زنی از خاک، از خورشید، از دریا قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
زنی از خویشتن حتی از أعطینا قدیمیتر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا قدیمیتر
که قبل از قصۀ قالوا بلی این زن بلی گفتهست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفتهست
#میلاد_حضرت_زهرا(س)💫💞
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با تو قرآن میشه معنا
با تو قطره میشه دریا
ریحانه ی پیغمبر
یا انسیة الحورا زهرا
امتیاز علی ای چاره ساز علی
ذکر تسبیحات بعد نماز علی
اقتدار علی محرم راز علی
در کنار تو همیشه سرفراز علی
حجة الله علی کل حجج
یا زهرا بگو به نیت فرج
یا زهرا یا زهرا
💐 #ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مادر تبریک... - @mer30tv.mp3
7.67M
صبح 2 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتم زود خودمو جمع و جور کردم ورفتم تو کوچه دیدم زهرا خانم د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_هشتم
گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت امان از طمع فکر رفتم اخه یعنی چی الان سرنوشت من چی میشه.نمیدونستم با آقام در موردش حرف بزنم یا نه از بهرام ناامید شدم دیگه تصمیم گرفتم بیخیالش بشم.منم میخواستم بشم آفت زندگی یکی دیگه.هوا تاریک شده بود و سبزی ها هم تموم شد بلند شدم و چادرمو تکوندم و گفتم دیگه برم زهرا خانم گفت کجا دختر جون.گفتم برم خونه قسمم داد چیزی نگم به آقام و منتظر بشم ببینم خودش چیکار میکنه.باشه ای گفتم و رفتم سمت خونه،کلید و از جیبم درآوردم و در و باز کردم.همه جا تاریک بود و تا کلید برق حیاط کلی راه بود دوباره حس نفس کشیدن کسی کنار گوشمو حس کردم قلبم داشت وایمیساد شروع کردم به ذکر گفتن و بسم الله بسم الله گویان خودمو رسوندم به کلید برق و روشنش کردم حیاط روشن شد ولی حضورش و حس میکردم.رفتم تو خونه و با هزار مصیبت اونجا رو هم روشن کردم چراغهای همه جا رو روشن کردم و اومدم لب پنجره نشستم دلم برای مادرم خیلی میسوخت چقد عذاب کشیده بود از آقامم شدیدا متنفر شده بودم.همونجور کنار پنجره نشسته بودم و چشامو تا اخر باز کرده بودم تا چیزی اگه بود ببینم همونطور خوابم برد یهو افتادم رو زمین و چشم باز کردم.نگاهم به ساعت دیوار افتاد ساعت یک نصف شب بود نگاهی تو خونه چرخوندم آقام نیومده بود ترس برم داشت تو خونه تنهایی تو این ساعت شب چیکار باید میکردم.نه جرات داشتم در و ببندم نه جرات داشتم بازش بزارم.رفتم تکیه دادم به دیوار و نگاهمو دوختم به جلوی در نمیدونم تصوارت خودم بود یا واقعا یکی تو خونه بود صدای نفسهایی کنار گوشم بدنم و مور مور میکرد خدایا این چه بلایی بود سرم اومده،شروع کردم دوباره به صلوات فرستادن و بسم الله گفتن ساعت شد ۳ نصف شب و آقام نیومد دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم،حس کردم یکی دستشو گذاشته رو دستم با تمام وجود جیغ زدم و شروع کردم به زار زدن و بلند بلند شروع کردم به گلایه خدایا چرا منو اوردی تو این دنیا خدایا چرا باید من تک و تنها بمونم
چرا پشت و پناهی ندارم انقد داد زدم و گریه کردم که از حال رفتم با گرمایی که به صورتم خورد از خواب بیدار شدم.ساعت ده صبح بودبلند شدم و دور و برم و نگاه کردم کسی نبودخودم بودم و خودم بلند شدم رفتم آشپزخونه چیزی برای خوردن نبود یه قرون هم پول نداشتم.چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون زهرا خانم و دیدم که طبق معمول نشسته بود رو پله جلو خونش.رفتم جلو و سلام دادم سرشو بالا کرد و گفت چت شده دختر چرا چشات انقد پف شده گفتم آقام نیومد دیشب از ترس نتونستم بخوابم.گفت خدا انصاف بده بهت مرد گفتم ادرس اون خانم و داری من برم ببینم آقام اونجا بود یا کجاس نکنه بلایی سرش اومده.زهرا خانم بلند شد و چادرشو تکوند و دمپایی هاشو پاش کرد و گفت اره بیا بریم.دنبالش راه افتادم دو تا خیایون و رد کردیم و رفتیم تو یه کوچه باریک به زور یه نفر میتونست رد بشه جلوی یه در سبز رنگ وایسادیم زهرا خانم گفت خونش اینجاس و در زد بعد چند دقیقه یه دختر بچه در و باز کرد پرده جلو در اجازه نمیداد داخلش و ببینم سلام دادیم و گفت هان چیکار دارید زهرا خانم گفت مادرت خونس گفت اره گفتم برو صداش کن بدون هیچ حرفی برگشت پرده رو کنار زد آقامو دیدم که کنار حوض نشسته بود و یه دختر کوچولو رو زانوهاش بود و داشت خوراکی میزاشت دهنش همونجا شکستم گفتم پس اینجا بود و دخترش و تو خونه تنها گذاشته بود گفتم بیا بریم زهرا خانم گفت وا برا چی گفتم دیدم آقام اینجاس گفت وایسا پس پاشو گذاشت تو خونه و پرده رو کنار زد و گفت به به مرد خوش غیرت آقام با صدای زهرا خانم برگشت سمت در و چشمش که به ما خورد بچه رو گذاشت زمین و گفت برید تو خونه.فقط نگاهش میکردم زهرا خانم دستمو کشید و برد تو حیاط و در و بست آقام غضبناک چند قدم جلو اومد و رو کرد به من و گفت اینجا چه غلطی میکنی خواستم حرفی بزنم که یه زن نسبتا چاق چادر به دست در خونه رو باز کرد و اومد تو حیاط و سلام داد و رو کرد به آقام و گفت عه زشته مهمونن.نگاهی بهش کردم خیلی جوون بود از آبجی فخریمم جوون تر بودآقا الله اکبری گفت و رفت رو تخت کنار دیوار نشست.زهرا خانم با خانمه سلام و علیک کرد و گفت مرد مومن وقتی قراره دختر جوون و تو خونه تنها بزاری لااقل یه خبر بده زشته بلایی سرش نیاد نصف شب بیچاره تا صبح نتونسته پلک بزنه خانمه بجای آقام گفت.خونش اینجاس چی رو خبر بده مرد باید کنار زن و بچش باشه این مدتم مجبوری اونور بود از خانمی من بود که چیزی نگفتم بعد اومد جلوی من وایساد و گفت اینجا خونه تو هم هست بیا پیش خودمون تا تنها نمونی نگاهی به آقام کردم و گفتم من نمیتونم بیام اینجا
ما خودمون خونه داریم خانمه رو کرد به آقام و گفت بهتره همه زن و بچه هات یه جا باشن خرج دوتا خونه رو نمیتونی بدی
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#تابیران
مواد لازم :
✅ مرغ ۴ تیکه
✅ گشنیز ۱۵۰ گرم
✅ جعفری ۱۵۰ گرم
✅ چوچاق ۱۰۰ گرم
✅ نعنا ۵۰ گرم
✅ خالیواش ۵۰ گرم
✅ سیر ۶ حبه
✅ بادمجان ۴ عدد
✅ گوجه ۴ عدد
✅ آب نارنج نصف استکان
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
938_58451470357310.mp3
7.72M
🎧 سرود فوق زیبا🌹
💐 سلام دريا ، سلام كوثر
💐 سلام بارون ، سلام مادر
#ولادت_حضرت_زهرا (س)💖
#روز_مادر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ هرکی مادر داره تا موقعی که فرصت داره هرکاری از دستش بر میاد بکنه، وگرنه اگه دیر بشه دیگه نمیشه جبران کنی🥺💔
روح تمام مادران آسمانی شاد 🕊🤍
#مادر💚
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هشتم گفتم اره خونه هم خیلی جای زندگی هست چی داره مگه گفت اما
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نهم
آقام انگار همون مرد همیشگی نبود
به طرز عجیبی رام و مطیع این زن بود
بلند شد و گفت اره نمیشه گفتم کدوم خرج مگه تو خرجی هم میدادی الان برو تو اون خونه ببین نون خشک پیدا میکنی
خانمه گفت اهان پس دردت سر پوله
گفتم تو چی میگی درد تو چیه اصلا تو تو زندگی ما چیکار میکنی.نفهمیدم آقام کی مشت زد تو صورتم فقط خونی که رو دستم ریخت و حس کردم
آقام افتاد بجون و با مشت و لگد میزدم
زهرا خانم جیغ میزد و هی فحش آقام میداد و سعی داشت خودشو سپر من بکنه ولی ن
نتونست
انقد زد که خودش خسته شد
من اون روز بدجور شکستم خودمو کشیدم کنار دیوار ولی گریه نکردم حتی یه قطره اشک
زهرا خانم رو کرد به زنه و گفت یه لیوان آب بیار
اونم نگاهی بهم کرد و رفت تو خونه و تو یه لیوان استیل یکم آب اورد و گرفت سمتم
گفتم نمیخورم خوبم
بلند شدم و چادرمو سرم کردم
آقام پشت سرم گفت وسایلتو هم جمع کن اون خونه رو فروختم
یا بیا اینجا یا برو پیش برادرا و خواهرات
برگشتم نگاهی بهش کردم و گفتم حیف حیف جوونی مادرم که بپای تو گذاشت
زهرا خانم دستمو کشید و گفت هیس دوباره کفریش نکن
با هم راه افتادیم سمت خونه بدنم درد میکرد حس کردم یکی از انگشتهای دستم ورم کرده
رسیدیم دم در و زهرا خانم اصرار کرد برم خونشون و گفتم نه نمیتونم
رفتم توخونه و جلوی آینه روشویی تو حیاط نگاهی به صورتم کردم داشت کبود میشد
همونطور به خواب رفتم
با صدای راه رفتن کسی تو خونه از خواب بیدار شدم
آقام اومده بود خونه و داشت وسایل و جمع میکرد رختخوابها رو آورده بود ریخته بود وسط خونه
بلند شدم نشستم و نگاهی به اطرافم کردم
بدنم درد میکرد جای کتکهاش همه کبود شده بود
گفتم چیکار میکنی
جواب نداد و بلند شدم و رفتم جلوشو گفتم چیکار میکنی چرا وسایل و جمع میکنی
هلم داد کنار و گفت
خونه رو فروختم باید تخلیه کنیم
گفتم یعنی چی فروختی
گفت همینکه شنیدی
گفتم من کجا باید برم
بی اعتنا کار خودشو کرد و جوابی نداد
لباسهامو آورد ریخت تو حیاط و گفت اگه لازم داری جمعش کن
از این همه قصاوت قلبم به درد اومده بود
رفتم تو خونه و لباسها و وسایل ننه رو هم جمع کردم و ریختم لای یه روسری و گره زدم
اومدم تو حیاط و چند دست لباسی که داشتم و ریختم لای یه روسری دیگه و چادرمد برداشتم سرم کردم و بقچه هامو برداشتم بغلم و رفتم تو کوچه
کجا باید میرفتم خونه داداشام که نمیشد رفت
خونه خواهرامم اصلا نمیشد رفت
به هر کی فکر میکردم به در بسته میخوردم
نشستم رو پله جلو در
یکم بعد آقام اومد بیرون و بدون اعتنا به من در و قفل کرد و رفت
سهم من از خونه بابام شد دوتا بقچه یکی یادگاری مادرم یکی هم چند دست لباس کهنه
هوا داشت تاریک میشد ناچار رفتم دوباره سمت خونه زهرا خانم
درشونن باز بود
صداش کردم و بلند داد زد بیا تو اُلفت تو اتاقم
خجل سرمو پایین انداختم و رفتم تو
زهرا خانم رو تخته نشسته بود و داشت تند تند قالی میبافت
برگشت نگاهی به من کرد و گفت
هان بیرونت کرد
گفتم اره اومد وسایل و ریخت تو حیاط که خونه رو فروختم
جایی ندارم برم زهرا خانم
گفت میدونم بیا تو پسرای من نصف شب میان و صبح میرن
چند روز بمون اینجا ببینیم چیکار میشه کردتشکر کردم و رفتم تو
بقچه هامو کنار دیوار گذاشتم و نشستم.زهرا خانم از رو تخته بلند شد و گفت من برم یه چیزی برا شام درست کنم گفتم بیام کمکت گفت نه تو حال و حوصله اینکارا رو نداری زن با درکی بود
زهرا خانم رفت و شام درست کرد منم همونجا مثل مجسمه موندم
خیلی معذب بودم بخاطر سربار بودنم تو دلم هزار بار آقام و زنش لعن کردم
زهرا خانم سینی چای بدست اومد تو اتاق و نشست کنارم گفت زیاد فکر نکن خدا یه چیزایی رو کنار هم چیده که تو خبر نداری فکر همه چی رو کرده
گفتم برا من که هر چی داره میگذره بدتر میشه خندید و گفت همه همین فکر میکنن بعد که اون نعمت و از دست میدن تازه قدرشو میفهمن
راست میگفت من تنهایی تو اون خونه فکر میکردم بدترین روزهای عمرمه اما الان حاضرم سر پناه داشته باشم و تنها هم توش بمونم آهی کشیدم و بخار چای که داشت تو هوا میرقصید خیره شدم
زهرا خانم گفت چقد به ننه ات گفتم دختر و به موقع شوهر میدن گفت درس میخونه حیفم میاد بره خونه یکی نزارن آرزو به دل بمونه اگه شوهر کرده بودی الان سر خونه و زندگیت بودی.زهرا خانم برا شام دمی گوجه درسته کرده بود و کلا خوردن اون غذاها برام تازگی داشت اکثر غذای ما شده بود سیب زمینی یا تخم مرغ یا کاچی بعد شام یه دست رختخواب تمیز اورد برام پهن کرد و گفت راحت بخواب پسرا سمت اینجا نمیان در و بست و رفت جامو پهن کردم و دراز کشیدم چقد به این گرما و آرامش نیاز داشتم لحاف و تا گردنم بالا کشیدم و نمیدونم کی به خواب رفتم
صبح با صدای خروس زهراخانم از خواب بیدار شدم نشستم سر جام
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دهم
یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو جمع کردم و رفتم تو حیاط یه آبی به صورتم زدم و دوباره برگشتم تو اتاق یه دست لباس تمیز از تو بقچه دراوردم و لباسهامو عوض کردم و آماده نشستم تا با صادق برم کارگاه
یکم بعد زهرا خانم اومد در زد که صادق داره میره اگه میخوای تو هم برو باهاش زود چادرمو سرم کردم و گفتم اره میخوام زهرا خانمم چادرش و برداشت و با من صادق راه افتاد سمت کارگاه گفت مردم با هم میبینتون حرف در میارن منم باشم بهتره دو تا کوچه رد شدیم و رسیدیم جلوی یه در بزرگ که در نیمه باز بود
صادق جلوتر رفت و در و هل داد و گفت بفرماییدهمه جا پر دار قالی بود تو اندازه های مختلف بعضی هاش تا سقف کارگاه رسیده بود از دیدن اون صحنه خیلی تعجب کردم تا حالا اینجا رو تو این محله ندیده بودم همونطور محو تماشا بودم که دخترای کوچیک و بزرگ و پسرا یکی یکی می اومدن و مینشستن جلوی دار قالی خودشون صادق جلوتر رفت و با یه آقایی میانسال که پشت میز نشسته بود حرف زد و با دست منو نشون داداون آقا با دست اشاره کرد که برم نزدیکتر.رفتم جلو نگاهی سرتا پام انداخت و گفت
بلدی ببافی؟گفتم اره بلدم گفت دستمزد و هفته ای میدیم از ساعت ۸ صبح باید بیایی تا ۵ و ۶ عصر صبحونه و ناهار با خودتونه اینجا فقط آب داریم گفتم چشم
گفت برو پیش اون دختر بچه بشین و بباف چشمی گفتم و رفتم کنار دختر موطلایی که موهاش آشفته اش و زیر روسری رنگ و رو رفته ای قایم کرده بود نشستم دخترک نگاهی بهم کرد و گفت چاقو نداری گفتم نه از زیر تخته یه چاقو دراورد و داد دستم گفت مال خودت اگه اوستا بفهمه نداری نمیزاره کار کنی
ممنونی گفتم و شروع کردم باهاش بافتن خیلی فرز و زرنگ میبافت بهش نمیخورد ۷ سال بیشتر داشته باشه کم کم کارگاه پر شد از شاگردها از پسر بچه ۶ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله صدای چیک و چیک چاقوها همه جا رو پر کرده بودچند تا دختر دیگه هم روی قالی که من و زینب نشسته بودیم اومدن و مشغول شدن تا ظهر یکسر کار کردیم و از کمر درد و انگشت درد دلم میخواست گریه کنم اما جرات اینکه بلند بشن یا بزارم زمین و نداشتم ساعت یک ظهر بود که آقا جعفر همون مرد صبحی گفت تعطیل کنید برای ناهار همه از رو تخته ها پایین اومدن و هر کی یه چیزی با خودش اورده بود و باز کرد جلوشو و مشغول شدزینب رفت یه بقچه اورد و باز کرد توش یکم نون خشک بود و با یکم پنیر به منم تعارف کرد و گفتم میل ندارم شروع کرد به خوردن دلم براش کباب شدبلند شدم و یکم آب خوردم تا گشنگیم بره یکم انگشتها و کمرم و ماساژ دادم یکی از دخترا گفت بار اولته که میای کارگاه قالی بافی ؟گفتم نه
گفت معلومه دستت خیلی کنده اینطور کار کنی اخراجت میکنن حرفی نزدم و سرمو انداختم پایین وسایلشونو جمع کردن و دوباره مشغول بکار شدیم
حس میکردم تو یه زندان گیر کردم
سعی کردم تندتر ببافم تا اینم از دست ندم ساعت ۵ عصر شد و دوباره آقا جعفر گفت تعطیل کنید همه یکی یکی وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن
منم چادرمو تکوندم تا پشم و پرزی که روش نشسته بود بریزه و راه افتادم سمت خونه زهرا خانم.زهرا خانم با همسایه ها تو کوچه داشتن حرف میزدن و تا منو دیدن حرفشونو قطع کردن و همگی رفتن خونه هاشون
زهرا خانم گفت به به اُلفت خانم انگار خیلی خسته شدی امروز لبخند تلخی زدم و گفتم نه کار ادم و خسته نمیکنه
آهی کشید و نگاهی سمت خونه کرد و گفت بیا بریم خونه
مستقیم رفتم اتاق پشتی دلم میخواست راحت دراز بکشم ولی خجالت میکشیدم
چادرمو رو بند آویزون کردم و دست و رومو شستم و رفتم آشپزخونه پیش زهرا خانم
شدیدا گرسنه ام بود اما روی اینکه چیزی بخوام نداشتم
زهرا خانم مشغول درست کردن کو کو بود
خسته نباشیدی گفتم
زهرا خانم گفت عه تو اینجا چیکار میکنی خسته شدی برو یکم استراحت کن
گفتم خوبم بزار کمکت کنم
اجازه نداد و گفت برا خودت یه چایی بریز
دلم خیلی هوسش و کرده بود دوتا چایی ریختم و کنار یخچال نشستم
زهرا خانم زود یه لقمه گرفت برام و گرفت سمتم
گفتم میل ندارم دستت درد نکنه
گفت بگیر دختر جون تو خیلی شبیه جوونی های خودمی
اشک تو چشاش جمع شد و برگشت سمت اجاق گاز
لقمه کوکو رو خوردم انگار لذت دنیا تو اون لقمه بود
چایی رو هم خوردم و زهرا خانم با اصرار منو فرستاد تو اتاق که برم استراحت کنم
هوا کم کم داشت تاریک میشد و رفتم تو اتاق و بالش و برداشتم و دراز کشیدم چادرمم کشیدم روم
حس کردم یکی نشسته رو سینه ام و نمیزاره نفس بکشم
خودش بود صدای نفسهاشو میشناختم
انگار قفل بودم هر چی سعی کردم نتونستم ذکری بگم
یهو خلاص شدم و نفس کشیدم دیگه نمیترسیدم برام عادی شده بود
چادرمو کشیدم سرم و از خستگی زیاد بیهوش شدم
فردا صبح زهرا خانم بیدارم کرد و گفت دیرت میشه ها
بلند شدم و زود حاضر شدم و راه افتادم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گوشه دنج خونه دهه شصتیا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 اسم کمیاب
🍃 مردی ساده در روستایی دور، خدا پسری به او داد که اسمش را زورالله گذاشته بود.
این پسر وقتی بزرگ شد از اسم خود بدش می آمد.
روزی به پدرش گفت: پدر بین این همه اسم زیبا و قشنگ چرا اسم مرا زورالله گذاشتی؟!!
پدرش کشیده ای در گوش پسر زد و گفت: ای پسر احمق ، من زمانی که این اسم را برای تو پیدا می کردم .
ده ها روستای اطراف را گشتم ، کسی این اسم را نگذاشته بود این اسم کمیاب ترین اسم در منطقه است تو باید از من تشکر کنی!!!
🍃گاهی برخی از ما فکر می کنیم هر چیزی کمیاب باشد پس ارزش بیشتری دارد، در حالی که هرگز چنین نیست چنانچه هوا از بس زیاد است ، دلیل نیست که بی ارزش باشد.🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــــادرم ..........
💫میدانم هر چروک و خطی که به صورتت افتاده حکایت غریبی دارد
و اگر پای قصه چین و چروکهای چهرهات بنشینم
✨حاصلش چندین کتاب از سختیها و رنجهایی خواهد بود
که به عشق فرزندانت کشیدهای
من گاهی چقدر ناسپاس بودهام
⭐️❤️و قلب تو در مقابل ناسپاسی من چقدر با گذشت و بزرگ بوده است
مادر مهربانم دوستت دارم و برای همه چیز از تو ممنونم🌱🤍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دهم یکم گذشت تا یادم اومد چی شده و من کجام بلند شدم و جامو ج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_یازدهم
جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار میزدن قلبم شدیدا به درد اومد و رومو کردم اونور تا نبینم
تو این مدت هیچ کدوم از خواهرا و برادرام سراغم و نگرفتن هیچ وقت
رسیدم کارگاه و همه کم کم داشتن نی اومدن سلامی دادم و رفتم رو قالی دیروزی نشستم
زینب هم اومد
و مشغول شدیم
یکی دو ساعتی گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم خوردبرگشتم نگاهی به سمت میز آقا جعفر کردم خودش بود بهرام بود با یه آقای مسنی
زود رومو اینور کردم و چادرمو نزدیکتر کشیدم
اون اینجا چیکار میکرد آقا بهرام بلند شد و گفت :به به سلام حاج مسلم
تو رو خدا بیا اینجا بشین حاج مسلم که پشتش به من بود گفت نه نمیخواد همینجا راحتم و نشست گوشه تخته ی قالی روبروی ما
حاج مسلم گفت چخبر جعفر اوضاع کارگاه چطوره
جعفر گفت شکر حاجی خوبه انشاءالله یکی دو روزه اون فرش هارو تموم میکنیم و تحویل میدم
حاجی گفت انشاءالله
گفت: من دارم میرم مشهد با خانم کارهای کارگاههارو سپردم به پسرم بهرام
آقا جعفر به به ای گفت و چشمی هم پشت بندش
حاج مسلم گفت فرشها رو تحویل بهرام میدی بقیه کارهاشو خودش میدونه
هفته ای یه بارم میاد برای سرکشی
انگار به جعفر برخورده بود و گفت دستت درد نکنه حاجی سرکشی نمیخواد کارگاه ما مگه من تا حالا کم کاری کردم
حاج مسلم گفت میخوام کاار یاد بگیره نمیخوام که تو رو بپام به همه کارگاهها میره
بعد هم بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن
انگار خواب میدیدم بهرام و دوباره دیدم قلبم داشت خودش میکشت از بس محکم میکوبید خودشو به سینه ام دستام داشتن میلرزیدن
زینب نگاهی بهم کرد و گفت حالت خوب نیست انگار گفتم نه خوبم
تو فکر بهرام باباش بودم و با پدر خودم و برادرام مقایسه اشون میکردم تو ذهنم که صدای داد یکی از دخترا بلند شد و همراه دوست کنار دستیش از روی تخته بلند شد دختره داد زد انگشتش و برید
آقا جعفر شروع کرد به فوش دادن و انگارمیخواست حرص حاج مسلم و هم سر دختر بیچاره خالی کنه
داد میزد چرا حواست و جمع نمیکنی همه جا رو خونی کردی الان من چطور رد خونو پاک کنم دیگه صداشون نیومد و رفتن بیرون کارگاه همه دوباره برگشتیم سر کارمون یکم دستم روان تر شده بود و فرض تر میبافتم تا ظهر همینطور بافتیم و بافتیم دوباره وقت ناهار شد و همه بقچه هاشونو اوردن منم به بهونه دستشویی رفتم حیاط پشتی چند نفری جلوی در بودن و منم نشستم مثلا تا نوبتم بشه بیشتر میخواستم وقت ناهار بگذره بلاخره اون روزم تموم شد و تعطیل شدیم و دوباره با خجالت راهی خونه زهرا خانم شدم در بسته بود و در زدم ولی کسی نبود انگار جلوی پله ها نشستم خیلی خسته بودم سرمو تکیه دادم به چهار چوب در و خوابم بردبا تکونهای زهرا خانم بیدار شدم و گفت بلند شو اُلفت چشامو باز کردم و همونطور که داشت در و وا میکرد گفت کار یهویی پیش اومد و مجبور شدم برم خونه خواهرم فکر میکردم زود برمیگردم اما نتونستم باید یه کلید هم بدم به تو تا پشت در نمونی تشکر کردم و بدون تعارف رفتم اتاق پشتی و دراز کشیدم فکرم بدجور مشغول بود از یه طرف دلم نمیخواست بهرام منو ببینه از یه طرف هم بی تاب بودم تا دوباره ببینمش.چند روزی به همین منوال گذشت و صبح میرفتم تا عصر شبم خسته یکم کمک زهرا خانم میکردم و میخوابیدم اخر هفته بود و قالی که جعفر گفته بود اون روز تموم شد و بریدن و انداختنش زمین از رو دار همه جمع شده بودن و قالی رو تماشا. میکردن خیلی زیباو با ظرافت بافته شده بود یعهو جعفر آقا داد زد که برید کنار آقا بهرام میخواد قالی رو ببره چشمم که به بهرام خورد دستام انگار شل میشدن
نمیدونم حسم چی بود دوست داشتن بود یا چی ولی به خودم میگفتم تو نباید بشی یکی مثل زن بابات رفتم پشت دخترا قایم شدم تا بهرام نبینتم.از،شانسم اقا جعفر دوتا جارو اورد و منو با یکی از دخترا صدا زد که بیایید جارو کنید
وقتی اسمم و گفت بهرام انگار گوشاش زنگ زد خیره شد سمت دخترا هر چقدر هم تلاش میکردم بازم نمیتونستم خودمو قایم کنم رفتم جلو آقا جعفر یه جارو گرفت سمت من و یکی هم سمت طاهره ،طاهره زود چادرشو بست به کمرش و یه طرف چادرشم به دندونش گرفت و شروع کرد.نگاههای بهرام قفل شد رومو انگار جن دیده باشه تو بهت و ناباوری بود من از خونواده ام و اینکه کجا زندگی میکنم حرفی بهش نزده بودم سرمو انداختم پایین و چادرمو مثل طاهره به کمرم بستم شروع کردم چارو زدن فرش بهرام سرجاش میخکوب شده بود.کارمون که تموم شد اومدیم کنارجعفر آقا گفت برگردین سرکارتون
رفتم پشت دار قالی نشستم ولی دستام انقد میلرزید که نمیتونستم درست گره بزنم.زینب که متوجه شد گفت من میبافم تو یکم صبر کن حالت بهتر بشه بوسه ای به گونه اش زدم و چند تا صلوات فرستادم و بلند شدم رفتم اونطرف تا رج بعدی رو ببافم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر من....
به یاد لالایی های مادرانه
با خاطرات خوش کودکی
با یاد بی خوابی های مادران
وشکرگزاری بابت نعمت بزرگی همچون مادر
شبتون قشنگ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼اگر چیزی برای تو باشد
🪴خداوند آن را به تو می رساند
🌾حتی اگر هیچ کس
🌺خیری برای تو نخواهد......
☀️سلام صبحـتون به خیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه ی چند لحظه یاداوری خاطرات شیرین....😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تولد رادیو مرسی.... - @mer30tv.mp3
7.27M
صبح 3 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_یازدهم جلوی درمون یه وانت نگهداشته بود و داشتن وسایلمونو بار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دوازدهم
دیگه وقت داشت تموم میشد که جعفر اقا اومد که بعد تعطیلی صبر کن کارت دارم.دوباره استرس گرفتم حتما بهرام گفته منو اخراج کنه یا متوجه چیزیی شده بعد تعطیلی همه رفتن و منم رفتم سر میز اقا جعفر و گفتم کاری داشتید صدایی از پشت سرم گفت من کارت داشتم برگشتم و با بهرام چشم تو چشم شدم بهرام نگاهی به جعفر آقا کرد و جعفر بلند شد و رفت بیرون بهرام رفت پشت میز نشست خیره شد بهم.سرمو انداختم پایین گفت اُلفت خودتی دیگه؟حرفی برای گفتن نداشتم گفت چی به سرت اومده تو کجا اینجا کجا انقد بودن با من برات سخت و زجر اور بود که حاضری اینجا کار کنی اما با من زندگی نکنی کجاس اون اُلفت پر شر و شوراشک از گوشه چشمم چکید بلند شد و اومد جلوم وایساد و فت سرت و بالا کن نگام کن تو که اهل ترس نبودی سرمو بالا کردم و با ترس نگاهی بهش کردم باز هم همون چشمای مشکیش و دوخت به چشمام دلم میخواست همونجا از جا کنده بشه.گفت من مگه نگفتم بعد تو زندگیم برام معنی دیگه پیدا کرده مگه نگفتم امیدم برای اینکه سر به راه بشم تویی گفتم تو زن داری تو بچه دار شدی
پوزخندی زد و گفت مگه گناه کردم که میخوام دوباره ازدواج کنم گفتم اره من نمیخوام رو زندگی یکی دیگه اوار بشم گفت به خدا قسم قرار نیست به کسی لطمه بزنیم ما زندگی خودمونو میکنیم زن و بچه ام هم سرجاش بابا لامصب مریم نمیخواد منو بخدا نمیخوادشب و روزش بچه هاشه رفت پشت میز نشست و گفت فکر میکنی بچه اولم تازه دنیا اومده نه بچه دومم هست.گفت تا کی میخوای بیای اینجا کار کنی اخر سر هم با یکی از همینا میخوای ازدواج کنی دیگه گفتم من با کسی ازدواج نمیکنم گفت اهان پس چیکار میکنی تا اخر عمرت برای این و اون کار میکنی اخر سر هم از بس نشستی پشت دار قالی هزار تا مریضی میگیری گفتم کاری نداری من برم دیگه نگاه خیره ای بهم کرد و گفت اُلفت تو رو جون هر کی دوس داری عذابم نده بخدا این مدت که تو نبودی زندگی برام جهنم بود وقتی تو کنارمی حالم خوبه به مریم و بچه ها هم بیشتر میرسم من برا اون چیزی کم نمیزارم چه عیبی داره برا دل خودم هم زندگی کنم.مردد بودم از یه طرف دلم میخواست قبول کنم از یه طرف هم میترسیدم اه یه نفر پشتم باشه بلند شد و گفت من هفته بعد دوباره میام اینجا منتظر جواب اخرتم
اگه یکم دوسم داری رضایت بده میام با پدر و مادرت هم حرف میزنم راضیشون میکنم بهترین زندگی رو برات میسازم خیالت راحت خداحافظی کرد و رفت چادرمو مرتب کردم و پشت سرش از کارگاه بیرون اومدم حس میکردم همه نگاهم میکنن و میدونن همه چی رو سعی کردم تند تر راه برم و تو دید اونا نباشم رسیدم سر کوچه جلوی در خونمون شلوغ بود داشتن اساس می اوردن چه روزهایی رو تو اون خونه گذروندم آهی کشیدم و رفتم سمت خونه زهرا خانم در باز بود و رفتم تو زهرا خانم تو اتاق پشتی داشت قالی میبافت
سلام دادم و خسته نباشیدی گفتم دست از کار کشید و بلند شد و گفت تو هم خسته نباشی دیر کردی گفتم تو کارگاه یکم کارم طول کشید زهرا خانم گفت تنها بودی یا همه بودن گفتم تنها بودم برگشت سمتم و گفت هیچ وقت تنها تو کارگاه نمون حتی اگه بخوان اخراجت کنن بخاطر کم کاری تو نمیشناسی اینا روترسیدم و گفتم چشم زهرا خانم گفت بیا بریم آشپزخونه.دنبالش راه افتادم و رفت سر اجاق و برام غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت من صلاحت و میخوام تو یه دختر تنهایی و کس و کارت هم سراغی ازت نمیگیرن مردمم بیکارن و هزار تا حرف در میارن
هم سن و سالای خودتو ببین همشون چند تا بچه دارن سرم و انداختم پایین خیلی بهم برخورد همین مونده بود زهرا خانم ترشیدگی منو بزن تو صورتم گفت اگه ازدواج کنی دیگه کسی جرات نمیکنه چپ نگات کنه حس کردم چیزی فهمیده گفتم زهرا خانم مگه من چه اشتباهی کردم که اینطور میگی صبح میرم سر کار و عصر میام.گفت اینا رو نمیگم که تو رو محکوم کنم میگم که حرفمو به اینجا برسونم که خواستگار داری گفتم چی خواستگار ؟!کی هست؟گفت ببین اُلفت من نمیتونم که همیشه تو خونم نگهت دارم مردم حرف در میارن چون دوتا پسر مجرد دارم تو خونه بخدا اگه از حرف مردم نمیترسیدم و از آبرومون اینطور نمیگفتم پسر عموی من میخواد زن بگیره زنش مریض شده دختراش بهش میرسن کلا یه خونه جدا میگه میگیره برات انگار چیزی ته دلم داشت میشکست یه حسی بهم دست داد که نمیدونم چی بود اسمش اما دلم میخواست از اونجا هم برم تحمل این همه بی احترامی رو نداشتم.سرمو بالا کردم و گفتم دستت درد نکنه زهرا خانم من برم زن دوم یکی بشم که دختراش هم سن یا شاید بزرگتر از خودم باشن گفت وا خب چه عیبی داره زنش راضی هست بعد هم فکر میکنی الان کی میاد سراغ تو خیلی دلم به درد اومد یه دختر بی کس و کار بودم که کم کم اون روی زندگی هم داشت خودشو نشونم میداد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
36.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال و هوای میجانِ جان درآخرین شب پاییز🌳🏡
ازگیل جنگلی و برنجک (تنقلات شب یلدا)🍉
زندگی تو شمال یه جور دیگه جذابهههه🥹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*ما بچه های دیروز و پریروز با این روش آهنگ به اشتراک میگذاشتیم...😅*
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_دوازدهم دیگه وقت داشت تموم میشد که جعفر اقا اومد که بعد تعطی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_دوازدهم
بشقاب و هل دادم سمت جلو و گفتم ممنون از محبتت جبران میکنم حتما. یکی دو روز مهلت بده جایی رو پیدا میکنم و میرمبلند شدم و رفتم اتاق پشتی دلم میخواست انقدر داد بزنم و گریه کنم که خفه بشم جرات اینکه خودمو خلاص کنم هم نداشتم یه گوشه تو خودم جمع شدم حس کردم دستی روی بازوم نشست و چشم باز کردم کسی نبود اما بازم حسش میکردم گفتم میبینی روزگار منو الان دیگه برام شوهر پیر و هم غنیمت میدونن چون سربارشون هستم نفسهاش نزدیک گوشم بود حسش میکردم انگار واقعا دیوانه شده بودم داشتم با کی حرف میزدم تصمیم گرفتم فردا برم سراغ بهرام و بگم که راضی ام حداقل بهرام پول داشت میدونستم که قرار نیست در حق زن و بچه اش ظلم کنه و کم بزاره براشون وقتی تقدیر من داشت سمتی میرفت که من حتما زن دوم بشم حداقل با کسی ازدواج کنم که دوسش دارم بالش و گذاشتم و روی گلیم دراز کشیدم و به خواب رفتم صبح شده بود با صدای اذان بیدار شدم.بدنم مثل چوب خشک شده بودخیلی دلخور بودم از آدمای دور و برم یکم با خدای خودم راز و نیاز کردم و التماسش کردم نزاره راه غلط برم هرچی صلاحم بود و جلو پام بزاره دستمزدی که بهم داده بودن و گذاشتم روی تخته جلوی قالی و بقچه ام و برداشتم و آروم رفتم بیرون صبح زود بود و کسی تو کوچه نبود همه جا خلوت بود آروم آروم راه افتادم و رفتم سمت بازار مغازه ها بیشترش بسته بود و تک و توک چند نفری داشتن جلوی مغازه اشونو آب و جارو میکردن و از جلوی هر کدوم رد میشدم با تعجب نگام میکردرسیدم جلوی مغازه بهرام بسته بود رفتم یه گوشه پیدا کردم و نشستم اونجا حالم از خودم داشت بهم میخورد ای کاش آقام اینطور نمیکرد ای کاش حداقل یه سر پناه داشتم چادرمو کشیدم جلوی صورتم تا کسی نشناسدم بلاخره بهرام اومد و مغازه اشو باز کردبلند شدم و رفتم جلو سلام دادم برگشت با تعجب سمتم و گفت اینجا چیکارمیکنی بیا تو رفتم تو مغازه کر کره رو کامل بالا نداد گفت چیزی شده گفتم نه گفت پس چرا اینطور پریشونی گفتم اومدم بهت بگم که قبول میکنم لبخندی زد و گفت ممنونم واقعا کی بیام خونتون برا خواستگاری صندلی و کشیدم سمت خودمو و نشستم و گفتم کجا بیای خواستگاری نگاهی به بقچه های تو دستم کرد و گفت فرار کردی؟گفتم نه صبر کن برات تعریف کنم هر چی سرم اومده بود و گفتم براش خیلی ناراحت شد سرشو انداخت پایین و گفت خدا رحمت کنه مادرتو چرا زودتر نیومدی پیشم گفتم نمیخواستم یکی بشم مثل زن بابام
گفت بخدا من کم نمیزارم من بدون تو انگار تو قفسم کاری نمیکنم که مدیون کسی بمونم گفت پاشو بریم یه جایی گفتم کجا گفت بیا بریم بعدا میگم بهت
بقچه هامو همون جا تو مغازه گذاشتم و باهاش راهی شدم رفتیم سمت همون ماشین کادیلاک که اومده بود جلوی مدرسه سوار شدیم و اول رفت برام صبحونه سر شیر و عسل و نون تازه گرفت و اومد تو ماشین و روند یه جای سر سبز و گفت بیا صبحونه بخوریم و بعد بریم سراغ کارامون گفتم چه کاری بهرام گفت یه خونه قدیمی دوستم داره چند بار بهم پیشنهاد داد ازش بخرم اما من نیازی نداشتم الان برم پیشش اونجا رو بخرم که بشه خونه من و تو حس گناه داشتم ولی مجبور بودم ادامه بدم نمیتونستم به خودم بقبولونم که باید زن یکی بشم که هم سن پدرمه امان از بی کسی امان صبحونه رو خوردیم و راه افتادیم سمت خیابان عباسی جزو محله های خوش نام تبریز بود جلوی یه بنگاهی نگهداشت و به من گفت تو بشین الان میام رفت تو بنگاه و با یه پسر جوون سلام و علیک کرد و یکم حرف زدن و خندیدن گاهی بهرام نگاهی به من میکرد و لبخند میزدبعد چند دقیقه بهرام بلند شد و پسر جوون یه کلید داد دستش و بهرام و آورد بدرقه کرد
بهرام اومد تو ماشین و کلید و گرفت سمت من و گفت مبارکه عروس خانم اینم خونه جدید لبخندی زدم و تشکر کردم اما خدا میدونه ته دلم چه خبر بودگفت بریم خونه رو ببینیم و وسایل بخریم براش ماشین و استارت زد و رفت سمت خونه خونه های اینجا خیلی خوشگل و بزرگتر از محله ما بود از سر و وضع ادماش معلوم بود وضعشون خوبه جلوی یه در سفید رنگ ماشین و نگهداشت و پیاده شد و گفت اره همینجاس کلید و انداخت و در و باز کرد و اشاره کرد بهم که پیاده بشم.حیاط دلبازی داشت و یه خونه صد متری بود با دو تا اتاق حموم و دستشویی و آشپزخونه هم اونور حیاط بودن بهرام نگاهی بهم کرد و گفت میپسندی گفتم از سرمم زیاده برای منی که سقفی بالا سرم ندارم بهرام اخمی کرد و گفت اینا چه حرفیه که میزنی هر کی یه سرنوشتی داره شاید این اتفاقها افتاده که تو رو سمت من هل بده حرفو عوض کرد و گفت خب این از خونه بریم وسیله بخریم لبخندی زدم و باهم دوباره سوار ماشین شدیم.بهرام رفت سمت بازار و گفت عروس که بدون حلقه و طلا نمیشه جلوی بازار زرگرها ماشین و پارک کرد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سیزدهم
پیاده شدیم گفت اینجا خیلی ها ما رو میشناسن بریم پیش دوستم که بهش اعتماد دارم و دهنش قرصه عذاب وجدان هام دوباره شروع شدن از خودم بدم می اومدرفتیم مغازه دوست بهرام سلام و احوالپرسی کردن و بهرام گفت اومدیم برای خرید طلا گفتم کی بهتر از دوست خودم اونم تعارفهای معمول و کرد و چند تا سینی انگشتر اورد و گذاشت جلوم بهرام گفت هر کدومو دوس داری بگو اندازه ات هم نشد درستش میکنن نگاهی به انگشترها کردم و یکی رو انتخاب کردم بهرام اخمی کرد و گفت انگار باید خودم انتخاب کنم تو دلت نمیاد بری سراغ بزرگا.یدونه از اون انگشتر درشتها رو انتخاب کرد و گفت بنداز ببینم دستت انگشتر و انداختم و نگاهی بهش کردم خیلی خوشگل بود دوباره سرشو جلوم خم کرد و گفت خوشگله نه؟لبخندی زدم و گفت همین خوبه دوستش به بهانه چای ما رو تنها گذاشت تا انتخاب کنیم بعد هم یه سرویس خوشگل انتخاب کرد که سکه های طلا بودن و سنگین بود حسابی گفت النگو هم انشاءالله موقع زایمانت میخرم نگاه چپی بهش کردم و گفت خب مگه قرار نیست بچه دار بشیم و لبخند شیطنت آمیزی زد دوستش بعد چند دقیقه اومد و۲ تا شربت گلاب زعفرون برامون اورده بود حسابی هم تشنه ام بود و با خجالت سر کشیدم بهرام طلاها رو داد به دوستش که وزن کنه اونم بعد کلی تعارف قیمت گفت من نزدیک بود سکته کنم چشام گرد شد و بهرام چند بسته اسکناس از تو کیفش دراورد و داد بهش و طلاها رو گذاشت تو یه جعبه و گفت مبارکه خانم انشاءالله به خوشی استفاده کنید خجالت زده تشکر کردم و اومدیم بیرون گفتم بهرام من خیلی خجالت میکشم گفت واسه چی گفتم همه اینا میدونن تو زن و بچه داری گفت اره ولی نمیدونن زنم کیه و خندید
بعد خرید طلا گفتم بریم فرش و وسایل خونه بخریم گفت اوه چقد هولی تو دختر
گفتم من شب جایی ندارم برم شب خب
گفت جات رو چشای منه منو برد سمت لباسهای زنانه و یه بسته پول بهم داد و گفت هر چی پسندیدی بخر من برم دوتا فرش سفارش بدم بیام متوجه شدم که معذب هست با من بره چون آقاش تاجر فرشه و میشناسندش.بهرام رفت و منم رفتم سمت حجره ها تا حالا به خودم جرات نداده بودم به چشم خریدار به لباسها نگاه کنم چون لباسی نداشتم اصلا مجبور بودم بخرم اول رفتم سمت پیراهنا خوشگل بودن یکی رو انتخاب کردم و خریدم بعد هم رفتم سمت لباس زیرها و یکم لباس زیر خریدم برای خودم و همونطور محو تماشای لباسها بودم و قیمت میکردم صدای بهرام کنار گوشم اومد گفت عه تو که چیزی نخریدی برگشتم سمتش و گفتم خریدم هر چی لازمم بود گفت کو نشونم بده گفتم زشته یه پیرهن خریدم با لباس زیر از خجالت سرخ شدم بقیه پولو گرفتم سمتش و ناراحت پولو هل داد سمتم و گفت از این به بعد از این کارا نداریما مرد پولی که داده به زنش پس نمیگیره یهو یاد آقام و مادرم افتادم خواستم بگم چرا هستن مردهایی که پول نمیدن و پول زحمت زنشونم میگیرن در حالی که کلی ملک و اموال دارن و زن دوم گرفتن حرفمو قورت دادم و تشکر کردم گفت خب بیا بریم گفت دو تخته فرش هریس سفارش دادم امیدوارم بپسندی تو دلم گفتم کسی که رو گلیم بزرگ شده میخواد فرش و نپسنده بهرام رفت سمت یه مغازه که همه لباسهاش مشخص بود گرون بود رفتیم تو از دیدن زرق و برق لباسهاش به وجد اومده بودم خیلی خوشگل بودن بهرام یه دست کت و دامن خوشگل انتخاب کرد و گفت چطوره گفتم خیلی خوشگله رو کرد به فروشنده و گفت همینو بدین سایز خانم یه پیرهن صورتی هم انتخاب کرد که تا زیر زانو بود اونارو هم خریدیم و بعد گفتم بهرام وسایل خونه موند اخه لبخندی زد و گفت عه دختر تو چرا با همه زنها فرق داری بعد هم خم شد سمتم و گفت همینت برام جذابه دیوونه ای گفتم بهش و رفتیم سمت لوازم خانگی.اجاق گاز ها خیلی خوشگل و نو بودن یخچال ها هم رنگهاشون نو بود درشو که باز،کردم همه طبقه ها سالم و نو بهرام گفت هر کدومو دوس داری انتخاب کن گفتم واقعا؟خندید وگفت این همه اصرار داشتی الان میپرسی واقعا خب قراره برا خونه ات وسیله بخری دیگه یه اجاق گاز ۵ شعله سفید انتخاب کردم و با یه یخچال از یخچال خونه خودمون قدش بلند تر بودچشام رفت سمت ظرف و ظروف هابهرام گفت اینارم انتخاب کن. حاج آقا یه جا بفرسته برامون فروشنده اومد نزدیکتر و گفت بله دخترم همرو میفرستم خیالت راحت اومد توضیحات داد در مورد چینی ها که ست کاملش انقد میشه وچند تا پیش دستی و بشقاب توش هست برگشتم سمت بهرام و گفتم خیلی گرونه .بهرام گفت اقا از همین گل سرخ یه سرویس بزارید یکم قابلمه و قاشق و اینجور چیزها هم بهرام سفارش داد و قرار شد فردا بفرسته خونه نصف پولو داد و قرار شد نصفشم موقع تحویل بده.رفتیم سمت ماشین اومد نشست رو کرد به من و گفت اُلفت من نمیتونم دائم عقدت کنم ولی میتونم صیغه ۹۹ ساله بخونیم حرفی نزدم سرمو انداختم پایین و گفتم عیب نداره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
♡زنگ زدن به مادر مُفتی♡
شیرین ترین نوستالوژی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 📚
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!»
گفتم:«میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود.
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f