لبخند... - لبخند....mp3
6M
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه ازاین برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32
Shahram Shabpareh - Yavash Yavash [320].mp3
8.02M
اهنگ زیبا و خاطره انگیز یواش یواش🤫
از شهراااامممم شب پره
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_نوزدهم توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستم
داشتم باالهام حرف میزدم که اعظم خانوم رسید وپرسیدچخبره
گفتم الهام چند شبه خواب نما شده ....
اعظم خانوم مشکوک اومد جلو و گفت با سرخاب خواب نما میشه؟؟؟چادر به سر خواب نما میشه ؟؟؟
نیشگونی از بازوی الهام گرفت و گفت دختره چش سفید چه خبره؟؟
گفتم اعظم خانوم،الهام چندشبه توی خواب حرف میزنه
با عصبانیت نگام کرد و گفت اگه خواب نما شده سرخاب از کجا آورده ؟؟؟
گفتم رفته برای من رو برداشته
اعظمخانوم بهم گفت حبیبه وای به حالت چیزی زیر سر تو باشه
متعجب گفتم وابمنچه این تو این دخترت ...
الهام زبون باز کرد و گفت چندشبه بد خواب شدم خانوم جون هرشب حبیبه منو میگرفته موقع خواب که از خونه نرم بیرون هی خواب میبینم....
اعظم که انگار قانع شده بود گفت باشه حالا برو بخواب..
فردا صبح الهام موقع آشپزیم اومد پیشم ساکت بود و چیزی نمیگفت...همونطور که مرغ ها رو کباب میکردم گفتم الهام چرا نمیری مدرسه ؟
با صدایی که از ته چاه میومد گفت تا پنجم هم که رفتم اقام خیلی غرغر میکردد دیگه نرفتم ...
یهو زد زیر گریه ..گفتم الهام من فقط ۳سال از تو بزرگترم پس میتونیم باهم درددل کنیم...
دوباره شروع کرد به اشک ریختن و گفت اسمش محموده سه ماهه باهم در ارتباطیم ...
بهم قول داده بیاد خواستگاری و منو ببره شهر...
هر جمله ای که الهام میگفت تن و بدن من به لرز میومد، وای خدای من فقط ۳ماه باهم در ارتباط بودن و الهام خودش رو بهش سپرده بود ....
الهام ادامه داد توی خیابون منو دیده بود و از طریق منیژه که دوستمه و با یکی دوتا از پسرای ده دوسته آشنا شده بودم ...
یه روز ظهر منیژه بهم گفت بیا باهم بریم صحرای نزدیک ده و یه مقدار خوراکی ببریم بنشینیم گپ بزنیم منم قبول کردم و رفتم ....
ولی وقتی رفتم دیدم سه تا پسر دارنمیان به سمتمون اولش خیلی ترسیدم ولی منیژه بهم اشاره داد نگران نباش اون مسعوده من میشناسمش....
هرلحظه که نزدیکتر میشدن هی به منیژه میگفتم منیژه بیا بریم بخدا اگه داداشام بفهمن منو میکشن ،کم مونده اسمم بیوفته سر زبونا ....
منیژه گفت اروم باش الهام اینا فقط پسرن ترس نداره که ...تازه منم کلی وقته با مسعود در ارتباطم خیلی پسر لاتی ایه....
خلاصه اونا اومدن نزدیکمون و اول یه مقدار منیژه و مسعود خوش بش کردن بعد منیژه دست منو گرفت برد جلو و گفت اینم از گوهری که گفتم ،الهام ....
مسعود ،دست محمود رو گرفت و اورد جلو و گفت الهام خانوم اینم از دوست ما محموده خیلی پسر خوبیه...اینطوری شد که دوستی ما شکل گرفت و نمیدونم چی شد یهو درمقابل محمود کم آوردم و به خودم اومدم فهمیدم عاشقش شدم ...
محمود هم بهم قول داده بود کارش اگه حتمی بشه میاد خواستگاریم قراره زمستون بره سرکارش و اونموقع با اقام حرف بزنه ...
یکماهیه که محمود بهم میگه اگه منو دوست داری شبا بیا توی کوچه ی بغلی توی اون اتاق مخروبه همدیگه رو ببینیم میگفت من طاقت دوریتو ندارم....
بعد زد زیر گریه و گفت حبیبه بخدا من کاری ندارم به جز اونشب که نتونستم درمقابل خواسته ی محمود بگم نه و خودمو در اختیارش گذاشتم....
و بعد زد زیر گریه...
الهام وقتی این حرف رو زد فهمیدم کار از کار گذشته و این دختر بی عفت شده ...
دوباره ادامه داد و گفت دیشب که خواستم برم نذاشتی میخواستم برم بهش بگم زودتر بیاد خواستگاریم...با این حال دارم افسرده میشم ...
فهمیدم بی راه نمیگه اما محال میدونستم بیاد خواستگاریش ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستویکم
بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از پدر مادر فایده نداره اخرش عاقبتش خوب نیست اگه اون واقعا تورو بخواد اجازه نمیده ناموسش وسط کوچه چادرش برداشته بشه ،اجازه نمیده ناموسش نصف شبی برداره از خونه بیاد بیرون الهام عاقل باش
الهام اشکاش بیشتر شد و گفت حبیبه من میترسم ،بهم گفته از ماجرای اونشبمون به کسی چیزی نگم.این حرف الهام لرزه به جونم انداخته بود.در نهایت بهش گفتم الهاممن از موضوعت به کسی چیزی نمیگم فقط میخام خانوم جونتو راضی کنی تا وقتی مرتضی میاد برم تو اتاق خودم بخوابم الهام گفت باشه خودم راضیش میکنم بعدش گفتم الهاماینکار تو اخر عاقبتی نداره حواسم بهت هست دوباره نری پیش این پسره بی غیرت وگرنه میذارم کف دست آقات ..گفت باشه حبیبه دیگه نمیرم.همون لحظه بود که اعظم خانوم اومد توی مطبخ و داد و بیداد راه انداخت مرغ ها جزغاله شدن...اصلا حواسم به غذا نبود کلا سوخته بود ..اعظمخانم کلی باهم دعوا کرد که مردم از سرکار میاد خسته است غذا میخاد بگم عروست سوزونده؟از داد و بیداد اعظم خانم اشکم دراومده بود که الهام گفت مادر من الهام و سرگرم کردم تقصیر من بود اعظم خانوم گفت وای به حالت دوباره بببینم با این دختره هم کلام شدی ..این اگه دختر خوبی بود مامان باباش نمیچسپوندنش به ما...
از تهمتی که بهم زده بود شدیدا قلبم درداومد توی دلم گفتم الهی که خدا نشونت بده معنی حرفت رو....
با چشای اشکی رفتمسمت پله ها ...
امروزدومین هفته ای بود که مرتضی رفته بود اهواز ....خیلی دلم برای طلعت تنگ شده بود ظهر بعد از خودن ناهار و شستن ظرفهاشون چادر گلدارم رو سرم انداختم و رفتم سمت خونه ی طلعت..اولی که در روزدم
زن بابای بهمن در رو به روم باز کرد وگفت به به حبیبه خااااانوم از وقتی شوهرکردی دیگه این طرفها پیدات نشده لابد خونه ی شوهر خیلی خوش میگذره بهت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،زن خوبی بود برخلاف اونچه که مادرم میگفت ،درواقع چون جاریش به حساب میومد و از خانوم جونم جوون تر بود ،خانوم جونم حسادت میکرد ،گل بست خانوم خیلییی کمک طلعت بود و اتفاقا بهمن رو هم خیلی دوست داشت ولی چون زن بابا بود به چشم بهمن هم نمیومد.....ولی هرچقدر گل بست خانوم خوب بود جاری طلعت بد بود و حسابی توی اون خونه دعوا راه مینداخت و تا دعوا نمیکرد صبحش شب نمیشد.....گل بست خانوم بهم گفت تا مهناز ندیده تو رو و با زبونش نیشت نزده برو پیش طلعت....
رفتم سمت اتاق طلعت ،طلعت داشت لباساشونو میدوخت وقتی منو دید اشک تو چشاش جمع شد و محکم بغلم کرد دستمو گرفت و گفت خوبی حبیبه خواهرکم؟؟؟ با اشک گفتم طلعت تو با خبر بودی از عروسیم ؟زد تو صورتش و گفت به قرآن توی طاقچه قسم نه ....هرکاری کرده خانوم جون کرده ،
آقاجون هم بی کاره بود و بعد از اینکه تو برمیگردی از خونه ی شوهرت و پیشش گلایه میکنی مریض میشه و میگه هراتفاقی برای این دختر بیوفته گناهکار منم که به حرف مادرت گوش دادم ....
اشکم در اومد از حرفم اقاجونم و شروع کردم از زندگیم گفتن ....در نهاااایت اینقدر این پا و اون پا. کردم و اخر قضیه ی الهام رو به طلعت گفتم....
طلعت با شنیدن موضوع زد تو صورتش و با صدایی که دوست نداشت کسی بشنوه گفت حبیببببببه مگه تو عقل نداری دختر ؟؟؟به تو چه که میری جلو دختره رو میگیری فردا هررراتفاقی بیوفته اعظم خانوم از تو ابرو میبره اون که نمبشنیه بگه عروسم خیرخواهی کرده تهمتا تورو نشونه میگیره...
بهش گفتم طلعت اون بچه است نادونه نميفهمه داره چیکار میکنه از داداشش میترسه ،اعظم خانومکه عقل درست حسابی نداره یادش بده اگه عاقل بود خواب نما شدن الهام رو باور نمیکرد
در ثانی اگه فهمیده بود شبا بیدار می موند دخترش نره از خونه بیرون
طلعت زد تو سر خودش و گفت حبیبیه تا کی میخوای ساده باشی مگه نمیگی گفتی سرخاب تو رو برداشته ؟؟؟فردا هرچی بشه میگه تو به دختر من سرخاب دادی به خدا پات رو از این ماجرا نکشی بیرون به جواد میگم ،جواد از ماجرای عروسیت حسابی شکاره اینبار میاد شر به پا میکنه ....
گفتم باشه طلعت تو خودت رو ناراحت نکن دیگه هیچی نمیگم
طلعت گفت دندون رو جیگر بذار شوهرت میاد میبرتت دو روز دیگه این خانواده اینجور که تو تعریف میکنی لیاقت ندارن ...درثانی از دختره زهر چشم گرفتی واسه جدا خوابیدنت....
طلعت موقع رفتنم یه مقدار مغز بادوم بهم داد و گفت بخورم میدونست توی اوم خونه خبری از این چیزا نیست....
عصر که رفتم خونه الهامرو دیدم که داشت دوتا تشک و پتو میبرد توی اتاقم ...
فورا رفتم ازش پرسیدم چه خبره گفت مادرم رضایت داده که من و تو باهم بخوابیم وگرنه نه ...
یاد حرفای طلعت افتادم فورا بهش. گفتم نه نمیخاد تو برو پیش مادرت اینا بخواب....
نصف شب اگه باز میرفت اینبار قطعا پای من هم درمیون بود ....چون نگهبانش من بودم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما آدامس ها نقش مهمی تو زندگی ما داشتند
علاوه بر مزه و طعم های متنوع از عکس هاشم استفاده میکردیم
کاردستی و کارت بازی و حتی روی دفترها هم میچسبوندیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#ضرب_المثل
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ايمان دارم
✨که قشنگترین عشق
🌸نگاہ مهربان خداوند
✨به بندگانش است
🌸زندگی را به او بسپار
✨ومطمئن باش تا وقتی
🌸پشتت به خدا گرم است
✨تمام هراس های دنيا
🌸خندہ دار است
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f