نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشانزده نمی دونی چه حس خوبی داره که به هدفت برسی، من بیشتر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهفده
البته حمله ها سخت نبود در حد چند ثانیه تنگی نفس و کمی بی حالی ولی همان هم برای من سخت و عذاب آور بود ولی قسمت ترسناک قضیه هزینه ی داروهای جدیدش بود که پول آنها را بیمه قبول نمی کرد. داروهای خارجی که به سختی پیدا می شد و من مجبور بود بیشتر حقوقم را برای خرید آن ها پرداخت کنم. با بی میلی نگاه دوباره ای به سینی غذایم انداختم.واقعاً میلی به غذا نداشتم ولی برای این که به گفته ی مریم، جانی برای کار کردن داشته باشم یک قاشق برنج خالی توی دهانم گذاشتم و به مریم که با ولع غذایش را می خورد، نگاه کردم.اگر مریم را نمی شناختم حتماً او را آدم بی غمی که هیچ مشکلی در این دنیا نداشت تصور می کردم ولی این طور نبود. من مریم را خوب می شناختم. او زن خوب و زحمتکشی بود که سی و چهار، پنج سالی بیشتر نداشت ولی در نگاه اول خیلی مسن تر به نظر می رسید.موهای سرش سفید شده بود و چین های ریز و درشت دور چشم و دهانش را گرفته بود. اگر کسی خوب در چهره اش دقیق می شد می توانست ردی از زیبایی که زیر فشار زندگی دفن شده بود را پیدا کند. مسلماً مریم زمانی دختر قشنگ بوده، زیبای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود.مریم برایم تعریف کرده بود که در یک خانواده پرجمعیت و فقیر بدنیا آمده. پدرش برای سیر کردن شکم خانواده صبح تا شب روی زمین های مردم کار می کرده ولی بازهم از پس هزینه خورد و خوراک ده سر عائله بر نمی آمده. برای همین مریم هم مثل بقیه خواهرهایش مجبور می شود در سن کم شوهر کند تا به قول خودش یک نان خور از زندگی پدرش کم شود.بعد از ازدواج، شوهر مریم هم که مثل خودش از یک خانواده فقیر و پر جمعیت بوده، دست مریم را می گیرد و به خانه پدریش می برد تا مریم در کنار مادرشوهر و پدرشوهر و خواهر و برادرهای شوهرش زندگیش را شروع کند.مریم تا سن بیست و چهار سالگی صاحب سه فرزند می شود. یک پسر و دو دختر. تازه آن موقع شوهرش می تواند پول لازم برای اجاره یک خانه کوچک را جور کند و مستقل شوند. ولی دو سال بعد شوهرش که کارگر ساختمانی بوده از بالای داربست به پایین می افتد و زمین گیر می شود و مریم بیست و شش ساله می ماند با سه بچه قد و نیم قد و یک شوهر علیل. مریم هم که نه از طرف خانواده خودش و نه از طرف خانواده شوهرش حمایت نمی شود مجبور می شود برای گذران زندگی به سرکار برود. به قول خودش تنها شانسی که آورده بود این بود که با پول دیه شوهرش و کمی قرض و وام توانسته بود همان خانه کوچکی را که در آن زندگی می کردند بخرند. هر چند برای پرداخت قرض و قسط های خانه، شب های زیادی گشنه سر بر زمین گذاشته بودند ولی مریم خوشحال بود که در این وانفسا دغدغه اجاره نشینی ندارد.مریم قاشق پر از برنج و خورشت را توی دهانش چپاند و گفت:
-دیروز بلاخره با وامم موافقت شد. سربرج پول و بهم بدن می رم پیش قسط یخچال و ماشین لباسشویی مهسا رو می دم.این روزها مریم فقط در مورد خرید جهیزیه و سروسامان دادن دختر پانزده ساله اش مهسا که به تازگی با پسر بیست ساله ای نامزد کرده بود، حرف می زد. بی مقدمه پرسیدم:
-چرا می خوای مهسا رو به این زودی شوهر بدی؟ چرا نمی ذاری درسش و بخونه؟ خودت همیشه می گفتی درسش خوبه. حیف نیست؟مریم قاشقش را که تا کنار دهانش بالا آورده بود و پایین آورد و با ناراحتی گفت:
-درس بخونه که چی بشه؟
-بره دانشگاه، پیشرفت کنه. برای خودش کسی بشه. سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
-ای خواهر، نفست از جای گرم بیرون میادا. من به زور دارم شکمش و سیر می کنم پولم کجا بود که بدم بره دانشگاه. تو اصلاً می دونی هزینه کتاب و دفتر مدرسه چقدره. دانشگاه رفتن مال ما بدبخت بیچاره ها نیست که مال از ما بهترونه. بچه های ما همین قدر که بتونن با یکی ازدواج کنن که از پس شکمشون بر بیاد هنر کردن.
-خوب می ذاشتی لااقل دیپلمش و بگیره چرا اینقدر با عجله داری شوهرش می دی اونم به یه شاگرد نونوا که به زور خرج خودش رو در میاره.از توی پارچی که روی میز بود، کمی آب برای خودش ریخت و گفت:
-دختر تا یه سنی خواستگار داره، سنش که بالا بره دیگه کسی براش نمیاد. پسره هم درسته شاگرد نونواس ولی نونوایی مال باباشه. وضعشون خوبه. دستشون به دهنشون می رسه. یه مدت خونه پدرشوهرش می مونه بعد مستقل می شه. مگه من و تو چطور زندگی کردیم. مهسا هم همینطوری زندگی می کنه. من دوتا بچه دیگه و یه شوهر مریض دارم که باید به فکر اونام باشم. دو روز دیگه اون یکی هم خواست شوهر کنه باید بتونم جهیزیه اونم بدم.دیگر با مریم بحث نکردم او حق داشت.زندگی سخت بود و هزینه ها بالا، این را منی که خودم درگیر هزینه های درمان آذین بودم به خوبی می فهمیدم ولی دلم برای مهسا می سوخت که قرار بود زندگی مشابه زندگی مادرش را تجربه کند.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهجده
آیا من و آذین هم قرار بود همین راه را برویم. ده، پانزده سال بعد وقتی که آذین دختر نوجوانی شده و من زنی در آستانه ی چهل سالگی، زندگیم چگونه است؟ خودم را دیدم، زنی که صبح تا شب کار کرده و از ریخت و قیافه افتاده و ته، ته دارایش یک خانه کوچک است که با کلی قسط و وام خریده. زنی که تمام زندگیش در حسرت کوچکترین چیزها مانده. زنی بدون پول بدون عشق بدون حامی و تنها. به آذین فکر کردم که او هم در کنار من در حسرت خیلی چیزها مانده و از داشتن خیلی چیزها که برای دیگر همسن و سال هایش عادی و معمولی است محروم بوده. واقعیت این بود که من با حقوق کارگری به زور می توانستم از پس هزینه های سنگین داروهای آذین بربیایم چه برسد که او را در مدرسه خوبی ثبت نام کنم و یا بتوانم در آینده هزینه کلاس های مورد نیازش را بپردازم. آن وقت شانس دانشگاه رفتن آذین چقدر بود؟ آیا می توانست در رشته دلخواهش درس بخواند؟ می توانست به آرزوهایش برسد؟ بعد از آن چه؟ وقتی به پنجاه سالگی می رسیدم وقتی آذین دختر جوانی شده بود و می خواست ازدواج کند، چه چیزی در انتظارمان بود؟ آن وقت چه جور خواستگارهای در خانه من را می زدند؟ خواستگارهای مثل خواستگارهای دختر مریم. پسرهای که بیشترین توانشان سیر کردن شکم زن و بچه اشان است. آیا آذین هم مجبور می شد در یک اتاق کنار خانواده شوهرش زندگی مشترکش را شروع کند و مثل من با کمترین ها بسازد و هر روز سرکوفت خانواده نداشته و بیماریش را بخورد؟ آیا قرار بود این چرخه برای نسل های بعد هم ادامه پیدا کند؟ آیا دختر آذین هم قرار بود مثل مادر و مادر بزرگش در فقر و نداری زندگی کند؟ زود ازدواج کند و به کمترین ها رضایت دهد.تا کی این چرخه ادامه پیدا می کرد؟ احتمالاً تا وقتی یکی از جایش بلند شود و سعی کند زندگیش را تغییر دهد و خودش را از این مسیر پر فلاکت بیرون بکشد. ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد.چرا آن فرد خود من نباشم؟ چرا من آن کسی نباشم که زندگیش را تغییر می دهد و راه را برای نسل های بعدیش هموار می کند. حالا معنی حرف های مژده را می فهمیدم. حالا می فهمیدم چرا اینقدر تاکید داشت باید زندگیم را تغییر دهم و پیشرفت کنم. چرا اینقدر تاکید داست به همینی که دارم بسند نکنم. ولی چطور؟ چطور می توانستم از یک کارگر ساده به زنی پولدار و قوی و مستقل که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی نسل های بعدش را تغییر می دهد تبدیل شوم؟ این فکری بود که روزها و هفته های بعد ذهنم را به خودش مشغول کرد بدون این که جوابی برای آن پیدا کنم.عمه خانم از پایین پله ها داد زد:
-سحر بیا پایین چایی گذاشتم.میدانستم بهزاد آمده. صدایش را وقتی عمه خانم داشت قربان صدقه عزیز دوردانه اش میرفت شنیده بودم. عمه خانم عاشق بهزاد بود و همه این را میدانستند. نه این که بچههای دیگرش را دوست نداشته باشد ولی بهزاد را طور دیگری دوست داشت. شاید چون بچه آخرش بود و شاید هم چون از همه بچههایش بیشتر به شوهر مرحومش اکبرآقا شبیه بود. هر چه بود بهزاد برای عمه خانم چیز دیگری بود وقتی می آمد عمه خانم از خوشحالی روی پاهایش بند نبود و وقتی میرفت تا چند روز دمغ و کم حوصله بود.در اتاق را باز کردم و از بالای پله ها جواب عمه خانم را دادم:
-چشم عمه، الان میایم.
-دیرنکنی دوباره چشمی گفتم و در اتاق را بستم و به سراغ آذین که جلوی تلویزیون نشسته بود، رفتم و گفتم:
-پاشو لباست و عوض کن بریم پایین.بدون این که چشم از تلویزیون بردارد سری به نشانه نه بالا انداخت. قیافه بی تفاوتی به خودم گرفتم و گفتم:
-باشه تو بشین تلویزیون تماشا کن من هم می رم پیش عمه خانم و .....آذین به سمتم چرخید و با هیجان پرسید:
-دایی بهزاد اومده؟لبخند زدم و سرم را به نشانه آره بالا و پایین کردم. آذین لفظ دایی را به تبعیت از میلاد و میثم به کار می برد. چون نمی خواست از آنها کم بیاورد. از نظر آذین اگر بهزاد دایی میلاد و میثم بود پس دایی او هم بود و هیچ ایرادی نداشت که او را دایی صدا کند البته من و بهزاد هم با این مسئله مشکلی نداشتیم.لبخند زدم و گفتم:
-پس تلویزیون و خاموش کن و بیا تا لباسات و عوض کنم.اول لباس آذین را عوض کردم و بعد تیشرتم را با یک شومیز سبز رنگی که به تازگی خریده بودم عوض کردم و شلوار لی یخی که بازمانده دوران مجردیم بود و هنوز اندازه ام بود، پوشیدم و در آخر شال سیاه رنگی را که همیشه به سر می کردم روی موهایم کشیدم و بدون این که نگاهی به آینه بیندازم همراه آذین از خانه بیرون رفتم. بهزاد هر سه هفته یکبار به خانه برمی گشت و من سعی می کردم در این مدت کم تر مزاحم خلوت مادر و پسر بشوم ولی همیشه شب اول ورود بهزاد شام مهمان عمه خانم بودیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه زود دلخوشی هایمان خاطره شد!
امید را بگو، کجا کاشتیم که سبز نشد ...؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
🔹گویند که در آن زمان ، یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد.
چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
🔸آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد.
ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود :
🔹گفت : «آی خدا آیا خوابی؟
آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند).
🔸آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت :
«هان ای زن!
ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهجده آیا من و آذین هم قرار بود همین راه را برویم. ده، پانز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونوزده
طبق معمول آذین زودتر از من وارد خانه عمه خانم شد و با صدای بلند سلام کرد. من هم با کمرویی پا درون هال خانه گذاشتم و به بهزاد که به پایم ایستاده بود، سلام کردم. عمه خانم از جایش بلند شد و گفت:
-بشین برم چایی بریزم.تعارف کردم:
-نه عمه خانم، من می ریزم
عمه اخمی کرد و با لهجه زیبای مازندرانی که به ندرت در گفتگو با من از آن استفاده می کرد، گفت:
-هنیش خودم می ریزم.وقتی عمه به داخل آشپزخانه رفت من هم رو به روی بهزاد که حالا آذین را روی پاهایش نشانده بود و موهایش را نوازش می کرد، نشستم و به آذین که با خوشحالی توی بغل دایی بهزادش لم داده بود، نگاه کردم.آذین برخلاف چیزی که همیشه تصور می کردم اصلاً بچه گوشه گیر و بی سرو زبانی نبود. خیلی خوب می توانست با دیگران ارتباط برقرار کند و خودش را در دل همه جا کند.مریم همیشه از من می پرسید" این وروجک به کی رفته اینقدر بلا و دلبر شده" و من همیشه به این فکر می کردم که شاید به مادربزرگش رفته. همان که هم دل پدرم را برده بود و هم دل شاگرد مغازه رو به رویی را. همان که به گفته ایمان در دنیای شادش کلی آرزوهای دست نیافتنی داشت.آذین چشم هایش را برای بهزاد خمار کرد و گفت:
-دایی چی بیام خیدی؟اخم هایم را در هم کشیدم و به آذین تشر زدم.
-زشته آذین ، مگه دایی باید هر وقت از سفر میاد یه چیزی برای تو بخره.لجبازانه لب هایش را غنچه کرد و چشم هایش را در حدقه چرخاند. بهزاد به این لجبازی کودکانه آذین خندید و گفت:
-الکی که دایی نشدم وظیفه امه براش بخرم. با شرمندگی گفتم:
-این چه حرفیه؟ تو رو خدا بد عادتش نکنید.عمه خانم که با سینی چای برگشته بود به جای بهزاد جواب داد:
-بدعادت نمی شه. اینقدر خودت و این بچه رو اذیت نکن.لب گزیدم و چیزی نگفتم. بهزاد خم شد و جعبه پازلی را از توی ساک سیاهی که جلوی پایش بود، بیرون آورد و به دست آذین داد. آذین با خوشحالی جعبه را گرفت و از روی پای بهزاد پایین پرید. نمی دانم چرا یاد وقتی افتادم که ایمان برای آذین عروسک گرفته بود و دخترم از خجالت پشت سر من قایم شده بود. آن موقع آذین هنوز خجالتی و گوشه گیر بود.با یادآوری ایمان نفس عمیقی کشیدم.خیلی وقت بود خبری از او نداشتم در این مدت یکی، دو باری به مغازه اش زنگ زده بودم و چند دقیقه ای با او حرف زده بودم. می دانستم حال خانمش خوب نیست و قرار است برای درمان به مشهد بروند ولی خبر دیگری از او نداشتم.رابطه ام با نغمه هم در همین حد بود. گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم و احوال هم را می پرسیدم ولی طبق یک قانون نانوشته حرفی از کس دیگر نمی زدیم. نه من در مورد فامیل چیزی می پرسیدم و نه او چیزی می گفت. فقط چند دقیقه از خودمان حرف می زدیم و تمام. در واقع چهارماه بود که من هیچ خبری از فامیل نداشتم و نمی دانستم این را باید به فال نیک بگیرم یا بد. دلم برای خودم می سوخت که من را اینچنین از فامیل کنار گذاشته شده بودم و هیچ سراغی از من نمی گرفتند ولی ته دلم این امید را داشتم که بلاخره روزی دل آن ها هم برایم تنگ می شود و به سراغم می آیند.با صدای بهزاد از فکر و خیال بیرون آمدم.
-اینم برای شماست سحر خانم.با تعجب به بسته کادو پیچ شده توی دستش نگاه کردم.
-برای من؟
-بفرمائید قابل نداره.
-آخه، من.....
میان حرفم پرید.
-می دونم با این چیزا نمی شه زحمات شما رو جبران کرد ولی خوشحال می شم به عنوان یادگاری از من قبول کنید.با شرمندگی گفتم:
-چه زحمتی؟ من که کاری نکردم
-نفرمائید، مامان برام تعریف کرده که چطور حواستون بهش هست و مواظبش هستید و نمی ذارید تنها بمونه.
با خجالت گفتم:
-نه اینطور نیست. در واقع من باید از عمه خانم تشکر کنم که حواسش به من و آذین هست و نذاشته یه لحظه هم تو این شهر احساس تنهای و غربت کنیم.با خنده گفت:
-باشه حالا شما این و از من بگیرید، بعد خودتون هم به پاس کارهای مامان براش هدیه بخرید و ازش تشکر کن. از رک گویش به خنده افتادم و بسته را از دستش گرفتم و باز کردم. یک شال زیبای سبز رنگ با رگه های سفید و طوسی. از طرح و رنگ شال خیلی خوشم آمد. به نظرم زیبا و شکیل بود.شال را بالا آوردم و گفتم:
-خیلی خوشگله دستتون درد نکنه.
عمه خانم در حالی که قندش را داخل چایی می زد، گفت:
-بهزاد خیلی خوش سلیقه اس. حالا برو سرت کن ببینم رو سرت چطوریه.از پیشنهاد عمه خانم خجالت کشیدم ولی مخالفتی نکردم. از جایم بلند شدم و برای تعویض شال به اتاق عمه خانم رفتم.توی اتاق جلوی آینه ایستادم و شال سیاهی که یادگار روزهای سیاه زندگیم بود از سرم در آوردم و شال سبز را روی موهایم کشیدم و با دقت به صورتم نگاه کردم. زیبا شده بودم. رنگ شال همخوانی زیادی با رنگ پوست صورتم داشت. بهزاد خوب می دانست چه رنگی به صورتم می آید. از این فکر سرخ شدم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا نور راه ما باش...
یارب در سختی ها راهنمای ما
باش و مسیر روشن کن... " آمین "
شبتون بخیر 🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام 😊✋
صبح چهارشنبه تون زیبا ☕️🍁
یادت نره تمام روزهایی که قراره زندگی کنیم
پر از درخت و برگ های در حالِ تغییرن !❤️
درست مثلِ پاییز ...🧡
روز پاییزیتون بخیر و خوشی دوستان🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جرات میگم برای کسایی که توی بچگی مدرسه موشها رو دیده باشن هیچ عروسکی خاطره انگیز تر از این بچه موشها پیدا نمیشه مخصوصا با اون صدای قشنگ صداپیشه ها که انگار صدای خود عروسکه
عروسک محبوب تون توی این مجموعه کدوم بود؟
خودم دم باریک رو خیلی دوست داشتم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امید.... - @mer30tv.mp3
4.6M
صبح 11 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونوزده طبق معمول آذین زودتر از من وارد خانه عمه خانم شد و ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوبیست
از اتاق که بیرون آمدم. صدای عمه خانم بلند شد:
-ماشالله،ماشالله. چه قدر بهت میاد،.پاشم برم برات اسفند دود کنم که مثل ماه شدی.با خجالت به سمت بهزاد چرخیدم تا دوباره از او تشکر کنم ولی برای یک لحظه از نگاه خیره و پر از تحسینش شوکه شدم. بهزاد طوری به من نگاه می کرد که انگار زیباترین دختر روی زمینم. من به این نوع نگاه ها عادت نداشتم. من به این که کسی من را تحسین کند و یا زیبا ببیند عادت نداشتم. من یا همیشه مورد توبیخ و سرزنش دیگران بودم و یا نادیده گرفته می شدم. آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم به سمت آشپزخانه فرار کردم. عمه خانم با دیدن من اسپندگردان را از روی شعله گاز برداشت و دور سرم چرخاندم و همانطور که زیر لب ذکر می گفت به سمت اتاق رفت تا اسپند را دور سر بهزاد و آذین هم بگرداند ولی من که از شدت هیجان و خجالت نفسم بالا نمی آمد همانجا توی آشپزخانه ماندم. به سمت سینک رفتم تا چند تکه ظرفی که توی آن باقی مانده بود را بشورم، باید خودم را سرگرم می کردم تا التهاب درونیم می خوابید. نمی توانستم همان موقع به هال برگردم و با بهزاد رو به رو شوم. نمی دانستم باید چه بگویم و چطور صورت سرخ از خجالتم را توجیح کنم.بلاخره نیم ساعت بعد با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. عمه خانم برای خواندن نماز به اتاقش رفته بود و آذین هم گوشه هال مشغول بازی با پازل جدیدش بود. سینی چای را جلوی بهزاد که سرش را توی گوشی فرو کرده بود، گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
-بفرمائید.چای را از توی سینی برداشت و با لبحند گفت:
-دستت درد نکنه. نوش جانی گفتم و به سمت دورترین مبل رفتم تا روی آن بنشینم ولی بهزاد با دست مبل رو به روی خودش را نشان داد و گفت:
-چرا اونقدر دور می ری؟ همینجا بشین.با کمی خجالت روی مبلی که نشانم داده بود، نشستم و استکان چای خودم را روی میز کوچک کنار مبل گذاشتم. بهزاد کمی از چایش را مزه، مزه کرد و همانطور که نگاهش را از صورتم برنمی داشت پرسید:
-خوبی؟رفتار بهزاد همیشه همین بود ساده و صمیمی و در عین حال مودبانه. با این که همیشه راحت و خودمانی حرف می زد ولی حد و حدود ها را هم رعایت می کرد.
جواب دادم:
-ممنون، خوبم
-کارت تو کارخونه که سخت نیست؟
-نه، خدا رو شکر خوبه
-اگه مشکلی تو قسمتت داری بهم بگو، فردا می رم پیش فرداد، می تونم بگم جاتو عوض کنه.
-نه، مشکلی ندارم همه چیز خوبه سرش را با رضایت تکان داد و گفت:
-خدا را شکر. پس راضی هستی.
-راضی هستم ولی.............ساکت شدم. نمی دانستم باید به او بگویم یا نه. ولی دوست داشتم کسی کمکم کند و از سردرگمی که گریبانم را گرفته بود، نجاتم دهد و بهزاد به نظر گزینه ی خوبی می آمد. نگاه از چشمان پرسشگرش که منتظر ادامه صحبتم بود، برداشتم و با خجالت گفتم:
-می خواستم در مورد یه چیزی ازتون مشورت بگیرم.
-خواهش می کنم من در خدمتم.
-من می خوام یه کار جدید شروع کنم.
-چه کاری؟سعی کردم از حرف های مژده استفاده کنم تا منظورم را بهتر برسانم:
-در واقع نمی خوام به کارم تو کارخونه بسنده کنم. می خوام یه کار جدید انجام بدم. کاری که بتونم توش پیشرفت کنم و آینده ام رو بسازم. نمی خوام تا ابد یه کارگر ساده باشم چشمانش دوباره رنگ تحسین به خودش گرفت:
-این که خیلی عالیه. حالا چه کاری رو می خوای شروع کنی؟لب گزیدم و خجالت زده تر از قبل جواب دادم:
-خوب مشکلم همینه. نمی دونم باید دنبال چه کاری برم. حتی نمی دونم بهتره درس بخونم یا یه هنر و حرفه ای یاد بگیرم و یا حتی وارد یه بزینس بشم. اصلاً نمی دونم چه کاری مناسب هست چه کاری مناسب نیست ولی دلم می خواد یه کاری انجام بدم. یه کاری که زندگیم و تغییر بده. نمی خوام تا آخر عمر درجا بزنم. دوست ندارم ده سال دیگه از این که هیچ تلاشی برای زندگیم نکردم از دست خودم عصبانی و ناراحت باشم. نمی خوام تو آینده خجالت زده آذین باشم که می تونستم زندگی بهتری براش بسازم و نساختم.
-این خیلی خوبه. در واقع تو اولین مرحله که خواستنه رو پشت سر گذاشتی. حالا باید بری سراغ دومین مرحله، یعنی حرکت.خندیدم.
-بدبختی همینه که نمی دونم باید به کدوم سمت حرکت کنم.
-ببین سحر اگه می خوای تو کارت موفق باشی باید کاری رو انتخاب کنی که، اولاً بهش علاقه داشته باشی و ثانیاً استعداد انجام اون کار رو داشته باشی. وگرنه به جواب نمی رسی.زیر لب تکرار کردم:
-علاقه و استعداد.بهزاد کمی به سمتم خم شد:
-بذار برات واضح تر بگم. فرض کن کاری رو انتخاب کردی که علاقه ای بهش نداری ولی استعداد انجامش رو داری. در این حالت احتمالاً کار تا یه جایی به خوبی جلو می ره و شاید حتی بتونی به هدف های اولیه ات هم برسی از اونجای که کارت و دوست نداری و از انجامش لذت نمی بری خیلی زود خسته و فرسوده می شه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوفته
مواد لازم:
✅️ گوشت چرخکرده
✅️ ۲ عدد بادمجان
✅️ ۲ عدد گوجه
✅️ ۴ حبه سیر
✅️ دو عدد پیاز
✅️ ۲ عدد فلفل سبز
✅️ نمک،فلفل سیاه
✅ پولبیبر،آویشن
✅️ ۱ لیوان آرد
✅️ نصف لیوان آب
✅️ نصف قاشق خمیر مایه
✅️ یک پنس نمک
✅️ تخم مرغ برای رومال
✅️ سیاهدانه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f