زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،در حالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
■■■
《باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.》
این را مامانم گفت.کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند.فقط مامان میگفت:《کاش قبل رفتنش بگه و بره!》اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمیکرد؛چه میگفتی چه نمی گفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم .از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی.چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر.تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد.به دکتر گفتم:《پدرش ماموریته.میتونه علت بیماریش همین باشه؟》گفت:《چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.》او را میبردم خرید،پارک،شهربازی، اما فاطمه فقط تو را میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد.گاه مجبور بودم مسافتی طولانی بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد.کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پابهپای او.
روزی پدرت ما را به حضرت عبدالعظیم ع برد.چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را خفظ کند،برایش چادر خرید.از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم.فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون در آمده بود.اشک هایم می آمدند.یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند.دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:《شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!》
گفتی:《میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟》
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🔺حزب الله لبنان فیلمی از ذخایر موشکی خود منتشر کرد
#افول_امریکا
@syed213
🍃🌹امام على (عليهالسلام) :
شيعيان ما كسانى اند كه در راه ولايت ما بذل و بخشش مى كنند، در راه دوستى ما به يكديگر محبت مى نمايند، در راه زنده نگه داشتن امر و مكتب ما به ديدار هم مى روند. چون خشميگين شوند، ظلم نمى كنند و چون راضى شوند، زياده روى نمى كنند، براى همسايگانشان مايه بركت اند و نسبت به همنشينان خود در صلح و آرامش اند.🍃🌹
📘كافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص 236 و 237
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
💟 @syed213
⚘﷽⚘
محاکمه «اکبر طبری» فردا آغاز میشود
🔹اولین جلسه رسیدگی به اتهامات «اکبر طبری» معاون اجرایی سابق حوزه ریاست قوهقضائیه و ۱۷ متهم مرتبط با پرونده وی، صبح فردا به ریاست قاضی بابایی در شعبه ۵ دادگاه کیفری یک استان تهران برگزار میشود.
🔸«اعمال نفوذ در پروندهها» و برخی روابط ناصواب، از جمله اتهامات طبری است که سخنگوی قوهقضائیه پیش از این به آن اشاره کرده بود.
fna.ir/exq33p
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ...ای که از کوچه ی پائيزیه ما باخبری؛
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
تو نبودی و من تمام دل تنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذهایی صورتی می ریختم.برایت دل نوشته می نوشتم و رد اشک هایم را به جا می گذاشتم.میخواستم وقتی آمدی،بدهم آنها را بخوانی.دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:《بخون آقا مصطفی!بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!》
■■■
روزهای نبودنت ،روزهای دلتنگی ام بود.روزهای سردرد و دل آشوبه و اضطراب.از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیرزمین حرم حضرت رقیه س بود.هر روز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:《سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان.خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه.میشه شمارهش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟》گفتم:《یکی باید خودم رو نصیحت کنه!》
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم.خانم عسگرخانی بود.از من کوچکتر بود و نگران تر.با هم دوست شدیم.تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست.من و او هر دو درد مشترکی داشتیم.هر دو نگران همسرانمان بودیمو وقتی با هم حرف میزدیم،این هم صحبتی ها آراممان میکرد.روزی زنگ زدی:《آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه،اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.》
لرزه به جانم افتاد:《آ...قا...مصطفی!》
_نگران نباش،بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دو شب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نُه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:《از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟جواب نمیده!》
_نه،ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
_نگران نباش خانم!پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن.اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز در حالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت،شنیدم:حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد:تهدید سردار سلیمانی،فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:《هر کدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.》
خبر رسید همه آنهایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو .پس کجا بودی آقا مصطفی؟
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
•دلت که گرفت💔
با رفیقی درد و دل کن
که آسمانی باشد🕊
•این زمینی ها در کارِ خود مانده اند...
#رفیق_شهیدم
#مصطفیصدرزاده ❤️
@syed213
•••••••••••••••••••••••••••••••
#شبتون_شهدایی🌛
سلام رفقا✋
یه خادم افتخاری و پایِ کار و فعال میخوایم واسه کانال
آیا کسی هست ک یاری دهد؟؟؟
اگر تمایل به همکاری دارین لطفا به آیدی زیر اطلاع دهید⏬⏬⏬
@Ya_fatemeh_3130