#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار) | ۵۱
▪️صافکاری سطل های چایی
زمانی که سطل پر از آب می شد و داخل آسایشگاه و درها بسته میشد ۱۳۰ نفر چشم و امیدشان اول به خدا دوم به سطل های آب بود و همیشه دوستانی که در همان روز شهردار میشدند با دل جون از سطل مراقبت میکردند که یک وقتی شکافی یا سوراخی موقع جابجایی پیش نیاد ولی در این سالها سطل جدید ندادند و گاهی پیش میآمد سطل سوراخ بشه و دوستان با بند پلاستیکی از روی دمپایی ابری که قابل استفاده نبود جمع میکردند و با روشن کردن شمع، مواد لاستیکی را ذوب و روی سوراخ پینه میکردند و یا اگر ترک بزرگ بود من تو نجاری با سطل های چسب چوب که پلاستیکی بود پینه و با مغار پهن، روی مواد کشیده و به قول بچه ها پینه برزنی میکردم و هر سطلی که از دور میدیدیم پینه پینه بود بچه ها به شوخی میگفتیم صافکاری شده و رنگ داره ارزش خرید ندارد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۸
▪️چرا بین این همه جمعیت، اینا منو میزنند!؟
تقریبا دو هفته پس از اسارت که حال من خیلی وخیم بود مرا با آمبولانس از اردوگاه به بیمارستان اعزام کردند. در حالیکه داخل آمبولانس در کف آمبولانس نشسته بودم، عفونت زخم بدنم، در کف آمبولانس به جریان افتاده و مثل آب روان جاری بود . نگهبانی که همراه ما بود، «عوض» نام داشت و با مشاهده این صحنه، سوال کرد: « شنو های» یعنی این چیه ؟ گفتم جراحه. یعنی جراحت است. زمانی که رسیدیم به بیمارستان، هی از این اتاق به اون اتاق میبردند. بالاخره در یکی از اتاقها، دکتر اومد و مرا دید و چسب بزرگی که به پشتم چسبانده بودند را بسختی کشیدند. دکتر گفت: «لازم عملیات» یعنی باید عمل کنی. زمانی که چسب را از بدنم کندند، به سختی نفس می کشیدم. چون به علت اصابت ترکش خمپاره ، ریهام سوراخ شده بود. وقتی که میخواستم نفس بکشم یا باید کسی کف دستش را میگذاشت روی محل اصابت ترکش یا باید تکیه میکردم به دیوار و محل زخمم را میچسباندم به دیوار تا یک نفسی بکشم. دریک اتاقی بردند و زیر بغلم را بدون بی حسی سوراخ کردند و یک شلنگ رد کردند به داخل که وصل بود به یک ظرف که شبیه ۴ لیتری بود. عفونت بدنم وارد آن میشد. چند ماهی در بستر زخمی افتاده بودم روی تخت بیمارستان و قادر به هیچ حرکتی نبودم. زمانیکه میدیدم دکترها و پرستارها در حال تردد بودن چقدر افسوس میخوردم میگفتم، خدایا ! یعنی میشود من هم یک روزی سرپا بایستم و با پای خود راه بروم بالاخره بعد از گذشت مدت طولانی قرار شد ما را ببرند به اتاق عمل. حدود یک هفته شام و صبحانه به من نمیدادند، میگفتند: «باچر عملیات»یعنی فردا عمل است. بعد تا بعدازظهر غذا نمیدادند تشنه و گرسنه میماندم، بعد یه خوراکی می آوردند میگفتند: «بخور الیوم عملیات ماکو» انشاءالله باچر(فردا). بالاخره روزها گذشت ولی از عمل خبری نشد و یک روزی اومدند خبر دادند که شما مرخص هستید و مجدد بروید اردوگاه آوردنمان اردوگاه. بیشتر از ۳ ماه بود که سر و ریش خود را اصلاح نکرده بودم. موهای سر و ریشم بلند بود. وارد اردوگاه که شدم، همه سر و صورت خودشان را با تیغ زده بودند. فقط من بودم با موهای بلند. وقتی که از آسایشگاه می اومدیم بیرون برای هوا خوری،علاوه براین.که نگهبانهای اردوگاه مرا میزدند راننده ماشین تخلیه چاه می اومد ماشین را میگذاشت سرچاه دستشویی و کابل رو برمیداشت می اومد مارا میزد، می گفت: «انت خبیث انت دجال و انت حرس خمینی» هی میگفتم: بابا ! من پاسدار نیستم ولی کو گوش شنوا ماشین نان می اومد ماشین را میگذاشت برای تخلیه نان. کابل رو برمیداشت میاومد ما را میزد و همان جملهها را میگفت: بجز من هم کسی را نمیزدند!!! از دوستان پرسیدم:چرا بین این همه جمعیت اینا منو میزنند!؟ میگفتند:بخاطر اینکه تازه واردی و سر و صورتت هم بلنده تابلو هستی! همه میان به سراغ شما. گفتم:خوب کجا باید موهامو تیغ بزنم؟ گفتند:اینقدر باید بمانی تا نوبت اصلاح سر و صورت وقتش برسد و کل آسایشگاه که اصلاح میکنند، شما هم اون روز اصلاح کنی. اینقدر که هرکه از راه میرسید کابل رو برمیداشت میاومد ما را میزد پیش خودم میگفتم خدا کند زودتر بیان بگن موهاتو اصلاح کن تا منم همرنگ جماعت میشدم دیگر تابلو نبودم و هر روز مخصوص کتک نمیخوردم .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی) | ۲۸
▪️چه نقشه ای داشتید می کشیدید؟
دو سه روز اولی که وارد تکریت ۱۱ شدیم یک شب کنار بچهها نشسته بودم و به همدیگه روحیه می دادیم. هر کدوم یک صحبتی را بیان میکردیم گرچه نگهبانا گفته بودند با همدیگه صحبت نکنید ولی من فکرمی کردم که منظور نگهبانا صحبت کردن با صدای بلند بوده. کنار هم نشسته و خوش و بش میکردیم که یکی از نگهبانان منو صدا زد و پرسید که چه میگفتی؟ گفتم: هیچی. دوباره تکرار کرد. گفتم از خانواده مون صحبت میکردیم گفت نه چه نقشه ای می کشیدید، متوجه نشدم. دوباره تکرار کرد، چه نقشه فراری کشیدید، از کجا و چطوری می خواستید فرار کنید، چند نفری می خواستید فرار کنید؟ هرچه می گفتم قبول نمی کرد.خلاصه بعد از چند تا کابل خوردن، به یک بدبختی، دست از سر کچل مون برداشت .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
آرامگاه شهید محمد رضایی
▪️شهید آزاده ای که پیکرش سالم بود.
محمد رضایی از قهرمانان آزاده است که در اردوگاه ۱۱ تکریت در زیر شکنجه بشهادت رسید و بعد از سالها که در عراق دفن بود پیکر مطهرش به ایران بازگردانده شد. نکته عجیب این بود که پیکر مطهر ایشان سالم بود .بهرحال اگر خواهان زیارت مزار مطهر این شهید باشید و اگر از سمت استان «خراسان شمالی» بهسمت استان «خراسان رضوی» به قصد زیارت امام خوبیها (ع) طی طریق کرده باشید، بعد از عبور از شهر «شیروان» در نزدیکیهای شهر «فاروج» در سمت راست جاده، حسینیهای بهنام حسینیه «امام سجاد (ع)» خودنمایی میکند که زوار امام رئوف (ع) برای دقایقی در آنجا استراحت می کنند و سپس ادامه مسیر میدهند.
بین دو مناره این حسینیه سنگ قبر تیره رنگ کوچکی تعبیه شده که حکایت عجیبی در زیر آن نهفته است و حقش بر تمام ملت ایران محفوظ خواهد ماند، باشد که شرمنده شهدا نباشیم. این مزار شریف مربوط است به شهیدی از تبار افلاکیان، شهید «محمد رضایی» از رزمندگان اطلاعات عملیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع).
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#شهید #محمد_رضایی
مزار شهید آزاده ، محمد رضایی، کنار جاده اصلی مشهد، بین شیروان و فاروج.
#شهید #محمد_رضایی
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۳۹
▪️ شعری که شاعر ندارد!
شعری که در دوران اسارت، در اردوگاه ۱۱ تکریت بین بچه ها معروف شد ولی هیچوقت شاعرش مشخص نشد. این شعر با تاسی به مصیبت اهل بیت و پنج تن آل عبا، علیهم السلام، سروده شد .
بسم رب المستعان دل را منور میکنیم
صبر در رنج و الم را اینچنین سر میکنیم
گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ و باشرف
در اسارت اینچنین غوغا و محشر میکنیم
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان
یادی از آن درد دندان پیمبر میکنیم
گر برنجانند دل ما را به درد روزگار
سربه چاه صبر چون سلطان خیبر میکنیم
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
گر شود مهر خموشی مونس لبهای ما
نهضتی چون مجتبی فرزند حیدر میکنیم
گر کشد دست نوازش بر تن ما خیزران
یاد لعل تشنه سبط پیمبر میکنیم
در نیمه شب گر بشنویم ما ناله ای
یاد یا رب یا رب موسی بن جعفر میکنیم
التماس دعا
شاعرنامشخص، بنده این شعر را در دوران اسارت از یکی از دوستان شنیدم و هنوز هم حفظ هستم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 محسن ژاپنی را میشناسید؟/ روایتی از مجاهدتهای جانباز افغانستانی دفاع مقدس
محسن میرزایی مهاجر افغانستانی است که در سن ۱۴ سالگی وارد جبهه حق علیه باطل در دفاع از انقلاب اسلامی شد.
@Fatemiyoun_1434
#محسن_میرزایی
کانال خاطرات آزادگان
📽 محسن ژاپنی را میشناسید؟/ روایتی از مجاهدتهای جانباز افغانستانی دفاع مقدس محسن میرزایی مهاجر افغ
محسن ژاپنی همان محسن میرزایی خودمان است که تاکنون ۷ خاطره در این کانال ثبت کرده است.
سبد عبدالرحیم موسوی| ۶
▪️کمین برای شپشهای الرشید
چند روزی از آمدن ما به زندان الرشید نمیگذشت که یک دشمن خانگی هم به ما حمله ور شد، شپشهایی با جثههای بزرگ لای درزهای لباسهایمان ، جا خوش کرده بودند برای همین، بیشتر بچهها لباسشان را پشت و رو میپوشیدند. آنقدر تکثیرشان زیاد بود که هرچه از آنها میکشتیم از آمارشان کم نمیشد.روزها هوا به سرعت گرم میشد و ما مجبور بودیم در معرض نور آفتاب در کمین بنشینیم تا شپشها از مخفیگاه خود خارج شوند آنوقت یکی یکی آنها را میگرفتیم روی سیمان کف حیاط رها میکردیم و بعد با پشت ناخن حسابشان را میرسیدیم، وقتی له میشدند خونشان انگار از خون ما رنگینتر بود. کشتن اوایل شپشها برایمان چندش آور بود.ولی کم کم کشتن شپش برایمان شده بود یک سرگرمی بعضی مواقع آمار شپشهای همدیگر را هم میپرسیدیم تا ببینیم چه کسی بیشتر شپش کشته است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️لباسهایی که در اردوگاه میپوشیدیم
لباس زرد رنگی که آرم P.W داشت، لباس رسمی ما بود و همه جا و بخصوص نزد صلیب سرخ جهانی شناخته شده بود و ما موظف بودیم در هنگام آمار و بیرون از آسایشگاه، آنها را بپوشیم.. چند ماه اول، لباس های متفاوتی بما داده بودند که بیشتر برای این بود که برهنه نباشیم ولی بعد از دو سه ماه، وقتی که قرار بود صلیب ما را ببنید به همه ما، یعنی به کل اردوگاه، لباس زرد رسمی دادند که به علل سیاسی عراق مانع ثبت نام ما در صلیب سرخ شد. لباس زرد، شامل یک پیراهن و یک شلوار بود که در پشت و سمت راست سینه، آرم PW داشت و در سمت چپ هم، اسم و فامیلی خودمان رو گلدوزی میکردیم. بعد از مدتی ، به اسرای جدید، لباس یک تیکه سرمهای که پشت و جلوی سینه آن، کلمه (p,w) - با رنگ زرد روغنی - نوشته شده بود دادند. بعضی هم که کلمه (pw) نداشت یا پاک شده بود، بچههای نقاش و بچههای نجاری با اجازه از نگهبان، رنگ را در اختیار بچهها میگذاشتند و یک موقع میشد که یکی از بچههای نجاری، لباس تحویل میگرفت و داخل نجاری مینوشت و رنگ میزد، چون قوطیهای یک کیلویی و ۳ کیلویی رنگ داخل نجاری بود و مشکل رنگ نداشتیم. من لباس بیلرسوت که در اردوگاه ۱۸ دادند را با خودم به ایران آوردم. البته تو اردوگاه ابتکار بخرج دادیم و آن را دوتیکه کرده و بصورت پیراهن و شلوار بود. در اردوگاه ۱۱ هم ،دو سه سال بعد از اسارت، لباس یکدست داده بودند که با کمک یکی از دوستان خوش سلیقه به بلوز و شلوار و زیرپوش تبدیلش کردیم البته کمی هم از پارچهاش اضافه اومد که تبدیل به شورت شد به اینها بیلرسوت می گفتند که اول، یک تیکه و سرمهای رنگ بود ولی بعد خودمون برش زدیم. در سال ۶۷ به هر نفر یک لباس پشمی دادند که فقط یک پیراهن سبز یشمی بود که شلوار نداشت. لباس یه تیکه رو هم همه نداشتند بعضی فقط همان لباس یشمی که ضخیم بود داشتند که شلوار هم نداشت ولی اوایل به بعضی یک دشداشه داده بودند که آن را پیراهن کرده بودند. لباسهای بیلرسوت، سرمه ای رنگ بودند مثل لباسهای خلبانی، یعنی بلوز و شلوار سرهم بودند که بعضیها آن را از هم جدا کرده بودند. البته اوایل اگر لباس یک تیکه را برش میزدیم نگهبانا گیر میدادند و اذیت میکردند بعد از اینکه توجیه شدند که با اون لباسهای یه تیکه،سرویس بهداشتی رفتن مشکل است و از طرفی چون لباسها را که دوتیکه کرده بودند فرم خوبی داشت دیگه عادی شد و چیزی نگفتند. بعضیها هم سبز یشمی را داشتند و هم لباس یک تیکه یا همون بیلرسوت را که جداش کردند.
برای داخل آسایشگاه هم یک پیراهن و پیژامه نازک از جنس تیترون داده بودند که بخاطر عدم وسایل گرم کننده، برای زمستان و پاییز مناسب نبودند ولی برای تابستان و بهار خوب بودند.
🔹آزادگان تکریت ۱۱ و ۱۸
علیرضا دودانگه، صادق محبی، مهران پاسالاری، عباس نجار، خسرو میرزائی، مصطفی شاهزیدی،....
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان #عباسعلی_مومن #خسرو_میرزائی #مصطفی_شاهزیدی #مهران_پاسالاری #صادق_محبی