تمام #خنده هایم را نذر کرده ام
تا تــ🌷ــو همان باشی
که صبـ☀️ـح یکی از روزهای خدا
عطر #دستهایت
#دلتنگی ام رابه باد🍃می سپارد ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌹
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار ❤️
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا😉
❤️ @syed213
⚘﷽⚘
📸 تشدید فاصله طبقاتی در دولت روحانی
🔹براساس بررسیهای مرکز پژوهش های مجلس، ضریب جینی و نسبت ده درصد ثروتمندترین به ده درصد فقیرترین جمعیت از سال ۱۳۹۲ تاکنون روندی صعودی داشته که نشاندهنده افزایش قابل توجه نابرابری و شکاف اجتماعی در این دوره زمانی است.
fna.ir/expuwr
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
چند بار شماره ات را گرفتم،اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم،در حالی که اشک هایم می آمدند.کجا میرفتی آقا مصطفی؟میرفتی تا ماه شوی.
■■■
《باید وقتی میره و زنگ میزنه کلی هم بهش روحیه بدی دخترم.》
این را مامانم گفت.کل خانواده ام موافق سوریه رفتنت بودند.فقط مامان میگفت:《کاش قبل رفتنش بگه و بره!》اما خودم می دانستم چندان فرقی هم نمیکرد؛چه میگفتی چه نمی گفتی.تازه اگر از قبل میدانستم روزهای بیشتری زجر می کشیدم .از سفر شمال آمدم.فاطمه را گذاشتم پیش مامان و آمدم خانه خودمان که دیدم آنجا شده بود سلول انفرادی.چند دست لباس برای خودم و فاطمه برداشتم و زدم بیرون. از همان روز حال من بد شد و حال فاطمه بدتر.تب کرده و تهوع داشت،اما آزمایش ها هیچ ویروس یا میکروبی را نشان نمی داد.به دکتر گفتم:《پدرش ماموریته.میتونه علت بیماریش همین باشه؟》گفت:《چرا که نه؟ولی باهاش مدارا کنین.》او را میبردم خرید،پارک،شهربازی، اما فاطمه فقط تو را میخواست،مثل دلِ من.
پدرت،پدرم و دایی هایش می آمدند کمک حال فاطمه باشند،حالی که خراب بود و او که جیغ میزد و گریه میکرد.گاه مجبور بودم مسافتی طولانی بغلش کنم و این به قلبم فشار می آورد.کافی بود به دلش راه نیایم،ساعت ها گریه میکرد،جان سوز و بی امان و من هم پابهپای او.
روزی پدرت ما را به حضرت عبدالعظیم ع برد.چون فاطمه توانسته بود آیت الکرسی را خفظ کند،برایش چادر خرید.از آنجا ما را به دریاچه چیتگر برد تا قایق سواری کنیم.فاطمه می خندید و شاد بود و من به خورشیدِ در حال غروب نگاه میکردم و آبی که به رنگ خون در آمده بود.اشک هایم می آمدند.یادم افتاد که یکبار فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که به موهایش زده بودم در سرش فرو رفت و خون پیشانی اش را پوشاند.دست و صورتش را شستم و سرش را چسب زدم و او را خواباندم و رویش را پوشاندم.وقتی آمدی با مقدمه چینی و دلهره گفتم:《شرمنده،حواسم به فاطمه بود،فقط یک لحظه از او غافل شدم که از روی چارپایه افتاد و سرش شکست!》
گفتی:《میخوای فاطمه رو قربونی کنم تا از روی اون رد شی؟》
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🔺حزب الله لبنان فیلمی از ذخایر موشکی خود منتشر کرد
#افول_امریکا
@syed213
🍃🌹امام على (عليهالسلام) :
شيعيان ما كسانى اند كه در راه ولايت ما بذل و بخشش مى كنند، در راه دوستى ما به يكديگر محبت مى نمايند، در راه زنده نگه داشتن امر و مكتب ما به ديدار هم مى روند. چون خشميگين شوند، ظلم نمى كنند و چون راضى شوند، زياده روى نمى كنند، براى همسايگانشان مايه بركت اند و نسبت به همنشينان خود در صلح و آرامش اند.🍃🌹
📘كافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص 236 و 237
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 #نهج_البلاغه ای شویم
💟 @syed213
⚘﷽⚘
محاکمه «اکبر طبری» فردا آغاز میشود
🔹اولین جلسه رسیدگی به اتهامات «اکبر طبری» معاون اجرایی سابق حوزه ریاست قوهقضائیه و ۱۷ متهم مرتبط با پرونده وی، صبح فردا به ریاست قاضی بابایی در شعبه ۵ دادگاه کیفری یک استان تهران برگزار میشود.
🔸«اعمال نفوذ در پروندهها» و برخی روابط ناصواب، از جمله اتهامات طبری است که سخنگوی قوهقضائیه پیش از این به آن اشاره کرده بود.
fna.ir/exq33p
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ...ای که از کوچه ی پائيزیه ما باخبری؛
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری؟
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
تو نبودی و من تمام دل تنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذهایی صورتی می ریختم.برایت دل نوشته می نوشتم و رد اشک هایم را به جا می گذاشتم.میخواستم وقتی آمدی،بدهم آنها را بخوانی.دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:《بخون آقا مصطفی!بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!》
■■■
روزهای نبودنت ،روزهای دلتنگی ام بود.روزهای سردرد و دل آشوبه و اضطراب.از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیرزمین حرم حضرت رقیه س بود.هر روز چند بار پشت هم زنگ میزدم آنجا.
یکبار گفتی:《سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان.خانم یکی از اینا وقتی زنگ میزنه خیلی بی قراری میکنه.میشه شمارهش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟》گفتم:《یکی باید خودم رو نصیحت کنه!》
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم.خانم عسگرخانی بود.از من کوچکتر بود و نگران تر.با هم دوست شدیم.تو میخواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست.من و او هر دو درد مشترکی داشتیم.هر دو نگران همسرانمان بودیمو وقتی با هم حرف میزدیم،این هم صحبتی ها آراممان میکرد.روزی زنگ زدی:《آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله میکنه،اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.》
لرزه به جانم افتاد:《آ...قا...مصطفی!》
_نگران نباش،بلدم چطور از خودم مواظبت کنم!
دو شب بعد تلویزیون اعلام کرد طبق اخبار واصله قرار است ساعت نُه صبح فردا آمریکا به سوریه حمله کند.
وحشت زده به آقای حاج نصیری زنگ زدم:《از مصطفی خبر دارین حاج آقا؟جواب نمیده!》
_نه،ولی مطمئن باشین بَرِش میگردونن!
_اگه آمریکا حمله کنه چی؟چطور میخواد از خودش دفاع کنه؟
_نگران نباش خانم!پدر و برادر منم توی حلبن و اونجا آشپزی میکنن.اگر بخواد چیزی بشه همه رو برمیگردونن.
فردای آن روز در حالی که با اضطراب جلوی تلویزیون راه میرفتم و یک چشمم به صفحه روشن بود و یک چشمم به عقربه های ساعت،شنیدم:حمله نظامی از سوی آمریکا منتفی است.
و در پانویس برنامه شبکه خبر آمد:تهدید سردار سلیمانی،فرمانده سپاه قدس علیه آمریکا:《هر کدام از شما که می آیید تابوت خودتان را هم بیاورید.》
خبر رسید همه آنهایی که همراه تو به سوریه رفته بودند برگشتند.
همه برگشتند غیر از تو .پس کجا بودی آقا مصطفی؟
ادامه دارد..
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
•دلت که گرفت💔
با رفیقی درد و دل کن
که آسمانی باشد🕊
•این زمینی ها در کارِ خود مانده اند...
#رفیق_شهیدم
#مصطفیصدرزاده ❤️
@syed213
•••••••••••••••••••••••••••••••
#شبتون_شهدایی🌛
سلام رفقا✋
یه خادم افتخاری و پایِ کار و فعال میخوایم واسه کانال
آیا کسی هست ک یاری دهد؟؟؟
اگر تمایل به همکاری دارین لطفا به آیدی زیر اطلاع دهید⏬⏬⏬
@Ya_fatemeh_3130
[☀💕]
تو،
همانْ عطرِ گلِ یاس و
نسیمِ سحری...
که اگر صبح نباشی،
نَفَسی در من نیست...!🦋🔆
#مصطفیصدرزاده
#صبح_بخیر
ـــــــــــــــ|°•❀•°|ـــــــــــــــ
@syed213🌤
مصطفی دستگیری فقرایش فوق العاده بود .
خیلی ها نفهمیدند هیچ کس نمی داند که دست چه کسانی را گرفته است.
این توجه به فقرا تا حدی بود که مصطفی پایگاه تاسیس شده خود را رها میکند و در یکی از محلات به شدت فقیر هیئتی راه اندازی میکند .
یک روز مصطفی به من زنگ زد و گفت بیا برای شب ولادت حضرت ابولفضل(ع) در هیئت ما مداحی کن .
گفتم در یوسف آباد تهران جلسه دارم بهشون قول دادم
گفت این هیئتی که به تو میگم ، در منطقه خیلی محروم و فقیر نشینه ، ببین حاجی برای خودِ آقا ابوالفضل(ع) بیا من اینجا رو راه انداختم برای خود اقا ابوالفضل(ع) .
با مصطفی قرار گزاشتم و قرار قبلی ام را لغو کردم .
وقتی به انجا رفتم ، دیدم مصطفی چند تا بچه کوچیک را دور خودش جمع کرده.
از ظاهرشان میشد فهمید که وضع اقتصادی انها چقدر ضعیف است .
#درمکتب_مصطفی
#مصطفیصدرزاده
#مدافعان_حرم
⚘ @syed213⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹داستان آقا ماشالله🌸
🔹حجت الاسلام دارستانی🥀
🔹زیبا .حتما گوش کنید👌
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هشدار رو جدی بگیرید!
اگر صدای آمدن پایش میاد
🎤حاج آقا ماندگاری
@syed213
⚘﷽⚘
طالبی: برای فیلمی که نساختهام به دادگاه احضار شدم!
کارگردان فیلم قلادههای طلا:
🔹پس از احضار به دادگاه و بعد از گفتوگوی اولیه، قرار شد دوباره من را به دادگاه فرا بخوانند.
🔹جرم من تنها این بود که گفته بودم می خواهم فیلمی بسازم.
🔹شاکی من نهاد ریاست جمهوری است و الان به قید وثیقه آزاد هستم.
🔸در سال ۹۷ طالبی عنوان کرده بود که می خواهد فیلمی درباره حسن روحانی بسازد.
fna.ir/exq3a3
@syed213
پانزدهم شوال سالروز شهادت حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام و وفات جانگداز سیدالکریم حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام تسلیت باد🥀🥀🏴🏴
.
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفته بودم حامله ام و حالم اصلا خوب نیست،حتی امکان بستری شدنم هست،اما بی خیال اینها رفته بودی.نزدیک چهل روز از رفتنت می گذشت، فاطمه را برده بودم آموزشگاه قرآن.سر کلاس بود که من زنگ زدم به تو و در حالیکه با من حرف میزدی،به عربی جواب یکی دیگر را هم میدادی.
ذوق زده شده بودم بعد مدتی صدایت را می شنیدم.
_مصطفی با کی حرف میزنی؟
_یکی از بچه های عراقی.
_مگه پیش ایرانیا نیستی؟
_عراقیا هم هستن.
_مگه توی آشپزخونه نیستی؟
_چقدر سین جیم میکنی سمیه؟
خدا را شکر کردم که صدای تیر و تفنگ نمی آمد،گرچه صدای ظرف و ظروف هم نمی آمد.
گفتی:《مژده گونی چی میدی؟》
_برای چی؟
_آخر همین هفته میام.
به گریه افتادم.
_ولی چون پول همراهم نیست یه عروسک بخر و کادو کن تا وقتی اومدم بدم فاطمه.
فردای آن روز رفتم عروسک را خریدم.از این عروسک ها که آب میخورند و میشود مویشان را کوتاه کرد.یک چرخ خیاطی اسباب بازی هم خریدم.دو روز بعد زنگ زدی که داخل هواپیمایی.با عجله رفتم خرید.برای خودم کفش خریدم،یک کفش اسپرت.آنقدر با عجله خرید کردم که وقتی کفش را پا کردم تا به استقبالت بیایم پایم را میزد.با پدرم و فاطمه و برادر کوچکم آمدیم.وقتی دیدمت نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم.فاطمه را که بغل کردی گفت:《بابا برام چی خریدی؟》
به من نگاه کردی و گفتی:《ته ساکم گذاشتم؛رسیدیم خونه بهت میدم بابایی.》
رسیدیم خانه.گفته بودم آن را کجا گذاشتم.رفتی برداشتی و فاطمه را صدا زدی.وقتی کادویش را دادی خیلی ذوق کرد.مامان کمکم کرد و شام را کشیدیم.هنوز لقمه اول را نخورده بودیم که دوستانت آمدند جلوی در و صدایت زدند و رفتی.هر چه منتظر شدم نیامدی.صدایت زدم،نیامدی و وقتی برگشتی که غذا از دهان افتاده بود،ولی چشمانت برق میزد:《سمیه نمیدونی چه شوقی توی وجود این بچه هاست!مطمئنم ما هم نباشیم اونا هستن و حرم بی دفاع نمیمونه!》
■■■
حالا که کنارم بودی راحت تر میشد از زیر زبانت کشید که آنجا چه میکردی؟
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213