eitaa logo
تابلو🖌 یادداشت‌های یک نویسنده دون‌پایه
364 دنبال‌کننده
368 عکس
32 ویدیو
2 فایل
🟢خودم را جا کرده‌ام میان نویسنده‌های مدرسه "مبنا" 🟢برای ارتباط با من: @Shirin_Hezarjaribi
مشاهده در ایتا
دانلود
هو وقت اذان صدای بلندگوهای چهار پنج مسجد، به خانه‌ام می‌رسد. از حیاط پشتی و سمت ساحل و از حیاط جلویی و سمت شهر. تشخیص نمی‌دهم کدام به کدام است. بعضی‌هایشان را قبل‌تر رفته‌ام و از بعضی فقط اسم شنیده‌ام و گلدسته دیده‌ام. هفته‌ای دو سه بار از خانه‌ام راه می‌افتم و دو میدان و چند خیابان را رد می‌کنم تا مسجدی که بچه‌ها دوستش دارند. شهر البته آنقدر کوچک است که دوتا میدان و چند خیابانش هم، چیزی نمی‌شود. اما ما، آدم‌های محله مسجد نیستیم. کجا محله آدم است؟ آنجا که زندگی می‌کنیم یا آنجا که دوست و رفیق‌هایی داریم؟ دخترها، هر کدام جمع دوستانه‌ای دارند. سارا حتی دلارا و نازنین زینب را دارد. همسن خودش هستند و تمام مدت نماز و سخنرانی، می‌دوند و مسابقه بدوبدو تا ته مردانه می‌دهند. سرهایشان را از پرده می‌برند ور مردانه و برای پشت منبر نقشه می‌کشند. فکر می‌کنند آنجا می‌تواند خانه کوچکی باشد که هیچکس نمی‌بیندشان. زهرا سرود و قرآن تمرین می‌کند و هفته‌ای یک بار، با مربی سازه‌های خمیری می‌سازند. من و کوثر هم با خودمان کتاب می‌بریم. اگر وقت شود، چیزی می‌خوانیم و اگر نه، گفتگو می‌کنیم. اینها کارهایی عادی‌ست. شاید چون تلویزیون، برایمان عادی‌شان کرده. چیزهایی که سریال‌ها از مسجد نشان داده‌اند. محل مشورت، محل رسیدگی به امور مومنین، جایی امن برای کوکان و نوجوانان. اما،واقعیت جاری چیز دیگری است. اگر نبود، من و خانواده‌ام زیر باران شلاقی، بدوبدو سوار ماشین نمی‌شدیم و شالاپ شالاپ فاصله ماشین تا مسجد را نمی‌رفتیم که به نماز برسیم. می‌شد، رفت جاهایی نزدیکتر. قبلا و وقتی فقط کوثر را داشتم، می‌رفتم مسجدی بزرگ و مشهور در فریدونکنار. مسجدی که شیشه‌های رنگی در ورودی‌اش، کارشده در چوب نراد، از خیابان دیده می‌شد. حوضی آبی داشت و درخت‌هایی دور حیاط و آدم خیال برش می‌داشت که خود خود بهشت است. یک بار، وقتی نماز مغرب می‌خواندیم، سروصدایی شنیدم. خیلی زود گریه بچه‌ام را شناختم. سلام دادم و پریدم سمت صدا. زنی مچ کوثر را در دستش فشار می‌داد و فریاد می‌کشید. انگشتهای پر انگشترش را باز کردم و النگوهایش را فشار دادم و وادارش کردم ساکت شود. دست بچه‌ام را گرفتم و از آن بهشت، زدم بیرون. کوثر تا مدت‌ها، حاضر نبود حتی از خیابان آن مسجد عبور کنیم. نزدیک که می‌شدیم جیغ می‌کشید. زهرا را باردار شدم و دلم می‌خواست گهگاهی بروم مسجد. بهشت قبلی، علاوه بر مشکل کوثر، ایراد جدی دیگری هم داشت. ایرادی که نشان می‌داد سازندگانش، زنها را موجوداتی درجه دو می‌پنداشته‌اند. زنانه، طبقه بالا بود و به اندازه دوطبقه پله داشت. البته آسانسور کوچکی تعبیه کرده بودند، اما خیلی وقتها پاسخگوی جمعیت نبود و وقتی پیرزن‌های لنگان و نفس‌نفس‌زنان را می‌دیدم، بی‌خیال می‌شدم. این بود که چندباری رفتم مسجد کودکی‌های همسرم. اینجا پله‌های کمتری داشت. و آسانسور حتی کوچکش هم نبود و برای زنی باردار، زنی که در ماه‌های آخر دقیقه به دقیقه به دستشویی احتیاج دارد، مناسب نبود. مسجدی بود که مردها لطف کرده بودند و مساحتی را به زنها اختصاص داده بودند و زنها لابد باید تشکر می‌کردند. مسجد بهشت است، دوست‌داشتنی‌ست اما نه وقتی بی‌فکرها نقشه‌اش را می‌کشند. این بود که سالها، جز برای ختم مسجد نرفته بودم. تا اینکه، بچه‌هایم مسجدی که حرفش رفت را کشف کردند. جایی که نگاههای کمتری قیافه‌های جدید را می‌کاوند و بچه‌ها امنیت دارند. نه اینکه در این مسجد، مشکلاتی نباشد، نه اینکه ور منتقد ذهن من، مدام ایرادها را بهم گوشزد نکند، نه. اما برای وضع موجود خوب است. زنانه،همتراز مردانه است. سرویس بهداشتی زنانه، داخل مسجد کار شده و همیشه تمیز است. زن‌ها در دخمه نماز نمی‌خوانند و فضایی بزرگ برای خانم‌های در عادت ماهانه درنظر گرفته شده. هرچند، حیاط و درخت و حوض ندارد و نمای بیرون، هنوز آجری‌ست. آدم از مسجد چه می‌خواهد؟ زیبایی بیرونی یا درونی؟ چهارشنبه شب، دخترها تمرین سرود داشتند. بار اول بود که سرودی تولید می‌کردند. تا قبلش، شعرهای گروههای معروف را حفظ می‌کردند و لب می‌زدند. هر روز چند ساعت، مربی‌ها با بچه‌ها کار می‌کردند. و این آخرین تمرین و هماهنگ‌شدن با دمام‌زن بود و بعد باید پنجشنبه در مراسمی نسبتا بزرگ اجرا می‌کردند. تقریبا همه از مسجد رفته بودند و فقط دخترهای سرودخوان و خانواده‌هایشان مانده بودند. مربی استراحت داد و همگی آمدند کنار ما. "گشنمه و تشنمه و خسته شدم" کلمات غالب بود. یکی از مادرها، نصف سینی حلوای باقیمانده از روضه را گذاشت میان بچه‌ها، بعد هم رفت و از نان‌های شام‌شان که توی ماشین بود، یکی آورد. لقمه لقمه کردیم و دادیم به بچه‌ها. نگاه می‌کردند و "دیگه نیست؟" گفتم که کمی تحمل کنند تا کار تمام شود و هرکدام برویم شام خوشمزه مامان را بخوریم. مادر مسجد صدایم کرد. کتری‌ای را داد دستم. چرخیده بودم سمتش و بالا را نگاه می‌کردم.
گفت: "چند تان که براشون استکان بیارم؟" گفتم و رفت و با دوتا سینی آمد. چای می‌ریختم که زن دوباره آمد و صدایم کرد. از زیر چادرش ظرفی پلاستیکی داد دستم. "همینقده خودت تقسیم کن." ظرف را گرفتم و نشان بچه‌ها دادم. دلم می‌خواست بلند شوم و زن را سفت بغل کنم. ولی رفته بود. چای و شیرینی دادم به بچه‌ها و برگشتند سر تمرین. این هم اتفاقی عادی‌ست. شاید کسی باورش نمی‌شود که من از چند استکان چای و یک ظرف شیرینی کشمکشی ذوق کرده باشم، اما چون کم است، چون جز در تلویزیون ندیده‌ایم، برایم شیرین بود. زیاد پیش می‌آید که اذیت می‌شوم. چون نویسنده‌ام و عادت کرده‌ام منفی‌ها را ببینم. توقعاتی دارم که برآورده نمی‌شود. اما، همینکه می‌شود با پیشنماز مسجد حرف زد و پذیراست، همینکه که گاهی مسوولین مسجد نظری می‌پرسند و شاید اعمال هم بکنند، برای زمانه ما خوب است. می‌شود بهتر شد. می‌شود کلیشه‌ها را دور ریخت. می‌شود از نو ساخت، می‌شود وضعیت را بازخوانی کرد. مثلا اینکه، بد نیست ساختار مجالس شادی و عزا را از نو بچینیم. سبک روز زندگی را در مراسم لحاظ کنیم. شاید نیاز نباشد مردم را تنگ هم بنشانیم و پنج ساعت تمام، وقتشان را بگیریم. و خوب است و روتین دنیای جدید است که بعد هر مراسم کوچک و بزرگی، با تیغ به جان خودمان بیفتیم و موشکافانه ببینیم، نقاط ضعف و قوت آنچه گذشت چه بودند. مسجد، مکانی‌ست بهشت‌گونه. جایی که دل آدم برایش تنگ می‌شود، جایی که نفس می‌گیریم و ادامه تلاش ممکن می‌شود. اما باید برای ساختن مسجد، همه توانمان را به کار بگیریم.
قرتی بازی ناشناس هنوز پابرجاست 😎 https://daigo.ir/secret/11828197165
هو به طور کلی فکر می‌کنم ویروس آنفولانزا سر کارم گذاشته. اگر نه، چرا باید تا آدم جدید پیدا نمی‌کنه بیاد سراغ من. من اصلا خیلی بیرون نمی‌رم. با آدمها ارتباطی ندارم، دستامو می‌شورم، آت و آشغال نمی‌خورم. ورزش می‌کنم، دیگه باید چجوری بگم که "ویروس جون، من ازت متنفرم." شایدم اینجوریه که همه ملت یه کارایی می‌کنن و سد دفاعی رودیگر‌واری ساختن و ویروس در مواجهه با اونها می‌گرخه. بعد ویروسه هم می‌گه: "اه، برای بقا مجبورم بازم برم تو دهن و دماغ شیرین بی‌نمک." واقعا غیر از شخص ویروس، هیشکیو پیدا نمی‌کنم که تو این وضعیت بهش بد و بیراه بگم. موندم ملت چطوری سیستم ایمنی‌شونو تقویت می‌کنن و چرا من هر کاری می‌کنم این سیستم رو من نصب نمی‌شه. حس می‌کنم تحریم شدم. یعنی هرچی نخودآب و سوپ قلم و عسل و کوفت اینا می‌خورم، بدنم ارور می‌ده؛ که "not available in your region " .
هو دارم بی‌شمار عکس و فیلمی که بچه‌ها گرفته‌اند را پاک می‌کنم. می‌رسم به تصاویری که از اصفهان مانده. من و مائده بعد ۱۳ سال هم را دیدیم. فاطمه و نفیسه را بعد سالها رفاقت مجازی، می‌دیدم. بقیه را هم مدت‌ها ندیده بودم. اما، هرقدر هم که شکل زندگی عوض شده باشد، گفتگوی رو در رو، خندیدن و هورت‌کشیدن آیس‌کارامل‌ماکیاتو توی فرودگاه، مسخره‌بازی با حرکات مهماندارها، و حرف‌های جدی درباره نوشتن، قدیمی نمی‌شود. خدا می‌داند که چقدر همه‌شان را دوست دارم.
هو از همه عزیزانی که قرار بود این روزها باهاشون تماس بگیرم یا کاری دستم داشتند که باید انجام می‌شد، عذرخواهم. متاسفانه گاهی زندگی اونجوری پیش نمی‌ره که ما برای ساعت‌هاش برنامه ریختیم. شرمنده‌تونم، برام دعا کنین. اللهم صل علی محمد و آل محمد
هدایت شده از حُفره
شما فقط رهبر من نیستی. شما روشنفکرترین آدمی هستی که در این عصر نفس‌ می‌کشه. الهی حنجره‌هامون خرجِ شما بشه. الهی قلم‌هامون از آرمان‌های شما بنویسه. الهی تهش تابوت‌مون با پرچم وطن‌مون پوشیده بشه و دستای شما با رضایت خاطر و غرور روی مزارمون ضربه بزنه. @hofreee
هنرجو؟ نه عزیزان دلم😍😍