کانال خاطرات آزادگان
🌹پرسش یکی از خوانندگان کانال سلام، روزتون بخیر، ممنون از کانال بسیار خوبتون که خاطرات آزادهها را د
▪️ آقای رضا در پاسخ به سوالی که پرسیده بودید آزادگان وقتی به سفر اربعین می روند با توجه به شکنجه های که در زمان صدام شدند چه حسی دارند نوشته است:
سلام و عرض ارادت .
▪️در جواب عرض کنم که اول اینکه ما با صدام بعثی جنگیدیم نه با مردم عراق ، به آن نشان که لشکر بدر عراق در کنار رزمندگانمان جنگیدند و شهدایی هم تقدیم کردند .
▪️دوم ، بیش از ۴۰ سال از پایان جنگ می گذرد و نسل جدیدی آمده و هرگز فرزندان نباید تاوان پدران را بدهند .
▪️سوم ، مگر ما از آنها نکشتیم ، آیا آنها هم باید با نگاه قاتلان پدرانشان به ما نگاه کنند ؟ اما این پذیرایی از زائران ایرانی نشان می دهد ، کینه ای در کار نیست .
▪️چهارم ، مگر ما جنگیدیم که راه کربلا فقط برای ایرانی ها باز شود ؟ مردم عراق هم برای زیارت آقا دچار مشکل بودند .
▪️پنجم ، اگر با خلوص نیت به کربلا بروید " هیچ نمی بینی جز زیبایی "
ارادتمند همه آزادگان و هموطنان: رضا
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
🌹پرسش یکی از خوانندگان کانال سلام، روزتون بخیر، ممنون از کانال بسیار خوبتون که خاطرات آزادهها را د
سلام،وقتتون بخیر و عزاداری ها مقبول ان شاءالله.
در پاسخ به سوال شما، من امسال که به پیاده روی مشرف شدم دو تا نکته دائما فکرم رو مشغول کرده بود.
▪️ یک اینکه این نعمت زیارت و مودت بین دو کشور و این همه خدمتی که عزیزان عراقی با عشق خالصانه انجام میدن همش مدیون مقاومت مردان قهرمانی مثل شماست و مثل یک معجزه می مونه که فقط قدرت خداوند رو در پیوند مجدد این دو کشور نشون میده و واقعا وقتی با انواع خوراکی و نوشیدنی پذیرایی میشدیم و به راحتی در منازل و موکب ها استراحت می کردیم به یاد همه داستان های غم انگیز و زجرهای شما عزیزان می افتادم و دلم آتش میگرفت.
▪️نکته دوم اینکه کسانی که بعضاً داخل ایران میگن ما پیاده روی اربعین نمی ریم و دلمون با عراقی ها صاف نمیشه و... بهشون میگم اگر قرار باشه کسی هم دلگیر باشه از سال های جنگ خانواده های شهدا و جانبازان و آزادگان باید بیشتر از همه این حس رو داشته باشند اما خود این عزیزان هر سال در این اتفاق بزرگ جهان تشیع شرکت میکنند و با عراقی ها برادرانه رفتار می کنند چون میدونند حساب بعثی ها و صدامی ها از شیعیان مظلوم عراق جداست.
باز هم با احترام از شما آزادگان و قهرمانان گمنام سرزمینم سپاسگزارم. با آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری.🌹
مخلص دوستان: علی مددی
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید محمد احمدی| ۱
▪️سرم را تیغ زدم تا شناخته نشم!
یکی از روزهایی که کل اردوگاه ۱۲ در اعتصاب غذا بسر میبرد تو قسمت ملحق همه را به خط کردند و تهدید به اینکه اگر اعتصاب غذا را نشکنید به شدت تنبیه میشوید.
یکی از نگهبانها اصرار داشت که ما با شما خیلی خوب رفتار میکنیم و گفت: شما ایرانیها اسرای عراقی را فلج میکنید!
من سرباز ستاد مشترک بودم و یک سال از خدمتم تو کمپ اسرای عراقی بود و از نزدیک رفتار با اسرای عراقی را میدیدم. نتونستم طاقت بیاورم، اول از اشخاصی که اطرافم بودند خواهش کردم اگر اتفاقی برایم افتاد به خانوادهام اطلاع دهند که برای حقیقت گویی و دفاع از حق اسرای مظلوم ایرانی مقابل عراقیها ایستادم. عراقیها اصرار داشتند که یک نفر جوابشون رو بده و قسم میخوردند با کسی که حقیقت را بگه کاری ندارند.
خلاصه من بلند شدم و گفتم: من در کمپ اسرای عراقی یک سال خدمت کردم، اول غذای اسرا تقسیم میشد بعد غذای سرباز ایرانی، حتی خودم از نزدیک، مادر اسیر عراقی را برای ملاقات فرزندش به قسمتی از اردوگاه بردم برای ملاقات، داستان فلج شدن اسرای عراقی دروغه ولی بخاطر اینکه بعضی از جاهای سرزمین ایران مثل شمال ایران رطوبتی هست ما خودمون هم به بیماری رماتیسمی دچار میشویم این ربطی به شکنجه نداره!
بعد از این حرفا عراقیها سکوت کردند ولی بعد از این که رفتیم تو آسایشگاه در بدر دنبال من میگشتند ولی از آنجایی که چند بار از این ترفند استفاده کرده بودم،
از بچهها درخواست تیغ کردم تا سرم را بتراشند. بعد از این موضوع اون عراقی که در بدر دنبال من میگشت به لطف خداوند نتوانست مرا شناسایی کنه. والسلام
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
حسینعلی قادری| ۱۶
انتقال به اردوگاه
ما ۶۵/۱۱/۱۱ اسیر شدیم و بعد از چند روزی که برای بازجویی و تخلیه اطلاعات ما را در بصره، نگه داشتند روز ۶۵/۱۱/۱۸ وارد پادگان الرشید بغداد شدیم و تا ۵ اسفند داخل سلولهای زندان الرشید با آن شرایط کذایی بودیم و صبح ۶۵/۱۲/۵ در سالن باز شد و گفتند که آماده شید که می خوان ببرنتون اردوگاه!
امیدوار به بهبودی شرایط در اردوگاه
خب تصوری که من از اردوگاه داشت یک جایی است که آدم امکانات تعریف شده و مشخصی داره و امکانات مثلا بهداشتیش به اندازه کافی باید باشه قاعدتا اونجا باید بهتر از ایستگاههای موقت اسرا مثل بصره و الرشید بغداد بوده باشه و تصور من این بود که دیگه از شر گرفتاری که تو این چند وقت در الرشید و استخبارات داشتیم و یا مثلا بصره داشتیم، دیگه باید راحت می شدیم، یعنی تصور من ابن بود که این کمبود جای خواب و کمبود دستشویی و امکانات درمان و غیره که در اینها داشتیم در اردوگاه نخواهیم داشت.
با دستان بسته بسمت اردوگاه حرکت کردیم
وارد حیاط شدیم و سوار اتوبوس شدیم و اتوبوسها حرکت کرد به طرف تکریت و فاصله بین بغداد تا تکریت که حدودا ۱۸۰ کیلومتر هست.اتوبوسها حرکت کرد و پرده ها را کشیده بودند ولی خب چشمامون را نبسته بودند. بر عکس زمانی که از بصره به سمت بغداد آمده بودیم که آنجا چشمامون بسته بود اما اینجا دیگه باز بود. دستا بسته ولی چشمها باز بود و اطراف رو می دیدیم.البته بعضی از بچه ها می فرمایند این دفعه هم چشما و هم دستها باز بود. شاید حرف این برادران درست تر باشد .
پرده ها کشیده شده بود ولی از جلو، جلوی ماشین دیده می شد که حداقل از کجا می ریم و از کدوم مسیر می ریم.
از روی صندلی اسارت، سلام دادیم!
رسیدیم به شهر سامرا و چون از کنار سامرا باید رد می شدیم شهر قشنگ دیده می شد و به خصوص گنبد سامرا که راحت مرقد شریف امام حسن عسگری و امام هادی (ع) دیده می شد. این برای ما خیلی جالب بود و شاید ما با دیدن گنبد آن حرم مقدس سامراء یک جور انقلاب درونی پیدا کردیم. آن همه گرفتاریها و سختی ها را کشیده بودیم و الان مثلا چشم آدم که به این گنبد که می افته اونم توی سامرا که همیشه مظلوم و در حصار بوده و اون تشکیلات که در آن یعنی دوران اسارت ما و دوران صدام که در محاصره داشتند ایشان را و اینها روی افکار ما در آن لحظات خیلی تاثیر گذاشته بود. صحنه خیلی احساسی و معنوی خوبی برای ما بود. من این جوری بگم خدمتتون که در واقع دیدن اون گنبد برای ما یک روزنه امیدی رو روشن کرد و شاید این تحولی که اونجا در بچه ها ایجاد شده بود باعث نوعی تسکین برای همه گرفتاریها و سختی های تا بود. روی همین صندلی اسارت، سلامی دادیم و از کنار شهر رد شدیم و رفتیم.صجنه خیلی زیبایی بود.
به شهر اشقیا رسیدیم
رسیدیم به تکریت ، تکریت از قدیم الایام یک شهر ضد شیعی مطرح بوده و بنوعی شعر اشقیا محسوب میشه حتی در جریان انتقال اسرای کربلای از این استان هم نام برده شده . علاوه بر اینکه صدام متولد روستای عوجه از همین تکریت است و جمعیت تکریت بی نهایت خشن و به صدام وفادار بودند و همین الان هم برای شیعه خطرناک است.
خلاصه از تکریت هم رد کردیم بعد حدود ۱۵ کیلومتر که از تکریت رد شدیم وارد یک پادگان بزرگ زرهی شدیم که انتهای این پادگان اتوبوس های ما ایستادند. نگاه کردیم دیدیم بله ! یک محوطه بزرگ که چند تا ساختمون هست که دورتا دورش سیم خاردار و یک چادر گروهی هم بیرون از اردوگاه جلوی این ساختمان های بزرگ زده بودند.
دیدن صف آرایی دشمن جهت زدن ما
بعد از این که اتوبوس ها ایستادند، دیدیم تعدادی سرباز عراقی از اینطرف و آنطرف و از تو این چادره اومدند بیرون، شاید مثلا بگم ۶۰ ،۷۰ نفر مثلا آدم شدند بعد هر کی هم می امد بیرون توی اون خاک و خاشاک روی زمین اطراف چادر، هرچی دستش می امد ور برمی داشت، کابلی چوبی، نمی دونم نبشی آهن، هرکس یه چیزی بر می داشت و نمی دونستیم می خوان کاری انجام بدن و اصلا در جریان نبودیم که بخواد بفهمیم که می خوان چه کار کنند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
محمدرضا کریم زاده| ۷
نگهبان کاملا مورد لطف قرار گرفت!
من و امثال من هر چقدر هم ما زجر کشیده باشیم به پای اسارت حضرت زینب سلام الله علیها و همراهانش نخواهیم رسید. فقط امیدوارم ما را هم در جزو علاقمندان و پیروان راه حضرتش ثبت و درج نمایند.
من بعد از تیر خوردن ۲ شب کامل بین نیروهای خودی و عراقی بودم. در اون خلوت شب، بارها حضرت زهرا سلام الله علیها رو صدا زدم و از خدا آرزوی شهادت کردم اما وقتی لیاقت نباشه تا لب مرگ هم که بری باز هم برت می گردونند.
اما این خاطرهام چیز دیگری است و شاید باعث خنده یا برعکس حال بهم خوردن شما بشه.
موقعی که میخواستند مرا از اتاقهای بصره به سمت استخبارات بغداد سوار اتوبوس کنند، من با تن و بدن خونین روی برانکارد بودم.
من از همان زمان اسارت، به جهت مجروحیت شدید و به جهت تیری که از کنار کشاله رانم عبور کرده بود، مشکل خروج ادرار داشتم و بسختی ادرار از محلی که تیر باز کرده بود بیرون می آمد و هر لحظه که این اتفاق میافتاد دوست داشتم بمیرم و این درد رو تحمل نکنم!
خلاصه برانکارد پر شده بود از مخلوط ادرار و خون و من از بین ۱۹ نفر مجروحی که بودیم، آخرین نفری بودم که عراقیها میخواستند سوار اتوبوس کنند. اینها از محتویات زیر پتو خبر نداشتند. تا خواستند مرا از در اتوبوس وارد کنند چون بحالت سرازیری کامل قرار گرفتم یک دفعه ترکیبات مذکور بیرون ریخت و اون عراقی که در قسمت پایینی برانکارد قرار گرفته بود کاملا مورد لطف قرار گرفت.
به محض این اتفاق برانکارد منو رها کردند و من با ضربه شدید به زمین خوردم! خلاصه تصمیم گرفتند مرا از برانکارد جدا کنند و با همون پتویی که داشتم وارد اتوبوس کردند!
آزاده تکربت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
سلام الله کاظم خانی| ۲
برای دفاع از کشور، بسختی آموزش دیدم
من در سال ۱۳۵۹ جوانی هفده ساله و کلاس دهم تجربی بودم، در ایام تابستان خودم را با بنایی مشغول میکردم. مرحوم پدر عزیزم بنای مشهوری بود. یک بنای «سنگ تراش» مسلط و دقیق در کارش بود .
چند روزی هم تصمیم گرفتم با اوستا ربعلی ارسلانی که فردی مؤمن و کارش هم خیلی عالی بود کار کنم. من از کار بنایی حدوداً سر درمیآوردم علاقه مند شدم به سفید کاری ساختمان و از این کار خیلی خوشم آمد. مدت زمان محدودی در این کار فعالیت خودم را ادامه دادم .
حمله ناجوانمردانه عراق
سی و یکم شهریور ماه ۱۳۵۹ رادیو اعلام کرد که عراق که تخت رهبری حزب بعث و صدام حسین بود بطور ناگهانی به ایران حمله کرده است و من در باره سرنوشت انقلاب و کشور نگران شدم،
ثبت نام در بسیج آبیک
با عدهای از دانشآموزان عاشقان ولایت حوزه ثارالله(ع)بسیج مقاومت سپاه شهر آبیک واقع در جنب ابتدای خیابان دکتر شریعتی مستقر بوده، مراجعه کرده و فرم عضویت جهت ثبت نام را دریافت کردم ،چند روز بعد فرم تکمیل شده را همراه با مدارک تحویل دادم، هفته بعد به واحد پرسنلی مراجعه نمودم مورد پذیرش و عضویت بسیج قرار گرفتم.خیلی خوشحال شدم از هفتههای بعد برایم کشیک شبانه در حوزه ثارالله برنامهریزی کردند.
آموزش نظامی
تصور مینمایم نیمه اول سال ۶۰ بود از سوی سپاه دانشآموزان که عضو بسیج شده بودند فراخوانی صورت گرفت. من جهت آموزش از خانوادهام خداحافظی کردم. رفتم حوزه ثارالله(ع) شهر آبیک دیدم لیست دانشآموزانی که ثبت نام نمودهاند در ساماندهی سازماندهی قرار گرفتهاند، یکی از فرماندهان هم ما را فراخواند و به خط نمود. به ستون یک از مقر بسیج به مقر اصلی آموزش، اعزام شدیم این دوره، دوره آموزش دانشآموزی بود. مقر دانشآموزی هم جنب ایستگاه راهآهن شهر آبیک بود.
روزانه کلاس نظامی داشتیم
هر روز کلاسهای آموزشی، رزمی، عقیدتی، مذهبی...داشتیم که معمولاً، آموزش اسلحهشناسی بود. در طی روز در طی دوره آموزشی نحوه تیراندازی با اسلحه ژ۳ را آموزش دیدیم. در این کلاس اسلحهشناسی و نحوه تیراندازی کاملاً آشنا شدیم و من یک دفترچه یادداشت داشتم که نکات آموزشی را در آن مینوشتم. فرماندهان دسته های مختلف اگر تذکراتی، نکتهای داشتند همه را فرامیخواندند و در میدان صبحگاه یادآوری میکردند.
در قرارگاه نظامی، آموزشهای مختلفی به ما تعلیم دادند. عناوین مهم آموزش ما عبارت بود از :
آموزش عبور از موانع،
از جمله عبور از سیم خاردار، عبور از موانع آبی به خاک یا بالعکس،....
آموزش خشم شبانه
برای آموزش این بخش، درب ورودی قرارگاه را آتش زدند، شعله مهیبی ایجاد کردند در حالی که همه ما در حال استراحت و خواب بودیم.
راهپیمایی
نظر به این که این آموزش شعر راهپیمایی، پیاده روی با شعار خاص نگوش آن دوران دهه شصت بود، بعد از نماز صبح از قرارگاه تا پیغمبر کو شهر آبیک به ستون یک با نظم و نظامی، با تاکتیک و عبور از موانع سختی طی راهپیمایی داشتیم و بالعکس از پیغمبر کوه به سمت قرارگاه، برنامه ریزی شده بود تا قبل از ظهر بایستی به مقصد می رسیدیم . آموزش عقیدتی، احکام، مذهبی از سوی متولیان فرهنگی ارائه میشد.
با این آموزش ها من کم کم برای دفاع موثر از کشور و انقلاب اسلامی آماده می شدم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان