شیراز بازار مسگرها زمستان سال 1337
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهارم پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پنجم
قرار هست ظهر ببرن برا عمل اومدکنار تخت و دست ننه رو گرفت تو دستش و بوسید و گفت خیلی عذاب کشیده این زن بیچاره اشک ناخواسته از چشام روون بودظهر شد ننه رو بردن اتاق عمل
آقام و جلو در اتاق عمل دیدم با مجید و دوتا خواهرام فخری و ثریا،ثریا اصرار میکرد که من برم خونه اینجا نمونم اما نمیتونستم نمیدونم چقدر گذشت بعد یه تایم نسبتا زیاد دکتر اومد بیرون و مجید و صدا کرد مجید رفت پیش دکتر و باهم حرف زدن و مجید محکم با دست زد رو پیشونیش
دکتر رفت و هممون رفتیم نزدیک مجید
فخری گفت چی شد مجید ننه چطوره
مجید سرشو انداخت پایین و گفت ننه دووم نیاورد زیر عمل و مرد
تومورش بدخیم بوده و کاری نمیتونستن بکنن نتونستم خودمو نگهدارم و محکم رو زانوهام خوردم زمین.فخری و ثریا جیغ میزدن ولی من اصلا اشکم نمی اومد دیگه اصلا فکرشو نمیکردم که این اتفاق بیفته
تو بهت بودم.پرستارا اومدن و ما رو از تو سالن بیرون کردن.نشستیم تو حیاط روی جدولها و همونطور ناباور داشتم نگاه میکردم فخری جیغ میزد و گریه میکرد ثریا داشت با خودش بلند بلند حرف میزد و میزد رو پاهاش
مردم دورمون جمع شدن و هر کی یه چیزی میگفت یکی میگفت شکر کنید نیفتاد تو رختخواب یکی میگفت عجب زن صالحی بوده که اینطور راحت مرده خبر نداشتن من آب شدن مادرمو دیدم موقعی که زیر مشت و لگد آقام بود و مواظب بود به من آسیبی نرسه موقعی مرد که آقام دو دستی محکم کوبید تو سرش و گفت چرا این هفته کم کار کرده موقعی آب شد که پسرا و عروسش از خودشون روندن که ضامن تامین ما نیستن و نمیتونن به ما هم برسن مادر من خیلی وقت پیش مرد اما امروز راحت شد.بقیه خواهرا و برادرا هم اومدن همونایی که سال به سال پاشونو تو خونه ما نمیزاشتن پسرها که میگفتن در شان زن و بچمون پذیرایی نمیشه دخترا هم بهانه میکردن که شوهرامون نمیزارن و درگیر بچه و زندگی هستیم اما الان همشون یادشون افتاده بود مادر دارن بلند شدم و نگاهی به همشون کردم و گفتم الان مادرتون راحت شده برا چی اومدین اونموقع که زیر مشت و لگد این مرد بود کجا بودین.آقامو نشون دادم و با این حرفم آقام نشست کنار جدول و سرش و انداخت پایین و گریه کرد گفتم الانم برید پیش خانواده اتون مادر کیلو چند هر موقع هم ما مردیم میایید مجید اومد سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت بشین سرجات چی داری زر زر میکنی.فخری رفت جلو و هلش داد عقب و گفت چیکارش داری راس میگه دیگه سال به سال در اون خونه رو وا نمیکردیم
نگهبانها اومدن و با توپ و تشر ما رو از محوطه بیمارستان بیرون کردن
محلی به هیچ کدومشون ندادم و راهم و کشیدم و پیاده راه افتادم سمت خونه
دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم
نگاهی به جیب شلوارم کردم دریغ از یه قرون پول ناچار باید همه ی راه و پیاده برمیگشتم نفهمیدم کی و چطور خیابونها رو طی کردم .سرمو که بالا کردم دیدم سر کوچه هستم.دیدم در نیمه باز هست هلش دادم و رفتم تو صدا زیاد بود فهمیدم اومدن همه خونه ما خواهرا هر کدوم یه طرف مشغول بودن ازدیروز صبح هیچی نخورده بودم.حالم بد بود ولی دلم نمیخواست برم پیش خواهرام رفتم تو پستو و همونجا یه گوشه دراز کشیدم و پاهام و جنین وار تو بغلم جمع کردم حس میکردم هیچ کس و تو این دنیا ندارم.چشامو که وا کردم تو تاریکی مطلق بودم بلند شدم نشستم بدنم خشک شده بود کشی به بدنم دادم و پرده پستو رو کنار زدم و رفتم تو حیاط چراغ آشپزخونه روشن بود و بوی حلوا می اومد رفتم از کنار در نگاهی بهشون کردم انگار نه انگار که مادرشون مرده داشتن باهم شوخی میکردن و میخندیدن و حلوا دهن هم میزاشتن و هر کدوم یه خاطره تلخ از مادرم تعریف میکردن.یکی میگفت نزاشتن خوب و بد و تشخیص بدم زود منو دادن که نون خورشون کم بشه اون یکی میگفت برا من جهیزیه ندادن اون یکی میگفت اومدم خونشون بچه هام گشنه موندن هر کی یه چیزی میگفت برگشتم سمت اتاق دیدم عروسها دارن خونه رو تمیز میکنن و با حالت چندشی به وسایل دست میزنن
در زدم و رفتم تو و گفتم زحمت نکشید خودم تمیز میکنم برید استراحت کنید
اصرار کردن که نه ما تمیز میکنیم تو حال نداری.برگشتم تو حیاط کنار باغچه نشستم یعنی قرار بود چی به سرم بیاد همونجا نشستم تا صبح شد خواهرام حلواها رو برداشتن مینی بوس گرفته بودن رفتیم قبرستون.یه قبرستون کوچیک نزدیک خونه بود رفتیم اونجا دوتا اتاقک کوچیک بود که خواهرام رفتن اون سمت منم دنبالشون رفتم.پیر زنی دستکش دستش بود و چادر قهوه ایشو و محکم بسته بود دور کمرش اومد بیرون و رو کرد به خواهرام و گفت میخوایید خداحافظی کنید بیایید تو
همه یه قدم عقب اومدن من از پشت داد زدم من میام زن غسال نگاه ترحم آمیزی کرد و گفت دخترشی گفتم اره گفت بیا تو رفتم تو مادرم و تو یه پارچه سفید پیچیده بود و تو دماغش و دور سرش پر پنبه بود
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_ششم
موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش کردین.گفت من نکردم تو بیمارستان کردن سرش بخیه داشت چرا مرده؟گفتم تومور داشت زیر عمل مرد زن غسال آهی کشید و گفت منتظرن بزار صورتشو ببندم اخرین بوسه رو رو صورت چروکیده و دردمند مادرم زدم و اومدم بیرون.فخری گفت یادت نره رفتی خونه غسل کنی به میت دست زدی گفتم میت نبود مادرم بود ثریا گفت هر چی اینطور تو خونه نگرد زن غسال داداشامو صدا کرد و جنازه رو برداشتن و لاالله الا الله گویان رفتن سمت انتهای قبرستون همونجا براش نماز خوندن و بعد گذاشتن تو قبر
بازم خواهرام شروع کردن به داد و شیون و من همچنان تو سکوت نگاهشون میکردم زهرا خانم اومد کنارم و گفت مادر گریه کن نریز تو خودت.نگاهی بهش کردم و گفتم نه نریختم تو خودم بزار بقیه براش گریه کنن من موقعی که زنده بود زیاد بخاطر مرگش گریه کردم
بلاخره خاکسپاری تموم شد و برگشتیم خونه
فامیلهایی که من حتی نمیشناختمشون هم می اومدن برای تسلیت
داداش مجید اومد دم در آشپزخونه و زنش و صدا کرد و گفت به کسی اصرار نکنید شام بمونه هر کی موند براش شام درست کنید
زنش گفت نمیشه که از الان باید بفهمیم شام یه ساعته که حاضر نمیشه
یه کیسه گرفت طرفش،و گفت این گوشت و بگیر آبگوشتش کن مهمون زیاد شد آبشو اضافه کن
ما ترکا رسم داریم سوم بگیریم و پنجشنبه ها هم مراسم بگیریم
ولی مادر بیچاره من فقط همون روز دفن مراسم داشت و مردای بیغرت خانواده تشخیص دادن که نیازی نیست مراسم بگیریم
اون شب کسی نموند برای شام و یکم آبگوشتی هم که پخته بودن خودشون خوردن و از فردا خونه شد سوت و کور
عصر بود آقام هم رفته بود مسجد
خونه تو تاریکی غرق بود و حوصله بلند شدن و روشن کردن چراغا رو نداشتم
صدایی از آشپزخونه اومد فکر کردم آقام هست
دوباره صدایی شنیدم انگار یکی منو صدا میکرد
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه در و باز کردم
دیدم مادرم نشسته رو زمین سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد گفتم ننه تو اینجا چیکار میکنی
بازم نگاهی بهم کرد و سرشو انداخت پایین
رفتم نزدیکتر و گفتم ننه دیگه محلی نداد بهم
همش مرور میکردم که اون اتفاقا واقعا افتاده
پس ننه اینجا چیکار میکنه
رفتم نزدیکتر و نشستم جلوش با دستم سرشو بالا کردم اما دیگه ننه نبود یه شکل دیگه بود خیلی قیافه زشت و چروکیده ای داشت
ترسیدم و عقب رفتم یهو یه جیغ بلند کشید و مثل دود رفت هوا
همونجا خشکم زد زبونم بند اومده بود از ترس
نمیتونستم راه برم
به زور خودمو رسوندم حیاط
هوا تاریک بود خونه تو تاریکی غرق بود
که صدای کلید تو در حیاط پیچید
اقام بود از دیدن من تو اون وضعیت ترسید و دوید سمتم
اما من نمیتونستم حرف بزنم زبونم بند اومده بود
هی تکونم داد و گفت چی شده کسی تو خونه اومده فقط تونستم سرمو بچرخونم سمت آشپزخونه آقام دویید اون سمت خیال کرد کسی اومده تو خونه
که یهو چشمم به پشت بوم افتاد و اون هیبت سیاه و بالای ساختمون دیدم
اقام اومد تو حیاط اون اشاره کردم به پشت بوم
نگاه کرد و گفت چیزی نیست که اونجا ولی من میدیمش.با ترس یه گوشه جمع شدم و های های گریه کردم یعنی چی نمیبینی
دوباره با ترس نگاهی کردم به بالا نبود
یه نفس راحت کشیدم
آقام بلند شد و زیر لب گفت این دختر هم دیوونه شدرفت تو خونه و چراغها رو روشن کردخونه خیلی سنگین و غمناک بود دلم نمیخواست برم تو خونه
بلند شدم و رفتم تو خونه حس میکردم یکی پشت سرمه با هزار مکافات شب و روز کردم و صبح که چشم باز کردم دیدم تو خونه تنهام
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍اسمشو میدونید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 سنگریزه
🍃 شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود، اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد، از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت.
کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
🍃 مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد... 🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت مبارک مامان قشنگم🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_ششم موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتم
زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم داره میره نون بخره
گفت اُلفت چخبر گفتم هیچی تنها بودم ترسیدم و اومدم بیرون همونطور که داشت رد میشد زیر لب گفت به وقتش شوهر نکردی که الان تو اون خونه نحس تنها نباشی و رد شدورفت تازه یاد بهرام افتادم تصمیم گرفتم امروز برم پیشش و بگم که قبول میکنم همه شرایطشو از تو اون خونه موندن با اون آدما خیلی بهتر بودراهم و کج کردم و پیاده راه افتادم.راه دور بود و حسابی خسته شدم
رسیدم دم مغازه دیدم بسته اس
ناامید یه گوشه وایسادم و نگاه کردم به در مغازه یعنی کجا رفته بود یکی از همسایه هاش که منو زیاد دیده بود مغازه بهرام اومد نزدیک و گفت با بهرام کار داری گفتم اره قرار بود برام کفش بیاره گفت امروز زنش زایمان کرده نیومده دیگه.با خودم تکرار کردم زنش زایمان کرده یعنی بچه دار شده بهرام مردد شدم نمیدونستم چیکار کنم .دلم نمیخواست برم تو اون خونه راه افتادم سمت قبرستون رفتم سر قبر مادرم هنوز خاکش خشک نشده بود.نشستم کنار قبرش دلم چقد هوای مادرم و کرده بود چقدر زود تموم شد حتی نتونستم یه دل سیر نگاهش،کنم همیشه در حال غر زدن و فرار از خونه بودم.یاد بهرام افتادم و اخرین امیدم برای فرار از اون خونه برگشتم خونه اما جرات اینکه برم تو خونه رو نداشتم همونجا رو پله نشستم از،گشنگی داشت حالم بد میشد آقام نبود یعنی کجا رفته بود کم کم خوابم برد رو پله ها و با صدای پسر بچه ای به خودم اومدم چشامو وا کردم دیدم جلوم وایساده همونطور که زل زده بود بهم یکم اطرافمو نگاه کردم یادم افتاد تو کوچه ام
خودمو جمع و جور کردم پسره گفت خونه آق اسماعیل کجاس گفتم اینجاس چطور گفت تو کیش هستی ؟گفتم دخترش نگاهی بهم کرد و بلند شد گفتم چیکارش داشتی همونطور که داشت میرفت سمت انتهای کوچه گفت اومده خواستگاری ننه ام خواستم ببینم خونه اش اینجاس چی میشنیدم خواستگاری ، کدوم بخت برگشته ای رو نشون کرده بود هزار تا فکر اومد تو مغزم اخه هنوز چهل مادر من تموم نشده بود بلند شدم هوا کم کم داشت تاریک میشد رفتم سمت خونه زهرا خانم در زدم زهرا خانم در و باز کرد و با دیدنم آغوشش و باز کرد و محکم بغلم کرد گفت چه عجب گفتم ترسیدم تنهایی برم تو خونه گفت بیا تو آقات اومد میری
رفتم تو حیاط یه فرش کهنه پاره گوشه حیاط،پهن کرده بود رفتم نشستم رو فرش کلی سبزی روی فرش بود و زهرا خانم داشت اونا رو پاک میکرد نشستم و کفشهامو کندم و کمکش کردم
زهرا خانم از صدای قار و قور شکمم متوجه شد چیزی نخوردم بدون اینکه بهم بگه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بعد چند دقیقه یه بشقاب پر از دلمه برگ مو برگشت گذاشت جلوم و گفت بخور ببین دست پختم چطوره تو این چند روز جز آب چیزی نخورده بودم طاقت تعارف کردن نداشتم بشقاب و کشیدم جلومو و با ولع خوردم
خوشمزه ترین دلمه عمرمو خورده بودم
هیچ وقت نتونستم مثل همونو نه درست کنم نه پیدا کنم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم ظرف و خالی کردم خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده واقعا چند روزه حال و حوصله خوردن نداشتم زد رو پامو و گفت نوش جونت حق داری من درک میکنم تشکر کردم و بشقاب و گذاشتم کنار و شروع کردم به پاک کردن سبزی ها یهو یاد اون پسرک افتادم گفتم زهرا خانم خبر داری آقام میخواد زن بگیره آهی کشید و گفت همونکه چند تا بچه داره گفتم نمیدونم الان تو کوچه یه پسر اومد که آقات اومده خواستگاری مادرم آهی کشید و آقامو نفرین کرد و گفت خواستگاری کدومه صیغه اش کرده بود قبل فوت مادرت گفتم کیه گفت بیوه مجتبی هست نمیشناختم گفت شوهرش و اعدام کردن چند سال قبل یه سال بعدش صیغه آقات شد خندیدم و گفتم آقام پولش کجا بود
گفت هی دختر جون تو انقد سرت گرم درس و مشقت بود که خبر نداری دور و برت چخبره.راست میگفت من صبح تا شب بیرون بودم مادر بیچاره ام هر روز آب میشد
زهرا خانم همونطور که داشت تره ها رو پاک میکرد گفت اینا رو نمیگم که بری دعوا راه بندازی میگم که هواست جمع باشه گفتم دیگه چی ها میدونی زهرا خانم گفت بیچاره ننه ات از دست کارای آقات تومور گرفت انقد که این زن بیچاره رو زجر داد آقات چند تا خونه دیگه این اطراف داره همرو داده اجاره اما دریغ از یه قرون خرج که برا شماها بکنه.مادرت هر چی هم نخ ریسی میکرد کفاف زندگیتونو نمیداد هر روز هم سر همین کتک میخورد چند بار بهش گفتم به پسرات بگو یه فکری بکنن اما کو گوش شنوا گفت نمیخوام تو زندگیشون تلخی بندازم اره اقات اون زن و صیغه کرده و خوب بهش میرسه زنه انگار مهره مار داره
جوون هست بر و رو داره آقات هم سر پیری فیلش یاد هندوستون کرده
الانم که میبینی نیست پیش اون زنه هست مطمئنم اون پسرم خود زنه فرستاده که گوشی رو بده دستت تا یواش یواش جاشو تو خونتون وا کنه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی
دلتون شـاد
شبتون پر از نشاط
و قلب مهربونتون
هميشه تپنده باد
شب خوبی
در کنار عزیزانتون داشته باشید
شبتون بخیر و شـادی🌻🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
زنی از خاک، از خورشید، از دریا قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمیتر
که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💫💞
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تو قرآن میشه معنا
با تو قطره میشه دریا
ریحانه ی پیغمبر
یا انسیة الحورا زهرا
امتیاز علی ای چاره ساز علی
ذکر تسبیحات بعد نماز علی
اقتدار علی محرم راز علی
در کنار تو همیشه سرفراز علی
حجة الله علی کل حجج
یا زهرا بگو به نیت فرج
یا زهرا یا زهرا
💐 #ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مادر تبریک... - @mer30tv.mp3
7.67M
صبح 2 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f