eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 ‍ روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند. پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن زلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند! باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند. به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!! ✍هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم تعداد مهرهای دفترتون رو میشمردید؟؟چه ذوقی میکردیم با این مهر ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا این آهنگ رو یادته؟شبکه یک پخش میکرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوهشتم اتفاقا شب قبل لحظه به لحظه میومد تو ذهنم + البرز د
+ به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه که حرفمو باور نمیکین باورم کنین فایده ای نداره .. اما البرز گفت م*ت بود حالش بد بود خودش گفت .. گفت مادرم گفته اینجوری به پام میفتی به دستت میارم _گلاب به خداوندی خدا فقط بفهمم دروغ گفتی خودم جنازه تو و ارسلان و کنار هم دار میزنم .. نور امیدی تو دلم نشست _ دروغ نمیگم ..نمیگم .. خودش گفت .ارسلان و نمیکشی .. جوابی بهم نداد و بلند شد از اتاق زد بیرون .. گلبهار دوباره اومد تو اتاقم و باز انقدر بغلش اشک ریختم که از هوش رفتم . **** روز سوم بود و مامان و خان برگشتن عمارت خان وقتی فهمید چی شده دیوونه شده بود . هیچکس جرئت نمیکرد جلوی دستش بیاد .البرز و روز اول خاک کرده بودن و خدن داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو ... خان داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو خاک کردین... حتی مامان هم جرئت نداشت بره طرفش .الوند به سختی قانعش کرد که جنازه داشته بو میگرفته و مجبور بودیم اما وقتی برای خان تعریف کرد چی شده و ارسلان و زنده نگه داشتن تا خودش مجازاتش کنه همونجا دستور داد ارسلان و بیارن ... به مامان التماس میکردم بره جلوشو بگیره اما جرئت نداشت میگفت راضیش کردم به ازدواجتون و اگه الان برم جلو فکر میکنه ما هم با ارسلان هم دست بودیم ... انقدر اشک ریخته بودم که نای نفس کشیدنم نداشتم .ارسلان رو به روی خان وایستاده بود و پدرش همون دور اول که خبر دار شد اومده بود عمارت به خواهش و التماس . ستار خان که رفیق صمیمی خان بود اما خان هیج توجهی بهش نمیکرد و حون جلوی چشماشو گرفته بود میگفت فقط و فقط باید تقاص بده .. تنها الوند بود که تو سکوت یک گوشه وایستاده بود .. چرا توضیح نمیداد چیزی نمیگفت مقصر ارسلان نبوده چرا چیزی نمیگفت .. خان حکم اعدامشو داد و ستار هر چقدر شلوغ کاری کرد و داد و بیداد راه انداخت هیچ فایده ای نداشت . خان گفت فردا افتاب نزده از سر در عمارت اویزونش میکنم و ستار و از عمارت انداخت بیرون . مامان رفت پیش خان که ارومش کنه و الوند اومد بالا بره تو اتاقش که رفتم طرفش .ضربه ای به در زدم و پشت سرش وارد اتاق شدم که برگشت طرفم _ اینجا چه غلطی میکنی؟ برو بیرون + الوند خان .. تو رو خدا تو که میدونی ..تو که میدونی ارسلان گناهی نداره چرا ساکت شدی .به خان بگو حونش میفته گردنت ..تو رو به والله به خان بگو کوتاه بیاد بگو یک مجازات دیگه اش کنه ..نوکریتو میکنم نوکری مادرتو میکنم ..بگو کوتاه بیاد ..اون بدبخت کاری نکرده ای خدا .. الوند فقط تو سکوت نگاهم میکرد و ته دلم امیدی داشتم که کمکم کنه .. تصویر ارسلان و مهربونیاش جلوی چشمام بود ..کادوهاش و قرارای یواشکیمون _ الوند خان .. به پیر به پیغمبر گناهی نداره . داداشت م*ت بود میکشتمون ما فقط از خودمون دفاع کردیم ..عمدی نبود.. +برو بیرون . _الوند خان .. + برو بیرون .. اومد طرفمو دستمو گرفت از اتاق انداخت بیرون .. گلبهار اومد و به زور بردم تو اتاق گفت مامان گفته جلوی چشم نباشم الان . این چند روز خوراکم فقط گریه بود و لب به غذا نزده بودم تا عصرش انقدر اشک ریختم که باز از ضعف بیهوش شدم .. چشم باز کردم هوا تاریک بود و اتاق تو تاریکی فرو رفته بود. سر جام نشستم و به اطراف نگاه کردم _ گلبهار .. در اتاق باز شد و مامان اومد داخل .کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش + جانم مادرخوبی ..._مامان .. چیشد با خان حرف زدی ؟ چشمام باز به اشک نشست و با التماس به مامان نگاه کردم سکوت کرده بود و این سکوتش داشت بد جهنمی تو دلم به پا میکرد _ مامان تورو خدا بگو که حرف زدی .. بگو خان راضی شده مامان ارسلان بیگناهه .. مامان جون من ..جون من برو با خان حرف بزن اگه ارسلان بکشن من میمیرم تو بغل مامان گریه کردم و زار زدم مامان سکوت کرده بود.. هر چقدر التماسش کردم هیچ فایده ای نداشتم خواستم بلند شم برم بیرون که دستمو گرفت و نذاشت._نمیخواد بری +چیشده؟ _هیچی میحوای بری بیرون چیکار الان نصفه شبه همه خوابن +دارم خفه میشم تو اتاق _ نمیخواد بری ترس بیشترو بیشتر نشست تو دلم و مطمئن شدم اون بیرون خبریه اروم کنار مامان نشستم و وقتی مطمئن شد از بیرون رفتن صرف نظر کردم یکم خودش و کشید عقب تو یک لحظه بلند شدمو دویدم سمت در و خودمو انداختم رو ایوون.مامان دنبالم دوید اما دیگه دیر شده بود چیزی و که نباید دیدم.بهت زده به صحنه رو به روم خیره بودم مامان دستمو گرفت و کشید عقب +بیا بریم تو بیا بریم کاری نکنی دردسر درست کنی الان فرخ لقا منتظر یک اشاره تویه تا تورو هم بفرسته کنار اون با سر به ارسلانی که وسط حیاط عمارت به یک تیکه چوب دست و پاشو بسته بودن اشاره زد . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو مے ڪنم 💫همہ خوبے هاے دنیا ♥️مال شماباشه ♥️شب زیباتون بخیر✨🌙 ‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸یک سـلام گرم و دعایی 💖قشنگ از عمق وجود 🌸بـرای شما مـهربانان 💖الهی شـادی‌هاتون زیاد 🌸روزتــون زیبـا و 💖پراز آرامش باشه 🌸ســـــلام 💖صبح شنبه‌تون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وسایل قدیمی که هممون باهاشون خاطره داریم 🥹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستونهم + به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه
نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم کنه و گلبهار و صدا زد اما تا گلبهار از اتاق کناری اومد بیرون من خودم و به پای چوب ارسلان رسونده بودم. _ارسلان.. ارسلان ... چشمای بسته اش و نیمه باز کردو با بیرمقی نگاهم کرد همه صورتش پر بود از جای زخم و کبودی انقدر کتک خورده بود که حتی رمق نداشت سرشو بالا نگاه داره و سرش افتاده بود پایین . + ارسلان تو رو خدا من و نگاه .. الهی بمیرم ..تقصیر من بود خدا منو مرگ بده کنار پای ارسلان نشستم به گریه کردن زیر لب چیزی و لب میزد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم _ گریه نکن لب میزد گریه نکن و چجوری میخواست این دلم اروم بگیره مامان و گلبهار دستامو گرفته بودن که بلندم کنن ببرنم تو اما اروم و قرارم نمیگرفت .با صدای گلبهار خشم و نفرت نشست تو دلم _ خدا مرگم بده مامان خان... برگشتم سمت ایوون و با دیدن خان و الوند کنار هم نفرت تو دلم ریشه دووند خان اومد پایین و کنار مامان وایستاد +گلبانو دخترت داره برای قاتل پسر من گریه میکنه. چشم از الوند گرفتم و به پای خان افتادم _ خان تو رو به هر کسی میپرستی قسم گوش کن به حرفام تقصیر ارسلان نبود فقط میخواست منو نجات بده..ارسلان نکشتش.. مجبور بود! متعجب گفت +چی؟ مواظبت چی؟ به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟ _ نگفتن؟! الوند اخماشو کشید توهم خان گفت +حرفتو بزن ... دیگه توجهی به گریه هام نمیکردم و تو دلم نور امیدی روشن شده بود نمیخواستم فرصتو از دست بدم و وسط هق هقام تند تند ماجرا رو براش تعریف میکردم ... _ البرز من و گرفته بود میخواست بهم دست درازی کنه ارسلان از راه رسید نذاشت البرز شروع کرد به زدنش بهش حمله میگرد م*ت بود تو حال خودش نیود ..ارسلان مجبور بود فقط هولش داد عقب که نتونست تعادلش حفظ کنه چون م*ت بود افتاد زمین و اونجوری شد ..ارسلان نکشتش .. به پیر به پیغمبر .. خان تو عادلی .. حون یک بیگناه میفته گردنت .. تقصیر پسر خودت بود نگاه خان رفت سمت الوند +چی میگه؟؟ الوند لحظه ای مکث کرد و گفت _ نمیدونم .. الان داره میگه ،دروغ میگه .. با چمشای گرد شده از فرط تعجب گفتم +الان؟ من سه روزه دارم زار میزنم جلوی پات به پات افتادم قسمت دادم خان ... الان گفتم؟ خان دوباره به الوند نگاه کرد که الوند با عصبانیت گفت _ من و قبول داری یا دختر معشوقه اتو .. خان بی معطلی گفت + تو رو پسر معلومه تورو ..حرف تو هر چی باشه حجته برام با التماس به الوند نگاه کردم .. _ الوند خان ..نزار حون یه جوون بیفته گردنت ... خدایا ... اخه کی گوش میده به حرفای من بدبخت ..خدایا جای حق نشستی نزار یک جوون و الکی بکشن .. الوند با عصبانیت گفت +تو چرا انقدر سنگشو به سی*ه میزنی؟ _ چون برای من داره میمیره ..چون به خاطر نجات من احمق داره میمیره .. خان با جدیت گفت _گلبانو دخترتو ببر تو اتاق .البرز هیچ وقت چنین کاری نمیکرده این دروغا فایده نداره قبل از طلوع خورشید ا عد ام میشه .. مامان و گلبانو و دو نفر دیگه از بازو هام گرفتن ببرنم خونه و جیغای گوش خراشم و التماسام کل عمارت و برداشته بود ..همه بیدار شده بودند و جمع شده بودن تو حیاط و رو ایوون . بی توجه به همه چیز فقط جیغ میزدم و الوند و خان و فرخ لقا رو لعنت میکردم .. براشون بد میخواستم و لعنت عالم و به جونشون میکردم... تو اتاق انداختنم و مامان و گلبهار کنارم موندن... ظاهرا حداقل مامان حرفا باور کرده بود که سرزنشم نمیکرد و فقط تا صبح بغلم گرفته بود تا یکم اروم بشم .. اما چه ارومی .. سر و صدا که از حیاط بلند شد خواستم برم بیرون اما مامان و گلبهار نذاشتن .. صدای فریادای بابای ارسلان ستار خان میومد ... حالم به قدری بد بود که احساس میکردم امروز روز اخر زنده بودنمه و چقدر ارزو داشتم بمیرم و افتاب صبح و نبینم .. صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم رو ایوون و فقط پارچه ای و دیدم که رو ارسلان دراز کشیده رو کف حیاط انداختن و همونجا زانو زدم . چشمام خیره ارسلان بود .صدای فریادای ستار خان مو به تنم سیخ کرده بود . رو زمین نشسته بود و عربده میکشید ..از سر عاجزی ..از سر بیچارگی .. از جاش ببند شد رفت طرف خان و الوند و اب دهنشو تف کرد جلوی پاشون .. کلی لعنتشون کرد و از عمارت زد بیرون .. هوای عمارت انقدر سنگین شده بود و همه حالشون بد بود که انگار خودشونم فهمیده بودن چه مظلوم کشی کردن .. جنازه ارسلان بیچارمو از رو زمین برداشتن و صدای لا اله الا الله که بالا رفت چمشام روی هم رفت ... * ضربه ای خورد تو صورتم صدای های اطرافو میشنیدم اما انقدر پلکام سنگین بود که نمیتونستم چشمام و باز کنم. صدای گریه های مامان و گلبهار و میشنیدم .. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(باقالا وابیج) مواد لازم : ✅ نیم کیلو باقالی پوست کنده ✅ چهار حبه سیر ✅ چهار قاشق غذاخوری شوید خشک ✅ دو عدد تخم مرغ ✅ نمک ✅ فلفل ✅ زردچوبه به میزان دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_492809624194384036.mp3
11.61M
به رهی دیدم برگِ خزان / پژمرده ز بیدادِ زمان؛ کز شاخه، جدا بود●♪♫ چو ز گلشن؛ رو کرده نهان / در رهگذرش بادِ خزان؛ چون پیکِ بلا بود●♪♫ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f