یه دهه شصتی رو از چی میترسونید؟!
نود درصدتون هیچ ایده ای ندارین قضیه چیه:))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند:"دیگران بر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند."حلاج گفت: "آنها روزهاند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما." شاگردان گفتند:"استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی."
حلاج گفت:"ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
تذکره الأوليا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوشش در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوهفت
کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته بود. مادر من هیچ وقت فرار نکرده بود. او آن زن بلهوسی که دختر و شوهرش را به خاطر مرد دیگری رها کرده بود، نبود.مادرم زنی بود که قربانی یک جنایت شده بود. یک جنایت وحشتناک ولی چرا؟ چرا کسی باید مادر من را بکشد؟ آن هم به آن طرز وحشتناک. دل و روده ام در هم پیچیده و بدنم از فکر اتفاقی که برای مادرم افتاده بود مور مور شد.به سرگرد که با دقت نگاهم می کرد گفتم:
-شما گفتید یه عکس هم بوده سرگرد دوباره در کشوش را باز کرد و این بار کیسه پلاستیکی کوچکتری را که عکسی در آن بود جلویم گذاشت و گفت:
-توی کیف پولش بود.عکس کهنه و فرسوده تر از کارت بود و در جای جای عکس لکه های سفیدی بوجود آمده بود. دور عکس با ناشیگری بریده شده بود معلوم بود کسی این قسمت از عکس را از یک عکس بزرگتر جدا کرده و طوری بریده که درون کیف پول جا بگیرد. آب دهانم را قورت دادم و به عکس زن جوانی که صورتش را به صورت نوزاد پنج، شش ماهه ی خندانی چسبانده بود، خیره شدم. زن با خوشحالی می خندید. نوزاد هم خوشحال بود.با این که هیچ وقت عکسی از مادرم ندیده بودم ولی شک نداشتم که این عکس متعلق به مادرم است و آن نوزاد خوشحال هم خود من هستم. رو به بهزاد که با تاثر نگاهم می کرد گفتم:
-ببین مامانم چقدر خوشگل بوده؟
-آره عزیزم مادرت زن زیبای بوده.با نوک انگشت عکس را نوازش کردم و گفتم:
-نیگا کن ببین چقدر قشنگ صورتش چسبونده به صورت من. معلومه خیلی دوستم داشته.
-شک نکن که عاشقت بوده.لبخند تلخی گوشه لبم نشست. یک عمر با درد این که مادرم دوستم نداشته زندگی کرده بودم ولی حالا می دانستم که او هم مثل همه مادرهای دنیا دخترک کوچکش را دوست داشته و هیچ وقت به خواست خودش من رها نکرده بود.اشک زیر چشمم را پاک کردم و عکس را به سرگرد برگرداندم و گفتم:
-حالا من باید چیکار کنم؟
-الان شما را می فرستیم پزشکی قانونی تا ازتون نمونه بگیرن. بعد تا اومدن جواب آزمایش منتظر می مونیم.سرگرد تلفن را برداشت و از سربازی که ما را به اتاقش راهنمای کرده بود خواست تا من را به پزشکی قانونی ببرد.کارمان در پزشکی قانونی خیلی طول نکشید. ظاهراً سرگرد تمام مقدمات را از قبل فراهم کرده بود که تا پایمان به پزشکی قانونی رسید من را به اتاقی بردند و از من نمونه خون گرفتند.وقتی از در پزشکی قانونی بیرون آمدیم هنوز گیج بودم. بهزاد که خودش هم حال خوبی نداشت گفت:
-می خوای قبل از برگشتن بریم هتل یه کم استراحت کنیم.سرم را به معنی نه بالا انداختم. دوباره گفت:
-می خوای بریم خونه مژده یا نغمه؟خیره در چشمانش گفتم:
-نه، می خوام برم خونه ی داییم.
-خونه ی داییت؟
-باید با داییم حرف بزنم.
-سحر بهتر نیست اول ..........
-نه، همین الان باید با داییم حرف بزنم.بهزاد که متوجه شده بود نمی تواند جلوی من را بگیرد. سرش را به نشانه تائید تکان داد و جلوتر از من به سمت ماشینش راه افتاد.از وقتی سوار ماشین شده بودم اضطراب و دل آشوبیم بیشتر شده بود. آدرس خانه ی دایی را به بهزاد دادم و شیشه ماشین را پایین کشیدم تا شاید هوای آزاد حالم را بهتر کند ولی اصلاً حالم بهتر نشد. حرف های که در آن اتاق شنیده بودم لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. چهره مادرم در آن عکس قدیمی و رنگ و رو رفته مدام جلوی چشمم بود. زن جوانی که صورتش را به صورت نوزادش چسبانده بود و می خندید.باید می فهمیدم بیست و هشت سال پیش در این شهر چه اتفاقی افتاده بود؟ باید می فهمیدم چرا مادرم کشته شده بود و چرا پدرم دروغ گفته بود؟ چرا خانواده مادریم بدون چون و چرا حرف پدرم را پذیرفته بودند؟ آیا هیچ وقت به حرف های پدرم شک نکرده بودند؟ آیا واقعاً شاگرد مغازه ای وجود داشته یا آن هم دروغی از طرف پدرم بوده تا گناه خودش را بپوشاند؟ شاید پدرم هم چیزی از این ماجراها نمی دانست و خودش هم فریب کس دیگری را خورده بود؟ چرا هیچ وقت سعی نکرده بود تا مادرم را پیدا کند؟ شاید هم سعی کرده بود و نتوانسته بود؟ اصلاً چه کسی مادرم را کشته بود؟ آیا کسی با مادرم دشمن بود و یا از مرگش سود می برد؟ مرگ مادرم چه سودی می توانست برای کسی داشته باشد؟ هزاران سوال درون سرم چرخ می خورد و هر لحظه حالم را بدتر، بدتر می کرد.به جلوی در خانه دایی که رسیدیم دیگر تحمل نکردم و قبل از این که بهزاد ماشین را پارک کند از ماشین بیرون پریدم و به سمت خانه دویدم.
باید همین الان با دایی حرف می زدم باید همین الان جواب سوالاتم را می گرفتم وگرنه می مردم.دستم را روی زنگ گذاشتم و بی وقفه زنگ را فشار دادم.قلبم به شدت می زد و بدنم از حرص و اضطراب می لرزید.زن دایی که معلوم بود از این نوع زنگ زدن من عصبی شده پشت آیفون با لحن تندی پرسید:
-کیه؟ گفتم:
-زن دایی باز کن منم سحر.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی!
این بنده چه داند که چه می باید جُست؟
داننده تویی؛ هرآنچه دانی، آن ده...🌱
شبتون بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸یک روز قشنگ
🍃یک دل خـوش
🌺یک لب خنـدان
🍃یک تن سالــم
🌸وگشوده شدن
🍃هزار درخوشبختی
🌺به روی تک تکتون
🍃دعـــــــــای امروزم
🌸برای تک تک شما
🍃روزتون طلایی
🌹شنبهتون زیبا عزیزان🌹
🌷حال دلتون خوبِ خوب🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«قربانت بروم که به قدر تمام درختهایِ دنیا دوستت دارم. چرا که فقط تو و درختها ارزش دوست داشتن دارید. چرا که سبز میشوید. هر سال سبز میشوید و تازه میشوید و سایه دارید و پر از پرنده هستید و نفستان عطر روان است و ریشههایتان در خاک، که جز خاک حقیقی وجود ندارد.»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حق نفس... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 28 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهفت کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوهشت
با باز شدن در وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساختمان دویدم. زن دایی با چادر سفیدی که با عجله به سر کرده بود در ساختمان را باز کرد و خیره به من که با حالی پریشان به سمتش می رفتم، پرسید:
-سحر چی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟
-دایی هست؟
-آره، توی اتاقشه کفشم را در آوردم و زودتر از زن دایی وارد خانه شدم. دایی که با شنیدن سروصدا از اتاقش بیرون آمده بود. با دیدن من در جای خودش میخکوب شد.از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود. مریضی کاملاً از پا درش آورده بود. فقط پیر و شکسته نشده بود. ضعیف و رنجور شده بود. از آن دایی چاق و هیکلی من جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمانده بود. این مردی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن مردقلدری که در آخرین دیدارمان توی صورتم کوبید، نداشت ولی بدن رنجور و قیافه وحشتزده دایی باعث نمی شد که از پرسیدن سوالاتی که به خاطرش به آنجا آمده بودم خود داری کنم. دایی باید جواب من را می داد باید حقیقت را به من می گفت.دایی که هنوز از دیدن من حیران بود، لب زد:
-سحر، خودتی دایی؟
-شما می دونستی؟ شما می دونستی مامانم مرده؟دایی وا رفت. این بار با صدای بلندتری گفتم:
-شما می دونستی مامانم و کشتن.چشمان دایی از تعجب گشاد شد. مشت به سینه کوبیدم و فریاد زدم:
-دایی مامانم و کشتن. گردنشو شکونده و زیر مغازه اش چالش کردن. تو مگه برادرش نبودی؟ تو مگه پشتش نبودی؟ تو مگه غیرت نداشتی؟ چرا مواظب خواهرت نبود؟ چرا وقتی گم شد نرفتی دنبالش بگردی؟ چرا وقتی بهت گفتن خواهرت با یکی فرار کرده نزدی تو دهنشون؟ چرا نگفتی خواهر من از گل پاکتره؟ چرا نگفتی این وصله ها به خواهر من نمی چسبه؟ چرا نرفتی پیش پلیس؟ چرا نرفتی پیداش کنی؟ چرا نشستی و نگاه کردی تا هر تهمتی که می خوان به خواهرت ببندن؟ چرا گذاشتی آبروی مادر من بره؟ تو برادرش بودی؟ تو باید پشتش وایمیسادی؟ تو باید از آبروش دفاع می کردی؟ تو باید تقاص خونش و می گرفتی؟ چرا گذاشتی قاتلش این همه سال راست راست راه بره؟ چرا گذاشتی خون مادرم زمین بمونه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟صدایم از شدت فریادهای که می زدم خش برداشته بود و نفسم به سختی بالا می آمد.ناگهان سرم گیج رفت، جلوی چشمانم سیاه شد و زانوهایم که دیگر توان نگهداری وزنم را نداشت خم شد. صدای فریاد دایی و یا خدا گفتن زندایی همزمان شد با حلقه زدن دستان بهزاد به دور بدنم. همین که بهزاد مرا در آغوش گرفت چشمانم بسته شد و از هوش رفتم.چشم که باز کردم متوجه شدم توی اتاق دوران مجردی نغمه هستم. هنوز سرم گیج می رفت و نای حرف زدن نداشتم. بهزاد به همراه دکتر بدیعی بالای سرم ایستاده بوند. دکتر را از خیلی وقت پیش می شناختم. از همان دوران کودکی که هر وقت مریض می شدم عزیز من را پیش او می برد. بعدها هم که عزیز زمین گیر شده بود و نمی توانست از خانه بیرون برود این دکتر بدیعی بود که برای ویزیت کردنش به خانه عزیز می آمد.دکتر بادیدن چشم های نیمه باز من گفت:
-خوبی خانم خانما.این اسمی بود که آن روزها دکتر به من داده بود. با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد، گفتم:
-من و یادتونه؟دکتر با مهربانی لبخند زد و گفت:
-مگه می شه یادم نباشه. تو تنها نوه عزیز خانم بودی که بهش سر میزدی و مواظبش بودی.راست می گفت با این که بیماری عزیز بعد از عقد من و آرش شروع شده بود ولی من در تمام آن شش ماهی که عزیز توی بستر بیماری افتاده بود کنارش بودم و از او مواظبت می کردم. دکتر ادامه داد:
-عزیز خانم خیلی دوست داشت و همیشه نگران آینده ات بود.در این که عزیز دوستم داشت شک نداشتم حتی مطمئن بودم که تمام سعی اش را هم برای این که من زندگی خوبی داشته باشم کرده بود ولی متاسفانه راهش را درست انتخاب نکرده بود. شاید بلد نبود و شاید این تنها کاری بود که از دستش برمی آمد هر چند حالا دیگر هیچ کدام از این ها مهم نبود. او مرده بود مثل مادرم. مادرم. مادر بیچاره ام.صدای دایی از دور دست به گوشم رسید که از دکتر می پرسید:
-حالش خوبه دکتر؟
-خوبه ولی برای این که خیالتون راحت بشه به سرمش یه آرام بخش می زنم که چند ساعتی بخوابه. هر چی بیشتر استراحت کنه براش بهتره.گرمای دستهای بهزاد را که روی پیشانیم حس کردم آرام گرفتم و به خواب رفتم. وقتی دوباره بیدار شدم نغمه بالای سرم بود. با دیدن چشم های بازم لبخند زد و گفت:
-بلاخره بیدار شدی؟ کم کم داشتم نگرانت می شدم.نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم:
-بهزاد کو؟
-با بابا رفتن اداره آگاهی
-اداره آگاهی؟
-آره بابا می خواست خودش با افسر پرونده مامانت حرف بزنه.پوزخندی زدم و گفتم:
-فکر کرده دروغ می گم.نغمه اخم کرد:
-این طور نیست. فقط می خواست از جزئیات خبردار بشه.آهی کشیدم و گفتم:
-دیگه چه اهمیتی داره اون موقع که باید پیگیری می کرد، نکرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_آلو
مواد لازم:
✅️ مرغ
✅️ یک عدد پیاز
✅️ ده عدد آلو
✅️ ۲قاشق زرشک
✅️ یک قاشق رب گوجه
✅️ یک قاشق رب انار
✅️نمک و فلفل و زردچوبه
✅️شکر به مقدار دلخواه
✅️یک قاشق زعفران
✅️به مقدار لازم روغن
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1021_54165184291784.mp3
9.6M
🎶 نام آهنگ: گذشت
🗣 نام خواننده: سیاوش قمیشی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f