.
#پسران_علوی 🧔🏻🙋🏻♂
🌹همیشه وقتے از حیا و حجاب حرف میزنیم از خانم ها میگیم...
از چادرے ها🖤🍃 میگیم..
.اما امروز میخوام بگم...
🌷سلامتے هر پسرے🍃 ڪه ریش داره و بهش تیڪہ میندازن و خم به ابرو نمیاره...😌
🌷سلامتے اونیڪه پاتوقش مزار شهداس❤️ نه سر ڪوچه ها...
🌷سلامتے ڪسے ڪه جاے پرورش اندام و تزریق بازو پرورش ایمان💫 میڪنه و خودسازے📿...
🌷سلامتے پسرے🍃 ڪه سرشو خم میڪنه تا سنڱ فرش خیابونا....نه رودروے ناموس مردم👏👏...
🌷سلامتے هرچے پسرے🍃 ڪه بلوز👔 معمولے میپوشه و شلوار ڪتان نه لباس هاے تنگ و شلوار جاستین...
🌷سلامتے اون پسرے🍃 ڪه نماز اول وقتش📿 حجتــه...
🌷سلامتے اون آقایے ڪه ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو 👟خم میڪنه و آستیناش بالا👕 و آب میچڪہ از صورتش😌 و جوراباشم از جیباش آویزونه☹️ و مهم نیست ڪه دختراے جفنگ😬 دانشگاه مسخرش ڪنن...
🌷سلامتے هرچے پسر خوب این جوریه صلواتـــــ. .
@syed213
در هوس دیدن رویت
دل من تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه دفتر
غزل ناب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره
مگراین عاشق دلسوخته، ارباب ندارد!
توکجایی گل نرگس 😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@syed213
1_39458251-1.mp3
8.86M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اظهارات چند مسافر لبنانی هواپیمایی ماهان
خانم "نور":
🔹هواپیما به صورت آرام و معمولی در حال فرود بود که ناگهان چند ثانیه به لرزه درآمد و سپس مستقیما بر زمین نشست. اکثر مسافران کمربند خود را نبسته بودند و فرزندان من که در کنارم بودند به شدت به سقف هواپیما برخورد کردند.
حسین پسر کوچک خانم نور:
🔹من در حال حرف زدن با برادرم بودم که ناگهان مسافران دچار ترس و هراس شدند و من نیز به شدت به بالا پرتاب شدم و سپس به کف هواپیما برخورد کردم و دستم بسیار درد گرفت و حالا آن را گچ گرفته اند.
امیر پسر دیگر خانم نور:
🔹من ناگهان به بالا پرتاب شدم و به شدت به کف هواپیما کوبیده شدم و چشمم به شدت دچار خونریزی شد و دستم هم آسیب دید.
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهッ
امام علی (ع):
هیچ عملی نزد خداوند محبوب تر از نماز نیست پس هیچ کار دنیایی، شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊 @syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_ماموریتمون افتاده شب،اومدم خودم ببرمتون فرودگاه!
وسایلمان را چیدی داخل ماشین.چون دوستت همراهت بود،من و بچه ها نشستیم عقب ماشین.پشت سر ماشین ها راه افتادی.داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل ،چمدان را گرفتی.حتی از گیت هم رد شدی،محمدعلی بی قراری میکرد.احساس میکردم در بغل تو بیشتر گریه میکند،چون او را که می گرفتم ساکت میشد،اما تلاش میکرد دوباره بیاید بغلت.وقتی می گرفتی اش گریه میکرد.این حالم را بد میکرد.
_چقدر این بچه مامانیه!دو دقیقه هم بغل من نمیمونه!
_عوضش این یکی باباییه !
سعی میکردم با گفتن این حرف ها ،به خودم دل داری بدهم.در آخرین لحظه عمیقا نگاهت کردم.چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو می آمد!چقدر قدت بلند شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی.
■■■
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم.
_رسیدی؟
_بله.
_خداروشکر.
تازه رسیده بودم ایران.گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم.
ساک ها را باز و وسایل را جابهجا کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم:《نمیخوای بیدار بشی؟》
_تازه بیدار شدم.خیلی خسته بودم!
_مگه با شتر مسافرت کردی!
_با محمدعلی برگشتم که پدرم رو توی هواپیما درآورد.هواپیما هم چهار ساعت و نیم تاخیر داشت.از ساعت هفت درای هواپیما رو بستن و موتور خاموش.نمیدونی چقدر گرم بود!این بچه هم مدام جیغ میزد.هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بیحال شده بودم.خدا پدر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه.چند تا مهمان دار فقط بچه رو باد می زدند،چون کل مسیر بی تابی کرد.خونه هم که رسیدیم همینطور!
کمی با هم صحبت کردیم.باز دوری،باز فاصله و باز امید به هم رسیدن.روزها از پی هم یکی یکی می رفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز ،یک قدم به تو نزدیک تر شوم.نمی توانستم با تو حرف نزنم.زمان می گذشت و چون زیاد با تو صحبت میکردم،دو بار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد.باید برای رفتن به هرجا و هر کاری از تو اجازه می گرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد،دست به هیچ کاری نمی زدم تا وقتی که صدایت را می شنیدم.آن وقت یک نفس حرف میزدم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
🔺فتنهای که در نطفه خفه شد!
🔹ماجرای هواپیمای ماهان را میشود اینگونه هم بیان داشت که آمریکاییها قصد داشتند با فریب پدافند هوایی سوریه و رقم زدن یک فاجعه، ایران و دولت بشار اسد را محکوم کنند تا با این واسطه بتوانند ایران را از سوریه خارج کنند قطعا دست قدرت الهی مانع این فتنه شد
@syed213
•♡گفتنے نیسـت ولے
بےتــو کــماکــان در مـن...
نفسے هسـت،دلے هسـت،ولے...
جانے نیسـت...♡•
#شبتـــــون_شهدایے 🌱
@syed213
سلام #امام_زمان_مهربانم
حضرت #عشق یا اباصالح المهدی
🌹🍃کی باغ به بوی او معطر گردد؟!
کی دیدن روی او میسر گردد؟!
آن ماه که از فراق او جان به لبم
کی دیده به نور او منور گردد؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@syed213
❣🍃برسرم افتاده دیدم سایه های عشق را
با تو کامل مےکنم سرمایه های عشق💞 را
درنگاه 👁مهربانت بارها و بارها
خط به خط تعبیرکردم آیه های عشق را❤️
#صبحت_بخیر_علمدار😉
#صبحتون_شهدایی😊
@syed213
#دلـانہ💛🌈
❣🍃همیشه آرزو داشت روز عاشورا شهید شه،سرشم مثل آقاش جدا شه،روز عاشورا داشت جعبه مهمات رو جابجا میکرد که یه خمپاره اومد کنارش منفجرشد
سرش جدا شد مثل اربابش..
قشنگه؟؟
هرچی از امام حسین بخوای بهت میده هااا
ولی شهادتو به هرکی نمیدن...
سر پست بود رفتم پست رو ازش تحویل بگیرم دیدم به صورت سجده سرش تیر خورده شهید شده...
#حاجحسین_یکتا🌷🎈
@syed213
🌷امیرالمومنین حضرت علی (علیه السلام) :
☘ بسیاری از گرفتاریهای بشر از قطع صله رحم است.
📚 غررالحکم
🔸🔹🍃🌸🍃🔹🔸
🕊 @syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
امام حسن عسکری(؏) فرموده اند:↯
«موسی بن عمران با خداوند سخن گفت و از پروردگار خویش پرسید: خدایا! پاداش کسی که نمازش را اول وقت می خواند چیست؟ خداوند تبارک و تعالی فرمود: خواهش و خواسته او را برآورده می کنم و بهشت را بر او مباح می گردانم.»
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊@syed213
🌹 امام حسن عسکری(ع):
در زمان غیبت مهدی(عج) هيچ کس نجات پيدا نميکند غیر از دو دسته:
اول: شیعیان ثابت قدمش
دوم: دعاکنندگان فرجش
@syed213
•﷽•
يکــ۱ـےمـےپرســ؟ـد انــ:)ـدوه تو از چيستـــ!!
سبب ساز سکـــوت مبهمت ڪيـست؟
برايــش صادقانه مي نويســــم:
براے آنڪه بايد باشد و نيســت
#العحل_مولایم♥️
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین صدای شهید مصطفی صدرزاده
هنگام عملیات 😔😔
من الان چپ و راستم پره داره سانت سانتی میزنه مفهومه سید داوود...
@syed213
♥️#سیـــــدابراهیـم:↯
حیـــــفہ نماز اول وقت مون از دست برهツ
#امام_صادق (؏):↯
«ملك الموت دࢪ هنگام مردݩ، شیطان ࢪا از محافظ بࢪ نماز دوࢪ مے ڪند و شهادت به یگانگے خدا و نبوت پیامبرش ࢪا در آݩ هنگامہ بزرگ بہ او تلقیݩ می نماید.»
#حے_علے_صلاة📿
#التماس_دعـــــا🙏
🕊@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
می گفتی:《فاطمه هم به تو رفته.موبهمو!پله اول،پله دوم!》
زود رنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود.شده بودم گل قهر و ناز،به کلامی می رنجیدم و در خودم فرو می رفتم.شب تولد سارا،بچه خواهرت بود.همه بودند.شمع که خاموش شد و کیک بریده شد،فاطمه بهانه گرفت :《تولد من بابا نبود،تولد سارا باباش هست!》
_عوضش بابا جان تو رو برد پارک!
_من بابای خودم رو میخوام!
به خانه که آمدیم تلفن زدم و تو با فاطمه صحبت کردی اما آخرش گفتی:《عزیز این تویی که باید بچه رو آروم کنی!》
دو روز بعد محمدعلی بغلم بود.جلوی آینه شمعدان سر طاقچه ایستاده بودم،در حالی که با تو تلفنی حرف میزدم،فاطمه شکلک در می آورد و محمدعلی غش غش می خندید.بغض کردی:《سمیه،تورو به خدا دیگه این کار رو نکن!خیلی اذیت میشم وقتی صداش هست و خودش نیست!》
چی شده بود که اینقدر حساس شده بودی؟خیلی حرف ها آمد به زبانم،اما نوک زبانم را گاز گرفتم و نگفتم.آن روز تلفن را قطع کردم.چیزی داشت اتفاق می افتاد که نمی دانستم چیست،اما مثل شب پره ای دور سر من و بچه ها می گشت.تصمیم گرفته بودم بروم کلاس رانندگی.راجع به این موضوع چیزی نگفتم،میخواستم سورپرایز بشی.البته اجازه اش را خیلی پیش تر ها گرفته بودم.رفته بودم آموزشگاه منتظر تا ماشین بیاید و تمرینم را شروع کنم.پیام دادی:《به من زنگ بزن.》
زدم.
پرسیدی:《کجایی؟》
خواستم نگویم،ولی نمی توانستم دروغ بگویم:《بیرون!》
_کجا و چه میکنی؟
_اومدم آموزشگاه رانندگی!
_جدا؟آفرین!الان چه مرحله ای هستی؟
_آیین نامه رو آزمون دادم،قبول شدم،میرم فنی.
_دستت درد نکنه خانمم!
_از دست تو مجبور شدم!
_چند وقت بود به تو می گفتم برو،ولی گوش نکردی!
_من راننده شخصی داشتم.حالا هم دلم میخواد بیشتر با تو باشم!
_جدا از شوخی،لازمت میشه!
_حالا تو کجایی؟
_توی پادگان،بچه ها رو آموزش میدم.نگران نباش،جای من امنه!
میخواستم موضوعی رو بهت بگم.یکی از بچه ها خواب دیده حضرت زهرا س بهش گفته مرحله اول رو شما بگذرونید،مرحله دوم خودم فرمانده شما هستم.از این حرف خیلی انرژی گرفتیم. _حالا مرحله اول را گذروندید؟
_بله تموم شده،از این به بعد دیگه کار خود بی بییه.
_تو که میگفتی سر شصت روز میای،حالا که شده هفتاد روز!
_باید این "فوعه و کفریا" رو آزاد کنیم بعد بیام.هر دو محله شیعه نشینه!
صحبتمان به درازا کشید،طوری که دوبار گوشی ام را شارژ کردم.از همین فاصله از حرف هایت انرژی می گرفتم.بالاخره دل کندم تا بعد.
شبی دوباره زنگ زدم.گوشی ام دو سه هزار تومان شارژ داشت.با بی سیم صحبت میکردی.از من خواسته بودی با هم پیام تصویری داشته باشیم و به اصرارت این برنامه را روی گوشی نصب کرده بودم.از وقتی از سوریه برگشته بودم بی تابی ام بیشتر شده بود.حالا پول تلفنی که برای این مدت داده بودم،عجیب و غریب بود.فقط یک آدم مجنون این کار را میکرد.پرسیدی:《کار پایگاه چی شد؟》
قرار بود یک سری کارهای قرآنی در مسجد انجام بدهم که از من پرسیدی چه کردم.برای مدرسه فاطمه هم قرار بود ایستگاه صلواتی داشته باشیم و تعدادی کبوتر کاغذی درست کنم و روی آن ها مطالبی بنویسم.آن شب درباره این کبوترها گفتم،کبوترانی که با قیچی بال هایشان را چیده بودم و با ماژیک قرمز باید روی آنها شعار می نوشتم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
اولِ صبح ;پس از گفتنِ یڪ بسم اللہ
از دل و جان تو بگو: حسیـــن یا ثاراالله....
#روزتوݩ_حسینے♥️
🕊@syed213