eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
📌میدونستید روانشناس ها برای شناخت دقیق تر کودکان به تفسیر کننده های نقاشی متوسل میشن تا بتونن روند کارشون و بهتر پیش ببرن؟👼👀 📌نقاشی کودکان ،بهترین روش شناخت شخصیت کودک و ارتباط گرفتن والدین و
معلمان
با آنهاست🌝✏️ 📌تو این کانال که عضو بشی هم نیاز نیس کلی پول یه جلسه مشاوره رو بدی ، هم اینکه با کلی از ابعاد شخصیتی پنهان کودکت آشنات میکنه❤️😇 https://eitaa.com/koodakesstan
مامان غر زد که خجالت نکشیدی اگه یکی میدید چی میگفت شما هنوز عقد نکردین گفتم مامان تورودروایسی گیر کردم خب محرمیم برگشت با حرص سمتم و گفت وا چه حرفهامحرمیم ینی چی شما هنوز عقد نشدین حق نداری زیاد دور و برش بری گفتم چشم و رفتم بالا دلم میخواست تنها باشم و به لحظه هایی که با بهرام گذروندم فکر کنم.کار من و مامان شده بود بازار رفتن و پیش خیاط رفتن هرازگاهی هم نگاهی به لباس عروسها و طلاها میکردیم مامان هر چی سنگین و گرون بود و بهم نشون میدادچند دست لباس سفارش داده بود برام رو متکایی و بالشی و روتختی و دم کنی و اینجور چیزا رو هم سپرده بودراضیه خانوم بدوزه گاهی به بهانه های مختلف بهرام و پروین می اومدن و من درحد چند دقیقه بهرام و میدیدم یه هفته به عروسی مونده بود ما هم جهیزیه رو تکمیل کرده بودیم و اینبار مامان برخلاف جهیزیه ثریا سنگ تموم گذاشته بود و همه چی خریده بودرقیه خانوم چند باری بین حرفهاش گفته بود که اینجور کارا باعث میشه بد عادت بشن خانواده داماد اما مامان محل نمیداداون روز اقام گفت که قراره امشب خانواده بهرام بیان برای تدارکات عروسی باهم حرف بزنیم.دل تو دلم نبود تا شب بشه و بهرام و ببینم همه جا رو مرتب کردیم و به خودم حسابی رسیدم و یکی از لباسهای جدیدم و هم پوشیدم. و منتظر تو اتاق نشستم ساعت ۹ شب بود که زنگ زدن و رقیه خانوم در و باز کرد و مهمونا اومدن صدای آقامو میشنیدم که تعارف میکرد که بفرمائیدچادرمو سرم کردم و رفتم جلوی در اتاق پذیرایی وایسادم حاج مسلم و پسراش بودن و عروسها و خانوم بزرگ اخر از اونا هم بهرام با یه جعبه گل. و شیرینی اومد بالاشیرینی رو مامان گرفت و داد به رقیه خانوم گل و بهرام آورد داددست من و چشمکی هم بهم زداز اینکه مامان یا کسی ببینه ترسیدم و سرم و انداختم پابین.همه رفتن تو و مامان گفت به رقیه خانوم ببر گل و بزار تو گلدون و بیار بالاچشمی گفت و گل و ازم گرفت برگشتم سمت اتاق همه نشسته بودن و بهرام رو نزدیکترین مبل به در ورودی نشسته بود منم رو مبل روبرویی نشستم بهرام گاهی نگاهی بهم میکردولی از ترس مامان خیلی رعایت میکردصحبتها انجام شد و قرار شد تو اون یه هفته اول بریم خرید عروسی و بعد هم جهیزیه رو ببریم.یکم آقام و حاج مسلم در مورد کار باهم حرف زدن و خانوم بزرگ کلا حرف نمیزدانگار نه میشنوه نه بلده حرف بزنه اما نوع نگاهش کلی حرف و تحقیر توش بودبا هر بار دیدن خانوم بزرگ ته دلم خالی میشداصلا باورم نمیشد بهرام به این لطافت و احساست بچه همچین زنی باشه نزدیک ۱۲ شب بود که حاج مسلم بلندشد و پشت سرش بقیه هم بلند شدن سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرمو بالا کردم دیدم بهرام زل زده بهم نگاهش،کردم و لب زد فردا میام سرمو تکون دادم پروین خانوم اومد پیش من و مامان گفت اگه اجازه بدین فردا میاییم بریم بازار خریدمامان گفت مشکلی نداره فردا منتظریم.رفتن و منم خسته تر از اونی بودم که بتونم روپا بند بشم رفتم رو تخت ولو شدم صبح با صدای اذان بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم.ساعت حدودای یازده بود که زنگ در و زدن رقیه خانوم نفس نفس زنان اومد بالا که دامادتون اومده دنبالتون مامان گفت باشه بگو بیان تو یه شربتی بده ما هم بیاییم چشمی گفت و رفت ضربان قلبم رفت بالا و دستام عرق کردمامان گفت زشته زود حاضر شوچادرش و برداشت و رفت پایین منم حاضر شدم و چادرمو سرم کردم و کفشهای پاشنه دارمم پوشیدم و رفتم پایین.بهرام و پروین رو تخت زیر درخت نشسته بودن و لیوان شربت دستشون بودبا دیدن من بهرام لیوان و گذاشت داخل سینی و بلند شد و سلام داد منم سلام دادم و رفتم پیش پروین خانوم و روبوسی کردیم و پروین خانوم گفت دیگه دیره بفرمائید بریم بهرام تعارف کرد مامان و پروین خانوم اول برن پروین اصرار کرد که مامان جلو بشینه اونم اصرار کرد که پروین بشینه پروین خانوم نگاهی به بهرام کرد و انگار متوجه چیزی شده باشه گفت بزارید عروس خانوم بشینه بهرام زود در و وا کرد و گفت بشین مامان دیگه نتونست نه بیاره و نشستم.راه افتادیم و رفتیم سمت بازاراول رفتیم بازار زرگرها برای خرید طلارسم بود که چند نفر همراه عروس و داماد باشن برای خرید عروسی ولی ما برخلاف بقیه فقط مادرم و پروین خانوم بودن باهامون انگشتر انتخاب کردیم و خریدیم انگشتر بعد هم نوبت سرویس طلا شد که مامان رفت سمت سرویسهایی که نشونم میدادبهرام و پروین بدون هیچ حرفی هر چیزی رو که ما پسند میکردیم میخریدن نوبت لباس عروس رسید مامان یکی از لباسهای پر کار با آستین های پفی رو انتخاب کرد با کمک مامان پوشیدم و امتحانش کردم خیلی خوب بودبرای بهرام کت و شلوارو کراوات خریدیم ساعت هامونم خریدیم و آینه و شمعدون وقران و کلی لباس و لوازم ارایش هر چیزی که برای عروس و داماد باید میخریدیم از بهتریناش خریدیم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما رسم داشتیم خریدهای عروس و داماد و که کردیم یه جشن کوچیکی میگرفتیم تا فامیل ببینن چی ها خریدن مامان به پروین خانوم گفت شما هم اگه مهمون دارید دعوت کنیدپروین خانوم با تعجب گفت ما از این رسم ها نداریم اصلاوقتی هم برای اینکارا نیست چند روز دیگه عروسی هست مامان که بهش برخورده بود گفت والا ما ادم به دور نیستیم و پروین خانوم که از این حرف مامان ناراحت شد خودشو کنترل کرد و حرفی نزد برگشتیم خونه و مامان گفت خریدهای عروس و میبرید ؟پروین خانوم گفت نه شما همرو ببرید گفتم که ما رسم نداریم مامان با ناراحتی گفت ما آبرو داریم بعد میگن ارزشی برای دخترشون قائل نشدن بهرام اینبار اومد تو حرف مامان و گفت خانوم تا الان متوجه رفتار مامان من شدین اصلا اهل رفت و امد نیست اگه فکر میکنید بد میشه من خودم میسپارم طبق دارا بیارن خریدها رو تا هر دو طرف راضی باشن مامان نگاهی با ناراحتی کرد و گفت نه نمیخواد بیارید تو وسایل و من و بهرام و رقیه خانوم وسایل و جمع کردیم رو تخت وسط حیاط بهرام انقد خسته بود که دیگه روپا بند نبود رقیه خانوم چند تا چایی ریخت و آوردبعد خوردن چایی پروین خانوم بلند شد و منو کشید کنار و گفت منم میدونم رسم و رسوم چیه اما این خانواده اهل انجام این چیزا نیستن بخواییم هم اصرار کنیم دلخوری پیش میادخودت یه جور مادرتو راضی کن کوتاه بیاد یا فقط برای فامیل خودتون بگیره جشن وگفتم چشم پروین خانوم صورتمو بوسید و رو به بهرام گفت دیگه دیر شدبریم خونه بچه هام تنهان بهرام زودبلند شد و خداحافظی کردن و موقع رفتن پروین خانوم گفت راستی فردا میام میبرمت آرایشگاه باشه ای گفتم و رفتن.مامان که خیلی بهش برخورده بود یکسر تا شب غر زدگفتم مامان گفتن که برا فامیل خودتون بگیریدمامان با حرص برگشت سمتم و گفت بعد نمیگن فامیل داماد کدوم گوری هستن دخترتونو از سر راه آوردین؟گفتم کاریه که شده دیگه الان با حرص خوردن درست میشه؟مامان گفت نه من باید اینا رو بشونمشون سر جاشون گفتم مامان چیکار میخوای بکنی از همین اول کار جنگ راه نندازگفت نه بلدم چیکار کنم بلند شد و چادرشو برداشت و رفت.حدس زدم دوباره رفته سراغ اون دوستاش عصر بود که راضی و سر حال برگشت گفتم چیکار کردی مامان گفت کاری که باید میکردم چند ساعتی گذشته بود که در زدن رقیه خانوم مامان و صدا زد که پروین خانوم هست مامان چادرشو برداشت و رفت تو حیاط و خوشحال گفت تعارف کن بیان توو خودشم از پله ها شروع کرد به تعارف کردن که پروین جان دم در بده بیا تو پروین با خجالت اومد تو منم رفتم سلام دادم و گفتم چیزی شده گفت نه چیزی نشده خانوم بزرگ گفتن وسایل و ببرم و فردا اونا طبق کشون کنن و بیارن از تعجب دهنم وا مونده بود برگشتم سمت مامان و مامان راضی و خوشحال گفت باشه عزیزم من گفتم دیگه اینکارا رسم و رسوم هست بلاخره مجبوریم بجا بیاریم پروین با کمک یه مرد جوون که موسی بود اسمش وسایل و بردن بعد رفتن اونا برگشتم سمت مامان و گفتم مامان چیکار کردی گفت کاری که باید از اول میکردم زبون اینا رو من بلدم اول فکر کردم رفته پیش حاج مسلم گفتم رفتی پیش حاجی؟گفت نه بابا اینا رو یه جوری من بگیرم تو مشتم که کیف کنن از کاری که میترسیدم داشت سرمون می اوردگفتم مامان تو رو خدا من ثریا نیستما من بلد نیستم از اینکارا بکنم گفت یاد میگیری رفت بالاآقام اومد و گفت رفتید خرید کردین مامان خوشحال گفت اره اینبار برعکس ثریا بهترین ها رو انتخاب کردیم رو هر چی دست گذاشتیم بهرام‌نه نگفت آقام گفت ابرومو بردین پس حسابی الان میگن اینا گشنه ان مامان گفت وا غلط میکنن لیاقت دختر من بیشتر از ایناس دختر قرص ماهم و دارم میدم به این عصا قورت داده ها.مامان همه رو خبر کرده بود اون روز بعدازظهر بود که همه تقریبا اومده بودن که صدای ساز و اواز بلند شد و همه تو ایوون جمع شدن منم از کنار پنجره نگاه میکردم رو طبقهای بزرگ وسایل و چیده بودن و چند تا مرد رو سرشون گذاشته بودن وکنارشون مادرشوهرم وخواهرشوهرم و زینب و پروین بودن خودشون اومده بودن و فامیلی دعوت نکرده بودن.وسایل و گذاشتن تو حیاط و مامان و خانوم بزرگ انعام دادن و رفتن مامان یه پارچه سفید بزرگ پهن کرد و وسایل و چیدن روش هر کدوم از مهمونها هم یه کادویی آورده بودن و اونا هم کادوهاشونو کنار وسایل چیدن یکم خانمها دایره زدن و خوندن و رقصیدن و پذیرایی شدن و رفتن.مادرشوهرم و خواهر شوهرم بانگاههاشون حسابی از خجالت من و مامان و فک و فامیلمون در اومدن بعد رفتن مهمونها مامان شربتی درست کرد و اورد برای خواهرشوهرم جاریهام و مادرشوهرم خانوم بزرگ لب به شربت نزد و اجازه نداد هیچ کدوم دیگه هم دست بزنن و فوری بلند شدن و خداحافظی کردن موقع رفتن پروین خانوم گفت فردا اماده باش میام بریم آرایشگاه براابروهات ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاریم تو فسقل آشپزخونه همه چیش مرتبه!😨 ینی خودمو کشتم بفهمم ازکجااااا میگیره ایناروووو آخه؟! نگفتاااااا وِزه خانوم !😳😏 آخر دخترش لو داد مامانم خریده زنعمو 😅👌 از اولم باید از بچه حرف میکشیدم😂 لینکشم گرفتم ازینجا خریداشو میزنه😛👇 https://eitaa.com/joinchat/2299854851C7c77a1125b سبد خرید هم داره . جا نمونیی 🎉🎊
برای روز پدر هم کادوهای مناسبی دارند حتما به کانالشون سر بزنید 😍 https://eitaa.com/joinchat/2299854851C7c77a1125b به جمع 23 هزار نفری نظمینو بپیوند👌
بهترین روزها تو این حیاط ها گذشت 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚‍ کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.» از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.» سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.» همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟ 📚 در مذمت طمع هرکه را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زر همچنان باشد که موی اندر بصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر می‌توانستم بی گذشته برگردم، دوست داشتم به دوران کودکی‌ام برگردم. به وقت‌هایی که قلبم هیچ چیزی را حس نمیکرد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفتادوسوم ما رسم داشتیم خریدهای عروس و داماد و که کردیم یه ج
بعد رفتن اوناثریا اومد برای وارسی وسایل و نگاهی به وسایل کرد و گفت خوبه خدا شانس بده منکه حسابی داغون بودم حرصم و سر ثریا خالی کردم و گفتم تو هم صبر میکردی پدر و مادرت شوهرت میدادن شانس میاوردیبلند شدم و رفتم تو اتاق صدای جر و بحث مامان و ثریا رو میشنیدم ولی برام مهم نبودکارهای مامان همیشه باعث سر افکندگی ما بودفرداش ساعت ۱۲ ظهر بود که پروین اومدو باهم سوار ماشین شدیم و رفتیم آرایشگاه یه خانوم شیک پوش و خوشگل صاحب اونجا بود و چند تا شاگرد داشت با پروین خانوم سلام گرم و صمیمی داد و پروین خانوم گفت که جاری کوچیکم هست و چند روز دیگه عروسیش هست خانمه اومد نزدیکتر و ابروهامو بررسی کرد و گفت خداروشکر دختر پر مویی نیست و خندیدگفت پوستت حساس که نیست بند بندازم سرخ بشه گفتم نمیدونم بار اولمه گفت بشین رو اون صندلی بیام.مهناز خانوم اومد و اول شروع کرد به بند انداختن صورتم حسابی درد داشت و به زور جلو خودمو گرفته بودم بعد نوبت ابروهام شد و از درد فقط اشک میریختم.کارش که تموم شد یه آینه داد دستم و گفت ببین چطور شدی نگاهی به صورتی که تو آینه بود کردم از نظر خودم خیلی تغییر کرده بودم.پروین خانوم جعبه شیرینی که همراهش اورده بود و باز کرد و به همه تعارف کرد و اخر سر هم انعام خوبی به مهناز خانوم و شاگرداش داداز خجالت صورتمو کامل پوشونده بودم و فقط چشام بیرون بود پروین نگاهی بهم کرد و خندید و گفت چرا اینطور کردی گفتم خجالت میکشم سر کوچه بهرام با ماشین وایساده بود اومده بود دنبال ما استرس داشتم که الان واکنشش چطوره سرمو انداختم پایین و زود رفتم صندلی عقب نشستم بهرام برگشت نگاهی بهم کرد و چشاش برق زد و تا پروین سوار بشه گفت چه خوشگلتر شدی دختر بهرام قشنگ بلد بود زبون بازی کنه سرخ شده بودم و با این حرف بهرام سرخ تر شدم.پروین خانوم نشست و بهرام اول منو و رسوند و بعد پروین خانوم ورسیدم خونه صدای آقام می اومد که داشت به مامان میگفت گور بابای مردم جمع کنید این خاله زنک بازیاتونو رفتم بالا مامان داشت بابا رو راضی میکرد که خانمهای فامیل و برای حموم عروس جمع کنه اما آقام مخالف بودقرار بود فردا شب هم حنابندان بگیرن برای خانوما تو خونه ما و برا داماد هم خونه خودشون من تا حالا خونه بهرام اینا رو ندیده بودم پسفردا هم جهیزیه رو قرار بود ببرن و مامان همه فامیل و دعوت کرده بوداین فخر فروشی مامان همه رو کلافه کرده بوداما کسی حریفش نبودآقام با دلخوری رفت تو حیاط رو به مامان گفتم خب راس میگه دیگه مامان این همه مراسم برا چیه من خسته شدم مامان نگاهی بهم کرد و گفت چقد عوض شدی دختر تازه یادم افتاد که ابروهامو برداشتم.بلاخره قرار شد بعد اینکه فامیل جهیزیه رو دیدن جهاز و ببریم و بچینیم همه دختر خاله هام از دیدن جهیزیه ام دهنشون وا مونده بود ثریا هم که در شرف قهر قطعی بود منم خوشم نمی اومد این همه تفاوت گذاشتن بین من و ثریا اما مامان معتقد بود اندازه دارایی داماد جهاز میدن شوهر ثریا چون از خونواده متوسط بود حقش نبود جهیزیه خوب بدیم اون روز عصر بعد رفتن مهمونها بهرام و پروین و داداشش و حاج مسلم اومدن خونمون و بعد اینکه لیست جهیزیه رو نوشتن و امضا کردن جهاز و بار دوتا خاور کردن و بردن من و بهرام هم پشت سرشون رفتیم .مامان و آقام هم با ماشین خودشون اومدن رسیدیم جلوی یه عمارت بزرگ که خونه ما در مقابلش کوچیک بنظر میرسیدخاورها رفتن تو یه حیاط بزرگ بود که انتها یه عمارت بزرگی بود و سمت راست عمارت ۳ تا خونه جدا از هم بود بهرام گفت اونا خونه های داداشام هستن و اون اخری هم خونه ما هست خاورها تا جلوی در رفتن پیاده شدم و نگاهی دور تا دور عمارت انداختم.خانوم بزرگ و فاطمه تو ایوون ایستاده بودن سلامی دادم و اونا هم با اشاره سر جوابمو دادن مادرشوهرم خانزاده بود و هنوز نگاه از بالا به پایین داشت بهرام در و باز کرد و به من گفت بفرمائید رفتم تو خونه یه خونه بزرگ با دو تا اتاق و یه آشپزخونه بزرگ که رو به حیاط پشتی پنجره داشت.وسایل و اوردن تو مامان و آقام هم اومدن پروین خانوم و آقا بهزاد هم اومدن و با کمک هم خونه رو چیدیم.یه حس غریبی به خونه داشتم حس ترس حس غربت بعد اینکه همه جا رو مرتب کردیم نگاهی به خونه انداختم خیلی شیک شده بود تو دلم گفتم همون بهتر ثریا نیومد.اقا موسی سینی شربت به دست اومدهمه تشنه بودیم.مامان نگاهی به آقام کرد و گفت بریم دیگه بهرام گفت نه اینطور نمیشه که من شام گفتم حاضر کردن یه خانم سرایه دارشون دوتا قابلمه بزرگ اورد و گذاشت تو سینی و رو به پروین خانوم گفت زحمت کشیدنش با شمابهرام گفت پروین خانوم بچه ها رو هم بیاریدپروین که انگار از خداش بود بلند شد و رفت سراغ پسراش و با دو تا سینی پر از قاشق و بشقاب و لیوان اومد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️‌امشب بهترین شب بخیر را 💫درقشنگ ترین کادوی ❄️آرزو پیچیده و با برچسب 💫سلامتی، عشق و مهربانی ❄️به آدرس زیبای قلبتان 💫تقدیم‌تان می کنـم ❄️شبتون بخير و شادی 💫فرداتون پراز عشق و محبت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صبح‌ها وقتی خورشید، در می‌آید متولد بشویم. هیجان‌ها را پرواز دهیم. روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.🍂🌸 آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی». ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم ...🥰 صبحتون پرامید و زیبا☀️❄️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f