یادش بخیر هنوز صدای بنزین زدن هواپیما تو گوشمه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوچهارم خرید تلویزیون قسطی به نظر فکر چندان بدی نمی آمد ولی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوپنجم
احمقانه بود ولی در آن لحظه می توانستم مادرم را تصور کنم که جلوی در یکی از آن مغازه ها ایستاده و با لبخند به پسر جوانی که رو به رویش ژست گرفته، نگاه می کند.دوست داشتم بدانم آن پسر چه داشت که مادرم را این چنین شیفته ی خودش کرده بود؟ آیا توانسته بود مادرم را به رویاهایش برساند؟ اصلاً مادرم چه رویایی در سر داشت که به خاطرش قید شوهر، بچه و آبرویش را زده بود و رفته بود؟من پدرم را به خاطر ندارم ولی عزیز برایم تعریف کرده بود که پدرم پانزده سالی از مادرم بزرگتر بوده و وقتی به خواستگاری مادرم آمده بود، برای خودش عاقله مردی بوده.می گفت مادرم هیچ وقت دلش با پدرم نبود و دوست نداشت با پدرم ازدواج کند ولی آقا جان او را مجبور کرده بود پای سفره عقد بنشیند تا شاید این مرد بتواند مادر خیال پرداز و سربه هوای من را سر عقل بیاورد.شاید اگر آقا جان مادرم را مجبور به ازدواج با مردی که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و دلش با او نبود، نمی کرد، هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتد. اگر آقاجان و عزیز به جای این که مادرم را مجبور کنند دست از رویاهایش بکشد به او کمک می کردند که به سمت رویاهایش برود، او هم عاشق پسر جوانی نمی شد و با او فرار نمی کرد. بعد هم این همه بی آبرویی به بار نمی آورد و من را هم بدبخت نمی کرد هر چند هیچ کدام از این ها دلیلی بر خیانت مادرم نبود. مادرم باید راه دیگری برای رسیدن به رویاهایش پیدا می کرد.بلاخره فروشگاه فرهنگیانی را پیدا کردم. همانطور که آن پسر گفته بود فروشگاه نوساز و بزرگی بود. با این که دوست داشتم همه فروشگاه را بگردم ولی مستقیماً به قسمت وسایل صوتی و تصویری رفتم و در مورد شرایط گرفتن تلویزیون اقساط سوال پرسیدم.شرایطش خوب بود و من از پس قسط های ماهیانه اش بر می آمدم ولی مشکل این بود که اگر کارمند رسمی دولت نبودم باید بابت اقساط چک می دادم و من نه چک نداشتم و نه ضامن معتبر.دست از پا درازتر از فروشگاه بیرون آمدم. دوباره به در بسته خورده بودم. همان موقع بود که به یاد ایمان افتادم. شاید ایمان می توانست کمکم کند. ایمان مغازه صوتی و تصویری داشت. شاید می توانستم از او یک تلویزیون قسطی بخرم.گوشه ی خیابان ایستادم و شروع به گشتن کیفم کردم. به خاطر داشتم که کارت ایمان را همان روز داخل کیفم انداخته بودم. بلاخره کارت را از توی یکی از جیب های کیفم پیدا کردم. کارت را بالا گرفتم و با دقت به نوشته روی کارت نگاه کردم در بالای کارت با فونت درشت و بولد نوشته شده بود " فروشگاه صوتی و تصویری سهند" و زیر آن آدرس و شماره تلفن مغازه با فوت کوچکتری چاپ شده بود و کمی پایین تر شماره موبایلی را با خودکار اضافه کرده بودند. می دانستم آن شماره موبایل، شماره شخصی ایمان است همان که گفته اگر مشکلی داشتم می توانم با آن تماس بگیرم. کارت را توی دستم فشردم. باید فکر می کردم چه کار کنم. زنگ زدن به موبایل به طور کلی منتفی بود. من آدم زنگ زدن و پشت تلفن حرف زدن نبودم. ولی رفتن به مغازه ایمان هم برایم سخت بود. نمی دانستم این کار اصلاً درستی است یا نه؟هزار اما و اگر توی ذهنم وول می خورد. اگر کسی من را ببیند چه فکری می کند؟ اگر به گوش خاله زهرا برسد چه عکس العملی نشان می دهد؟ اگر زنش بشنود من از شوهرش کمک خواستم، ناراحت می شود؟ خود ایمان چه برداشتی از رفتنم به مغازه اش می کند؟ عقلم نهیب می زد که رو انداختن به ایمان کار درستی نیست ولی قلبم دوست داشت کاری برای دخترکم انجام دهد.فکر چشم های براق و لب هاب خندان آذین بعد از دیدن تلویزیون تمام تردیدهایم را از بین برد. این کمترین کاری بود که می توانستم برای آذین انجام بدهم. تمام شجاعتم را جمع کردم و به سمت آدرسی که روی کارت نوشته شده بود، راه افتادم. مغازه ی ایمان داخل یک پاساژ شیک و بزرگ در یکی از خیابان های خوب شهر بود. جلوی ویترین مغازه ایستادم و به داخل نگاه کردم. ایمان پشت میز بزرگی ایستاده بود و با زن و مرد مسنی که رو به رویش ایستاده بودند، حرف می زد.آنقدر جلوی مغازه ایستادم تا زن و مرد خریدشان را کردند و از مغازه بیرون رفتند. نفسی گرفتم و پا درون مغازه گذاشتم. با شنیدن صدای پای من ایمان سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.خجالت زده چادرم را جلو کشیدم و سلام کردم.
- سلام از ماست سحر خانم، قدم رنجه کردید.خجالتم بیشتر شد. انتظار این لحن صمیم را از طرف ایمان نداشتم. به صندلی که کنار میزش قرار داشت، اشاره کرد.
- بفرمائید، بفرمائید بشنید.
- نه، مزاحم نمی شم.
- چه مزاحمتی؟ بفرمائید.
- واقعیتش باید زود برم. فقط اومد بپرسم.....سکوت کردم. گفتنش سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.
- چیزی احتیاج دارید؟
- من.... من می خواستم یه تلویزیون بخرم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوششم
لبخند زد:
- مبارک باشه سرم را پایین انداختم و به لبه ی چادرم چنگ زدم. دلم می خواست فرار کنم. اصلاً آمدنم به اینجا اشتباه بود. ایمان پرسید:
- تلویزیون خاصی مد نظرتون هست.آب دهانم را قورت دادم.
- نه،
- خب بذارید من ...........میان حرفش پریدم.
- واقعیتش من پول زیادی ندارم. اومده بودم بپرسم شما کسی رو مشناسید که بتونم ازش یه تلویزیون قسطی بخرم.
- این حرفا چیه سحر خانم. هر کدوم و خواستید ببرید پولش رو هم ندید.
- نه آقا ایمان اینجوری نمی شه من ...........
- چرا نمیشه........... شما فقط.......دیگر ماندن جایز نبود.
- پس اگه کسی رو نمی شناسید من رفع زحمت کنم.به سمت در برگشتم تا از مغازه بیرون بروم.
- از خودم قسطی بردار ایستادم. نفسم را بیرون دادم و دوباره به سمت ایمان برگشتم.
- نه، نمی خوام به خاطر من روش فروشتون عوض کنید. می رم سراغ.........
- یعنی چی روش فروشم و عوض کنم.
- خب، من می دونم شما جنس قسطی نمی فروشید.اخم کرد:
- کی این حرف و زده.لبم را گزیدم. کسی نگفته بود ولی به شکل و قیافه مغازه اش نمی آمد که مشتریانش دنبال خرید جنس قسطی باشند. اصلاً به لول این پاساژ نمیآمد که داخلش جنس قسطی بفروشن.ایمان که تعللم را دید از داخل کشوی میزش پوشه ای بیرون آورد و کاغذها و رسیدهای داخل آن را روی میز ریخت.
- اینا رسیدا و مدارک مشتریای هست که ازم قسطی جنس برداشتن. شما هم یکی مثل اینا.به رسیده هایی که روی میز ریخته شده بود، نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. یعنی واقعاً جنس قسطی به مشتری هایش می فروخت؟ ایمان دوباره کاغذها را داخل پوشه برگرداند و پرسید:
- حالا چه تلویزیونی مد نظرتون هست.بلافاصله جواب دادم.
- کوچکترین و ارزونتری تلویزونی که دارید.با صدای بلند خندید. منم خنده ام گرفت. دیگر مثل قبل معذب نبودم. ایمان مرد خوبی به نظر می رسید.توضیح دادم:
- من پول زیادی ندارم. نمی تونم زیاد قسط بدم. حقوقم خیلی نیست و باید حواسم به خرج و مخارجم باشه.
- حاضرم نیستی از کسی کمک بگیری.در کلامش کمی سرزنش بود. لبخند زدم.
- همین که دارید بهم جنس قسطی می دید کمکه دیگه.
- اگه فروش قسطی برام سود نداشت نمی فروختم. پس خیالت راحت باشه لطفی بهت نکردم.به قول مژده باید کمی از سر سختیم می کاستم. لبخند زدم و گفتم:
- پس اگه می خواین بهم لطف کنید، اقساط و یه ذره طولانی تر بگیرید که منم راحت تر از پس پرداختش بربیام.باشه ای گفت و سرش را تکان داد.نیم ساعت بعد با در دست داشتن رسید خرید تلویزون از پاساژ بیرون آمدم. بعد از مدت ها احساس خوشحالی می کردم. فکر اینکه توانسته بودم با تلاش خودم چیزی برای آذین بخرم به من احساس غرور می داد.با حس خوبی جلوی خط عابر پیاده ایستادم تا از خیابان عبور کنم. همین که سرم را چرخاندم با آرش که داخل ماشین شاسی بلندش از کنارم گذشت، چشم در چشم شدم. تماس چشمی من با آرش به یک ثانیه هم نرسید ولی همان تماس چشمی کوتاه باعث شد در جایم خشک شوم. مثل مسخ شده ها چرخیدم و به مسیر رفتن ماشین آرش نگاه کردم. اثری از ماشین نبود. شاید توی یکی از کوچه های اطراف پیچیده بود. سعی کردم قیافه آرش را در آن لحظه به خاطر بیاورم. ولی نتوانستم.آنقدر سریع از کنارم گذشت که نتوانسته بودم درست ببینمش فقط متوجه شدم یکی کنارش نشسته بود. یک زن. حتماً نازنین بود.لابد داشتن به خانه اشان برمی گشتند. هر دو با هم سوار بر یک ماشین مدل بالا به خانه بزرگ و شیکشان که پر بود از وسایل گران قیمت می رفتند و یک شب رویایی و دوست داشتنی را در کنار هم سپری می کردند.من آدم حسودی نبودم ولی در آن لحظه واقعا به نازنین حسادت کردم. نازنین زن خوشبختی بود او همه چیز داشت. پول، احترام، عشق، خانواده و من هیچ کدام را نداشتم. هیچ وقت نداشتم.دو روز بعد وقتی ایمان را پشت در خانه دیدم هول کردم. قرار نبود ایمان خودش بیاد، قرار بود شاگردش تلویزیون را بیاورد و تحویل بدهد و برود. با دستی که به لرزه افتاده بود در ساختمان را باز کردم. دوست نداشتم ایمان خانه و زندگیم را ببیند. در واقع خجالت می کشیدم.با این که همه جا تمیز و مرتب بود ولی این چیزی از فقر و فلاکت خانه کم نمی کرد. من دوست نداشتم ایمان زندگیم را با زندگی نازنین مقایسه کند و برایم دل بسوزاند.کمی طول کشید تا ایمان با جعبه تلویزونی به بغل، هن هن کنان از پله ها بالا بیاید. با دیدنش در آن وضع معذبانه لبخند زدم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد خانه شود.
- دستتون درد نکنه. زحمت افتادید.ایمان به سختی کفش هایش را همان بیرون خانه در آورد و وارد شد.جعبه را با احتیاط روی زمین گذاشت و کمر راست کرد.
- خواهش می کنم.آذین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ایمان به سمت من دوید و پشت چادرم پنهان شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روی موج خوشبختی بودیم، ظهرهای کودکی، وقتی که مادر خوراک را در زیباترین ظرفهایش برایمان می کشید، خوراکمان را تا قاشق آخر به عشق تماشای دوباره نقش ظرف می خوردیم و چه دلچسب بود دستپخت مادر میان هزار نقش ماندگار کودکی😌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت.
افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند.
مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد."
حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. "
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد.
مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید."
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود."
حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد:
" احمق بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان عزیزم ،حالتون چطوره ،ایتا امشب مشکل داره ،فیلم دانلود نمیشه،برای همین نمیتونم زی زی گولو رو بذارم ،ببخشید دوستان🙏❤️
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوششم لبخند زد: - مبارک باشه سرم را پایین انداختم و به لبه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهفتم
عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت نداشتم.نگاهم را از آذین به سمت ایمان بالا کشیدم که دست به کمر وسط هال خانه ایستاده بود و به یخچال عزیز که در گوشه آشپزخانه بود، خیره شده بود. یخچال را شناخته بود مگر می شد نوه عزیز باشی و یخچالی را که سی سال در خانه عزیز کار کرده بود را نشناسی. در نگاهش به غیر از تعجب، تاثر هم بود.ایمان نگاهش را از روی یخچال برداشت و با دقت دور تا دور خانه چرخاند. احساس حقارت تمام وجودم را پر کرد. اگر یک دقیقه دیگر آنجا می ایستاد زیر گریه می زدم.آب دهانم را قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم.
- برم براتون یه چای بریزم.
و نایستادم تا جوابی از ایمان بشنوم. در آشپزخانه پشت به ایمان، رو به روی گاز ایستادم. آذین هم به دنبالم آمد و دوباره به گوشه چادرم چسبید. دلم می خواست می مردم و آن نگاه ایمان را نمی دیدم.خانه من را نغمه و سینا هم دیده بودند ولی آن موقع آنقدر احساس حقارت نمی کردم. شاید چون آن موقع نمی دانستم شوهرم چقدر پولدار است و چطور می تواند برای زنی که برایش ارزش دارد، خرج کند. حس بی ارزش بودن تمام وجودم را پر کرده بود. چای ریختنم را خیلی بیشتر از آنچه که باید، طول دادم تا بتوانم آرامشم را بدست آورم. دلم نمی خواست جلوی ایمان آدم ضعیفی به نظر برسم. این زندگی بود که من خودم خواسته بودم، لااقل فامیل این طور فکر می کردند و نمی خواستم فکر کنند که از کارم پشیمان شده ام. غرورم تنها چیزی بود که برایم باقی مانده بود.به هال که برگشتم. ایمان کنار دیوار چمباتمه زده بود و سر سیمی را از داخل فیش درون دیوار بیرون می کشید. سینی چای را روی زمین گذاشتم و گفتم:
- بفرمائید.ایمان دست از بررسی سیم برداشت و روی زمین جلوی سینی چهار زانو نشست.
- امشب نمی شه کاری کرد. سیم آنتن پوسیده، باید عوض بشه. فردا وسیله می گیرم میام درستش می کنم.با خجالت گفتم:
- راضی به زحمت نیستم. یکی رو میارم........حرفم را نشنیده گرفت.
- فردا یه کم زودتر میام.لیوان چای نیم خورده اش را روی سینی گذاشت و از جایش بلند شد. من هم بلند شدم.
- واقعا آقا ایمان لازم نیست...........چشم غره ای به من رفت که زبانم را بند آورد. در خانه را باز کرد، کفش هایش را پوشید و به سمت من که جلوی در ایستاده بودم برگشت.
- نگران نباش کسی قرار نیست بفهمه من اومدم اینجا تا خواستم جواب ایمان را بدهم چشمم به زن همسایه افتاد که تازه از پله ها بالا آمده بود و با دقت به من و ایمان نگاه می کرد.در نگاه زن تنفر و تحقیر موج می زد.ایمان بی توجه به زن همسایه یااللهی گفت و از پله ها پایین رفت. زن پوزخندی زد و وارد خانه خودشان شد.می توانستم فکرهای که در سر زن همسایه می چرخید را حدس بزنم. از این که قرار بود دوباره مورد قضاوت قرار بگیرم و انگشت اتهام به سویم دراز شود، عصبی و ناراحت بودم. کاش می شد به ایمان بگویم نیاید. ولی می ترسیدم از حرفم برداشت بدتری کند.
روز بعد ایمان همانطور که قول داده بود زودتر آمد. من تازه به خانه رسیده بودم که ایمان زنگ در را زد و با دو کیسه پر از وسیله برای درست کردن آنتن تلویزیون از پلهها بالا آمد.هنوز درست وارد خانه نشده بود که از داخل یکی از کیسه ها عروسک زیبای را بیرون آورد و به سمت آذین که مثل دیروز زیر چادر من پنهان شده بود، گرفت.آذین با دیدن عروسک خجالت را کنار گذاشته و به سمت ایمان رفت. به جای آذین از ایمان تشکر کردم.
_ دستتون درد نکنه آقا ایمان.ایمان به آذین که داشت با دقت عروسک جدیدش را بررسی می کرد، لبخند زد.
- خواهش می کنم قابل آذین خانم و نداره.دستم را روی سر دخترم کشیدم.
- آذین جان از عمو تشکر کن.آذین سرش را کج کرد و با چشم هایی ستاره باران گفت:
- میسی.ایمان به لحن بچگانه آذین لبخند زد.
- بیا نشونت بدم چطوری آهنگ می خونه.ایمان و آذین را به حال خودشان گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا میوه هایی را که سر راه خریده بودم بشورم. دیروز جز چای چیز دیگری توی خانه نداشتم و امروز برای پذیرای از ایمان کمی ولخرجی کرده بودم و به جز میوه مقداری هم شیرینی خریده بودم. کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و میوه ها را توی سینک ظرفشویی ریختم. وقتی صدای خنده ایمان و آذین بلند شد از روی شانه به داخل هال نگاه کردم. آذین روی پای ایمان نشسته بود و بلبل زبانی می کرد. ایمان هم دست روی سرش می کشید و با دقت به حرف هایش گوش می داد. لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست، جای پدر در زندگی دخترم خیلی خالی بود و هیچ کس مثل من نمی فهمید که نداشتن پدر چقدر می تواند برای یک دختر دردآور باشد.وقتی بلاخره با چای و میوه به هال برگشتم ایمان کارش را شروع کرده بود و آذین گوشه ی اتاق با عروسک جدیدش بازی می کرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت⭐️
را به تصویر بکش⭐️
ایمانداشته باش به خدایی⭐️
که نا امید نمی کند
و رحتمش بی پایان است⭐️
🌙شبتون بخیر ⭐️
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گرچه خاکستر شب
صیقلِ زنگار دل است
در صفاکاریِ دل،
دستِ دگر دارد صبح . . .
صبح تون پر نشاط و انرژی🌻❤️☀️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میشد الان سال 84 بود و بدون دغدغه نشسته بودم شبهای برره رو میدم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متوقف نباش... - @mer30tv.mp3
5.27M
صبح 25 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهفتم عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت ندا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهشتم
وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه پویا را پیدا کرد.
- خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
- مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم. ایمان هم صورت آذین را بوسید.
- من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
- نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.ایمان کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
- خواهش می کنم من که کاری نکردم.
- این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
- شام تشریف داشته باشید.
- نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
- دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح میدم......میان حرفم پرید:
- می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
- بله دوست ندارم.
- نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.با حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
- ممنون که درک می کنید.ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
- پسرخاله مه، اومده تلویزیونم و درست کنه.پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را دوباره روی لب هایم نشاند. شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
- فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
- نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
- باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم. از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی کس و کار بود و پدرش دوستش نداشت.برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f