نکته:
دوستان خواننده از لابلای همین خاطره بالا حتما دقت کردند که با اینکه جمع بسیجی و وفادار بود باز یکی دوتا جاسوس توی آنها بود و تقربیا اغلب طلبه ها در اردوگاه لو رفته بودند. یا حداقل ۶۰ یا ۷۰ درصد آنها لو رفته بودند پس این مسئله باید همیشه مدنظر ما باشد در هر شرایطی حتی در شرایطی که همه نیروها صد در صد مخلص هستند باز ممکن است یک انسان خودفروخته و مزدور پیدا شود و همه زحمات و ثمرات کار و تلاش انسان های مؤمن و فداکار را به هدر دهد. از این جهت حفاظت و مراقبت از اطلاعات خاص کشور و افراد مهم آن و همچنین اطلاعات خصوصی افراد متخصص و همچنین کل اسرار کشور باید یک اصل در همه عمر ما باشد.
خسرو میرزائی| ۶۴
▪️نحوه تیمم در زندان الرشید بغداد!
مدتی که در زندان الرشید بودیم چون شبها درب نردهای سلولها را میبستند و دسترسی به آب و سرویس بهداشتی نداشتیم معمولا برای نماز صبح مجبور بودیم تیمم کنیم، چون کف سلولها سیمانی بود و خاکی موجود نبود مجبور بودیم از خاکی که روی دیوار سلولها نشسته استفاده کنیم.
اینقدر اینکار را انجام داده بودیم که تا آنجا که قدمان میرسید رد دستمان روی دیوار باقیمانده بود، و بعضی مواقع برای اینکه خاک بیشتر و بهتری را جهت تیمم کسب کنیم با یک خیز و پرش و یا به کمک دوستان با یک قلاب گرفتن از خاک بالاتر دیوار استفاده میکردیم.
▪️شوخی در زندان الرشید!
یکی از شوخیهای ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شبها درب نردهای سلولها بسته میشد با دوستان سایر سلولها صحبت و خوش و بش میکردیم و معمولا به شوخی به هم میگفتیم : شما چکار کردید که در زندان انداختهاند در حالیکه خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه میگفتیم یادم باشه فردا برایتان کمپود و.... بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگه روحیه میدادیم و گذران عمر میکردیم با امید به روز آزادیمان.
یادمه یکی از دوستان هم سلولی یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی میخوند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی موقع هم به شوخی دیواره رو دیفاره تلفظ میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
خاطرات آزاده سرافراز ،حجت الاسلام نریمیسا
مرور و آشنایی با خاطرات روحانی مبارز و مجاهد، آزاده سرافراز، در مصاحبه با حوزه نیوز بسیار باعث خوشبختی است. دوستان حتما مطالعه کنند یا فیلم کامل آن را ببینند.
▫️یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، خیلی درجه داشت و یک چوب هم در دستش بود. از زندانبان سؤال کرد که چرا او را به زندان آوردهاند؟ گفت: نمیدانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان میآورند مجرم است. او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش ...
▫️داشت خداحافظی میکرد گفتم: برادر! دفعه بعد که آمدی، حتما مأموریت رزمی بگیر، خندید و گفت: انشاءالله. گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت اگر اسمی باشد، «سید مرتضی» هستم. «سید مرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که ...
▫️یکی از عراقیها مرا در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهرهام مشخص بود که طلبه هستم. او به فرماندهاش گفت: من او را میخواهم. گفت: چرا میخواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دِین انداخته که شیرم را حلالت نمیکنم مگر اینکه ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به إزای برادرت بکشی، فرمانده گفت: نمیشود، ما با بیسیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی ...
🔸 مشاهده خاطرات
https://hawzahnews.com/xcs9h
🔸 فیلم کامل
https://hawzahnews.com/xcrL6
آزادگان تهرانی، از سمت راست: محمد سلیمانی و محمد رضا کریم زاده
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده محمد_سلیمانی
201.6K
نوای کوتاه و یهویی و خوش اهنگ، آزاده و جانباز ارجمند، محمدرضا کریم زاده که خودش نوشته:
مخلصیم، این هم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم (ص) بود.
#صوت #محمدرضا_کریم_زاده
احمد چلداوی| ۱۲۶
▪️ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
بعد از اینکه در تفتیش وسایل اسرا یک قطعه شعر حماسی پیدا شد و علی ناصح فرد معروف به علی قزوینی آن را بعهده گرفت او را بردند و ما نگران او بودیم چون محیط «قلعه» کوچک بود اگر علی را شکنجه می کردند چرا مثل سایر وقتها که صدای شکنجه و کابل زدن اسرا می آمد چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد.
احمد عرب بیا بیرون!
بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.... خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، «اطلع بره» یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد.
علی را فلک کرده بودند!
صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی آن را را بالا نگه داشته بودند. «ع.ک» آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق سه فاز به پاهای علی میکوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی برآمده بود و ضربههای کابل بر گوشت و استخوان پایش میخورد و میچسبید و باز خون بود که به اطراف میپاشید.
استقامت عجیب علی
علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه میکرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل میزد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده میکشیدند. تو گوئی این ضربات بر مغز آنها وارد میشد نه بر کف پای علی قزوینی...«ع.ک» تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم.
راضیش کن به خمینی توهین کند!
بعد از مشاهده آن اوضاع عراقیها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها میخواهند یعنی «مرگ بر خمینی» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخند زد !
«علی ناصح فرد» از قبیله عشق بود!
تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را میداد. امتحانی که برای بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر اتفاق افتاد گرچه جناب عمار یاسر، ترجیح دادند طبق مصالحی تقیه کنند.
استقامت علی، بعثی ها را درمانده کرده بود
علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجهاش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را میگفت خلاص میشد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس میکردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه میکند.
علی ناصح فرد ۱۴ قرن بعد از عمار
در عظمت عماریاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد. اگرچه مقام صحابی بزرگی چون «عمار یاسر» قابل توصیف و درک برای ما نیست اما تقیه «عمار یاسر» در مقابل مشرکان مکه هنگام شکنجه و نزول آیه قرآن در تایید تقیه او در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول اکرم(ص) صورت گرفت که نشان داد تقیه مجاز بوده و تا قیامت مجاز هست ولی «علی ناصح فرد» بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود حتی بعد از رحلت امام خمینی (ره)حاضر نشد از این جواز شرعی و عقلی و منطقی استفاده کند و با وجود شکنجه به امام خمینی توهین کند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #احمد_چلداوی #رحلت_امام
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۶
جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه با کف دست!
گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات یا همان پنج پنج که صادر می شد، پنج تا پنج تا پشت سر هم می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد.
تفرعن و عقده خود بزرگ بینی نگهبان ها
مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! مثل عبد مقابل ارباب ، عقده خود بزرگ بینی شدیدی داشتند اگر احیانا نگهبانها ما را صدا می زدند و فقط دو نفر می رفت نگهبان ها مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه!
سکوت مرگبار!
من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشنده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا که من به عنوان افسر ارتش پیش سربازان بودم همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟!
شپش و خارش بی امان زخم های من
وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابون های دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهای مان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان