زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
همان شب عموجعفر زنگ زد منزلمان:《برای تاسوعا نذری پزون داریم،با بچه ها بیاین اینجا.》
_چشم ولی باید زود برگردم!
این زود برگردم را هر وقت که با من در مهمانی ها نبودی می گفتم.بی تو تاب زیاد ماندن را نداشتم.
■■■
شب تاسوعا با محمد علی و فاطمه منزل عموجعفر بودم.مامان و بقیه هم بودند.از بیرون صدای سینه زنی می آمد.همه در حال درست کردن غذا برای نذری فردا بودند که یکی از دوستانم زنگ زد و شروع کرد به صحبت.حرف کشیده شد به همسران شهدا،نمیدانم چطور اجازه دادم به صحبتش ادامه بدهد،با این همه گفتم:《از شهادت نگو!》
_فکر میکنی برای آقا مصطفی اتفاقی نمی افته؟کسی که میره اونجا صددرصدم نگم،یه درصد احتمالش هست که شهید بشه!
_خب باشه،ولی تو چطور دلت میاد بگی؟
_فکر میکنی برای آقا مصطفی چه اتفاقی می افته؟
_همیشه از خدا خواستم برگرده،حتی اگه از گردن به پایین فلج بشه و نتونه صحبت کنه،همین که چشماش باز باشه و گوشه خونهم باشه برام کافیه!
_خیلی بی انصافی که براش چنین آرزویی داری،فکر نمیکنی چقدر اذیت میشه؟
_به اذیتش فکر نمیکنم،به این فکر میکنم که هست!
_بگذریم،به قول تو از این حرف ها نزنیم!
صدای سینه زنی نزدیک تر شده بود.احساس میکردم دارم از حال میروم،به دیوار تکیه دادم.
_چطور بگذرم وقتی احساس میکنم چنین روزی برای منم هست.خیلی ذهنم درگیر همسران شهدا شده.
با او که خداحافظی کردم سریع به تو زنگ زدم.صدایت می آمد که آن طرف خط با بی سیم صحبت میکردی.هرچه منتظر ماندم صحبتت تمام شود نشد.تلفن را قطع کردم،در حالی که صدایت در گوشم می پیچید،بی آنکه کلماتت یادم بیاید.
آن شب برگشتم خانه.در حالی که محمدعلی را می خواباندم،شروع کردم به خواندن دعای حصار.فاطمه اعتراض کرد:《بازم این دعا رو برای محمدعلی میخونی و برای من نمیخونی؟》
خندیدم:《برای محمدعلی نمیخونم،برای بابا میخونم!》
همیشه وقت خواندن دعا در آرامش کامل فرو میرفتم،ولی آن شب نشد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
💚🌱
#یادتـو حس قشنگے ستــــ
که در دل دارمــــ....
یاد تـو خاطره اے ستـــ
که بـر #جان دارمـــ ....
ندهمـــ یاد تـو را بر کس دیگر #هرگز
نه که من ندهمـــ یاد تـو را
جانشینے که پُر کند
جاےتـو را
#هرگز نیستـــ....
------------
#شبت_بخیر_علمدار
#شبــــتون_شهــــدایی 🌸🍃
#التماس_دعای_فرج 🙏💫
@syed213
✍آنقدر بہ تـــــو فکرمے ڪنم
تافـــــکرے
بہ حـــــالم ڪنے
#صبحتون_حسینی❤️
#صبحت_بخیر_زیباترینه_زیبایان_من
@syed213
#منبر_مجازی📿
#استاد_پناهیان💚
|هرکے آرزو داشتہ باشہ خیلے خدمت کنہ،
شهید میشہ...
یہ گوشہ دلت پا بده؛
شهدا بغلت کردند.
ما بہ چشم دیدیم اینارو ؛
از این شهدا مدد بگیرید...
+مدد گرفتن از شهدا رسم بزرگے است.
دست بزار رو خاک قبر شهید بگو:
[ حسین،بہ حق این شهید ،یہ نگاه بہ ما کن ]
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
پیامبر ﷺفرمودند:↯
اگر در کنار خانه شما نهری باشد و در روز پنج نوبت خود را در آن شست و شو دهید، آیا در بدن شما چیزی از آلودگی ها می ماند؟ هرگز! (انسان از آلودگی پاک می شود) نماز نیز مثل نهر جاری و روانی است که هرگاه بر پا می شود گناهان را می شوید و از بین می برد.
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed21
🔸امام ﺻﺎﺩﻕ علیه السلام :
✨«ﻫﺮﮐﺲ ﮔﻨﺎﻫﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﮑﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺳﺎﺧﺖ ، ﻣﺆﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»
📚 اصول کافی، ج ٢، ص ٢٣٢، ح ۶.
📚 قلب قرآن، آیت الله دستغیب، ص ۴
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
@syed213
🕯🌾🌾🌾✨💔✨🌾🌾🌾🕯
🍁چه کرده ایم که آن آشنا نمی آید
پیامی از سر کویش به ما نمی آید🍂
🍁چه کرده ایم، گره خورده کارمان اینقدر
چه کرده ایم که مشکل گشا نمی آید🍂
🕯🌾🌾🌾✨💔✨🌾🌾🌾🕯
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپے از شهید مصطفے صدرزاده
+دخترشهید:(شبش که رفت گریم گرفت دیگه با گریه خوابیدم)😭😭
حتما ببینید✅
@syed213
🥀 "شهیدگمنام" 🥀
باید به این بلوغ برسیم،که دیگر نباید دیده شویم...آن کسی که باید ببیند،می بیند.....
@syed213
⊰᯽⊱
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
به آیت الکرسی که می رسیدم یا اشتباه می خواندم یا یادم می رفت کجا بودم.محمدعلی روی پایم بود و تکانش میدادم که وسط دعا خوابم برد.بیدار شدم و یادم آمد نتوانستم آیت الکرسی را تا انتها بخوانم.دوباره شروع کردم،اما باز یا یادم می رفت یا خوابم میبرد.نفهمیدم کی کنار محمدعلی دراز کشیدم و از هوش رفتم.صبح که برای نماز بیدار شدم،یادم آند که نتوانستم حصار را کامل بخوانم .سعی کردم بعد نماز بخوانم،اما باز هم نشد.ترس وجودم را گرفته بود.بچه ها که بیدار شدند صبحانه شان را دادم،آماده شان کردم ورفتیم پارک شهدای گمنام.قرار بود مراسم روز تاسوعا آنجا برای خانم ها برگزار شود.محمدعلی گریه میکرد.نمی توانستم او را آرام کنم و خانم ها به نوبت او را می گرفتند.
مامان نبود تا به دادم برسد،خانه عموجعفر بود.آخر سر محمدعلی را گرفتم و از حسینیه شهدای گمنام آمدم خانه.لباس هایش را عوض کردم و رفتم مسجد امیرالمومنین تا در ظهر تاسوعا،آنجا هم نماز بخوانم و هم سخنرانی و عزاداری گوش کنم.به ذهنم آمد که هفته قبل روز علی اصغر ع،محمدعلی را که روز تولد حضرت علی اصغر ع به دنیا آمده بود لباس سقایی پوشانده وبرده بودم همایش شیرخوارگان که در پارکی نزدیک حسینیه بود.بچه های پایگاه هم بودند.همه می شناختند که او پسر توست.می آمدند بغلش می کردند و می بردند.بعد هم دادند بغل مداح.او هم محمدعلی را سر دست بلند کرد و گفت:《بابای این بچه الان توی سوریه در حال نبرده ،براش دعا کنید سالم برگرده.》
رفتم مسجد همانجا.روحانی مسجد دعای علقمه را میخواند،آن هم با ترجمه فارسی.می دانستم مثل همیشه همین که دعا تمام شود و حاجت روا باشی ها زمزمه لب ها شود،حاجتم تو خواهی بود:اینکه سالم برگردی،اینکه بیایی و بیشتر پیش ما بمانی،اینکه جنگ تمام شود و دیگر نروی،اما وسط دعای علقمه که خواستم دعا کنم،دیدم نمیتوانم و شرمی وجودم را گرفت:《خجالت نمیکشی سمیه؟حضرت زینب چه مصیبتا که نکشید.ندیدی چه اتفاقی برای امام حسین ع افتاد.اون وقت تو میخوای برای مصطفات دعا کنی؟خدایا هرطور که صلاح میدونی ،خدای من هرطور که صلاح میدونی!》
تمام مدتی که نبودی می دانستمتا رضایت به شهادتت ندهم شهید نمیشوی.فکر شهادتت جانم را پر از استرس میکرد.نه،تو شهید نمیشدی تا من نمی خواستم.مگر شهید مدق به همسرش نگفته بود این همه سختی های من را که می بینی،پس رضایت بده به شهادتم.
پس من تا راضی نمیشدم نباید تو شهید میشدی.مراسم مسجد که تمام شد بچه ها را برداشتم و آمدم خانه.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
سیل دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی
نیست ممکن!هرکه مجنون شد دگر عاقل شود!
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم...
شبتون شهدایی🌺
التماس دعا 🙏
👇👇
@syed213
مَصلِحَتـ نیسـ ـت قیآس رُخ تُـ با خـورشید☀️♥️
#صبحتون_شهدایے🌱
🕊@moharam_98
💠امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند :
🌿بهترین برادر تو کسى است که به سوى کارهاى نیک بشتابد و تو را نیز به سوى آن بکشاند و به نیکوکارى فرمانت دهد و در انجام دادن آن، یارىات کند
📚غرر الحکم و درر الکلم، حدیث5021
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 @syed213
مرحله نهایی رزمایش پیامبر اعظم (ص) آغاز شد
🔹مرحله نهایی رزمایش بزرگ و مشترک پیامبر اعظم (ص)۱۴ با مشارکت نیروی دریایی و نیروی هوا فضای سپاه با رمز مقدس «یا علی بن ابی طالب(ع)» در منطقه عمومی استان هرمزگان، غرب تنگه هرمز و خلیج فارس تا عمق کشور، در عرصههای زمین، هوا، دریا و فضا آغاز شد.
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سردار سلامی : ترجیح میدم بجای اینکه به صحبتهای نتانیاهو گوش بدم، کارتون گوریل انگوری ببینم😂🤣🤣
@syed213
امام باقر علیه السلام:
مطمئناً بدان! اگر من آن روزگاران را درک كنم، جانم را براى فداكارى در ركاب حضرت صاحب الامر علیه السلام تقدیم میدارم.
غیبت نعمانى، ص۲۷۳
@syed213
#تلنـگـــــر🌺☘️
#مطالعه بشه:)
حرفم اول با خودمه بعد بقیه👌
بیایین جـــــدی فڪر💭ڪنیم...
#شهــــــــــدا ڪجا و ما ڪجا...
ما ڪه دغدغه روز و شبمون...
شده اینستاگرام و تلگرام📱 و...
شهــــــــــدا🌷 بخاطر #من_وتو رفتن...
اینهمه شهــــــــــید میاد از #سوریه...
ڪی به روے خودش میاره...😔
یڪم بیشتر حواسمون به #خودمون باشه...
بیشتر حواسمون به ڪارامون باشه...
ما #شیعه_ایم...😔
ما منتظر آقاییم........
بیاین کمتر گناه🔞 کنیم...
به #نامحرم نگاه نکنیم🍂
مایی که ادعای مذهبی بودنمون میشه....
اگر عکس با #قبرشهدا میگیریم حداقل شهدایی هم عمل کنیم...✊
خودمون رو جای #شهدا تصور کنیم.....
بببینیم چه طوری رفتند که ما آزاده زندگی میکنیم.....
قدر داشته هامونو بدونیم👌
حرفم با کسایی هست که #صحبتی رو میکنند اما عمل نمیکنند📛
به خودت بیا.....!!!!!
حواست باشه چه کار میکنی...
#عمل_کننده_باشیم
♨️تقوا یعنی...
👈 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه
از همهی کارهای ما فیلم 📹 گرفتند و
گفتند اعمال هفتهی گذشتهات در
تلویزیون 📺 پخش شده،ناراحت نشویم
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ
امام باقر (؏):
«هر كس نماز واجب را در حالی كه عارف به حق آن است در وقتش بخواند، به گونه ای كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح ندهد، خداوند برای وی برائت از جهنم می نویسد كه او را عذاب نكند و كسی كه در غیر وقتش به جا آورد در حالی كه چیزی دیگر را بر آن ترجیح دهد، خداوند می تواند او را ببخشد یا عذابش كند.»
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
از فاطمه کوچولو هم ناراحت شده بودم.بهانه گیری هایش خسته و بی طاقتم میکرد و دلم میخواست ساکت باشد،هیچ نگوید و هیچ نپرسد.خانه که آمدم دیدم چقدر خانه آشفته است،هر کار کردم جمع و جور کنم دست و دلم نرفت.فاطمه باز پیچید به پروپایم.شاید چون حال خرابم را می دید.دعوایش که کردم شروع کرد به گریه :《مامان چرا اینجوری میکنی؟》
گفتم:《اصلا حوصله ندارم.با من صحبت نکن.به من کاری نداشته باش و سرت به کار خودت باشه!》
گوشی دستم بود و فکر میکردم به دوستت پیام بدهم یا نه؟ساعت چهار بعداز ظهر بود که مامان از خانه عموجعفر برایم نذری آورد.در را که باز کردم،نگاهی به هال انداخت:《سمیه چرا اینجا اینقدر به هم ریختهس؟》
باز نگاهی به صورتم کرد.می دانست حال من بی ارتباط به نبودن تو نیست.
_از مصطفی خبر داری؟
_دیشب زنگ زدم و صداش رو شنیدم،بعد از اون خبری ندارم.پیامم دادم جواب نداده!
_به دوستاش پیام بده ببین خبری دارن؟
_خجالت میکشم!
_چه خجالتی؟بلندشو پیام بده به دوستش!
به هرکدام از دوستانت که می شناختم پیام دادم:《از سید ابراهیم چه خبر؟》
ساعت چهار بعداز ظهر به یکی از دوستان صمیمی ات پیام دادم.ساعت پنج بود که دوستت پیام را خواند ولی جوابی نداد،در حالی که دفعه قبل در وضعیتی که نمی توانستم با تو تماس بگیرم،زنگ زده بود به تو،صدای مکالمهتان را ضبط کرده و برایم فرستاده بود.اما آن روز هرچه پیام دادم،جوابی نداد تا هفت بعداز ظهر.آخرین پیامم این بود:《توروبه خدا به من بگین چیشده!من آمادگی شنیدن همه چیز رو دارم.اصلا فکر نکنین اذیت میشم!》
ساعت هفت پیام داد:《سید ابراهیم مجروح شده.》
_از چه ناحیه و چطوری؟
_حالش خیلی بده.
نشستم روی مبل و گوشی را گذاشم کنارم.تلفن خانه را برداشتم و زنگ زدم به پدرت تا جواب بدهد.راه رفتم و دوباره نشستم.فاطمه دوروبرم می چرخید و محمدعلی گریه میکرد.به پدرت گفتم:《بیایین اینجا.》
_چیزی شده؟
_فقط بیاین!
آمد.وضع مرا که دید پرسید:《چیشده؟》
_مصطفی مجروح شده،حالش خیلی بده!
_اون چندبار مجروح شده،بار اولش که نیست!
_ولی این دفعه فرق میکنه!
می گفتم فرق میکنه و از درون خودم را آماده میکردم برای شنیدن خبر شهادت.پدرت سعی کرد تماس تصویری بگیرد که بتوانیم صحبت کنیم،دوستش گفت:《حالش خوب نیست،بیهوشه!》
_از کدوم ناحیه مجروح شده؟
_گلوله خورده به قفسه سینهش،مجروحیتش شدیده و الان بیمارستانه.یادم آمد دوشنبه همان هفته وقتی رضا خاوری شهید شد،تو به من پیام دادی حجت شهید شد.خواهرش پیام داد:《از سید ابراهیم بپرسین ببینین از رضا خبر داره؟》
از طریق تلگرام پرسیدم،در حالی که مطمئن بودم.پیش از اینکه با خواهر رضا تماس بگیرم،خودش دوباره تماس گرفت:《یکی از دوستان رضا پیام داده الان پیشش نیست،دوساعت دیگه میره اونجا و خبر میده.》
آن دوست همین کسی بود که حالا چشم من به پیام هایش بود.او دیگر وارد شده بود خبر شهادت را چطور آرام آرام بدهد.مثل زهری که قطره قطره بخوری و ذره ذره جان بکنی.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213