#شهید_سیداحمد_برقعی
#خاطره4
🔹رفتهبودند حوالی گنجنامه و شب شدهبود. یکی رفته باشد آنطرفها میداند آنجا میان کوه و کوچهباغهای مسیر پر از سگ و شغال است. حالا آن سالهای قبل، لابد مسیر، کم رفت و آمدتر بود و سگها وحشیتر و آدم ندیدهتر بودند. احمد با رفقا توی ماشین نشستهبود و سگها ماشین را دوره کردهبودند. احمد اصرار میکرد در را باز کند و به رفقا میگفت بروید بیرون ماشین.
🔹 رفقا سفت دستگیرهی در را چسبیده بودند و لرز برشان داشتهبود که احمد مگر جنّی شده؟ کدام دیوانهای میرود بین این سگهای وحشی؟
حسابی که ترس افتاد توی جان رفقا، احمد زد زیر خنده و نقشش را شکست.
-: چِت شده بود تو؟ اموات آمرزیده! مگه از جانمان سیر شدیم بپریم وسط سگها؟ مگه دیوانهایم چهاردیواری ماشین را ول کنیم؟
🔸 احمد خندان گفت: آهان این شد حرف حساب! #ولایت_فقیه، مثل این ماشینه. تا هست ایمنیم. اگر بزنی بیرون، گرگها و سگها تکه پارهات میکنند.
#شهید_سید_احمد_برقعی
#ولایت_فقیه
به قلم سیده زهرا برقعی (باتشکر از ایشان بابت ارسال خاطره)
https://eitaa.com/taalighat