#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود
#فصل_هفتم_کتاب
#پنجرهای_روبهسوی_خدا
#از_زبان_سیدمحمدعلی_افقه_پسرداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ بعد از رفتنش در تلگرام برایش پیام دادم که دنبال ساخت مستند دربارهی #شهید_باقری هستم، ببین میتوانی با حاجقاسم صحبت کنی تا کمکم کند که بیایم...
🔺 جواب داد سرش خیلی شلوغ است، نمیشود.😔
🌺🌺🌺
✨ آمدنش خیلی طول کشید...
سی روز شد، نیامد...
چهل روز شد، نیامد... 😔
یکی دوتا عکس برایم فرستاد.
برایش نوشتم: «داداش خیلی خاص شدی راههای ارتباطیت رو هم به ما بگو!»😍
🔺 برایم نوشت: «چاکرتم داداش.»😁
بعد هم مرا عضو گروه یادوارهی شهدا کرد.🌹
شب عاشورا یکی از دوستان پدرم زنگ زد و خبر شهادت مصطفی را داد.😔
اما گفت: «هنوز خبر صددرصد تایید نشده!»
✨ به هرکس که میشناختم زنگ زدم تا ببینم کسی مصطفی را آنلاین دیده یا با کسی حرف زده یا نه.
هیچکس خبری از او نداشت...😔
در تلگرام برای خودش پیام فرستادم که 👇🏻👇🏻👇🏻
✨«سلام خبرشهادت اومده، تماس بگیر.»✨
جوابی نیامد 😔 و خبر تایید شد همه جا پخش شد...🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_هفتم آنها که خودشان را در دست پیری رها کرده بودند، قهراً التذاذی که جو
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_هشتم
ماها متاسفانه سرگرمیهای خیلی کمی داشتیم؛ این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارک بود، ولی کم و خیلی محدود...
مثلا در مشهد فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهای خیلی بدی بود. ماها هم خانوادههایی بودیم که پدر و مادرها مقید بودند، اصلا نمیتوانستیم برویم.
برای مثال من در دورهی جوانی، امکان اینکه بتوانم از این مرکز عمومی تفریحی استفاده کنم، وجود نداشت؛ به خاطر اینکه این مراکز، مراکز خوبی نبود، غالبا مراکز آلودهای بود.
دستگاههای آنوقت هم مقداری سعی داشتند که مراکز عمومی را آلودهی به شهوات و فساد بکنند؛ این کار تعمدا و با برنامهریزی انجام میشد. آن وقتها این را حدس میزدیم، بعدها قرائن واطلاعات بیشتری پیدا کردیم، معلوم شد که واقعا همینطور بوده است؛ یعنی با برنامهریزی، محیطهای عمومی را فاسد میکردند! لذا ماها نمیتوانستیم برویم.
بنابراین تفریحهای آن وقت ماها از این قبیل نبود. تفریح در محیط طلبگی خودم در دوران جوانی، حضور در جمع طلبهها بود. به مدرسهی خودمان- مدرسهای داشتیم، مدرسهی نواب- میرفتیم؛ جو طلبهها برای ما جو شیرینی بود. طلبه ها دور هم جمع میشدند، صحبت و گفتوگو و تبادل اطلاعات میکردند و حرف میزدند.
محیط مدرسه برای خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب میشد؛ در وقت بیکاری آنجا دور هم جمع میشدند.
ادامه دارد...
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ خودم را دور پتو پیچاندهام.
مثل بیشتر شبها خوابهای درهموبرهم میبینم...😔
با صدای پشت سر هم رضا از خواب بیدار میشوم. چشمانم را که باز میکنم هنوز گمم میان تصویرهای مبهم خوابم...
رضا نگاهی به ساعت موبایلش میاندازد و میگوید: «بدو دیر شد!»
منگم...
طول میکشد تا تمام هفتهای را که گذشته، به یاد بیاورم. سست میشوم.😔
صدای شیر آب آشپزخانه میآید.
هنوز دنبال معجزه هستم. ای کاش این هم یکی از مسخرهبازیهای بچگیمان بود.😔
🌺🌺🌺
صدای قلقل کتری میآید. چند مشت آب سرد روی صورتم میریزم.
هنوز صدای سمیه خانم در گوشم است که گوشهی راهرو نشسته و با گریه میگوید: «مامان حکیمه دیدی مصطفام سربلند شد! مامان حکیمه نذرت قبول!» 😔🙏🏻
پاهایم لج کردهاند و راهی نمیشوند. باهر جانکندنی که هست لباس مشکیام را میپوشم و نگاهی به آینه میندازم. تصویر کجوکولهی داخل آینه میگوید: «فقط دوازده روز از تو بزرگتر بود!»😔
🌹🌹🌹
به ساعت نگاه میکنم. عجب عاشورایی بود عاشورای امسال...
ساک لباس بچهها دمدر است. چادرم را که میشود گفت هدیهی مصطفی به من است، سر میکنم و از خانه بیرون میزنیم...
🌸🌸🌸
✨ ماشین به سمت پیکرت جلو میرود و فکرم با سماجت، راه به عقب میگیرد تا به تویی برسد که هم جسم بودی و هم روح...🌹
یاد عید سال ۱۳۷۱ میافتم. یک عکس دستهجمعی از همهی نوههای بیبی و آقا...📷
لباسهای عیدمان تنمان بود و از ته دل میخندیدیم.😄
تو بودی، زهرا، محمدحسین، مرتضی، من وبرادرهایم، بچههای عموحسن، عمو جمال با بچههای عمه بتول و عمه طیبه.
همه میخندیدیم...
ای کاش زمان میان همان چیلیکِ دوربین متوقف شده بود...😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_هشتم ماها متاسفانه سرگرمیهای خیلی کمی داشتیم؛ این طور سرگرمیها آن وق
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_نهم
محیط مدرسه برای خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب میشد؛ در وقت بیکاری آنجا دور هم جمع میشدند.
علاوه بر این، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خیلی خوبی بود. آنجا هم افراد متدین، طلاب، روحانیون و علما میآمدند، مینشستند و با هم بحث علمی میکردند؛ بعضی هم صحبتهای دوستانه میکردند. تفریحهای ما اینها بود.
البته من از آن وقت ورزش میکردم؛ الان هم ورزش میکنم.
متاسفانه میبینم جوانهای ما در ورزش، سستی میکنند؛ که این خیلی خطا است. آن وقت ما کوه میرفتیم، پیادهرویهای طولانی میکردیم. من با دوستان خودم، چند بار از کوههای اطراف مشهد، همینطور کوه به کوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حرکت کردیم و راه رفتیم. از این گونه ورزشها داشتیم. البته اینها تفریحهای سرگرم کنندهای بود که خارج از محیط شهر محسوب میشد.
حالا که در تهران، این دامنهی زیبای البرز و ارتفاعات به این قشنگی و خوب هست؛ من خودم هفتهای چند بار به این ارتفاعات میروم. متاسفانه میبینم نسبت به جمعیت تهران، کسانی که به اینجاها میآیند و از این محیط بسیار خوب و پاک استفاده میکنند، خیلی کم است!
تاسف میخورم که چرا این جوانهای ما از این محیط طبیعی و زیبا استفاده نمیکنند! اگر آن وقت در مشهد ما یک چنین کوههای نزدیکی وجود داشت – چون آنوقت در مشهد، کوههای به این خوبی و به این نزدیکی وجود نداشت- ماها بیشتر هم استفاده میکردیم.
۱۳۷۶
ادامه دارد
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
4_5994318454381872389.mp3
5.16M
....زندگی شهدا بعد از شهادت
💖👏 خیلی زیبا گوش کنید...
👉توضیح :حاج عبدالرزاق پدرشهیدان زین الدین هستتند...
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ موضع رهبر انقلاب درباره دیدار یا همکاری برخی آقایان با سران فتنه ۸۸
💠 این ویدئو را چندین بار با دقت گوش بدهید
@syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_نهم محیط مدرسه برای خود طلبهها مثل یک باشگاه محسوب میشد؛ در وقت بیکار
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_دهم
اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود- در سنین قبل از مدرسه- شاید چهار سال یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را- که از من، سه سال ونیم بزرگتر بودند- باهم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنی مکتبی که معلمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر بودند. البته من هم خیلی کوچک بودم.
پس از مدتی -یکی، دوماه- که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود؛ یعنی معلمش مرد مسنی بود.
شاید شما در این داستانهای قدیمی، «ملامکتبی» خوانده باشید؛ درست هم همان ملای مکتبی تصویر شدهی در داستانها در قصههای قدیمی، ما پیش او درس میخواندیم.
من کوچکترین فرد آن مکتب بودم- شاید آن وقت، حدود پنج سالم بود- و چون هم خیلی کوچک بودم و هم سید و پسر عالم بودم، این آقای ملامکتبی، صبحها مرا کنار دستش مینشاند و پول کمی، مثلا اسکناس پنج قرانی -آن وقتها اسکناس پنج ریالی بود. اسکناس یک ریالی و دو ریالی شما ندیدهاید- یا دو تومانی از جیب خود بیرون میآورد، به من میداد و میگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند.
۱۴ بهمن ۱۳۷۶
#خاطرات
#سید_علی_خامنهای
#حضرت_ماه
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨یادم است تازه کلاس چهارم ابتداییام تمام شده بود.
از خانهی آقا بزرگ تهرانی، پدربزرگم، قرار بود اثاثکشی کنیم و به محلهای در چیذر برویم.
فقط دو چیز برایم مهم بود: 👇🏻
1⃣ اول اینکه خانهی چیذر هم یک حیاط برای خودمان داشت
2⃣ و دوم اینکه یک اتاق خواب برای من و برادرم محمد درست کرده بود.
🌺🌺🌺
✨ عمه و بچهها برای تعطیلات تابستان به خانهی ما آمدند.
شاید تابستان آن سال، بهترین تابستان عمرم بود.😍
به هر حال برای من که خواهر نداشتم، زهرای عمه حکم خواهر بزرگتر را داشت. 💕
و از آن طرف هم مصطفی و محمدحسین پایههای خوبی برای شیطنتهایم بودند.☺️
محمدعلی و مرتضی هم بیصدا گوشهای برای خودشان مشغول بودند.
💠 یک روز که در حیاط داشتیم بازی میکردیم، مصطفی چرخی دورتادور حیاط زد و گفت: «نظرتون چیه که استخر درست کنیم؟!»😉
زهرا با تعجب نگاهش کرد.😳
مصطفی ادامه داد: «روی در فاضلاب حیاط رو میگیریم، بچه شلنگ رو باز میکنیم تا حیاط پر آب بشه!»😁
اولین کسی که هیجان زده و بدون فکر حرفش را قبول کرد، من بودم.
همین کار را کردیم.😉 سطح آب کمی آمد بالا و بالاخره توانستیم شش نفری در حیاط آببازی کنیم و همدیگر را خیس کنیم.😄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فیلمی بسیار جالب از پیش بینی رهبر انقلاب در مورد آینده کشور قریب ۳۰سال پیش در کنار سردار سلیمانی...
@syed213