نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوپنجم محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوششم
اونجور که تو رو نگاه میکنه هیچ کسی رو نگاه نمیکنه دیدم چطور موهاتو بو میکشید اون شب دیدم چطور نگاهت میکرد انگار مالک برای تو افریده شده یه حال عجیب و غریبی داره وقتی کنارته به طلا خیره موندم به طلا خیره موندم نفس عمیقی کشید و گفت نمیزارم بکشنت پشت بهم راه افتاد و دور میشد فقط با تعجب نگاهش میکردم اون چطور تونست این کلمات رو به زبون بیاره اون میخواست نجاتم بده چرا چرا داشت اینکار رو میکرد عقب عقب رفتم و نشستم هر از گاهی صدای فریاد ها و گریه زنهارو میشنیدم ارباب همه رو غافل گیر کرد مرگ عجیبی بود که به زندگی من گره خورده بود سه روز اونجا موندم و دیگه برای مردن اماده میشدم اول صبح بود که درب رو باز کردن نور چشم هامو ازار میداد دستمو جلو چشمم گرفتم و چشم هامو جمع کردم خاله رحیمه بود و یه نفر دیگه زیر بغلمو گرفتن و منو بیرون بردن خانم بزرگ و خانم جون تو ایوان بالا نشسته بودن طلا پایین اومده بود و پشت سر مالک ایستاده بود مالک دست به سینه بهم خیره بود طلا با بغض گفت چقدر لاغر شدی ؟داشت جلو میومد که مالک با دست جلوشو گرفت و گفت : ق* عمارت من گلوم خشک بود و چیزی نگفتم اشاره کرد بشینم تو صورتش نگاه نمیکردم اون درد مرگ نبود که ازارم میداد اون درد عشق بود که منو ازار میداد با صدای بلند گفت چطور تونستی دستور مرگ عزیزای منو بدی ؟!طلا بی مقدمه شروع کرد و گفت شما شاهدی داری که جواهر دستور داده این خونه دهتا خانم داره من یکیشم.خانم بزرگ خانم جون جواهر گاهی خدمتکارا هم بهم دیگه خانم میگن من در تعحبم مرد عاقلی مثل شما مالک خان چطور داره تو این بازی شکست میخوره مالک به طلا خیره بود و گاهی مشتشو باز و بسته میکرد صدای افتادن قطرات عرق از رو پیشونیش رو هم میشنیدم خانم بزرگ عصاشو به نرده کوبید و گفت طلا زبون به دهن بگیر ما الکی رخت سیاه ارباب تنمون نکردیم که الان بخوایم به این اراجیف گوش بدیم گردنشو بشکونید تا درس عبرتی بشه برای کسانی که میخوان به خانواده اربابی صدمه بزنن طلا به خانم بزرگ نگاه هم نکرد وگفت مبادا مالک خان دست هات به خ بی گناه اغشته بشه این همه سال زبون زد همه بودی که مالک خان عدالت تو سفره اش هست امروز روز درس پس دادنه خانم جون چیزی نمیگفت و مالک سکوت کرده بود چشم هام یکم تار میدید و مالک گفت طلاهاشو ازش بگیرین یه دست لباس خدمتکاری بهش بدین پشت بهم به طرف داخل میرفت که بلند گفتم مالک خان به طرف صدام چرخید و گفت اجازه حرف زدن نداری به خانم بزرگ خدمت میکنی یه اتاق بهش بدین از اتاق های خدمتکارا با عجله بالا رفت دور شدنشو نگاه میکردم و مالک سنگدل ازم دور میشد طلا نفس راحتی کشید و گفت خدایا شکرت خانم بزرگ پله هارو پایین اومد و گفت طلا چت شده ؟این معرکه برای چیه ؟طلا دوبار نفس عمیق کشید و گفت اون دختر بی گناهه سیلی خانم بزرگ تو دهن طلا نشست و از شرمندگی طلا سرشو پایین انداخت خانم بزرگ با تهدید گفت داری برعلیه خودت و بچه ات دشمن علم میکنی ؟این زن میخواست بکشدتون هرچند الانم باید بمیره خدمتکار شدن کجا و خانم بودن کجا خانم جون سهراب رو با خودش برد داخل خاله رحیمه جلو اومد و گفت خانم بزرگ اجازه هست ؟خانم بزرگ کنار کشید و گفت طلاهاشو بگیرین خانمیشو ز..یر پاهام له میکنم خاله رحیمه جلو میومد گردنبند رو خودم کشیدم پـاره شد و پرتاب کردم جلوی پاهای خانم بزرگ و گفتم ثروت دنیا برای همین دنیاست ادم ها از نداری نمیمیرن از گرسنگی هم نمیمیرن از درد بی کسی که تلف میشن از اینکه کسی که یه روزی عاشقش بودی بهت پشت کنه النگوهامو در میاوردم کج میکردم و زمین مینداختم اشک هام میریخت و فریاد زدم این عمارت همه چیزش دروغه ادم هاش معرفت هاشون.فامیل هاشون این زنی که روبروم ایستاده خواهر تنی مادر منه خاله منه و امروز برای بدبختی من ذوق کرده دیگه کجای این دنیا قشنگه بعد محبوب دیگه کسی رو نمیتونم دوست داشته باشم فریاد زدم مالک خان صدامو میشنوی ؟میدونستم پشت پنجره داره نگاهم میکنه قشنگ حسش میکردم و گفتم از امروز نه تنها از زندگیم بلکه از دلمم بیرونت کردم.سـرمو صاف کردم و سرمو بالا گرفتم طلا با لبخند نگاهم میکرد و به طرف اتاق خدمتکارا رفتم رفتم دمپایی نداشتم و ریگ و سنگ پاهامو میبـرید و زمین خ میشد ردپای منو خ گرفته بود یه اتاق شیش متری بود هیچی جز یه گلیم ساده و نازک نبود همونجا رفتم و نشستم.لبهام میلرزید و داشتم به زور نفس میکشیدمخاله رحیمه در رو باز کرد و گفت لباسهاتو در بیار به ارزوت رسیدی ؟ نه یادته چطور منو کوچیک کردی ؟ امروزم تو کوچیک شدی من با این چیزا کوچیک نمیشم دوباره از خاکستر خودم بلند میشم و سرپـا میشم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
27.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#فسنجون
فسنجون به سبک جاریهای دوستداشتنی 😍
فسنجون به سبکهای مختلفی درست میشه
طرز پخت شرق گیلان بیشتر به اینصورت هستش حالا یه سریا مرغ رو سرخ هم میکنن که این سلیقه ایه ولی فسنجونی که گردنش با نمیار یا نمکیار سابیده بشه
یه مزه دیگه ای داره
یه خونه جاریهای مون نشه 😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
962_60726739804995.mp3
11.73M
🎧 شور فوق زیبا🖤
آقای گرفتارا، ای تسکینِ بیمارا
یارا یارا یارا یارا
امید بدهکارا، روزیبخشِ بیکارا
یارا یارا یارا یارا
🏴 #شهادت_امام_کاظم (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوهفتم
روبروش رفتم و گفتم اون روز کمرتو خورد میکنماون روز چنان صورتتو چنگ میزنم که جاش همیشه بمونه خاله ترسید ولی جرئت نمیکرد به من دست بزنه انگار هنوزم از اینکه زن مالک خان بودم وحـشت داشت میترسید و عقب عقب رفت اونطور محکم نبودم و فقط داشتم تظاهر میکردم من ادم ضعیفی بودم ولی اینبار برای حفظ ابروم باید قوی میشدم لباسهای خدمتکارهارو تـنم کردم و بیرون رفتم کسی توقع نداشت ولی اول رفتم اشپزخونه دلم ضعف میرفت ولی ترجیح دادم اول اب بنوشمهمه نگاهم میکردن و گفتم باید چیکار کنم ؟خاله رحیمه داشت پیــاز پــوست میگرفت و گفت اول برو اتاق خانم رو جارو بزن بی تفاوت به حرفش جارو رو برداشتم اول تو سطل اب زدمش و رفتم بالا درب اتاق مالک رو باز کردم خودمو میدیدم که اونجا قسم خوردم همیشه عاشقش بمونم و اونم قسم یاد کرد پشت پنجره بود پشتش بهم بود و گفت چیزی نمیخوام برو بیرون همه جارو بهم زده بود رو تحتی رو زمین انداخته بود آینه رو شکسته بود لباسهامو پاره پاره کرده و روی زمین ریخته بود جلو تر رفتم و گفتم اجازه هست تمیزش کنم ؟صدامو شناخت ولی به سمت من نچرخید و همونطور موند حتی حرفی هم نزد همه جارو جمع میکردم تکه های لباسهامو تو سطل میریختم و گفتم ارباب همه جا تمیز شد با دست اشاره کرد بیرون برم یه تیکه آینه کنارش بود جلو رفتم و اون رو برداشتم خـم شده بودم که صورتشو تو شیشه پنجره دیدم چشم هاش پر ازاشک بود عطر تنشو بو کشیدم و بیرون رفتم تو راهرو شروع کردم به گریه کردن هنوز یک ماه هم از عروسیم نگذشته بودم چه عروسی بودم چه تازه عروسی اشکهامو با پیراهنم پاک کردم دلم میخواست برگردم به روزهایی که فقط یه دختر بچه بودم بلند شدم و رفتم سمت اتاق خانم بزرگ روی صندلی لم داده بود پکی به قلیونش زد و گفت زمین چرخید و بالاخره همه جای واقعیشون قرار گرفتن بیا دختر جمع کن طلا با فاصله نشسته بود ناراحت بود و لبش کبود شده بود با چشم داشت چیزی رو بهم میفهموند و متوجه نمیشدم با گوشه چشم اشاره کرد و گفت سهراب کنار خانم جون میرم ببینمش به من اشاره کردم برم جارو زدم و گفتم کاری نداری خانم بزرگ ؟نه شامم رو زودتر بیار امشب عجیب خوابم میاد و میخوام امشب با ارامش بخوابم نمیدونستم طلا چیکارم میتونه داشته باشه و پشت سرش رفتم وارد راهرو که شدم منو کنار کشید نفس نفس میزد و گفت کسی ندید اومدی ؟نه یکم نفسش جا اومد و گفت من میدونم تو بی گناهی لبخند رو لبهام نشست و گفتم واقعا ؟ چرا به مالک نمیگی ؟الان مهم این نیست مهم سهراب اون کسی که این نقشه رو کشیده بوده میخواسته پسر منو بکشه الان میترسم از سایه خودمم میترسم اگه بخوان دوباره پسرمو بکشن من باید چیکار کنم کاش هیچ وقت اینجا نمیومدم کاش به حرف خواهرم گوش نمیدادم حق داری این عمارت خیلی بدجـنسه انگار عادت دارن ادم هاشو ازار بدن میخوام مراقب باشی مراقب سهرابم حواست باشه تو خونه کار میکنی اگه چیزی شنیدی به داد من برس به داد یه مادر تو نمیدونی کی میخواسته من و ارباب و پسرتو بکشه؟طلا بهم خیره موند و ادامه دادم غریبه نبوده از خودی شما بوده اب دهنشو قورت داد چشم هاشو درشت کرد و گفت خواهرم ؟ من به کسی تهمت نمیزنم ولی فعلا که همه میگن من میخواستم بکشمشون درست میگی طلا منو کنار زد و بیرون میرفت و گفت دارن بچه امو ازم میگیرن طلا رفت و اون چقدر تغییر کرده بود برمیگشتم پایین که دیدم وسایل محبوب رو دارن جمع میکنن بغض دوباره راه گلومو بست و جلوتر رفتم.اون پارچه ای که بهش داده بودم هنوز بین لوازمش بود فرصت نکرده بود، حتی اون رو بده خیاط براش لباس بدوزه دلم به سنگینی دنیا بود روزها میگذشت و شده بودم خدمتکار شخصی خانم بزرگ هرچی امر میکرد باید انجام میدادم و اگه دیر میکردم طوری رفتار میکرد که شرمنده بشمطلا از کنار سهراب تکون نمیخورد و مالک خان اجازه نمیداد حتی مامان برای دیدن من بیاد همه وسایل محبوب رو بین خودشون تقسیم کردن و انگشتر یادگاری احمد رو من برداشتم بهم نمیدادن ولی به زور گرفتم روزهای سختی بود روزهایی که خاله رحیمه تبدیلش کرده بود به جهنم داشتم یه تیکه نون تازه تو دهنم میزاشتم با دسته جارو به پـام زد و گفت مگه خونه عمه ی سـگ پدرته که لم دادی بلند شو برو حیاط رو جارو بزن بارون بهاری مثل سیل میبارید و گفتم چه جارویی وقتی بارون میاد برو لباسهارو اب بکش تو حیاط عصبی بلند شدم و گفتم چی از جون من میخوای؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوهشتم
با مشت تو کتفم زد و گفت تو چی از جـون من میخوای؟میری یا از گیسات بگیرم و ببرمت یه قدم جلوتر رفتم و گفتم جرئت داری بهم دست بزن ابروشو بالا داد و گفت منو از کی میتررسونی ؟چپ چپ نگاهش کردم و گفتم مالک خان بدونه تیکه بزرگت اون گوشهاته پوزخندی زد و گفت پس خبر نداری با تعجب نگاهش کردم لیمو های خشک رو رو هوا مینداخت و میگرفت و گفت بزار خودم خبرشو بهت بدم فردا عقد کنون داریم مجـمه روحی رو بالا گرفت و همونطور که پشتش میزد گفت حیف بخاطر ارباب نمیشه بزن و برقص کـرد وگرنه خودم دستمال دست میگرفتم و میرقصیدم قراره مالک خان مادر پسرشو عقد کنه طلا و مالک خان فردا عقد میکنن تعادلم رو از دست دادم و به سینی استکان ها خوردم و روی زمین ریختن میشکستن و همه تکه تکه میشدن خاله رحیمه بشکنی زد و گفت میبینی از امروز تا فردا باید هزاربار بمیری مثل من جلوتر اومد جدی شد تو چشم هاش اشک نشست و گفت باید مثل من تو یه روز هزاربار بمیری منم کـشیدم منم امروز رو تجربه کردم پشتشو بهم کرد و گفت مالک خان انتقام منو گرفت امشب تا فردا مادرت باید برات سفره عزا پهن کنه شونه شو گرفتم چرخواندمش و گفتم از چی حرف میزنی؟تو چشم هام خیره شد و گفت از مادرت بپرس شاید خجالت بکشه بخواد بهت بگه با صدای بلند گفت فردا مهمون خاصی نداریم خودی ها هستن برای شام عقد مالک خان پلو مرغ میپزیم اونجا داشت دور سرم میچرخید نتونستم تحمل کنم و بیرون دویدم زیر بارون وسط حیاط زمین نشستم و اشک هام با اون بارون شسته میشد و پایین میریخت خودمو نمیتونستم گول بزنم، من عاشق مالک بودم با تمام اون بی اعتمادی هاش بازم عاشقش بودم به اتاقش خیره موندم هق هق میکردم و نفسم بالا نمیومد سرمای عجیب بهار و بارون داشتن تنمو میلرزوندن اگه محبوب بود الان با یه پتو میومد و غرزنان منو میبرد داخل اول یه لیوان چای بهم میداد بعد موهامو خشک میکرد ولی محبوب دیگه نبود برای همیشه جاش کنارم خالی میموند بارون به سرم میزد و چشم هام از شدت گریه سنگینی میکرد صدای طلا بود که میگفت مگه دیوونه شدی ؟برو داخل منو زیر ایوان بالا کشید و اونجا پناهم داد سهراب صداش میزد و گفت همینجا بمون تا بیام سرمو به دیوار تکیه کردم و به بارون نگاه میکردم که مالک داشت به طرف درب میرفت پشت سرش دویدم و صداش زدم وسط حیاط ایستاد و به سمت من چرخید روی سرش چتر گرفته بود و نگاهم کرد که چطور خیسم و ازم اب میچکه روبروش ایستادم هفته ها بود ندیده بودمش صورتش زیر اون ریش چقدر جا افتاده تر بنظرمیرسید انگار یکم پیرتر شده بود دلتنگی داشت خفه ام میکرد.نگاهش کردم گفتم پیر شدی مالک خان ؟ـحرفی نزد و جرئت کردم جلوتر رفتم اولین دکمه اش نیمه باز بود و همونطور که میبستمش گفتم چقدر دلم برای این عطر تنت تنگ شده بودگفتم دارم خواب میبینم مگه نه ؟چقدر خواب قشنگی کاش هیچ وقت بیدار نشم کاش همیشه بخوابم چندبار نفس عمیق کشیدم و لباسشو تو چـنگ گرفتم اشک هام شونه اشو کرد دم نمیزد و فقط به روبرو خیره بود حس کردم میخواد یچیزی بگه ولی نمیتونست مالک تند تند نفس میکشید و داشتم میدیدم که چطور از درون با خودش داره میجنگه تو صورتش نگاه کردم و گفتم فردا عقد پاره تن منه؟مگه حتما باید بچه داشته باشی که پاره تنت بشه تو خبر نداری ولی پاره تـن منی تو مالک منی کاش منو میگکشتی و اینجور هر روز نمیمردم کاش اتیشم میزدی ولی اینجور هر روز نمیسوختم من هیچ وقت تو دنیا گناهی انجام ندادم که امروز اینطور خدا داره مجازاتم میکنه با تو با کسی همه وجودم بهش وصله داره امتحانم میکنه مالک خان تو خان قلب منی من نمیتونم تحمل کنم اشکهام میریخت و از لبه چتر مثل یه رودخونه اب میریخت مالک یه قدم عقب رفت وچرخید که بره گفتم یه خواهش دارمیه درخواست سرجاش موند و بدون اینکه بچرخه گفتم اول منو طلاق بده خواهش میکنم طلاقم بده جواب نداد و به رفتنش ادامه داد فریاد میزدم اینطوری منو مجازات نکن و اون بی تفاوت رفت ناامید برگشتم تو اتاق یه گوشه نشستم و زانوهامو بغل گرفتم دلم میخواست ازش طلاق بگیرم طلاقم بده و راحت بشمچشم هام گرم میشد و خوابم برده بودهزیون میگفتم و تمام تنم داشت میسوخت چشم هام درست نمیدید ولی حس میکردم مالک کنار منه وطلا مدام صدام میزد و اون وسط ها انگار یه نفر بود که میشناختمش اون طلا نبود که صدام میزد اون محبوب بود.دستشو گرفتم و گفتم منم مردم منم اومدم پیش تو اومدم کنارت بمونم ؟مالک به صورتم میزد و میگفت جواهر حرف نزن جواهر اروم باش سوزش رو تو دستم حس کردم و بهم امپول میزدن انگار تمام تنم خیس بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین راه کار های طب سنتی زیر نظر خانوم دکتر محمدی👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/2712208195Cee45658ad4
May 11
شما هم بچه بودین فک میکردین هرکی میخواد بره سفر و ماجراجویی لازمهاش یکی از ایناس؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
🔸داستان فرهاد میرزا و عنایت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام
حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلامی است. وی در سال ۱۳۰۰ هجری قمری صحن و رواق و گنبد و تزئینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را به هزینه خود تعمیر و تهیه نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علما و مؤلف کتب قمقام و جام جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟
در پاسخ گفت: ثروتمندان، دارایی خود را در صندوقها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در صندوق حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد علیهما السلام و در صندوق حضرت سید الشهدا علیه السلام و در کتاب قمقام، پس انداز کردهام.
فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران بیمار شد و چون در وقت احتضارِش، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر تشییع نمایید و مرا در کاظمین، در حجرهی شخصیای که در صحن حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام برای خود ساختهام دفن نمایید.
به فرزندانش گفت: میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام خجالت میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع موسی بن جعفر علیهما السلام غریبانه باشد!
●هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید،جنازهام را بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بدون هیچ تشریفاتی بردارند و به صورت غریبانه دفنم کنید.
فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با تابوت و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
----------------
(منبع: مردان علم در میدان عمل، ج۲، سید نعمتالله حسینی [با اندکی تلخیص]
ستارگان درخشان، ج ۹ص ۱۱
منتخب التواریخ و زندگانی چهارده معصوم عماد زاده، ص ۳۶۶؛ رجال اسلام، ص ۲۹۹
احسن الودیعه و فارسنامه، علی فلسفی، ج ۲، ص۱۱۸)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبمون رو نوستالژیکش کنیم 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f