونین که پریماه آدمی نیست که دنبال یحیی بیفته و می دونین که اون بیشتر آش داغ منه پس با این کارتون یحیی رو نابود می کنین منم اگر اون بخواد زنش میشم ولی هرگز عروس تو نمی شم حالا برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی اینو بدون من دیگه پریماه قبل نیستم یکی بگی صد تا جواب میدم می خواستی حرمت خودتو نگه داری عروس تو شدن برای من ننگه ولی عشق یحیی رو نمی تونین از دلم بیرون بیارین چون قدرتشو ندارین از بابت روح آقاجونم هم خیالتون راحت باشه اون همه چیز رو دیده و یک روز انتقام منو از شما خواهد گرفت و همینطور که می گفت پری جان تو اشتباه می کنی گوش کن ببین چی میگم از کنارش رد شدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه و خوشبختانه در باز بود و وارد شدم و در رو زدم بهم یک نفس بلند کشیدم و گفتم آخیش دلم خنک شد اگر اینبارم ازش می خوردم دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم راحت شدم می خواست عقل داشته باشم راه نیفته بیاد سر راه من ای بابا هر چی من ساکت موندم و صبوری کردم اون فکر کرد ازش می خورم اون روز با همون غیظی که توی وجودم بود وارد خونه شدم و مامان و خانجون دورم کردن و همه چیز رو براشون تعریف کردم خانجون می گفت خوب کردی من داشتم فکر می کردم بلندشم و برم حسابشو برسم ولی خدا رو شکر خودت شیر زنی هر چی لازم بود گفتی بزار از غصه دق کنه زنیکه.مامان با افسوس می گفت نه خانجون دیگه یحیی به درد پریماه نمی خوره نمی تونه یک عمر با این زن زندگی کنه می دونین که یک دونه پسره و جون و عمر حشمت به یحیی بنده ولش نمی کنه پریماه این وسط میشه گوشت قربونی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
درختت بارو با علم و دانش همان معدن که پنهانی محصل به فکر و ذکر داری صد معما به خدمت نسل انسانی محصل " ۱۳ آبان روز دانش آموز گرامی باد " •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f