#داستان_شب 💫
🦋 قطعهای از کتاب
🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها!
قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهفت دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوهشت
چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم نگران نباش بریم ؟گفتم نه لطفا می خوام تنها باشم گفت باشه ولی بهم بگو مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟ می ببینی که ناراحتم ؟ پس یک چیزی بگو حرف بزن دلم داره می ترکه اینطوری اشک نریز خواهش می کنم تو دختر قوی هستی گفتم چیزی نیست خودم می دونم چیکار کنم عمو و زن عموم با یحیی اومدن عذر خواهی کردن و میگن هر شرطی داشته باشیم قبول دارن با تندی گفت غلط کردن یعنی چی هر کاری دلشون خواسته با تو کردن حالا چه معذرت خواهی ؟تو می خوای چیکار کنی ؟ مردد شدی ؟گفتم نه بابا ولی می دونم که دوباره یک درد سر دیگه خواهم داشت کلا هر وقت پای زن عموم به میون میاد من اعصابم داغون میشه.در حالیکه نریمان توی راهرو ایستاده بود و من توی پاشنه ی در اتاق با ناراحتی گفت تو اصلا نمی خواد بری خونه من میرم با مادرت حرف می زنم و بهش میگم عقیده ی تو چیه با اعتراض گفتم تو چی داری میگی ؟ مگه میشه تو بری به جای من حرف بزنی ؟ حالا از زن عموم که چه چیزایی پشت سرم درست کنه به کنار مامانم نمیگه دختر من رفته راز دلشو به یک غریبه گفته ؟ خب اونا نمی دونن که چطوری شد ما با هم دوست شدیم نه من باید خودم برم و همینطور که نریمان می گفت خب بهشون بگو توضیح بده که من کی هستم خانم فریاد زد پریماه ؟ با عجله دوتایی خودمون رو رسوندیم به خانم روی تخت نشسته بود گفت تو کجایی دختر می خوام از تخت بیام پایین عصام کجاست ؟ نریمان گفت من اومدم که عصاتون باشم دیگه لبخندی زد و گفت آقای عصا تو قرار بود بری کارگاه چرا اینجایی ؟ نباید وقت تلف می کردین نریمان نگاهی به من کرد و در حالیکه از خوشحالی ابرو هاشو بالا مینداخت گفت نگران نباشین ناهار بخوریم میریم گفت وقت ناهار شده ؟ من گرسنه شدم گفتم نه خانم خواهر آبگوشت درست کرده هنوز آماده نیست ولی یک چیزی براتون میارم بخورین همینطور که با نریمان میرفت تا دستشویی گفت سارا کجاست ؟ بقیه کجان ؟غم و خوشحالی های افراد اون خونه به لحظاتی بند بود که برای هم می ساختن و من احساس می کردم حتی در پس خنده ها و دعوا هاشون نمی شد حقیقتی رو پیدا کرد که حق با چه کسی هست و همه ی اون آدم ها به خاطر خودخواهی هاشون تنها بودن تنهای تنها
وقتی همه دور میز نشسته بودن و آبگوشت می خوردن دیگه اون آدم های شب قبل نبودن انگار تازه با هم آشنا شدن و می گفتن و می خندیدن نادر گفت خدای من این آبگوشت بوی بهشت میده دستت درد نکنه خواهر کاش مامان بزرگ اجازه میداد که بچه هات رو بیاری دور هم باشیم و شما هم تا ما هستیم از اینجا نرین و برامون غذا های خوشمزه درست کن خانم گفت میشه دیگه این بحث رو پیش نکشین ؟ والله من به خاطر خود بچه ها نمی خوام بیان اینجا دچار دوگانگی میشن و وقتی میرن خونه ی خودشون این تفاوت رو حس می کنن و غصه می خورن شما فکر می کنین من اون بچه ها رو دوست ندارم ؟ هرچی باشه نوه ی من هستن ول کنین دیگه وقتی من مُردم هر کاری دلتون می خواد بکنین سارا خانم گفت این حرفا چیه مادر خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه شاید مادر راست میگه بی خودی بحث نکنین ناهارتون رو بخورین راستی خواهر چی شد که بعد از هفده سال تو آهو رو بدنیا آوردی کامی زد زیر خنده و در حالیکه لقمه توی دهنش بود به زور قورت داد و گفت این چه سئوالیه معلومه که چطوری شد و خداداد و خواهر چیکار کردن و خودش غش و ریسه رفت و ادامه داد درستش اینه که می پرسیدین چرا ؟ چی شدش که معلومه و همه شروع کردن به قاه قاه خندیدن خواهر که خودشم می خندید گفت بی حیا کامی تو خیلی پر رو شدی این حرفا چیه خدامرگم بده بابا من صد بار گفتم والله ناخواسته بود ولی به خدا بچه های من عیبی ندارن چرا اینطوری در موردشون حرف می زنین حداقل برای من که مادرشون هستم بی عیب ترین بچه های عالمن ساده پاک و بی ریا.آهو جز اینکه دست و پاش یکم لاغره چیزیش نیست یک دختر با احساس و مهربونه برای خودش رویاهایی داره و با همون ها زندگی می کنه ندیدم که از کسی کینه ای به دل بگیرن ندیدم که از کسی توقعی داشته باشن اونا حتی برای اینکه مادر بزرگشن قبول نمی کنه که بیان خونه اش بهش حق میدن و هیچوقت نشده که گله ای داشته باشن از خیلی چیزایی که حق شون بود و دیگران به خاطر ظاهرشون قبولشون نکردن گذشتن و برای خودشون یک دنیای قشنگ توی همون خونه ی محقر ساختن و حالشون خوبه منم اصراری ندارم که اونا رو بیارم اینجا نمی خوام دلشو آلوده به بدی های دنیا بشه بزارین توی دنیای خودشون خوش باشن در حالیکه سلامتی و دست و پای سالم رو خدا میده و خودش می گیره کسی نمی تونه به خاطر سالم بودن خودش با نظر تحقیر به اونا نگاه کنه چون ما چیزی از خودمون نداریم هر چی هست داده های خداست به نظرم کاری کنیم که پسند همون خدا باشه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بشر هر جا که هستی، چون گل بی خار باش با ضعیفان همره و با مستمندان یار باش این جهان خواهی نخواهی بر همه خواهد گذشت فکر آن وادی بکن، خوش خلق و خوش رفتار باش
💖
شبتون بی غم و پر از نگاه خدا 🌙🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸آغاز یک روز خوب با سلامی
🌸پر از حس خوب زندگی
🌸ســـــ🌸ــــلام
🌸روزتون بخیر
🌸وسرشار از لحظه های ناب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوازم قدیمی دهه ۴۰/۵۰
کدومو داشتید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه سیاه... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 9 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهشت چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیونه
خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ممنونم حالا یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه دیگه همه سکوت کردن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه بعد از ناهار تند و تند آماده شدم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از چیزی که به فکرم می رسیدمیترسیدم از اینکه یحیی وزن عمو اونقدکوتاه اومده باشن که نتونم مخالفتی بکنم و این برام عجیب بود چون روزی من چنان عاشق یحیی بودم که تنها آرزوی زندگیم رسیدن به اون بود ولی حالا از اینکه این آرزو عملی بشه هراس داشتم و این تلاطمی وحشتناک در وجودم به پا کرده بود بالاخره نریمان صدام کرد و با وجود مخالفت های خانم که نمی خواست من همراه اونا برم و نریمان راضیش کرده بود راه افتادیم نادر زودتر ازهمه رفت بیرون ونشست جلو و من باید با کامی عقب می نشستم به محض اینکه به ماشین رسیدیم نریمان در جلو رو باز کرد و گفت داداش شما بشین عقب پریماه هم با ماست نادر سریع پیاده شد و گفت اوه بله خانم معذرت می خوام و رفت عقب نشست و یکبار دیگه بهم ثابت شد که نریمان واقعا به فکر منه در تمام طول راه اونا در مورد کار حرف می زدن و من در فکر اینکه چطور با یحیی و زن عموم بر خورد کنم و چی بگم که مشکلی برام درست نشه قصد داشتم خیلی منطقی حرف بزنم و کینه های گذشته رو پیش نکشم در واقع از خانواده ی سالارزاده درس عبرت گرفته بودم و اونقدر در فکر بودم که متوجه نشدم نریمان یکراست رفت کارگاه در حالیکه اصلا من آمادگیش رو نداشتم کارگاه توی بازار و یک کوچه ی باریک و خاکی بود انتهای کوچه یک در کوتاه چوبی رو زدن و یک جوون کلون پشت در رو که پشت در های قدیمی مینداختن باز کرد که باید سرمون رو خم می کردیم تا بتونیم وارد بشیم یک خونه ی قدیمی و یک اتاق بزرگ جلوی ساختمون نرده ی آهنی سرتاسری کشیده بودن و گاوصندوقی بزرگ توی دیوار اتاق جاسازی شده بود که سنگ های قیمتی و شمش های طلا رو اونجا نگهداری می کردن چهار نفر اونجا مشفول کار بودن نریمان بعد از اینکه گاو صندوق رو باز کرد و جواهرات رو به نادر و کامی نشون داد اومد سراغ منو یکم برام از کار ساخت اونا توضیح داد در حالیکه من اصلا حواسم نبود و آمادگی شنیدنش رو نداشتم آروم گفتم ببخشید نریمان میشه منو ببری خونه الان حالم خوب نیست کاش می دونستم که اول منو نمی بری باید بهت می گفتم نگاهی به من کرد و سرشو آورد جلو و آهسته گفت دلم نمی خواد بری امروز از خیرش بگذر گفتم نمیشه مامانم منتظره خودمم می خوام برم ببینم چی میشه دلشوره داره منو می کشه رفت سراغ گاوصندوق و چیزایی که بیرون آورده بود دوباره گذاشت سر جاش نادر گفت پریماه خیلی عالی شده اونایی که تو طرح داده بودی واقعا عالین بی خود نبود نریمان اون همه تعریف می کرد عالیه فکر می کنم رو دست ببرن خانم ها خیلی از اون گردنبند سه رج استقبال می کنن مثل کارای ایتالیایی شده گفتم طرح اون مال خانم بود به من گفت کشیدم چون می تونستم تصور کنم که چقدر قشنگ میشه تعریف های شما بهم نیروی داده که چیزای بهتری طراحی کنم امیدوارم مایوس تون نکنم کامی گفت من که خیلی خوشم اومد فکر می کنم شما خیلی موفق میشین اگر برین ایتالیا که مرکز این چیزاست بهتون قول میدم یکسال نشده جزو ثروتمندان شهر میشین من خودم بهتون کمک می کنم و با کسانی شما رو آشنا می کنم که راه ترقی براتون باز بشه نادرم هست خیلی دوست و آشنا داره اونا تعریف می کردن و من فکر می کردم حالا بزارین از پس زن عموم بر بیام شما ها از زندگی من چه خبر دارین فکر می کنین از دل خوشم دارم این کار رو می کنم ؟ نریمان در گاوصندوق رو که بست و قفل کرد گفت بچه ها شما یواش یواش برین طلا فروشی اونجا رو هم ببینین من میرم پریماه رو می رسونم و بر می گردم بعد با هم میریم میرداماد فکر می کنم دو سه روز دیگه کار دکور بندیش تموم بشه و تا هفته دیگه افتتاحش کنیم نادر گفت کلید ؟ نریمان گفت محمود هست بازه وقتی از اونجا بیرون اومدیم تا دم ماشین نریمان با حالتی که احساس می کردم عصبانی هست حرف زد و گفت نمی فهمم تو اصلا چرا می خوای بری و با اونا بحث کنی ولشون کن یک کلام به مامانت بگو نمی خوام چرا داری میری که باهاشون روبرو بشی ؟ یادت رفت چقدر اذیتت کردن من شاهد گریه هات بودم حالا اومدن قند و نبات چشم روشنی می خوان ؟این اصلا معنی داره ؟ همین هفته پیش تو به من نگفتی زن عموت تا گرگان رفته و بد گویی تورو کرده ؟ توی این یک هفته چی شده که یادش اومده تو رو می خواد بگیره برای پسرش نمی فهمم اصلا شما ها چرا دارین قبول می کنین ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_قیمه
مواد لازم:
✅ گوشت
✅ پیاز ۲عدد
✅ لپه
✅ سیب زمینی
✅ رب گوجه
✅ لیمو عمانی
✅ زعفران
✅ نمک ،فلفل ،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی..
🎤 حاج_محمود_کریمی
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_یازدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f