علیرضا دودانگه| ۱۶
▪️وقتی بقیه را می زدند، دردناکتر بود!
شب که به اردوگاه رسیدیم، کربلایی بود. شب با درد و ناله خوابیدیم.صبح شده بود و خواستند آمار بگیرند. چند نگهبان، کابل به دست وارد آسایشگاه شدند، گفتند یالا، بصورت پنج پنج بشینید؛ یعنی ۵ تا اول بنشینید، بعد ۵ تا پشت سر آنها و همینطور تا آخر ولی گفتند مجروحین تو صف نباشند و کنار دیوار بشینند و سرها پائین!.
ماهم طبق دستور نشستیم.شروع کردند با کابل از اول ستون به ترتیب زدن!، هر کابلی که به بقیه می زدند، انگار ما روحمان از بدن جدا می شد؛ واقعا خیلی هم برای آنها درد می کشیدیم و هم می ترسیدیم. زمانیکه همه سالم ها رو زدند، گفتند، مجروحین یک متر از دیوار فاصله بگیرند. آمدیم جلوتر. من که پائین کتفم ترکش خورده بود و خیلی هم نگران بودم، گفتم: سیدی «جراحه» یعنی جراحت دارم، اونم نامردی نکرد و از کتفم نزد اما با کابل یکی از ناحیه راست و یکی از ناحیه چپ چنان به گردنم زد که کله ام داغ شد و چشمام سیاهی رفت من یک لحظه فکر کردم سرم از تنم جدا شد، خیلی میسوخت. با این حال، اون دوتا کابلی که بمن زدند حس می کردم دردش انگار کمتر از شنیدن اون کابلهایی بود که به بقیه زده بودند. یعنی حس توأمان دلسوزی برای آنها که کتک می خوردند و حس ترسی که از کتک خوردن بقیه، بما منتقل می شد بمراتب قوی تر و دردناکتر و خیلی سخت تر از کتک خوردن خود ما بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
✍علی سوسرایی/۱۶
▪️شما ساکت! هر موقع ترجمه کردی کتک خوردیم!
حسن رضا جهانگیری بچه ایرانشهر بلوچستان بود که در آسایشگاه ۷ با هم بودیم. جهانگیری جزو تکاوران تیپ ۴۰ سراب بود که به همراه تعدادی از تکاوران ۵۵ هوابرد شیراز اسیرشده بودند ایشان همان آسایشگاه ۷ برای من تعریف میکرد:
بعد از درگیری که با نیروهای عراقی داشتیم محاصره شدیم و به اسارت در آمدیم ، بعد عراقیا از ما پرس و جو می کردند و ما متوجه نمی شدیم که چی میگن. امیر یکی از همرزمانمان که بچه دزفول گفت؛ بچه ها من اهل خوزستانم عرب نیستم اما کم و بیش عربی متوجه میشم بزارید من ترجمه کنم . افسر عراقی سئوال کرد؟
انتم «حرس خمینی ؟» (شما پاسدار خمینی هستید؟) امیر گفت؛ نعم سیدی!
آقا ریختن سرما حسابی کتک مون زدند. خیلی اعتراض و داد و فریاد کردیم، این دفعه سئوال کردند: «انتم جندی مکلف؟» (شما سرباز وظیفه هستید؟) امیر پیش خودش گفت، اون دفعه گفتم نعم سیدی ما رو زدند، این دفعه جواب داد : لا سیدی! میگفت عراقیا شروع کردند باز دوباره ما رو کتک کاری. منم ناراحت شدم، گفتم : شما ساکت باش! هر موقع ترجمه کردی مارو کتک زدند! اگه باز بخواهی ترجمه کنی با من طرفی، خودم حسابت میرسم !
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سروش جعفربیگی| ۲
▪️به اون خوشمزگی پیدا نمیشه !
یکی دو تا از بچه ها، با کارتن یا مقوا بصورت مربع تقویم درست کرده بودند و در مربع های کوچک، روز و ماه و سال رو نوشته بودند لذا ما در حد امکان، مناسبت ها را گرامی می داشتیم.حالا اگر مناسبت شادی و عید بود، در بین بچه ها حال و هوای دیگری داشت. چرا، چون در اردوگاه بچه هایی که خیلی با سلیقه بودند با کمترین امکانات، سنگ تمام می گذاشتند و یکی از آن کارها، پختن شیرینی بود. البته ما کارگاه قنادی نداشتیم! نان ساندویچی مانند کوچکی که به ما می دادند (سمون) داخل آن خمیر بود که بچه ها آن خمیر ها را جمع میکردند، خشک میکردند و دوباره، با شکر و قهوه و اب مخلوط میکردند و با آن، خمیرمایه شیرینی درست میکردند و پس از سرخ کردن در آشپزخانه، شیرینی خوشمزه ای میشد که من هنوز شیرینی به آن خوشمزگی بعد از اسارت نخورده ام. یکبار برای دوستان، همین موضوع را تعریف میکردم؛ گفتند چون شیرینی نداشتید آن را بهترین شیرینی محسوب میکردید ولی الان هم از نظر بنده، آن شیرینی ها خیلی خوشمزه بود گرچه خیلی کم بود و هنوز مزه به دهان ننشسته بود که زود تمام می شد. از شیرینی مهمتر، نحوه تقسیم آن بود که خیلی روی آن حساس بودند که حق الناس رعایت شود و به همه بچه ها به اندازه کافی برسد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۱
▪️کتک نیمه شب!
یک نگهبان که اسمش علی بود و معروف به «علی انبری» شده بود، نیمه شب که همه خواب بودند با کابل تکانم داد و گفت بیا پشت پنجره! بعد، شروع کرد با انبر دست به دراوردن سبیلام ! و گفت اگه کوچکترین صدایی در بیاری ترا میکشم!بعد دستور داد تا دستهام را از سوراخ پنجره بیرون کنم تا ناخنهام را در بیاره که با اشاره فهماندم که فردا که افسر اردوگاه برای آمار، میاد داخل اردوگاه، جریان انبردست تو را بهش می گم. علی وقتی دید وضع اینطوری است یک کم ترسید ولی بهرحال چند تا ضربه کابل در آن نیمه شب بمن زد و رفت. البته بعداً انبردست را ازش گرفتند ولی باز گاهی وقتها، داخل شلوارش قایم می کرد و داخل می اورد! خیلی هم بی رحم بود و گفته بود از انجام این کارهای لذت میبرم! شنیدم که در بند ۱ یا ۲ حتی بیضه های یکی از بچه ها رو با انبر دست گرفته بود!
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی(زابلی)| ۲۲
▪️پدرشان را کیسه بوکس کردند!
نظامیان عراقی تحت فشار سانسور اخبار و مسائل روزمره بودند که خدا می داند چه بسا اگر کوچکترین آشنایی با مسایل داشتند آن ظلمها را مرتکب نمیشدند. من و مرحوم خالدی و حاج حمید رضایی معروف به حمید بنا، کنار هم و هم خرج بودیم. مرحوم خالدی، بیشتر وقتها، شبها زیر پتو گربه میکرد وقتی ازش میپرسیدم که آقای مهندس! ناراحتی و یا مشکلی دارید!؟ میفرمودند: من بخاطر این نگهبانان گریه میکنم که چقدر تحت ظلم و شکنجه قراردارند و میگفتند: ما آزاد هستیم ولی این نگهبانان عراقی اسیر هستند. یک روز، یکی از افسران عراقی که سنش بالا بود و شیعه و ۶ تا فرزندش هم تو نظام عراق بودند، هم سرباز و هم کادر بودند؛ برای مرحوم تعریف کرده بود که یک روز من را بخاطر یک خلافی زندانی کردند و هنگام تنبیه, چشمهام را بستند و فرزندانم را آوردند که تنبیهم کنند! افسر مافوق روی صندلی نشست و به فرزندانم دستور داد که داخل همین اردوگاه تکریت ۱۱، منو کیسه بوکس کنند و فرزندانم حق سرپیچی نداشتند!.
اینقدر قوانین خشک و سختی بر نظامیان خودشون حاکم بود و اگر ما که اسیر دستشون بودیم خودمون را با نظامیان آنها مقایسه کنیم در می یابیم که حقیقتا ما آزاد بودیم و انها اسیر ما بودند که برای مراقبت ما، شب و روز و در سرما و گرما نگهبانی می دادند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
▪️عباس قربانی اصفهانی
جانماز اسارت و تسبیح و قرآن کوچک که جلد قرآن از پارچه پیراهن اسارت است که از اسارت به همراه آوردم و کار خودم هست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
سید محسن نقیبی| ۶
▪️سرباز عراقی پایه بود!
در بصره در اطاق نقشه عراقی ها حبس بودیم. یکی از نگهبان ها، اسمش حسین بود، شب برای اجابت مزاج، من و محمود میری اومديم بیرون، محمود دل شیر داشت،به حسین پیشنهاد فرار داد که ما بریم، حسين گفت: تا کنار اروندرود میتوانم شما را ببرم ولی بعد رودخانه است، نمیتوانید رد شید احتمال لو رفتن و دستگير شدن هست.منصرف شدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
علی خواجه علی ( زابلی)| ۲۳
▪️مترجم خاص!
«مرحوم سید علی حسینی» از بچه های مشهد، در بند ۳، مترجم آسایشگاه ۹ بود که بخاطر عدم تسلط کافی به مترجمی، خیلی تنبیه می شد. ناصر عرب لعنتی هم که مترجم عرب زبان بود خیلی اذیتش میکرد و بالاخره بعد از تنبیهات زیاد، چون کسی را لو نداد، بنده خدا را کنار گذاشتند و او هم مانند آقا محمود میری خیلی مقاومت کرد که بچه ها رو لو نده و نداد. از اول اسارت باهم بودیم داخل الرشید دست پا شکسته ترجمه میکرد و داخل اردوگاه هم که آمدیم یه مدت کوتاهی تو آسایشگاه ۹ مترجم بود که یعقوب لعنتی سعی میکرد جلوی عراقیها خُردش کند و وارونه ترجمه میکرد که عراقیها عصبانی شوند و ایشون را تنبیه کنند که خیلی اذیت شد با توجه سن بالا و وضعیت جسمی ضعیفی که داشت واقعا سخت بود و غیرقابل تحمل بود که انسان ازدست هم وطن خودش شکنجه و تنبیه شود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سید محسن نقیبی| شماره ۷
▪️تمرین بهانه ندادن
در بند ۴ و آسایشگاه ۱۱ که بودیم یک شب نگهبان ها ما را بابت سر و صدا در آسایشگاه تنبیه کردند. صد نفر در آسایشگاه بوديم، نفس کشیدن ما هم صدا داشت، چه رسد به اینکه چند نفری حرف بزنند، در هر صورت نگهبان گیر داد که زیاد و پر سر و صدا هستیم و همه با کابل برق، تنبيه شدیم، بعد از آن آقا رحیم و آقا صادق، برای اینکه دوباره بچه ها تنبیه نشن هماهنگ کردند و بچهها هم تمکین کردند، ی بیست و چهار ساعت، روزه سکوت گرفتند، و کسی حرف نمي زد، کل کار ها با ایما و اشاره انجام می شد، انگار کسی در آسایشگاه نبود...این تمرینی بود برای رعایت سکوت و بهانه ندادن به دست عراقیها.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی