eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر یه سریال بود به اسم پهلوانان نمیمیرند شبی یه پهلون رو توش میکشتن😂 اسمش خیلی بهش می اومد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 می‌گویند؛ "آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه می‌تاخته،" بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، "زنگوله‌ای آویزان" می‌کرده و آخر ر‌هایش می‌کرده. تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. "می‌ماند آن زنگوله!" از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد.! "این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند!" زنگوله‌ای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله! * راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟* •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم همه شوکه شده به مامان نگاه می‌کردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت _ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم +نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید _سنگ چی و بریزه وسط؟ از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت +مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول می‌کنم و میفرستمش بره حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخ‌لقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری می‌کرد که فرخ‌لقا و ترنج میخواستن. ماه جانجان که از حرفای مامان سر در نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت + خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد _ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود. صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد +میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلی‌های دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد + چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت _اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی دوباره یک نفر دیگشون داد زد + پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود یکی دیگه از بین جمعیت گفت _ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!! خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید +بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟ خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت _ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟ صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ... خان سری تکون داد و گفت + خیله خب .. برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد . خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد خان رو به جمعیت گفت +اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟ ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت... سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون .. اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ... مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبور باشید زمان به شما نشان خواهد داد که چه کسی سزاوار قلب شماست🤍 شبتون بخیر💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸امروز دعا کردم براتون 🍃🌸خــوب بـودن 🍃🌸خـــوب دیـدن 🍃🌸خــوب مانـدن 🍃🌸و شـاد زیستـن را 🍃🌸تقدیم به شما 🍃🌸سلام صبحتون پراز بهترین‌ها •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد او ماند که در کنار زینب باشد سجاد که سجاده به او دل می‌بست تدبیر خدا بود که در تب باشد شهادت وارث عاشورا تسلیت باد🖤 (علیه السلام)🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
موفقیت بیشتر ... - @mer30tv.mp3
2.75M
صبح 10 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوسوم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم م
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ... ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت همونجوری که قبلا بهتون گفتم همه این مشکلات و بدبختیامون به خاطر یک ازدواج و یک پیوند نا خوشنوده که باعث ناراحتی و بد یمنی شده .. یک نفر بلند داد زد _ازدواج کی؟ ساحر همونجوری که دستش به طرف من بود گفت +ازدواج گلاب و الوند خان باعث این بدبختیا نشده .. و یک آن همه صداها قطع شد و احساس کردم که حتی هیچ کس نفس هم نمیکشه ..درست شنیده بودم یا نه .ساحر اشاره زد برم طرفش و نگاهم رفت رو صورت مامان که لبخندی رو لبش بود و وقتی صورت مامان و دیدم و متوجه همه چیز شدم .. با پاهای لرزون رفتم سمت ساحر و کنارش وایستادم . مردم اهالی کم کم شروع کردن به حرف زدن و سر و صدا بالا گرفته بود که ساحر دوباره به سکوت دعوتشون کرد و گفت + من کلی سنگ انداختم و فهمیدم که مشکل اصلی از کجاست.. فرخ لقا اومد جلو و اروم گفت _ داری چه غلطی میکنی؟ ارباب بهش چشم غره ای رفت که کشید عقب و سکوت کرد .. ساحر دوباره گلویی صاف کرد و گفت + همه این بدبختی و بد یمنی هاتون به خاطر ازدواج الوند و ترنجه که قراره به زودی سر بگیره .. دوباره پچ پچ و زمزمه هابالا گرفت و باز مردم ابادی طاقت نیاوردن و یکیشون داد زد _ پس چرا تا الان میگفتی گلاب؟ +روز اول اینجوری احساس کردم اما بعد فهمیدم به خاطر اینه زن خانزاد بارداره ... یک نفر دیگه گفت _ چرا ترنج؟ سرمو چرخوندم و به ترنج که رنگش سفید شده بودنگاه کردم + روح بعضی ادما ناخالصه ..اگه میخواین این مشکلات و تمومش کنین نشون کرده خانزاد و از عمارت و ابادی بیرون کنین مادر ترنج طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. تو یک لحظه هجوم اورد سمت ساحر که خان جلوشو گرفت اما صدای داد و بیدادش بلند شده بود... + دروغ گو... داری دروغ میگی ... گلاهبردار ..اون اصلا ساحر نیس...داره دروغ میگه ... خودم میگشمت... همه با بهت و تعجب به مادر ترنج نگاه میکردن لبخند حتی یک ثانیه هم از رو لبای مامان کنار نمیرفت و ناریه هم با لبخند گشادی کنار فرخ لقا وایستاده بودو داشت باهاش حرف میزد..نمیدونم چی بهش میگفت اما صورت فرخ لقا هم لحظه به لحظه سرخ تر میشد .. مادر ترنج دیوونه شده بود و حتی خان و الوندم نمیتونستن ساکتش کنن ..مردم کم کم شروع کردن به حرف زدن و دوباره یک صدا خواهان بیرون کردن ترنج شدن..تو یک لحظه همه اوضاع برگشت و شد به نفع ما مامان با نقشه خودشون گیرشون انداخته بود... لبخندی زدم و به الوند که مشغول ساکت کردن مادر ترنج بود نگاه کردم .. خان مادر ترنج و ترنج رو فرستاد سمت اتاق...مردم اعتراض میکردن که خان بیرونشون کنه صداشون بالا تر رفت و خان رفت سمتشون و گفت + گوش کنین..من به عهدم وفا میکنم و ازدواجشونو بهم میزنم ..ترنج رو هم از ابادی بیرون میکنم اما ..اونا الان مهمان منن و خانواده خان جلال اگه بهشون بی احترامی بشه ممکنه اشوب به پا بشه .. اشوبم به پا بشه اول از همه شماها ضربه و ضرر و زیان میخورین..پس کسی کاری نکنه خودم پیغوم میفرستم برای خان جلال و میگم که بفرسته دنبال زن و بچه اش .. صدای صلوات دسته جمعی بلند شد و دلم اروم گرفت .. مردم یکی یکی از عمارت میزدن بیرون و موقع رفتن هم هر کسی یک چیزی میگفت و حرفی میزد رفتم سمت مامان و خودمو انداختم تو بغلش کنار گوشم گفت + منکه بهت گفتم همه چیز و درست میکنم صورتشو محکم بوسیدم و محکم تر بغلش کردم ..گلبهارم اومد طرفمون .از مامان جدا شدم و با هیجان و ناباوری به الوند نگاه کردم که اومد طرفم . _ حالت خوبه؟ سری تکون دادم و گفت + عالی فرخ لقا که تا اون لحظه ساکت بود رفت سمت ساحر و گفت _ چرا حرفتو عوض کردی و دروغ گفتی؟ ساحر با همون ارامش همیشگی خودش گفت + منکه گفتم جز کار درست کار دیگه ای انجام نمیدم . فرخ لقا تو یک لحظه هجوم برد سمتش و دست انداخت به گلوش که بقیه دویدن طرفشون و از هم جداشون کردن صدای جیغ و داد مادر ترنج هنوز میومد که به و میکوبید و میگفت اون اصلا ساحر نیست داره دروغ میگه و سر همه اتونو کلاه گذاشته .. خان رفت سمت فرخ لقا و با عصبانیت بهش نگاه کرد که فرخ لقا ساکت شد و خودش و جمع و جور کرد + این زنیکه کیه؟ فرخ لقا به لکنت افتاد و گفت _ خب ..خب ساحر است دیگه.. + پس اون چی میگه؟ اشاره زد به سمت اتاق مادر ترنج که هنوز دست برنداشته بود و با صدای بلند تری داشت به ساحر بد میگفت. فرخ لقا رنگش پریده بود و با ترس به خان نگاه میکرد که با صدای بلندی عربده کشید _ با توام .. میگم اون زنیکه کیه ..؟؟ فرخ لقا قفل شده بود و حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۵لیوان آرد ✅️ ۱و نیم لیوان شیر ✅ ۱ قاشق غذاخوری خمیر مایه ✅ ۱قاشق چای خوری نمک ✅ ۵۰ گرم کره ✅️ ۱ قاشق چای خوری پودر دارچین ✅️ ۱ لیوان پوره کدو حلوایی ✅️ ۲ قاشق غذا خوری شکر ✅ دو زرده تخم مرغ برای رومال بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
599_48341364391780.mp3
3.65M
🎵 می‌زند آتش به قلبم ماجرای نیزه‌ها .... 🎵 دیده می‌شد محشری از لا‌به‌لای نیزه‌ها .... 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 روضه بسیار دلنشین🖤 💔 آب میخورد گریه میکرد 😭 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f دوستای عزیزم به احترام شهادت امام سجاد علیه السلام امروز سریال ساختمان پزشکان رو نذاشتم انشالله از فردا ادامه شو میذارم.🙏🏻🖤