May 11
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#قرمه_سبزی
مواد لازم :
✅ گوشت ۴۰۰گرم
✅ سبزی خورشتی ۵۰۰گرم
✅ لوبیا قرمز ۱۵۰گرم
✅ پیاز ۱عدد بزرگ
✅ لیمو عمانی ۴عدد
✅ آب ۶فنجان
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mehdi Mojtabaei - Zemestoone Khoda (320).mp3
3.61M
زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫
زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫
زمستونِ خدا؛ سرده، دمش گرم…●♪♫
زمینوُ مثلِ یخ کرده، دمش گرم…●♪♫
#یلدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شیراز بازار مسگرها زمستان سال 1337
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهارم پسرشو صدا زد و گفت صادق بیا تو بیچاره از هوش رفته بزار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پنجم
قرار هست ظهر ببرن برا عمل اومدکنار تخت و دست ننه رو گرفت تو دستش و بوسید و گفت خیلی عذاب کشیده این زن بیچاره اشک ناخواسته از چشام روون بودظهر شد ننه رو بردن اتاق عمل
آقام و جلو در اتاق عمل دیدم با مجید و دوتا خواهرام فخری و ثریا،ثریا اصرار میکرد که من برم خونه اینجا نمونم اما نمیتونستم نمیدونم چقدر گذشت بعد یه تایم نسبتا زیاد دکتر اومد بیرون و مجید و صدا کرد مجید رفت پیش دکتر و باهم حرف زدن و مجید محکم با دست زد رو پیشونیش
دکتر رفت و هممون رفتیم نزدیک مجید
فخری گفت چی شد مجید ننه چطوره
مجید سرشو انداخت پایین و گفت ننه دووم نیاورد زیر عمل و مرد
تومورش بدخیم بوده و کاری نمیتونستن بکنن نتونستم خودمو نگهدارم و محکم رو زانوهام خوردم زمین.فخری و ثریا جیغ میزدن ولی من اصلا اشکم نمی اومد دیگه اصلا فکرشو نمیکردم که این اتفاق بیفته
تو بهت بودم.پرستارا اومدن و ما رو از تو سالن بیرون کردن.نشستیم تو حیاط روی جدولها و همونطور ناباور داشتم نگاه میکردم فخری جیغ میزد و گریه میکرد ثریا داشت با خودش بلند بلند حرف میزد و میزد رو پاهاش
مردم دورمون جمع شدن و هر کی یه چیزی میگفت یکی میگفت شکر کنید نیفتاد تو رختخواب یکی میگفت عجب زن صالحی بوده که اینطور راحت مرده خبر نداشتن من آب شدن مادرمو دیدم موقعی که زیر مشت و لگد آقام بود و مواظب بود به من آسیبی نرسه موقعی مرد که آقام دو دستی محکم کوبید تو سرش و گفت چرا این هفته کم کار کرده موقعی آب شد که پسرا و عروسش از خودشون روندن که ضامن تامین ما نیستن و نمیتونن به ما هم برسن مادر من خیلی وقت پیش مرد اما امروز راحت شد.بقیه خواهرا و برادرا هم اومدن همونایی که سال به سال پاشونو تو خونه ما نمیزاشتن پسرها که میگفتن در شان زن و بچمون پذیرایی نمیشه دخترا هم بهانه میکردن که شوهرامون نمیزارن و درگیر بچه و زندگی هستیم اما الان همشون یادشون افتاده بود مادر دارن بلند شدم و نگاهی به همشون کردم و گفتم الان مادرتون راحت شده برا چی اومدین اونموقع که زیر مشت و لگد این مرد بود کجا بودین.آقامو نشون دادم و با این حرفم آقام نشست کنار جدول و سرش و انداخت پایین و گریه کرد گفتم الانم برید پیش خانواده اتون مادر کیلو چند هر موقع هم ما مردیم میایید مجید اومد سیلی محکمی تو گوشم زد و گفت بشین سرجات چی داری زر زر میکنی.فخری رفت جلو و هلش داد عقب و گفت چیکارش داری راس میگه دیگه سال به سال در اون خونه رو وا نمیکردیم
نگهبانها اومدن و با توپ و تشر ما رو از محوطه بیمارستان بیرون کردن
محلی به هیچ کدومشون ندادم و راهم و کشیدم و پیاده راه افتادم سمت خونه
دلم میخواست گریه کنم اما نمیتونستم
نگاهی به جیب شلوارم کردم دریغ از یه قرون پول ناچار باید همه ی راه و پیاده برمیگشتم نفهمیدم کی و چطور خیابونها رو طی کردم .سرمو که بالا کردم دیدم سر کوچه هستم.دیدم در نیمه باز هست هلش دادم و رفتم تو صدا زیاد بود فهمیدم اومدن همه خونه ما خواهرا هر کدوم یه طرف مشغول بودن ازدیروز صبح هیچی نخورده بودم.حالم بد بود ولی دلم نمیخواست برم پیش خواهرام رفتم تو پستو و همونجا یه گوشه دراز کشیدم و پاهام و جنین وار تو بغلم جمع کردم حس میکردم هیچ کس و تو این دنیا ندارم.چشامو که وا کردم تو تاریکی مطلق بودم بلند شدم نشستم بدنم خشک شده بود کشی به بدنم دادم و پرده پستو رو کنار زدم و رفتم تو حیاط چراغ آشپزخونه روشن بود و بوی حلوا می اومد رفتم از کنار در نگاهی بهشون کردم انگار نه انگار که مادرشون مرده داشتن باهم شوخی میکردن و میخندیدن و حلوا دهن هم میزاشتن و هر کدوم یه خاطره تلخ از مادرم تعریف میکردن.یکی میگفت نزاشتن خوب و بد و تشخیص بدم زود منو دادن که نون خورشون کم بشه اون یکی میگفت برا من جهیزیه ندادن اون یکی میگفت اومدم خونشون بچه هام گشنه موندن هر کی یه چیزی میگفت برگشتم سمت اتاق دیدم عروسها دارن خونه رو تمیز میکنن و با حالت چندشی به وسایل دست میزنن
در زدم و رفتم تو و گفتم زحمت نکشید خودم تمیز میکنم برید استراحت کنید
اصرار کردن که نه ما تمیز میکنیم تو حال نداری.برگشتم تو حیاط کنار باغچه نشستم یعنی قرار بود چی به سرم بیاد همونجا نشستم تا صبح شد خواهرام حلواها رو برداشتن مینی بوس گرفته بودن رفتیم قبرستون.یه قبرستون کوچیک نزدیک خونه بود رفتیم اونجا دوتا اتاقک کوچیک بود که خواهرام رفتن اون سمت منم دنبالشون رفتم.پیر زنی دستکش دستش بود و چادر قهوه ایشو و محکم بسته بود دور کمرش اومد بیرون و رو کرد به خواهرام و گفت میخوایید خداحافظی کنید بیایید تو
همه یه قدم عقب اومدن من از پشت داد زدم من میام زن غسال نگاه ترحم آمیزی کرد و گفت دخترشی گفتم اره گفت بیا تو رفتم تو مادرم و تو یه پارچه سفید پیچیده بود و تو دماغش و دور سرش پر پنبه بود
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_ششم
موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش کردین.گفت من نکردم تو بیمارستان کردن سرش بخیه داشت چرا مرده؟گفتم تومور داشت زیر عمل مرد زن غسال آهی کشید و گفت منتظرن بزار صورتشو ببندم اخرین بوسه رو رو صورت چروکیده و دردمند مادرم زدم و اومدم بیرون.فخری گفت یادت نره رفتی خونه غسل کنی به میت دست زدی گفتم میت نبود مادرم بود ثریا گفت هر چی اینطور تو خونه نگرد زن غسال داداشامو صدا کرد و جنازه رو برداشتن و لاالله الا الله گویان رفتن سمت انتهای قبرستون همونجا براش نماز خوندن و بعد گذاشتن تو قبر
بازم خواهرام شروع کردن به داد و شیون و من همچنان تو سکوت نگاهشون میکردم زهرا خانم اومد کنارم و گفت مادر گریه کن نریز تو خودت.نگاهی بهش کردم و گفتم نه نریختم تو خودم بزار بقیه براش گریه کنن من موقعی که زنده بود زیاد بخاطر مرگش گریه کردم
بلاخره خاکسپاری تموم شد و برگشتیم خونه
فامیلهایی که من حتی نمیشناختمشون هم می اومدن برای تسلیت
داداش مجید اومد دم در آشپزخونه و زنش و صدا کرد و گفت به کسی اصرار نکنید شام بمونه هر کی موند براش شام درست کنید
زنش گفت نمیشه که از الان باید بفهمیم شام یه ساعته که حاضر نمیشه
یه کیسه گرفت طرفش،و گفت این گوشت و بگیر آبگوشتش کن مهمون زیاد شد آبشو اضافه کن
ما ترکا رسم داریم سوم بگیریم و پنجشنبه ها هم مراسم بگیریم
ولی مادر بیچاره من فقط همون روز دفن مراسم داشت و مردای بیغرت خانواده تشخیص دادن که نیازی نیست مراسم بگیریم
اون شب کسی نموند برای شام و یکم آبگوشتی هم که پخته بودن خودشون خوردن و از فردا خونه شد سوت و کور
عصر بود آقام هم رفته بود مسجد
خونه تو تاریکی غرق بود و حوصله بلند شدن و روشن کردن چراغا رو نداشتم
صدایی از آشپزخونه اومد فکر کردم آقام هست
دوباره صدایی شنیدم انگار یکی منو صدا میکرد
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه در و باز کردم
دیدم مادرم نشسته رو زمین سرشو بلند کرد و نگاهی بهم کرد گفتم ننه تو اینجا چیکار میکنی
بازم نگاهی بهم کرد و سرشو انداخت پایین
رفتم نزدیکتر و گفتم ننه دیگه محلی نداد بهم
همش مرور میکردم که اون اتفاقا واقعا افتاده
پس ننه اینجا چیکار میکنه
رفتم نزدیکتر و نشستم جلوش با دستم سرشو بالا کردم اما دیگه ننه نبود یه شکل دیگه بود خیلی قیافه زشت و چروکیده ای داشت
ترسیدم و عقب رفتم یهو یه جیغ بلند کشید و مثل دود رفت هوا
همونجا خشکم زد زبونم بند اومده بود از ترس
نمیتونستم راه برم
به زور خودمو رسوندم حیاط
هوا تاریک بود خونه تو تاریکی غرق بود
که صدای کلید تو در حیاط پیچید
اقام بود از دیدن من تو اون وضعیت ترسید و دوید سمتم
اما من نمیتونستم حرف بزنم زبونم بند اومده بود
هی تکونم داد و گفت چی شده کسی تو خونه اومده فقط تونستم سرمو بچرخونم سمت آشپزخونه آقام دویید اون سمت خیال کرد کسی اومده تو خونه
که یهو چشمم به پشت بوم افتاد و اون هیبت سیاه و بالای ساختمون دیدم
اقام اومد تو حیاط اون اشاره کردم به پشت بوم
نگاه کرد و گفت چیزی نیست که اونجا ولی من میدیمش.با ترس یه گوشه جمع شدم و های های گریه کردم یعنی چی نمیبینی
دوباره با ترس نگاهی کردم به بالا نبود
یه نفس راحت کشیدم
آقام بلند شد و زیر لب گفت این دختر هم دیوونه شدرفت تو خونه و چراغها رو روشن کردخونه خیلی سنگین و غمناک بود دلم نمیخواست برم تو خونه
بلند شدم و رفتم تو خونه حس میکردم یکی پشت سرمه با هزار مکافات شب و روز کردم و صبح که چشم باز کردم دیدم تو خونه تنهام
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍اسمشو میدونید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 سنگریزه
🍃 شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد.
بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود، اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد، از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت.
کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد.
مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
🍃 مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد... 🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت مبارک مامان قشنگم🥰
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_ششم موهاشو تراشیده بودن رو کردم به زن غسال و گفتم پرا کچلش ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هفتم
زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم داره میره نون بخره
گفت اُلفت چخبر گفتم هیچی تنها بودم ترسیدم و اومدم بیرون همونطور که داشت رد میشد زیر لب گفت به وقتش شوهر نکردی که الان تو اون خونه نحس تنها نباشی و رد شدورفت تازه یاد بهرام افتادم تصمیم گرفتم امروز برم پیشش و بگم که قبول میکنم همه شرایطشو از تو اون خونه موندن با اون آدما خیلی بهتر بودراهم و کج کردم و پیاده راه افتادم.راه دور بود و حسابی خسته شدم
رسیدم دم مغازه دیدم بسته اس
ناامید یه گوشه وایسادم و نگاه کردم به در مغازه یعنی کجا رفته بود یکی از همسایه هاش که منو زیاد دیده بود مغازه بهرام اومد نزدیک و گفت با بهرام کار داری گفتم اره قرار بود برام کفش بیاره گفت امروز زنش زایمان کرده نیومده دیگه.با خودم تکرار کردم زنش زایمان کرده یعنی بچه دار شده بهرام مردد شدم نمیدونستم چیکار کنم .دلم نمیخواست برم تو اون خونه راه افتادم سمت قبرستون رفتم سر قبر مادرم هنوز خاکش خشک نشده بود.نشستم کنار قبرش دلم چقد هوای مادرم و کرده بود چقدر زود تموم شد حتی نتونستم یه دل سیر نگاهش،کنم همیشه در حال غر زدن و فرار از خونه بودم.یاد بهرام افتادم و اخرین امیدم برای فرار از اون خونه برگشتم خونه اما جرات اینکه برم تو خونه رو نداشتم همونجا رو پله نشستم از،گشنگی داشت حالم بد میشد آقام نبود یعنی کجا رفته بود کم کم خوابم برد رو پله ها و با صدای پسر بچه ای به خودم اومدم چشامو وا کردم دیدم جلوم وایساده همونطور که زل زده بود بهم یکم اطرافمو نگاه کردم یادم افتاد تو کوچه ام
خودمو جمع و جور کردم پسره گفت خونه آق اسماعیل کجاس گفتم اینجاس چطور گفت تو کیش هستی ؟گفتم دخترش نگاهی بهم کرد و بلند شد گفتم چیکارش داشتی همونطور که داشت میرفت سمت انتهای کوچه گفت اومده خواستگاری ننه ام خواستم ببینم خونه اش اینجاس چی میشنیدم خواستگاری ، کدوم بخت برگشته ای رو نشون کرده بود هزار تا فکر اومد تو مغزم اخه هنوز چهل مادر من تموم نشده بود بلند شدم هوا کم کم داشت تاریک میشد رفتم سمت خونه زهرا خانم در زدم زهرا خانم در و باز کرد و با دیدنم آغوشش و باز کرد و محکم بغلم کرد گفت چه عجب گفتم ترسیدم تنهایی برم تو خونه گفت بیا تو آقات اومد میری
رفتم تو حیاط یه فرش کهنه پاره گوشه حیاط،پهن کرده بود رفتم نشستم رو فرش کلی سبزی روی فرش بود و زهرا خانم داشت اونا رو پاک میکرد نشستم و کفشهامو کندم و کمکش کردم
زهرا خانم از صدای قار و قور شکمم متوجه شد چیزی نخوردم بدون اینکه بهم بگه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و بعد چند دقیقه یه بشقاب پر از دلمه برگ مو برگشت گذاشت جلوم و گفت بخور ببین دست پختم چطوره تو این چند روز جز آب چیزی نخورده بودم طاقت تعارف کردن نداشتم بشقاب و کشیدم جلومو و با ولع خوردم
خوشمزه ترین دلمه عمرمو خورده بودم
هیچ وقت نتونستم مثل همونو نه درست کنم نه پیدا کنم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم ظرف و خالی کردم خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم شرمنده واقعا چند روزه حال و حوصله خوردن نداشتم زد رو پامو و گفت نوش جونت حق داری من درک میکنم تشکر کردم و بشقاب و گذاشتم کنار و شروع کردم به پاک کردن سبزی ها یهو یاد اون پسرک افتادم گفتم زهرا خانم خبر داری آقام میخواد زن بگیره آهی کشید و گفت همونکه چند تا بچه داره گفتم نمیدونم الان تو کوچه یه پسر اومد که آقات اومده خواستگاری مادرم آهی کشید و آقامو نفرین کرد و گفت خواستگاری کدومه صیغه اش کرده بود قبل فوت مادرت گفتم کیه گفت بیوه مجتبی هست نمیشناختم گفت شوهرش و اعدام کردن چند سال قبل یه سال بعدش صیغه آقات شد خندیدم و گفتم آقام پولش کجا بود
گفت هی دختر جون تو انقد سرت گرم درس و مشقت بود که خبر نداری دور و برت چخبره.راست میگفت من صبح تا شب بیرون بودم مادر بیچاره ام هر روز آب میشد
زهرا خانم همونطور که داشت تره ها رو پاک میکرد گفت اینا رو نمیگم که بری دعوا راه بندازی میگم که هواست جمع باشه گفتم دیگه چی ها میدونی زهرا خانم گفت بیچاره ننه ات از دست کارای آقات تومور گرفت انقد که این زن بیچاره رو زجر داد آقات چند تا خونه دیگه این اطراف داره همرو داده اجاره اما دریغ از یه قرون خرج که برا شماها بکنه.مادرت هر چی هم نخ ریسی میکرد کفاف زندگیتونو نمیداد هر روز هم سر همین کتک میخورد چند بار بهش گفتم به پسرات بگو یه فکری بکنن اما کو گوش شنوا گفت نمیخوام تو زندگیشون تلخی بندازم اره اقات اون زن و صیغه کرده و خوب بهش میرسه زنه انگار مهره مار داره
جوون هست بر و رو داره آقات هم سر پیری فیلش یاد هندوستون کرده
الانم که میبینی نیست پیش اون زنه هست مطمئنم اون پسرم خود زنه فرستاده که گوشی رو بده دستت تا یواش یواش جاشو تو خونتون وا کنه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی
دلتون شـاد
شبتون پر از نشاط
و قلب مهربونتون
هميشه تپنده باد
شب خوبی
در کنار عزیزانتون داشته باشید
شبتون بخیر و شـادی🌻🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
زنی از خاک، از خورشید، از دریا قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمیتر
که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💫💞
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تو قرآن میشه معنا
با تو قطره میشه دریا
ریحانه ی پیغمبر
یا انسیة الحورا زهرا
امتیاز علی ای چاره ساز علی
ذکر تسبیحات بعد نماز علی
اقتدار علی محرم راز علی
در کنار تو همیشه سرفراز علی
حجة الله علی کل حجج
یا زهرا بگو به نیت فرج
یا زهرا یا زهرا
💐 #ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مادر تبریک... - @mer30tv.mp3
7.67M
صبح 2 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتم زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتم
گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت امان از طمع فکر رفتم اخه یعنی چی الان سرنوشت من چی میشه.نمیدونستم با آقام در موردش حرف بزنم یا نه از بهرام ناامید شدم دیگه تصمیم گرفتم بیخیالش بشم.منم میخواستم بشم آفت زندگی یکی دیگه.هوا تاریک شده بود و سبزی ها هم تموم شد بلند شدم و چادرمو تکوندم و گفتم دیگه برم زهرا خانم گفت کجا دختر جون.گفتم برم خونه قسمم داد چیزی نگم به آقام و منتظر بشم ببینم خودش چیکار میکنه.باشه ای گفتم و رفتم سمت خونه،کلید و از جیبم درآوردم و در و باز کردم.همه جا تاریک بود و تا کلید برق حیاط کلی راه بود دوباره حس نفس کشیدن کسی کنار گوشمو حس کردم قلبم داشت وایمیساد شروع کردم به ذکر گفتن و بسم الله بسم الله گویان خودمو رسوندم به کلید برق و روشنش کردم حیاط روشن شد ولی حضورش و حس میکردم.رفتم تو خونه و با هزار مصیبت اونجا رو هم روشن کردم چراغهای همه جا رو روشن کردم و اومدم لب پنجره نشستم دلم برای مادرم خیلی میسوخت چقد عذاب کشیده بود از آقامم شدیدا متنفر شده بودم.همونجور کنار پنجره نشسته بودم و چشامو تا اخر باز کرده بودم تا چیزی اگه بود ببینم همونطور خوابم برد یهو افتادم رو زمین و چشم باز کردم.نگاهم به ساعت دیوار افتاد ساعت یک نصف شب بود نگاهی تو خونه چرخوندم آقام نیومده بود ترس برم داشت تو خونه تنهایی تو این ساعت شب چیکار باید میکردم.نه جرات داشتم در و ببندم نه جرات داشتم بازش بزارم.رفتم تکیه دادم به دیوار و نگاهمو دوختم به جلوی در نمیدونم تصوارت خودم بود یا واقعا یکی تو خونه بود صدای نفسهایی کنار گوشم بدنم و مور مور میکرد خدایا این چه بلایی بود سرم اومده،شروع کردم دوباره به صلوات فرستادن و بسم الله گفتن ساعت شد ۳ نصف شب و آقام نیومد دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم،حس کردم یکی دستشو گذاشته رو دستم با تمام وجود جیغ زدم و شروع کردم به زار زدن و بلند بلند شروع کردم به گلایه خدایا چرا منو اوردی تو این دنیا خدایا چرا باید من تک و تنها بمونم
چرا پشت و پناهی ندارم انقد داد زدم و گریه کردم که از حال رفتم با گرمایی که به صورتم خورد از خواب بیدار شدم.ساعت ده صبح بودبلند شدم و دور و برم و نگاه کردم کسی نبودخودم بودم و خودم بلند شدم رفتم آشپزخونه چیزی برای خوردن نبود یه قرون هم پول نداشتم.چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون زهرا خانم و دیدم که طبق معمول نشسته بود رو پله جلو خونش.رفتم جلو و سلام دادم سرشو بالا کرد و گفت چت شده دختر چرا چشات انقد پف شده گفتم آقام نیومد دیشب از ترس نتونستم بخوابم.گفت خدا انصاف بده بهت مرد گفتم ادرس اون خانم و داری من برم ببینم آقام اونجا بود یا کجاس نکنه بلایی سرش اومده.زهرا خانم بلند شد و چادرشو تکوند و دمپایی هاشو پاش کرد و گفت اره بیا بریم.دنبالش راه افتادم دو تا خیایون و رد کردیم و رفتیم تو یه کوچه باریک به زور یه نفر میتونست رد بشه جلوی یه در سبز رنگ وایسادیم زهرا خانم گفت خونش اینجاس و در زد بعد چند دقیقه یه دختر بچه در و باز کرد پرده جلو در اجازه نمیداد داخلش و ببینم سلام دادیم و گفت هان چیکار دارید زهرا خانم گفت مادرت خونس گفت اره گفتم برو صداش کن بدون هیچ حرفی برگشت پرده رو کنار زد آقامو دیدم که کنار حوض نشسته بود و یه دختر کوچولو رو زانوهاش بود و داشت خوراکی میزاشت دهنش همونجا شکستم گفتم پس اینجا بود و دخترش و تو خونه تنها گذاشته بود گفتم بیا بریم زهرا خانم گفت وا برا چی گفتم دیدم آقام اینجاس گفت وایسا پس پاشو گذاشت تو خونه و پرده رو کنار زد و گفت به به مرد خوش غیرت آقام با صدای زهرا خانم برگشت سمت در و چشمش که به ما خورد بچه رو گذاشت زمین و گفت برید تو خونه.فقط نگاهش میکردم زهرا خانم دستمو کشید و برد تو حیاط و در و بست آقام غضبناک چند قدم جلو اومد و رو کرد به من و گفت اینجا چه غلطی میکنی خواستم حرفی بزنم که یه زن نسبتا چاق چادر به دست در خونه رو باز کرد و اومد تو حیاط و سلام داد و رو کرد به آقام و گفت عه زشته مهمونن.نگاهی بهش کردم خیلی جوون بود از آبجی فخریمم جوون تر بودآقا الله اکبری گفت و رفت رو تخت کنار دیوار نشست.زهرا خانم با خانمه سلام و علیک کرد و گفت مرد مومن وقتی قراره دختر جوون و تو خونه تنها بزاری لااقل یه خبر بده زشته بلایی سرش نیاد نصف شب بیچاره تا صبح نتونسته پلک بزنه خانمه بجای آقام گفت.خونش اینجاس چی رو خبر بده مرد باید کنار زن و بچش باشه این مدتم مجبوری اونور بود از خانمی من بود که چیزی نگفتم بعد اومد جلوی من وایساد و گفت اینجا خونه تو هم هست بیا پیش خودمون تا تنها نمونی نگاهی به آقام کردم و گفتم من نمیتونم بیام اینجا
ما خودمون خونه داریم خانمه رو کرد به آقام و گفت بهتره همه زن و بچه هات یه جا باشن خرج دوتا خونه رو نمیتونی بدی
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#تابیران
مواد لازم :
✅ مرغ ۴ تیکه
✅ گشنیز ۱۵۰ گرم
✅ جعفری ۱۵۰ گرم
✅ چوچاق ۱۰۰ گرم
✅ نعنا ۵۰ گرم
✅ خالیواش ۵۰ گرم
✅ سیر ۶ حبه
✅ بادمجان ۴ عدد
✅ گوجه ۴ عدد
✅ آب نارنج نصف استکان
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
938_58451470357310.mp3
7.72M
🎧 سرود فوق زیبا🌹
💐 سلام دريا ، سلام كوثر
💐 سلام بارون ، سلام مادر
#ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ هرکی مادر داره تا موقعی که فرصت داره هرکاری از دستش بر میاد بکنه، وگرنه اگه دیر بشه دیگه نمیشه جبران کنی🥺💔
روح تمام مادران آسمانی شاد 🕊🤍
#مادر💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتم گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت اما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نهم
آقام انگار همون مرد همیشگی نبود
به طرز عجیبی رام و مطیع این زن بود
بلند شد و گفت اره نمیشه گفتم کدوم خرج مگه تو خرجی هم میدادی الان برو تو اون خونه ببین نون خشک پیدا میکنی
خانمه گفت اهان پس دردت سر پوله
گفتم تو چی میگی درد تو چیه اصلا تو تو زندگی ما چیکار میکنی.نفهمیدم آقام کی مشت زد تو صورتم فقط خونی که رو دستم ریخت و حس کردم
آقام افتاد بجون و با مشت و لگد میزدم
زهرا خانم جیغ میزد و هی فحش آقام میداد و سعی داشت خودشو سپر من بکنه ولی ن
نتونست
انقد زد که خودش خسته شد
من اون روز بدجور شکستم خودمو کشیدم کنار دیوار ولی گریه نکردم حتی یه قطره اشک
زهرا خانم رو کرد به زنه و گفت یه لیوان آب بیار
اونم نگاهی بهم کرد و رفت تو خونه و تو یه لیوان استیل یکم آب اورد و گرفت سمتم
گفتم نمیخورم خوبم
بلند شدم و چادرمو سرم کردم
آقام پشت سرم گفت وسایلتو هم جمع کن اون خونه رو فروختم
یا بیا اینجا یا برو پیش برادرا و خواهرات
برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم حیف حیف جوونی مادرم که بپای تو گذاشت
زهرا خانم دستمو کشید و گفت هیس دوباره کفریش نکن
با هم راه افتادیم سمت خونه بدنم درد میکرد حس کردم یکی از انگشتهای دستم ورم کرده
رسیدیم دم در و زهرا خانم اصرار کرد برم خونشون و گفتم نه نمیتونم
رفتم توخونه و جلوی آینه روشویی تو حیاط نگاهی به صورتم کردم داشت کبود میشد
همونطور به خواب رفتم
با صدای راه رفتن کسی تو خونه از خواب بیدار شدم
آقام اومده بود خونه و داشت وسایل و جمع میکرد رختخوابها رو آورده بود ریخته بود وسط خونه
بلند شدم نشستم و نگاهی به اطرافم کردم
بدنم درد میکرد جای کتکهاش همه کبود شده بود
گفتم چیکار میکنی
جواب نداد و بلند شدم و رفتم جلوشو گفتم چیکار میکنی چرا وسایل و جمع میکنی
هلم داد کنار و گفت
خونه رو فروختم باید تخلیه کنیم
گفتم یعنی چی فروختی
گفت همینکه شنیدی
گفتم من کجا باید برم
بی اعتنا کار خودشو کرد و جوابی نداد
لباسهامو آورد ریخت تو حیاط و گفت اگه لازم داری جمعش کن
از این همه قصاوت قلبم به درد اومده بود
رفتم تو خونه و لباسها و وسایل ننه رو هم جمع کردم و ریختم لای یه روسری و گره زدم
اومدم تو حیاط و چند دست لباسی که داشتم و ریختم لای یه روسری دیگه و چادرمد برداشتم سرم کردم و بقچه هامو برداشتم بغلم و رفتم تو کوچه
کجا باید میرفتم خونه داداشام که نمیشد رفت
خونه خواهرامم اصلا نمیشد رفت
به هر کی فکر میکردم به در بسته میخوردم
نشستم رو پله جلو در
یکم بعد آقام اومد بیرون و بدون اعتنا به من در و قفل کرد و رفت
سهم من از خونه بابام شد دوتا بقچه یکی یادگاری مادرم یکی هم چند دست لباس کهنه
هوا داشت تاریک میشد ناچار رفتم دوباره سمت خونه زهرا خانم
درشونن باز بود
صداش کردم و بلند داد زد بیا تو اُلفت تو اتاقم
خجل سرمو پایین انداختم و رفتم تو
زهرا خانم رو تخته نشسته بود و داشت تند تند قالی میبافت
برگشت نگاهی به من کرد و گفت
هان بیرونت کرد
گفتم اره اومد وسایل و ریخت تو حیاط که خونه رو فروختم
جایی ندارم برم زهرا خانم
گفت میدونم بیا تو پسرای من نصف شب میان و صبح میرن
چند روز بمون اینجا ببینیم چیکار میشه کردتشکر کردم و رفتم تو
بقچه هامو کنار دیوار گذاشتم و نشستم.زهرا خانم از رو تخته بلند شد و گفت من برم یه چیزی برا شام درست کنم گفتم بیام کمکت گفت نه تو حال و حوصله اینکارا رو نداری زن با درکی بود
زهرا خانم رفت و شام درست کرد منم همونجا مثل مجسمه موندم
خیلی معذب بودم بخاطر سربار بودنم تو دلم هزار بار آقام و زنش لعن کردم
زهرا خانم سینی چای بدست اومد تو اتاق و نشست کنارم گفت زیاد فکر نکن خدا یه چیزایی رو کنار هم چیده که تو خبر نداری فکر همه چی رو کرده
گفتم برا من که هر چی داره میگذره بدتر میشه خندید و گفت همه همین فکر میکنن بعد که اون نعمت و از دست میدن تازه قدرشو میفهمن
راست میگفت من تنهایی تو اون خونه فکر میکردم بدترین روزهای عمرمه اما الان حاضرم سر پناه داشته باشم و تنها هم توش بمونم آهی کشیدم و بخار چای که داشت تو هوا میرقصید خیره شدم
زهرا خانم گفت چقد به ننه ات گفتم دختر و به موقع شوهر میدن گفت درس میخونه حیفم میاد بره خونه یکی نزارن آرزو به دل بمونه اگه شوهر کرده بودی الان سر خونه و زندگیت بودی.زهرا خانم برا شام دمی گوجه درسته کرده بود و کلا خوردن اون غذاها برام تازگی داشت اکثر غذای ما شده بود سیب زمینی یا تخم مرغ یا کاچی بعد شام یه دست رختخواب تمیز اورد برام پهن کرد و گفت راحت بخواب پسرا سمت اینجا نمیان در و بست و رفت جامو پهن کردم و دراز کشیدم چقد به این گرما و آرامش نیاز داشتم لحاف و تا گردنم بالا کشیدم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای خروس زهراخانم از خواب بیدار شدم نشستم سر جام
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دهم
یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو جمع کردم و رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم و دوباره برگشتم تو اتاق یه دست لباس تمیز از تو بقچه دراوردم و لباسهامو عوض کردم و آماده نشستم تا با صادق برم کارگاه
یکم بعد زهرا خانم اومد در زد که صادق داره میره اگه میخوای تو هم برو باهاش زود چادرمو سرم کردم و گفتم اره میخوام زهرا خانمم چادرش و برداشت و با من صادق راه افتاد سمت کارگاه گفت مردم با هم میبینتون حرف در میارن منم باشم بهتره دو تا کوچه رد شدیم و رسیدیم جلوی یه در بزرگ که در نیمه باز بود
صادق جلوتر رفت و در و هل داد و گفت بفرماییدهمه جا پر دار قالی بود تو اندازه های مختلف بعضی هاش تا سقف کارگاه رسیده بود از دیدن اون صحنه خیلی تعجب کردم تا حالا اینجا رو تو این محله ندیده بودم همونطور محو تماشا بودم که دخترای کوچیک و بزرگ و پسرا یکی یکی می اومدن و مینشستن جلوی دار قالی خودشون صادق جلوتر رفت و با یه آقایی میانسال که پشت میز نشسته بود حرف زد و با دست منو نشون داداون آقا با دست اشاره کرد که برم نزدیکتر.رفتم جلو نگاهی سرتا پام انداخت و گفت
بلدی ببافی؟گفتم اره بلدم گفت دستمزد و هفته ای میدیم از ساعت ۸ صبح باید بیایی تا ۵ و ۶ عصر صبحونه و ناهار با خودتونه اینجا فقط آب داریم گفتم چشم
گفت برو پیش اون دختر بچه بشین و بباف چشمی گفتم و رفتم کنار دختر موطلایی که موهاش آشفته اش و زیر روسری رنگ و رو رفته ای قایم کرده بود نشستم دخترک نگاهی بهم کرد و گفت چاقو نداری گفتم نه از زیر تخته یه چاقو دراورد و داد دستم گفت مال خودت اگه اوستا بفهمه نداری نمیزاره کار کنی
ممنونی گفتم و شروع کردم باهاش بافتن خیلی فرز و زرنگ میبافت بهش نمیخورد ۷ سال بیشتر داشته باشه کم کم کارگاه پر شد از شاگردها از پسر بچه ۶ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله صدای چیک و چیک چاقوها همه جا رو پر کرده بودچند تا دختر دیگه هم روی قالی که من و زینب نشسته بودیم اومدن و مشغول شدن تا ظهر یکسر کار کردیم و از کمر درد و انگشت درد دلم میخواست گریه کنم اما جرات اینکه بلند بشن یا بزارم زمین و نداشتم ساعت یک ظهر بود که آقا جعفر همون مرد صبحی گفت تعطیل کنید برای ناهار همه از رو تخته ها پایین اومدن و هر کی یه چیزی با خودش اورده بود و باز کرد جلوشو و مشغول شدزینب رفت یه بقچه اورد و باز کرد توش یکم نون خشک بود و با یکم پنیر به منم تعارف کرد و گفتم میل ندارم شروع کرد به خوردن دلم براش کباب شدبلند شدم و یکم آب خوردم تا گشنگیم بره یکم انگشتها و کمرم و ماساژ دادم یکی از دخترا گفت بار اولته که میای کارگاه قالی بافی ؟گفتم نه
گفت معلومه دستت خیلی کنده اینطور کار کنی اخراجت میکنن حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین وسایلشونو جمع کردن و دوباره مشغول بکار شدیم
حس میکردم تو یه زندان گیر کردم
سعی کردم تندتر ببافم تا اینم از دست ندم ساعت ۵ عصر شد و دوباره آقا جعفر گفت تعطیل کنید همه یکی یکی وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن
منم چادرمو تکوندم تا پشم و پرزی که روش نشسته بود بریزه و راه افتادم سمت خونه زهرا خانم.زهرا خانم با همسایه ها تو کوچه داشتن حرف میزدن و تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن و همگی رفتن خونه هاشون
زهرا خانم گفت به به اُلفت خانم انگار خیلی خسته شدی امروز لبخند تلخی زدم و گفتم نه کار ادم و خسته نمیکنه
آهی کشید و نگاهی سمت خونه کرد و گفت بیا بریم خونه
مستقیم رفتم اتاق پشتی دلم میخواست راحت دراز بکشم ولی خجالت میکشیدم
چادرمو رو بند آویزون کردم و دست و رومو شستم و رفتم آشپزخونه پیش زهرا خانم
شدیدا گرسنه ام بود اما روی اینکه چیزی بخوام نداشتم
زهرا خانم مشغول درست کردن کو کو بود
خسته نباشیدی گفتم
زهرا خانم گفت عه تو اینجا چیکار میکنی خسته شدی برو یکم استراحت کن
گفتم خوبم بزار کمکت کنم
اجازه نداد و گفت برا خودت یه چایی بریز
دلم خیلی هوسش و کرده بود دوتا چایی ریختم و کنار یخچال نشستم
زهرا خانم زود یه لقمه گرفت برام و گرفت سمتم
گفتم میل ندارم دستت درد نکنه
گفت بگیر دختر جون تو خیلی شبیه جوونی های خودمی
اشک تو چشاش جمع شد و برگشت سمت اجاق گاز
لقمه کوکو رو خوردم انگار لذت دنیا تو اون لقمه بود
چایی رو هم خوردم و زهرا خانم با اصرار منو فرستاد تو اتاق که برم استراحت کنم
هوا کم کم داشت تاریک میشد و رفتم تو اتاق و بالش و برداشتم و دراز کشیدم چادرمم کشیدم روم
حس کردم یکی نشسته رو سینه ام و نمیزاره نفس بکشم
خودش بود صدای نفسهاشو میشناختم
انگار قفل بودم هر چی سعی کردم نتونستم ذکری بگم
یهو خلاص شدم و نفس کشیدم دیگه نمیترسیدم برام عادی شده بود
چادرمو کشیدم سرم و از خستگی زیاد بیهوش شدم
فردا صبح زهرا خانم بیدارم کرد و گفت دیرت میشه ها
بلند شدم و زود حاضر شدم و راه افتادم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گوشه دنج خونه دهه شصتیا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 اسم کمیاب
🍃 مردی ساده در روستایی دور، خدا پسری به او داد که اسمش را زورالله گذاشته بود.
این پسر وقتی بزرگ شد از اسم خود بدش می آمد.
روزی به پدرش گفت: پدر بین این همه اسم زیبا و قشنگ چرا اسم مرا زورالله گذاشتی؟!!
پدرش کشیده ای در گوش پسر زد و گفت: ای پسر احمق ، من زمانی که این اسم را برای تو پیدا می کردم .
ده ها روستای اطراف را گشتم ، کسی این اسم را نگذاشته بود این اسم کمیاب ترین اسم در منطقه است تو باید از من تشکر کنی!!!
🍃گاهی برخی از ما فکر می کنیم هر چیزی کمیاب باشد پس ارزش بیشتری دارد، در حالی که هرگز چنین نیست چنانچه هوا از بس زیاد است ، دلیل نیست که بی ارزش باشد.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــــادرم ..........
💫میدانم هر چروک و خطی که به صورتت افتاده حکایت غریبی دارد
و اگر پای قصه چین و چروکهای چهرهات بنشینم
✨حاصلش چندین کتاب از سختیها و رنجهایی خواهد بود
که به عشق فرزندانت کشیدهای
من گاهی چقدر ناسپاس بودهام
⭐️❤️و قلب تو در مقابل ناسپاسی من چقدر با گذشت و بزرگ بوده است
مادر مهربانم دوستت دارم و برای همه چیز از تو ممنونم🌱🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دهم یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو ج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_یازدهم
جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار میزدن قلبم شدیدا به درد اومد و رومو کردم اونور تا نبینم
تو این مدت هیچ کدوم از خواهرا و برادرام سراغم و نگرفتن هیچ وقت
رسیدم کارگاه و همه کم کم داشتن نی اومدن سلامی دادم و رفتم رو قالی دیروزی نشستم
زینب هم اومد
و مشغول شدیم
یکی دو ساعتی گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم خوردبرگشتم نگاهی به سمت میز آقا جعفر کردم خودش بود بهرام بود با یه آقای مسنی
زود رومو اینور کردم و چادرمو نزدیکتر کشیدم
اون اینجا چیکار میکرد آقا بهرام بلند شد و گفت :به به سلام حاج مسلم
تو رو خدا بیا اینجا بشین حاج مسلم که پشتش به من بود گفت نه نمیخواد همینجا راحتم و نشست گوشه تخته ی قالی روبروی ما
حاج مسلم گفت چخبر جعفر اوضاع کارگاه چطوره
جعفر گفت شکر حاجی خوبه انشاءالله یکی دو روزه اون فرش هارو تموم میکنیم و تحویل میدم
حاجی گفت انشاءالله
گفت: من دارم میرم مشهد با خانم کارهای کارگاههارو سپردم به پسرم بهرام
آقا جعفر به به ای گفت و چشمی هم پشت بندش
حاج مسلم گفت فرشها رو تحویل بهرام میدی بقیه کارهاشو خودش میدونه
هفته ای یه بارم میاد برای سرکشی
انگار به جعفر برخورده بود و گفت دستت درد نکنه حاجی سرکشی نمیخواد کارگاه ما مگه من تا حالا کم کاری کردم
حاج مسلم گفت میخوام کاار یاد بگیره نمیخوام که تو رو بپام به همه کارگاهها میره
بعد هم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن
انگار خواب میدیدم بهرام و دوباره دیدم قلبم داشت خودش میکشت از بس محکم میکوبید خودشو به سینه ام دستام داشتن میلرزیدن
زینب نگاهی بهم کرد و گفت حالت خوب نیست انگار گفتم نه خوبم
تو فکر بهرام باباش بودم و با پدر خودم و برادرام مقایسه اشون میکردم تو ذهنم که صدای داد یکی از دخترا بلند شد و همراه دوست کنار دستیش از روی تخته بلند شد دختره داد زد انگشتش و برید
آقا جعفر شروع کرد به فوش دادن و انگارمیخواست حرص حاج مسلم و هم سر دختر بیچاره خالی کنه
داد میزد چرا حواست و جمع نمیکنی همه جا رو خونی کردی الان من چطور رد خونو پاک کنم دیگه صداشون نیومد و رفتن بیرون کارگاه همه دوباره برگشتیم سر کارمون یکم دستم روان تر شده بود و فرض تر میبافتم تا ظهر همینطور بافتیم و بافتیم دوباره وقت ناهار شد و همه بقچه هاشونو اوردن منم به بهونه دستشویی رفتم حیاط پشتی چند نفری جلوی در بودن و منم نشستم مثلا تا نوبتم بشه بیشتر میخواستم وقت ناهار بگذره بلاخره اون روزم تموم شد و تعطیل شدیم و دوباره با خجالت راهی خونه زهرا خانم شدم در بسته بود و در زدم ولی کسی نبود انگار جلوی پله ها نشستم خیلی خسته بودم سرمو تکیه دادم به چهار چوب در و خوابم بردبا تکونهای زهرا خانم بیدار شدم و گفت بلند شو اُلفت چشامو باز کردم و همونطور که داشت در و وا میکرد گفت کار یهویی پیش اومد و مجبور شدم برم خونه خواهرم فکر میکردم زود برمیگردم اما نتونستم باید یه کلید هم بدم به تو تا پشت در نمونی تشکر کردم و بدون تعارف رفتم اتاق پشتی و دراز کشیدم فکرم بدجور مشغول بود از یه طرف دلم نمیخواست بهرام منو ببینه از یه طرف هم بی تاب بودم تا دوباره ببینمش.چند روزی به همین منوال گذشت و صبح میرفتم تا عصر شبم خسته یکم کمک زهرا خانم میکردم و میخوابیدم اخر هفته بود و قالی که جعفر گفته بود اون روز تموم شد و بریدن و انداختنش زمین از رو دار همه جمع شده بودن و قالی رو تماشا. میکردن خیلی زیباو با ظرافت بافته شده بود یعهو جعفر آقا داد زد که برید کنار آقا بهرام میخواد قالی رو ببره چشمم که به بهرام خورد دستام انگار شل میشدن
نمیدونم حسم چی بود دوست داشتن بود یا چی ولی به خودم میگفتم تو نباید بشی یکی مثل زن بابات رفتم پشت دخترا قایم شدم تا بهرام نبینتم.از،شانسم اقا جعفر دوتا جارو اورد و منو با یکی از دخترا صدا زد که بیایید جارو کنید
وقتی اسمم و گفت بهرام انگار گوشاش زنگ زد خیره شد سمت دخترا هر چقدر هم تلاش میکردم بازم نمیتونستم خودمو قایم کنم رفتم جلو آقا جعفر یه جارو گرفت سمت من و یکی هم سمت طاهره ،طاهره زود چادرشو بست به کمرش و یه طرف چادرشم به دندونش گرفت و شروع کرد.نگاههای بهرام قفل شد رومو انگار جن دیده باشه تو بهت و ناباوری بود من از خونواده ام و اینکه کجا زندگی میکنم حرفی بهش نزده بودم سرمو انداختم پایین و چادرمو مثل طاهره به کمرم بستم شروع کردم چارو زدن فرش بهرام سرجاش میخکوب شده بود.کارمون که تموم شد اومدیم کنارجعفر آقا گفت برگردین سرکارتون
رفتم پشت دار قالی نشستم ولی دستام انقد میلرزید که نمیتونستم درست گره بزنم.زینب که متوجه شد گفت من میبافم تو یکم صبر کن حالت بهتر بشه بوسه ای به گونه اش زدم و چند تا صلوات فرستادم و بلند شدم رفتم اونطرف تا رج بعدی رو ببافم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر من....
به یاد لالایی های مادرانه
با خاطرات خوش کودکی
با یاد بی خوابی های مادران
وشکرگزاری بابت نعمت بزرگی همچون مادر
شبتون قشنگ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼اگر چیزی برای تو باشد
🪴خداوند آن را به تو می رساند
🌾حتی اگر هیچ کس
🌺خیری برای تو نخواهد......
☀️سلام صبحـتون به خیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه ی چند لحظه یاداوری خاطرات شیرین....😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تولد رادیو مرسی.... - @mer30tv.mp3
7.27M
صبح 3 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f