eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یادش بخیر یه روزهایی میگفتیم کی این درس ها تموم میشه کی راحت میشیم ولی الان دوست داریم برگردیم به همون دوران مدرسه . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوچهار   به ساعت نگاه کردم نزدیک دوازده ظهر بود از جا
من احساس کردم توجه خانم و عمه سارا جلب شده می تونستم بفهمم که  هر دوی اونا ذهنیتی از یک زندگی فقیرانه برای من داشتن طوری که می شد از نگاه هاشون به دور اطراف و خونه اینو فهمید.مامان نمی تونست جلوی خودشو بگیره و هیجان زده از اونا پذیرایی می کردخانجونم دهن گرمی داشت و خیلی زود توست با خانم ارتباط بر قرار کنه  و همه گرم صحبت شدن اما از همه چیز حرف  می زدن جز در مورد من و نریمان اینکه اینقدر زود مجلس ما گرم شد هم برام خیلی عجیب بود حتی اونشب  بدون تعارف پیشنهاد شام رو هم قبول کردن و این احساس صمیمیتی تا اونجایی پیش رفت  که وقتی مامان شام رو میاورد نادر و نریمان و خواهر برای آوردن غذا رفتن به آشپزخونه خب  هر دودست من زخم بود  خانجون و خانم بیشتر رشته ی کلام رو دستشون گرفته بودن و مامان و خواهر کلی  از هم خوششون اومده بود و با هم حرف می زدن در حالیکه من مدام اونچه که بهم گذشته بود تا به اینجا رسیدم رو توی ذهنم مرور می کردم تا وقتی دور میز برای خوردن شام جمع شدیم نریمان گفت من که فقط لوبیا پلو می خورم عالیه سارا خانم گفت پس قبلا هم خوردی که می دونی خوشمزه اس گفت بله دوبار دیگه نصیبم شده بود خانم گفت هر کس دست پخت مادر زنش رو دوست داشته باشه خوشبخت میشه و همه خندیدن انگار این خواستگاری  نه گفتگویی ونه به  اجازه ای نیاز داشت و اینطور که به نظر می رسید همه این کارو شدنی می دونستن اما چیزی که اونشب من فهمیدم این بود که نریمان مناسبت ترین آدمیه که می تونستم توی زندگیم انتخاب کنم با وجود ثروت زیادی که داشت آدم خاکی و افتاده ای بود که حتی یک ذره تکبر در وجودش نبود نادر خندید و گفت پس نریمان خوش بحالت شده تو هر غذایی رو که هوس کنی خانم صفایی برات درست می کنه معلومه که دوستت دارهمامان هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خیلی زیاد من آقانریمان رو دوست دارم ماشاالله خیلی آقاست خدا بهتون ببخشه خواهر گفت دو طرف اس چون همه ی ما هم پریماه رو دوست داریم واقعا دست تون درد نکنه با این دختر شایسته ای که بار آوردین خانم همینطور که غذا می خورد گفت فقط یک خواهش ازتون دارم اگر موافق این ازدواج هستین شرایط تون رو بگین ما هم فقط یک شرط داریم اجازه بدین قبل از اینکه عمه و برادرش برن نامزد بشن خانجون گفت وای قربون تون خانم سالارزاده این چه حرفیه دختر و پسر توی یک خونه اونم نامزد ؟ نه نمیشه وقتی از هم جدا باشن یک مدت نامزدی طول بکشه اشکال نداره ولی وقتی توی یک خونه باشن کار درستی نیست به هر حال دوتا جوون هستن اجازه بدین به موقعش عقد کنن نامزدی معنی نداره گفتم وا ؟ خانجون چی دارین میگین ؟ من الان مدت هاست که اونجا زندگی می کنم گفت نه نمیشه اگر می خواین نامزدی بگیرین باید پریماه تا عقد برگرده خونه من که  اصلا اجازه نمیدم فردا مردم هزار تا حرف درست می کنن میگن دختر نامزد کرده رو برداشتن بردن حالا نمی دونن که وضعیت ما چطوریه نریمان با لحن جدی گفت راست میگن خانجون چه معنی داره ؟ دختر و پسر نامزد باشن اونم توی یک خونه ؟ اصلا عاقد میاریم عقد می کنیم عروسی رو هم جلو میندازیم.خیلی زود بی خودی برای چی صبر کنیم ؟مامان گفت ای بابا اینطوری نمیشه زود یعنی کی ؟هنوز ما پدرتون رو ندیدیم حرف نزدیم تازه  ما کار داریم باید جهازش رو آماده کنیم خواهرش بیاد خانم گفت خانم صفایی شما نگران هیچی نباش زیادم سخت نگیر اصل کار اینه که دختر و پسر همدیگر رو می خوان نامزدی رو توی باغ می گیریم شما هم هر چند تا مهمون دلتون می خواد دعوت کنین به نظرم اونجا بهتره حالا هر طوری صلاح می دونین من خودم عاقد خبر می کنم که رسمی عقدشون کنه بعد که نادر و سارا رفتن می شینیم و در مورد مراسم شون حرف می زنیم شما چند تا مهمون دارین ؟ مامان گفت نمی دونم والله اصلا بهش فکر نکرده بودم.پریماه تو موافقی ؟ نریمان فورا با خنده و شوخی گفت خب از اون نپرسین خانجون باید نظرشون رو بگن خانجون گفت آره اگر عقد رسمی بشه خیال همه راحتره چون در غیر این صورت من اجازه نمیدم بیاد خونه ی شما زندگی کنه آخه پس کی شرط و شروطمون چی میشه همینطوری که دختر نمیدن خانم گفت من شما ها رو آدمای خوبی تشخیص دادم رک و راست بگین ازمون چی می خواین اما به نظرم اینطوری بهتره که  شما هر کاری از دستتون بر میاد بکنین ما هم همینطور خاطرتون جمع باشه کم نمی زاریم دیگه نه ما گله ای داشته باشیم نه شما فقط می مونه مهرش که اونو بفرمایید مامان گفت ای وای من اصلا بهش فکر نکردم نمی دونستم امشب کار به اینجا می کشه نریمان گفت اونم اگر اجازه بدین من و پریماه با هم حرف می زنیم هر چی بخواد مهرش می کنم خانم گفت منم قسمتی از باغ رو پشت قباله اش میندازم شاید این عجیبترین خواستگاری بود که تا اون زمان اتفاق افتاده بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن که جای حرفی باقی نمونده بود.وقتی شام تموم شد مامان یک سینی چای آورد و همینطور که تعارف می کرد خانم گفت بزار روی میز هر کس بخواد خودش بر می داره وقت نداریم ما باید زودتر بریم وگرنه توی راه می مونیم بشین باهات حرف دارم مامان نشست خانم گفت بگو عزیزم حرف آخرت رو بزن مامان گفت والله نمی دونم اجازه بدین با پریماه و خانجون حرف بزنیم بهتون خبر میدم حدود ساعت هشت و نیم بود که خانم بلند شد و گفت پس دیگه ما بریم و خودمون رو آماده کنیم دیر راه بیفتیم یخبندون بیشتر میشه و رفتن سخت نریمان گفت حاضر شو پریماه مامان با اعتراض گفت نه تو رو خدا بزارین بچه ام امشب بمونه من خیلی وقته ندیدمش ما هم باید با هم حرف بزنیم خانم گفت حرف حساب جواب نداره ولی فردا میایم دنبالت گفتم باشه خانم فردا میام نریمان دست دست کرد تا همه از اتاق بیرون رفتن و اومد نزدیک من و گفت پریماه می خواستم یک چیزی بهت بگم خواهش می کنم ناراحت نشو گفتم چی شده ؟ بگو گفت امشب چشمت از همیشه سبزتر بود و می درخشید و با یک لبخند ادامه داد دعوام نکنی شب بخیر.نریمان که از در بیرون رفت مثل اینکه از یک خواب بیدار شدم دلم شور افتاد نه حرفی زده بودم و نه اظهار نظری کردم به خودم اومدم و فکر کردم داری چیکار می کنی پریماه ؟ تو واقعا می خوای با این وضع و با این عجله به عقد نریمان در بیای ؟ بدنم سست شده بود وسرم گیج رفت و دیگه به بدرقه ی اونا نرفتم و روی یکی از مبل ها ولو شدم خانجون متوجه شد و اومد نزدیک من نشست و گفت چیه مادر ؟ حالت خوبه ؟نمی خوای زن این بشی ؟ هنوز یحیی رو می خوای ؟ گفتم چی دارین میگین خانجون یحیی کیه دیگه ؟ فکر می کنم آیا ما داریم کار درستی می کنیم که به این زودی عقد کنیم ؟ اگر شما رضایت بدین همون نامزد بشیم بهتر نیست ؟ گفت تو هنوز خامی جوونی نمی فهمی و نمی دونی که ممکنه چه چیزایی پیش بیاد دنیاس دیگه اومدیم و یک اتفاقی افتاد و نشد حالا بیا جواب فک و فامیل رو بده وقتی تو توی اون خونه باشی مردم چی میگن ؟خودت بگو دیگه نمی تونی سرت رو بلند کنی؟از اونجا رونده از اینجا مونده میشی همین حشمت به کلاغ های کور آسمون نشونت میده اونوقت کی می خواد راه بیفته و برای همه توضیح بده که والله دختر ما نجیبه نه مادر صلاح نیست یا نامزد نکنین یا برگرد خونه و یا عقد بشو که خیال همه راحت باشه من با این دوتا چشمم خیلی چیزای باور نکردنی توی این دنیا دیدم آدم حتی نمی تونه به پسر خودشم اعتماد کنه هر آن ممکنه اونم سر آدم کلاه بزاره بی چشم رو انگار نه انگار که مادر داره بازم صفت یحیی میاد و التماس می کنه که به عروسیش برم ولی از حسن خبری نیست یک وقتا فکر می کنم دارم خفه میشم یعنی من حسن رو شیر دادم ؟ که اینطور بی صفت بار اومده یادش رفت چقدر حسین بچه ام دستشو گرفت یادش رفت خرج زندگیشو داد و یک عمر براش پدری کرد حالا اسم بچه های برادرشو نمیاره آره مادر به هیچ کس نمیشه اعتماد کامل داشت زندگی یک طوریه که هر آن ممکنه آدما عوض بشن گفتم درست مثل یحیی کی فکرشو می کرد یک روز گوشه ی همین حیاط منو اونطوری کتک بزنه شما راست میگن عقد کنیم بهتره یا اصلا نامزدم نکنیم نمی دونم گیج شدم مامان از بدرقه ی اونا اومد توی پذیرایی با لبی خندون گفت چقدر سرده خیلی خوب شد همشون تشکر کردن مخصوصا نریمان بچه جلوی خانواده اش سرافراز شده بود خانجون گفت آره خوب شد خانواده ی خوبی هم بودن دیگه پریماه چی می خواد ؟ حالا اگر یحیی اومد به نظرتون بگم که پریماه داره عروسی می کنه و خیالش راحت بشه و کلا دل بکنه ؟مامان فورا گفت ای وای نه تو رو خدا فعلا صداشو در نیارین ممکنه یک کاری دستمون بده گفتم شما که گفتین یحیی اینجا نمیاد ؟ ازشون خبر ندارین ؟ خانجون گفت نمیاد نه گفتم اگر اومد و وقتی در مقابل نگاه پرسشگر من قرار گرفت ادامه داد خب گاهی به من سر می زنه یک حال و احوالی می کنه و میره بچه دلش می خواد توی عروسیش باشم اصرار می کنه ولی من دلم نمی خواد چشمم به حسن و زنش بیفته مامان سری با افسوس تکون داد و گفت خانجون واقعا که به خدا آلو توی دهن شما خیس نمی خوره صد بار ازتون خواهش کردم التماس کردم به پریماه حرفی نزنین بازم نتونستین؟گفتم خب مادر من چرا نگفتین اون با چه رویی میاد در این خونه رو می زنه شما هم می زارین بیاد ؟ آفرین به شما اصلا چرا منو نگه داشتین بهتون گفتم تا بعد از عروسی یحیی ازمن نخواین که اینجا بمونم نمی خوام دوباره باهاش روبرو بشم.مامان گفت نترس اگر یک وقت اومد راهش نمیدم به خدا به ارواح خاک حسین نمی خواستم راهش بدم تا حالام هم به خاطر خانجون که دل تنگه گذاشتم بیاد تو ولی خودم باهاش روبرو نشدم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینم یه مدل از ژست گرفتنای نسل ما که همگی برا عکس جمع میشدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوشش نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن ک
حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت اومد تو برو قایم شو چند دقیقه می شینه و میره خب حالا دیگه حرفشونزنیم بگین چیکار کنیم برای عقد خانجون به نظرتون چقدر مهر کنیم ؟ خانجون گفت اینطور که از پریماه حرف می زنن و میگن داره براشون کار می کنه و بعد از این در آمد خوبی داره حتما برای اونا هم سود زیادی داره پس باید مهرشو حسابی بالا بگیم گفتم وا خانجون این چه حرفیه سود داره چیه ؟ یک طوری میگن که انگار برای سود می خوان من زن نریمان بشم نه خانجون نمی خوام اگر تونستم باهاش زندگی کنم که هیچ اگر نتونستم خودم عرضه دارم خرج خودمو در بیارم بزارین هر چی خواستن خودشون بگن.دیگه برای امشب بسه من میرم بخوابم خانجون گفت برو زیر کرسی بخواب اتاقت سرده گفتم به فرید قول دادم پیشش بخوابم میرم اتاق پسرا پیش اونا وقتی رختخوابم رو بردم و انداختم فهمیدم که هنوزم اون خونه برای من بوی غم میده و خاطرات تلخ دست از سرم بر نمی داره سرمو که گذاشتم روی بالش یاد روزهای بچگیم افتادم همه با هم توی حیاط بازی می کردیم و یحیی فقط به این فکر بود که مراقب من باشه هرکس اذیتم می کرد اولین اسمی که به زبونم میومد یحیی بود که به دادم برسه و باز یاد شبی که آقاجون فوت کرد و من تمام خونه رو گشتم و نفهمیدم مامانم کجاست و چرا با اون همه سر و صدا خبری ازش نیست از این دنده به اون دنده می شدم وکلافه بودم باید فراموش می کردم ولی چطور مگه دست خودم بود ؟ و اینو فهمیدم که به این زودی نمی تونم توی این خونه راحت باشم صبح وقتی مامان فرهاد رو برای رفتن به مدرسه بیدار کرد خم شد و صورتم رو بوسید فرید رو بغل کرد و با خودش برد می دونستم برای چی این کارو کرده اون می خواست بخوابم و بچه مزاحم من نشه دلم برای اونم می سوخت در واقع داشت هرکاری از دستش بر میومد می کرد تا من راضی باشم و اینو خوب می فهمیدم دوباره خوابم برد در حالیکه دوقطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد وقتی بیدار شدم ساعت نه بود صبحانه خوردم و رفتم به اتاقم تا هر چیزی که مال من بود و لازم داشتم جمع کنم خیال داشتم به این زودی ها به اون خونه بر نگردم نزدیک ظهر در خونه رو زدن مامان گفت به خدا نریمانه دیشب به من گفت از اون لوبیا پلو برای منم نگه دارین ممکنه اومده باشه فورا رفتم به اتاقم تا بلوز و شلوارم رو در بیارم و لباس بپوشم و آماده بشم در ضمن از پنجره به در حیاط هم نگاه می کردم که قلبم از جا کنده شد یحیی رو دیدم که با مامان حرف می زنه می شد فهمید که نمی خواد راهش بده ولی اون داشت اصرار می کرد در اتاقم قفل نداشت دویدم تو اتاق پسرا و در رو بستم نوید زد به در که پریماه منم بیام گفتم برو داداش جون من یکم بخوابم صدات می کنم شروع کرد به گریه کردن گفتم فرید عزیزم برو پیش خانجون ولی صدای گریه اش رو می شنیدم دعا می کردم که مامان موفق بشه ویحیی رو رد کنه بره ولی کمی بعد صداشو شنیدم که به فرید گفت خوبی فرید جان ؟چرا گریه می کنی ؟ بچه که از حال ما بزرگتر ها بی خبر بود گفت آخه پریماه در رو بسته و باز نمی کنه می خوام برم پیشش ناله ای از گلوم خارج شد و گوشم رو گذاشتم به در سکوت بود هیچ صدایی نمی اومد حتی فرید هم حرف نمی زد بازم گوش دادم نه هیچ خبری نبود از سوارخ کلید نگاه کردم کسی توی هال نبودپشت در نشستم تا یحیی بره بعدافهمیدم که مامان فرید رو برده توی اتاقشو و یحیی هم رفته بود توی اتاق خانجون نزدیک یک ربع ساعت طول کشید ولی برای من مثل ده سال گذشت داشتم عذاب می کشیدم مثل اینکه یکی داشت شکنجه ام می داد و بیشتر مصمم شدم که با نریمان ازدواج کنم تا قال این قضیه کنده بشه و اینجا بود که فهمیدم دیگه هیچ حسی به یحیی ندارم و واقعا دلم می خواد هرگز باهاش روبرو نشم که یکی با انگشت زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه ؟ میشه چند دقیقه به حرفام گوش کنی ؟ زیاد وقتت رو نمی گیرم قول میدم سکوت کردم دو ضربه ی دیگه زد به در و گفت خواهش می کنم فقط دو دقیقه آروم در رو باز کردم ولی سرم پایین بود و دلم نمی خواست به صورتش نگاه کنم گفت سلام با سر حواب دادم گفت بیام توی اتاق ؟از جلوی در رفتم کنار و گفتم بیا ولی زود تمومش کن گفت منو ببخش اونشب کار وحشیانه ای کردم و خودم خیلی ناراحتم من نمی خواستم تو رو از دست بدم ولی فهمیده بودم که یکی دیگه رو می خوای و از من گذشتی پس به حرف مامانم گوش دادم و دارم زن می گیرم چون می دونم که دیگه تو پیشم بر نمی گردی ولی عشق تو تا ابد توی دل من می مونه همین باید اینو بهت می گفتم گفتم وایسا پیاده شو با هم راه بریم بازم داری بهم تهمت می زنی یکبار فقط یکبار به حرف من گوش کن؛وقتی کسی رو می خوای باید باورش کنی قبولش داشته باشی حالام داری بهترین کارو می کنی که میخوای ازدواج کنی ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚‍♀🌙 شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن. رازهایت بگو..او آماده شنیدن است. شبتون ناب😍 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر صبح را به عشق خلق یک زندگی شگفت انگیز آغاز کن و خدا را به خاطر بیداری و هشیاری ات شکر کن و بگو من آماده ام برایِ خلق یک روز خوب و پر حاصل ..    صبحتون پراز حال خوب ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی های مدرسه رو یادته؟ درس حرفه و فن درس علوم روزنامه دیواری هایی که درست میکردیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم های بزرگ... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 19 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهفت حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت
چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسانی که از پشت بهمون خنجر زدن زندگی کنم حالا برو برات آرزوی خوشبختی می کنم گفت بهم بگو دیگه دلت پیش من نیست ؟ گفتم نه نیست از همون موقعی که بازو هامو فشار می دادی و منو می کوبیدی به دیوار با هر ضربه که محکم تر و محکم تر می شد مهرت از دلم بیرون رفت و نمی تونم تو رو ببخشم برای همیشه بغض کرد و روشو برگردوند و یکم مکث کرد و بدون خداحافظی رفت و در خونه رو زد بهم خانجون و مامان پشت در بودن و حرفامون رو گوش می دادن , فورا اومدن که دلداریم بدن که باز صدای در اومد مامان گفت خانجون ناراحت نشین دیگه راهش نمی دم اون دوباره برگشت می ترسم یک کاری دستمون بده , خانجون گفت ای خدا از دست این بچه ها بزار خودم برم در رو باز کنم نزارم بیاد و رفت و من گوشه ی اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم مامان در اتاق رو بست زیر لب گفتم ای لعنت به من کاش دیشب نمونده بودم که مامان هراسون وارد شد و گفت پریماه بیا نریمان اومده نگفتم ناهار میاد ؟ سرمو بلند کردم و گفتم واقعا اومده ؟ گفت آره مادر پاشو فقط خدا کنه یحیی رو ندیده باشه توی مهمون خونه اس خانجونم باهاش رفته اونجا زود باش خانجون نمی تونه جلوی دهنشو نگه داره خودت برو تا من چای بیارم یکم پشت در ایستادم تا بتونم غمی که توی صورتم نشسته بود پنهون کنم تا وارد اتاق شدم نریمان بلند شد و با خنده گفت ببخشید دیگه من زود اومدم که به یخبندون ..تو چته ؟ چی شده ؟ خانجون پریماه چشه ؟ گفتم چیزیم نیست نگران نشو حالم خوبه و با یک لبخند زورکی ادامه دادم اتفاقا خیلی کار خوبی کردی منم وسایلم رو جمع کرده بودم مامانم گفت که ممکنه به خاطر لوبیا پلو ناهار بیای خانجون که سعی می کرد منو توجیه کنه گفت خب معلوم دیگه دختر جوونه و یک مرتبه با کسی که قرار نبود و دلش نمی خواست داره شوهر می کنه اونم به این سرعت هر کس باشه اینطوری میشه احساس کردم نریمان وا رفت و با حالتی که انگار یک غم بزرگ به دلش نشسته سکوت کرد و سرشو انداخت پایین خانجون بازم دسته گل به آب داده بود و می دونستم که نریمان فکرش رفته طرف یحیی نزدیکش نشستم نمی دونستم چی بگم تا از دلش در بیارم هم اینکه شک کرده بودم که یحیی رو دیده باشه گفتم خانجون ببخشید من نمی تونم به مامان کمک کنم داره ناهار رو میاره گفت آره آره من میرم بهش کمک می کنم شما ها راحت باشین تو پیش آقا نریمان باش نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی غم زده پرسید تو واقعا ناراحتی ؟ دلت نمی خواد زن من بشی ؟ نکنه هنوز تردید داری ؟ گفتم نریمان خواهش می کنم به حرف کسی گوش نکن خانجون نظر خودشو میگه از دل من خبر نداره اگر نمی خواستم زنت بشم نمی شدم باور کن برای این ناراحت نیستم خودم خواستم اگر نه که قبول نمی کردم آخه پیش پای تو یحیی اومد اینجا برافروخته شد و گفت اون که داره ازدواج می کنه پس چرا راه میفته دم به دقیقه میاد اینجا ؟گفتم چه می دونم والله به هوای خانجون دلش می خواد توی عروسیش باشه نمی دونست من اینجام گفت اذیتت که نکرد ؟گفتم نه تازه ازم معذرت هم خواست ولی من نمی بخشمش به خودشم گفتم حرفاشو زد و رفت ولی من یاد اونشب افتادم و حالم بد شد خوب شد تو اومدی راستش منم مثل تو هر وقت باهات حرف می زنم حالم بهتر میشه گفت پریماه عقد کردیم یک مدت نیا اینجا بزار حالت خوب بشه و نسبت به اون بی تفاوت بشی گفتم باشه خب حالا تو بگو ببینم خانم و عمه در مورد ما چی گفتن نریمان که یکم حالش بهتر شده بود گفت تو فکر کن وقت حرف زدن داشتیم چقدر خوب شد که تو دیشب نبودی وقتی رسیدیم بابام اونجا بود و بهش گفته بودن که ما کجا رفتیم دیگه خودت حدس بزن چی شد من نادر رو می کشیدم عمه سارا و کامی بابا رو که همدیگر رو نزنن این یکی دو روزم تموم بشه نادر بره دیگه صبرمنم داره تموم میشه گفتم خب اگر با ازدواج ما موافق نبودن چیکار کنیم ؟ گفت نباشه مگه من از اون اجازه می خوام ؟ تو رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم.گفتم بالاخره نمیشه که پدرته وای راستی خانم حالش چطوره؟ گفت نمی دونم دیشب که خوب نبود منم صبح خیلی زود رفتم کارگاه بعدم یک سر به طلافروشی و یک سر به کالری زدم ولی ماشینم راه افتاد و خودش اومد در خونه ی شما من دیدم یک نفر هم قد و قواره ی یحیی داره میره ولی نخواستم باور کنم که این همه پر رو باشه و خجالت نکشه بازم بیاد در خونه ی شما گفتم نریمان تو رو خدا دیگه نسبت به اون حساس نباش اون پسر عموی منه ممکنه بازم با هم روبرو بشیم ولی من دیگه نسبت به اون هیچ حسی ندارم حرفم رو باور می کنی ؟ گفت معلومه من همه ی حرفای تو رو باور دارم ولی یک خبر بد دیگه ام دارم نمی دونم چطوری بهت بگم گفتم تو رو خدا بگو دیگه طاقت ندارم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۲۰۰گرم گوشت ✅ ۳۰۰گرم لوبیاسبز ✅ دوعددهویج ✅ دوعددسیب زمینی ✅ سه عدد گوجه ✅ دوعدد پیاز ✅ نمک فلفل وزردچوبه ✅ ادویه کاری بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
491_28699697632338.mp3
6.94M
اندی چه احساسی قشنگی🥹💖 بسیار زیبا شاد عاشقانه 🫂 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجله اطلاعات هفتگی مربوط به سال 1334 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهشت چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسا
گفت بابام داره با اون دختر ازدواج می کنه و مثل اینکه رفته خواستگاری و قبول کردن بعد از این یکی از مشکلات ما همینه گفتم باشه بزار زندگیش رو بکنه از الان فکرای بد نکنیم بهتره ولی هر اتفاقی بیفته من کنارتم چشمهاش برق زد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت می دونم که می تونم روی تو حساب کنم ولی نمی خوام تو اذیت بشی که مامان و خانجون ناهار رو آوردن راستش من اینو فقط برای رضایت نریمان گفتم ولی خودمم نمی دونستم می تونم از پس اون همه مشکلی که در انتظارم بود بر بیام یا نه به سارا خانم قول داده بودم از خانم مراقبت کنم به خواهر قول داده بودم به پرستو طراحی یاد بدم و خاطرنریمان و جمع می کردم که کنارش می مونم و در مقابل کارای پدرش تنهاش نمی زارم حالا اینا در مقابل تعهدی که به خانواده ی خودم داشتم چیز زیادی نبود اما آیا می تونستم از پس همه ی اینا بر بیام ؟مامان ناهار درست نکرده بود و همون غذاهای شب قبل رو گرم کرد و آورد سر میز ولی نریمان بازم با لذت خورد و بلافاصله گفت ببخشید خانم صفایی ما دیرمون شده یک کارایی داریم که باید با هم انجام بدیم خدمت تون عرض کردم نادر میخواد بره و هنوز کاراش آماده نیست با اینکه فکر نمی کردم مامانم از این حرف نزیمان چیزی متوجه شده باشه گفت راست میگن می فهمم ولی ما کی حرف بزنیم ؟ نریمان گفت البته من بهتون تلفن می کنم یا میام خدمت شما هر امری داشته باشین روی چشمم ولی نگران مهمونی عقد نباشین اگر موردی نداره یکشنبه صبح احمدی رو می فرستم دنبالتون تشریف بیارین آدرس دقیق رو هم میدم که مهمون هاتون گم نشن فقط بفرمایید چند نفر هستین مامان گفت وای دوشنبه عید غدیره عروسی یحیی هم همون شبه من فقط می تونم چند نفر از فامیل خودم رو دعوت کنم چون فامیل های باباش میرن به عروسی یحیی خانجون با خونسردی گفت چه بهتر هر چی بی سر و صدا تر باشه خیالمون راحت تره می خوایم یک عقد ساده بکنیم فقط برای اینکه فردا حرف و سخنی توش در نیاد دونفر هم فهمیدن کافیه نریمان گفت می خواین اصلا خودمونی باشه ؟ما فعلا کسی رو دعوت نمی کنیم گفتم آره من دلم نمی خواد زیاد مهمون داشته باشیم چون شلوغ میشه و فرداشم مسافر داریم خودمون باشیم اینطوری بهتره خانم نظرش چیه؟ گفت فکر نمی کنم براش مهم باشه چون بعدا می خوایم عروسی مفصل بگیریم مامان گفت آره وقت تنگه من فقط به گلرو خبر بدم با عمه اش اینا بیان و با یک توافق بین خودمون من رفتم به اتاقم تا وسایلم رو بردارم اما دوتا مورد ذهنم رو در سخت گیر گرده بود اول اینکه من خیلی نگران عکس العمل آقای سالارزاده بودم می ترسیدم از اینکه روز عقد آبرو ریزی راه بندازه و دوم اینکه عروسی یحیی و عقد من توی یکشب اتفاق افتاده بود و تا اون موقع متوجه اش نبودم با دوتا ساک بزرگ برگشتم در حالیکه کاملا از صورتم معلوم بود که سر حال نیستم با مامان و خانجون و بچه ها خداحافظی کردم و نریمان فورا هر دو ساک رو ازم گرفت و راه افتادیم حس خوبی نسبت به اون پیدا کرده بودم احساس نزدیکی که طعمش برام شیرین بود احساس داشتن یک پناهگاه امن مثل زمانی که آقاجونم بود و این حس امنیت رو بهم می داد نریمان مردی بود که می تونستم بهش اعتماد کنم هر زنی هر چقدر هم قوی و با اراده باشه طبق غریزه ای که خداوند برای بقای نسل در وجودش گذاشته از حمایت یک مرد لذت می بره وقتی نشستیم توی ماشین و راه افتادیم گفت پریماه من خیلی خوشحالم گفتم بابت چی ؟ نگاهی به من کرد و گفت بابت چی ؟فکر می کردم چیز دیگه ای بگی گفتم مثلا ؟ گفت که بگی منم خوشحالم گفتم خوشحال ؟راستش نمی دونم نریمان خوشحالم یا نه؟ ولی می دونم از کاری که می کنم مطمئنم و حس خوبی دارم ببین می خواستم باهات حرف بزنم با اینکه قبلا بهم قول دادیم از خانواده هامون حمایت کنیم ولی من می خوام پول خودمو داشته باشم و خانواده ام رو از نظر مالی خودم تامین کنم نمی خوام تو بی رویه هر کاری دلت خواست بکنی گفت باشه من برات یک حساب باز می کنم پولت رو می ریزم همون جا دیگه خودت می دونی اینطوری خوبه ؟ خیالت راحت شد ؟ حالا خوشحالی؟خندیدم و گفتم داری بهم تلقین می کنی ؟ نریمان من هنوز درست نمی دونم دارم چیکار می کنم حتی نمی دونم تو چند سال داری ؟ گفت مگه مهمه ؟ من بیست و نه سال دارم میرم توی سی سال بهم نمیاد نه؟گفتم نه فکر می کردم کمتره پرسید تو دقیقا چند سالته هر چند حدس می زنم گفتم منم بیست سالمه گفت ولی تو که تازه دیپلم گرفتی با یک لبخند گفتم باورت میشه من توی ابتدایی یکسال مردود شدم اصلا مدرسه رو دوست نداشتم آقاجونم هم پشتم بود و می گفت به بچه فشار نیارین. آخه مامانم یک بچه بعد از من از دست داد و دکترا گفته بودن دیگه باردار نمیشه شده بودم ته تغاری آقاجونم دست و دلش همیشه برای من می لرزید ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سال بعدم فرید ولی بازم من همون طور عزیز بابا بودم گفت هنوز عزیز همه هستی فورا حرف رو عوض کردم و و گفتم نریمان قبل از اینکه برسیم خونه میشه در مورد پدرت حرف بزنیم ؟ بگو با آقای سالار زاده چیکار کنیم ؟ من نمی خوام بدون رضایت اون زنت بشم یعنی می ترسم اختلافی پیش بیاد گفت تو نگران نباش اون رضایت که داره اما در صورتیکه ما زن اونو بپذیریم توی عقدش شرکت کنیم و قربون صدقه اش بریم اونم همین کارو می کنه پس ولش کن بی خیالش بشو تازه من اونم می شناسم کاری نمی کنه که من و تو رو ناراحت کنه چون خودش می دونه که با من طرف میشه تو فکر می کنی برای چی به من کاری نداره ؟ همش سر بسر نادر می زاره ؟ برای اینکه خرجیش دست منه نخوام بهش بدم گیر می کنه مخصوصا حالا که داره زن می گیره برای همین تو نگران نباش بهش میگم اگر اومد که هیچ مثل قبل هزینه هاشو میدم اگر با ما راه نیومد که بره برای خودش زندگی کنه گفتم حالا نمیشه شما ها هم برای مراسم اون برین ؟بالاخره این کارو که می کنه پس چرا لجبازی می کنین ؟ گفت پریماه به خدا دلم براش می سوزه این دختر به دردش نمی خوره ولی می دونم که حالا قبول نمی کنه و خودشو میندازه توی درد سر ؛ ما دخالت نداشته باشیم بهتره فردا اون زن مدعی من میشه می فهمی چی میگم ؟گفتم نمی دونم هر طوری صلاح هست همون کارو بکن گفت می دونی داریم کجا میریم ؟ گفتم مگه نمیریم عمارت ؟ گفت اول میریم کالری نادر اونجاست توام اونجا رو ببین و برای مراسم عقد هر چی خواستی بپسند گفتم وای نه من چیزی نمی خوام گفت چرا می خوای تازه برات یک خبر خوبم دارم صبر کن وقتی رسیدیم می فهمی گالری از اونی که فکرشو می کردم خیلی بهتر بود ویترین ها ی بزرگ پر از جواهرات خیره کننده احساس کردم من نریمان رو دست کم گرفتم چون واقعا هرگز به دارایی های اون فکر نکرده بودم نریمان رو فقط به خاطر خوبی هاش می خواستم اون روز با اصرار نادر و نریمان یک گردنبند انتخاب کردم و خبر خوب اونم برام ساختن دوتا حلقه ای بود که طرحش رو خودم داده بودم حلقه ها رو بهم نشون داد و گفت خیلی وقته ساخته شده و منتظرن که برن توی دست های ما جلوی نادر خجالت کشیدم ولی اینو متوجه شدم که وقتی سفارش این حلقه ها رو می داد به همین منظور بود از خوشحالی نمی دونستم چی بگم فقط می خندیدم و به اون حلقه ها نگاه می کردم نزدیک یک ساعت روی مبل نشستم و نریمان و نادر کارشون رو انجام می دادن اون ساعت برای من لذت بخش ترین لحظات بودن وقتی سه تایی به عمارت نزدیک می شدیم نادر گفت خدا کنه خواهر نرفته باشه من که صبح خیلی اصرارش کردم ولی دلش برای بچه ها شور می زد که مرتبه چیزی به فکرم رسید و با صدای بلند گفتم آقا نادر تو رو خدا خانم رو راضی کن بچه های خواهر توی عقد ما باشن گفت راست میگه نریمان به خدا گناه دارن دیدی پرستو چطور با حسرت از عروسی تو و پریماه حرف می زد ؟ نریمان گفت والله نه آخه تو و بابا که اوقات برای کسی نمی زارین تا بهم می رسین شروع می کنین نادر با افسوس گفت این بار که برم به این زودی ها بر نمی گردم دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته مخصوصا که خودشو مضحکه کرده و می خواد یک دختر بیست و سه ساله بگیره فکرشو بکن سی و پنج سال از دختره بزرگتره بازم گلی به گوشه ی جمال بابا بزرگ مون.چهل و سه سال داشت یک زن سی ساله گرفته بوداونطوری شد وای به حال بابای ما حالا خوبه خودش اون روزا رو دیده همیشه به عنوان تلخترین روزای عمرش تعریف می کنه بازم قبول نمی کنه و میگه این فرق داره واقعا اگر مامان بزرگ توی زندگی ما نبود چی بسرمون میومد ؟من این حرفا رو گوش می دادم و می تونستم پیش بینی کنم که کنار نریمان چه درد سر هایی خواهم داشت و باید خودمو آماده می کردم وقتی نریمان جلوی در عمارت نگه داشت شالیزار داشت از طرف ساختمونشون میومد قدم هاشو تند کرد و گفت سلام آقا خانم حالش دوباره بد شده سریع پیاده شدم نادر پرسیدخیلی ؟ از کی ؟ گفت از همون صبح که بیدار شده داره دعوا می کنه داد می زنه پریماه رو می خوام خانم اصلا یادش نیست که برای چی رفته خونه ی خودشون. بدون معطلی هر سه تایی با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاق خانم که خواهرو سارا خانم اونجا بودن خانم خواب بود خواهر تا چشمش به نریمان افتاد بغضش ترکید و گفت آخه شما ها کجایین ؟پدرمون در اومد یک مرتبه همه می زارین میرن , نریمان پرسید چی شده ؟گفت آره هیچوقت اینطوری نشده بود هیچی یادش نیست نه منو شناخت و نه سارا رو فقط داد می زد و اثاث خونه رو می شکست و پریماه رو می خواست اونقدر عصبی شده بود که ما نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ حاضرم نبود قرص هاشو بخوره ؛ نریمان دستی به موهای خانم کشید و گفت ای وای چرا دکتر رو نیاوردین ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامتی مادرایی که مجبور بودن تو سرما و گرما کنار این جویها، ظرف و رخت و لباس بشورن... سال 1353ه.ش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتاد تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سا
ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر نداشتیم که اینطوری شده تلفن کردیم به دکتر نبود دیگه نمی دونستیم چیکار کنیم شماره ی خونه اش رو هم نداشتیم شماره ی خونه ی خانم صفایی رو هم نداشتیم مادرم که اصلا حالیش نبود نادر پرسید بالاخره چطوری آرومش کردین ؟خواهر گفت قرص رو حل کردم توی سوپ و به زور به خودش دادم نادر با عصبانیت ولی آهسته گفت همش تقصیر باباس نمی خواد حال وروز این زن رو بفهمه اصلا براش مهم نیست تو رو خدا دیگه نزارین بیاد اینجا و اعصاب مامان بزرگ رو خُرد کنه اینو گفت و رفت سارا خانم و خواهرم پشت سرش رفتن آروم کنار خانم روی تخت نشستم و دستشو گرفتم بین دو دستم و نوازش کردم نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی خاصی گفت فقط تو رو می خواد چیکار کنیم ؟ گفتم باهاش می سازیم ازشون مراقبت می کنیم مگه کار دیگه ای میشه کرد ؟ گفت من نمی خوام وقتی زنم شدی این بار رو بندازم روی شونه های تو درست نیست توام زندگی می خوای گفتم هیس بزار بخوابن بعدا در موردش حرف می زنیم با اندوهی که به صورتش نشسته بود رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد و گفت اگر برای عقد ما حالش خوب نباشه چی ؟ ای وای ای وای گفتم چرا اینطوری می کنی؟خوب میشن نگران نباش تازه اگرم حالشون خوب نبود اشکالی نداره همه با هم مراقب هستیم گفت من فردا می خواستم تو رو ببرم لباس بخری خرید هامو بکنیم گفتم لباس چی ؟ گفت یک دست لباس سفید که می خوای ؟ گفتم آهان ترسیدم فکر کردم میخوای لباس عروسی بپوشم خودم یک دست کت و دامن کرم رنگ داشتم اونو آوردم گفت پریماه ؟ میخوای لباس عروس بپوشی ؟ با عمه سارا میریم و می خریم گفتم نه اصلا تازه مگه قرار نشد خودمونی باشه ؟ نیازی به این کارا نیست گفت گاهی فکر می کنم اصلا برات مهم نیست خیلی عادی با همه چیز بر خورد می کنی ذوق و شوقی نشون نمیدی مثلا دیشب اصلا حرف نزدی انگار برات فرقی نمی کرد گفتم بی خودی از خوت حرف در نیار دختر باید سنگین و رنگین باشه هیچ با خودت فکر کردی که ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ خندید و گفت تو؟خجالت ؟محاله گفتم به خدا باور کن خجالت می کشیدم زبونم بند اومده بود می دونم بهم نمیاد ولی واقعا خجالتی هستم شالیزار در رو باز کرد و گفت آقا براتون چای ریختم ساراخانم میگه بیان سرد نشه در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت بیا بریم مثل اینکه مامان بزرگ حالا حالا ها بیدار نمیشه و اینو بگم من باور نمی کنم تو خجالتی باشی.نریمان که رفت من مدتی پیش خانم موندم داشتم فکر می کردم زندگی من داشت لحظه به لحظه تغییر می کرد و عجیب ترین اتفاقی که افتاده بود همین علاقه ی خانم به من بود اینکه هر چیزی رو فراموش می کرد جز اسم منو شاید باور کردنی نباشه منم نسبت به اون همینطور بودم یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه سال 1342 همه چیزآماده بود یک روز بارونی و سرد در میون جمع دو خانواده من و نریمان در مقابل عاقد نشستیم.این چند روز اصلا نتوسته بودم با نریمان حرف بزنم با اینکه هنوز خیلی حرفا توی دلم بود و از آینده ی خودم می ترسیدم ولی حتی برای چند کلمه هم فرصتی پیش نیومد هر شب وقتی برمی گشت اونقدر خسته به نظر می رسید که جای حرفی باقی نمی گذاشت با عجله شام می خورد و میرفت بالا احساس می کردم از یک چیزی داره رنج می بره و اینو در ذهنم به ثریا ربط می دادم و هر چیزی که می خرید و هر کاری که می کرد منو یاد اون مینداخت و از این فکر که شاید همین شور و اشتیاق رو برای ثریا هم داشت اذیتم می کرد و این حساسیت داشت هر لحظه بیشتر می شد دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی اون دیر وقت میومد و صبح زود هم میرفت بی اندازه سرش شلوغ بود هم به کارای خودش می رسید و هم جواهراتی رو که نادر قرار بود ببره آماده می کرد و تقریبا همه ی خرید و هماهنگی ها برای مراسم عقد با خودش بود خواهر و سارا خانم هم کارای داخل عمارت رو انجام می دادن و کار من شده بود مراقبت از خانم حتی یک ثانیه نمی تونستم ازش چشم بر دارم فورا صدام می کرد و از نبودنم عصبانی می شد.گاهی همه چیز رو فراموش می کرد و گاهی بد خلق و نا آروم بود همه داشتیم مراعاتشو می کردیم که توی مراسم عقد حالش خوب باشه اون روز بارونی که آب از دیوار ها و پنجره های عمارت سرازیر بود من آماده می شدم که به عقد نریمان در بیام و خدا رو شکر می کردم که خانم حالش از همیشه بهتره لباس سفیدی که نریمان برام خریده بود و از یک پارچه لطیف و نرم که روی بالا تنه اش تور دوزی شده بود پوشیدم عمه سارا کمی آرایشم کرد و موهامو خودم سشوار کشیدم و دورم ریختم بیقرار بودم که مامانم از راه برسه و منو توی اون لباس ببینه که خانم عصا زنون وارد اتاقم شد لباس خیلی شیکی به تن داشت وکمی آرایش کرده بود و خیلی شاداب به نظر می رسید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب زيبا براتون دعا می ڪنم شبی سراسر آرامش داشته باشید و هرآنچه از خوبی هایی ڪه آرزو دارید را خدا برای فردای شما آماده  کنه 🌸لحظه هاتون آرام 💫شبتون خوش و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امیدوارم امروز تمام شادی های جهان به قلب شما سرازیر شود و جاودانه در خانه دلتان بماند..         🍃صبحتون بخیر🍃   شیرین ترین دقایق در انتظارتون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩نقاشی هامون🎨 چقدر بچگی پر تنشی داشتیم نقاشیا همه جنگی😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دل و دریا.... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 20 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادویک ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر
از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی به من کرد و گفت پریماه ؟ یادته بهت چی گفتم ؟ من تو رو با همین لباس دیده بودم این تقدیر برای تو از قبل نوشته شده بود و راهی هم نداشتی خدا رو شکر که مهر نریمان به دلت افتاد سارا خانم با تعجب پرسید , چی گفته بودین ؟ کی پریماه رو توی این لباس دیدین ؟ خانم نشست رو ی مبل وبا یک لبخند گفت اگر زودتر بهت می گفتم به نظرت مسخره میومد ولی من همچین روزی رو خواب دیده بودم قبل از اینکه پریماه به این عمارت پا بزاره یک دختر چشم رنگی و مهربون خانم با وقار نمی خواستم نگهش دارم ولی یک مرتبه یاد چشم های رنگی اون منو یاد خوابم انداخت و دیگه نذاشتم از اینجا بره فکر می کردم زن کامی بشه نمی دونستم که اون با کس دیگه ای زندگی می کنه نگو این دختر قسمت نریمان بوده گفتم خانم؟ میشه یک خواهش ازتون بکنم ؟ می دونم که همه ازتون خواستن و قبول نکردین ولی دل مهربون شما رو می شناسم یک هدیه امروز به من بدین قول میدم دیگه ازتون چیزی نخوام گفت ببین سارا چه زبونی داره همینطوری منو گول می زنه باشه باشه هر چی بخوای بهت میدم بگو حرف بزن گفتم من دوتا دوست دارم که دلم می خواد توی عقد من باشن خواهش می کنم همین امروز موافقت کنین اونا هم بیان اینجا چون از نبودنشون خیلی ناراحتم انگار یک چیزی گم کردم گفت چرا از من اجازه می گیری ؟ خب خودت دعوت می کردی گفتم ترسیدم شما راضی نباشین میشه فقط یک امروز این اجازه رو به من بدین گفت آره بابا من که حرفی نداشتم گفتم غریبه نباشه دوست تو که می تونه بیاد ولی دیگه برای دعوت دیر شده عاقد داره میاد گفتم مامان اینا که رسیدن به آقای احمدی میگیم بره و اونا رو بیاره به صورتم خیره شد پرسید احمدی ؟ منظورت دخترای سهیلاست ؟گفتم دوست من پرستو و آهو هستن اجازه میدین ؟خیلی جاشون خالیه خواهش می کنم خانم یک مرتبه وا رفت ولی به صورتم خیره شد و یکم فکر کرد و با افسوس گفت چه می دونم به خدا خودمم ناراحتم دلم پیش اون بچه هاست ولی چیکار می تونم بکنم ؟گفتم همین یکبار قول میدم آهی کشید و گفت خیلی خب میگم سهیلا با احمدی بره و اونا رو بیاره باشه ولی یادت نره قول دادی دیگه همین یکبار باشه از خوشحالی پریدم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم هیچوقت این محبت شما رو فراموش نمی کنم مرسی مرسی واقعا خوشحالم کردین.گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم. وقتی اونا رو گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم این همه محرومیت دیدم اشک به چشمم اومد واقعا ظاهر آدما اینقدر مهمه ؟ کاش می تونستیم که به درون هم پی ببریم و ارزش انسان ها به صفای باطنشون بشناسیم همینطور که منو و پرستو همدیگر رو بغل کرده بودیم گفت دیدی گفتم نریمان خیلی وقته عاشق توست اینو یادت نره اون عزیزترین آدم زندگی منه می دونم که چه احساسی داره ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f