هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#هرروزیک_آیه
🌸اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ
🍃وَلَا نَوْمٌ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ
🌸مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا
🍃بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ
🌸مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ
🍃وَالْأَرْضَ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا
🌸وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ﴿۲۵۵﴾
🌸خداست كه معبودى جز او نيست
🍃زنده و برپادارنده است نه خوابى سبك او
🌸را فرو مى گيرد و نه خوابى گران آنچه
🍃در آسمانها و آنچه در زمين است از آن اوست
🌸كيست آن كس كه جز به اذن او در
🍃پيشگاهش شفاعت كند آنچه در پيش روى
🌸آنان و آنچه در پشت سرشان است مى داند
🍃و به چيزى از علم او جز به آنچه بخواهد
🌸احاطه نمى يابند كرسى او آسمانها و زمين
🍃را در بر گرفته و نگهدارى آنها
🌸بر او دشوار نيست
🍃و اوست والاى بزرگ (۲۵۵)
📚 سوره مبارکه البقرة
✍ آیه ۲۵۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
حتما بخونید👇👇👇👇
مردی داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
بار الها از فتنههای دنیا به تو پناه میبریم
حالا وقت 🕚ذکر است با من تکرار کنید
🐝سبحان الله🐝
🍯والحمدلله🍯
🐝ولا إله إلا الله🐝
🍯والله أكبر🍯
هر کس تمام کرد
این پیام رو در حد توانت منتشر ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه .
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
پل های پشت سرت را
خراب نکن
متعجب خواهی شد
اگر بدانی بارها
ناچار خواهی بود
از همان
رودخانه عبور کنی!!!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستانهای_بحارالانوار ✨
برکت مهمان 🌹
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
╔═ ⚘════⚘ ═╗
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
╚═ ⚘════⚘ ═╝
إِلَهِي🙏
إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَى مِنْكَ بِالْعَفْوِ
خدايا🙏
اگر گذشت كني،
پس سزاوارتر از وجود تو به گذشت كيست⁉️
📚دعای ابوحمزه ثمالی
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮﻭ ﺗﺎ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺣﺞ دید ﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻦ شد ﻭ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ رفت ...
ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ رفت ﮐﻪ ﺟﻤﻌﺎ 15 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﮔﺬﺭاند ...
ﭘﺲ ﺍﺯ 5 ﺳﻔﺮ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺖ !
ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﺎﺻﺮ ﺧﺴﺮﻭ گفتند ﭼﺮﺍ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﻤﯿﺮوی ؟
ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺁﺧﺮﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺣﺞ ،
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﻪ ی ﺭﺍﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﻔﺮﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯾَﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﺪ ...
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺿﻌﻒ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺍﺳﺖ ؛
ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺒﻮﺩﯼ ﯾﺎﻓﺖ ...
"ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﻃﻮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..."
🗞
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدوپنج
انگار یه لحظه متوجه حال خرابم شدن . چون تایماز سریع از پشت میز بلند شد و اومد طرفم. دستم رو گرفت و گفت : خوبی؟ چرااینقدر سردی؟ از همون جا داد زد: ص فورا ؟؟؟ صفورا خانوم فوری خودش رو رسوند و گفت : بله آقا؟ تا چشمش به من افتاد سریع دویید طرفم و گفت : وای خدا مرگم بده . چی شده خانوم ؟ آیناز گفت : برو سریع به سید علی بگو ؛ بره دکتر علوی رو با خودش بیاره . صفورا به چشمی گفت و رفت . تایماز گفت : بلند شو ببرمت تو اتاق . میت شرف داشت به حال اون لحظه ی من . سرم شدیدگیج میرفت . همه ی وزنم رو انداخته بودم رو تایماز. نمی دونم چطوری رفتم بالا و اصلا یادم نیست چطور خوابیدم و کی دکتر معاینم کرد . وقتی چشمام رو باز کردم ، دیدم کسی تو اتاق نیست . اما صدای حرف زدن تایماز رو با یه مرد شنیدم . حتما دکتر بود .حرفاشون واضح نبود .منم اونقدری حالم خوب نبود که بتونم دقت کنم . ناخودآگاه چشمام رو هم افتاد. اما بیدار بودم .نای باز کردن چشمام رو نداشتم . در اتاق باز شد . حتما تایماز بود .خواستم چشمام رو باز کنم اما انگار یکی بهم گفت : بذار بسته باشه . چند لحظه گذشت که دوباره در باز و بسته شد . تایماز گفت : چطور اومدی بالا؟آیناز - چرخ رو سید علی آورد . منم ، صفورا و اکرم کمک کردن . تایماز با صدای دلخور گفت : خوب می گفتی خودم می آوردمت . آیناز چرخش رو حرکت داد و اومد نزدیکتر و گفت : تو از کجا فهمیدی یاشار مرده ؟ تایماز بعد از چند لحظه سکوت گفت : آسلان واسم یه نامه فرستاده . نامرد ، کثافت تو نامه گفته بود که یاشار مرده . در ضمن . در ضمن.. آیناز با نگرانی پرسید: در ضمن چی ؟ اون چیه که اینطوری پریشونت کرده ؟ گفت: احمق زدل نوشته که یاشار به آی پارا دست درازی کرده و بعدش آی پارا کشتنش. آیناز با صدای جیغ مانندی گفت این امکان نداره . آی پارا گفت ؛ هیچ اتفاقی براش نیفتاده و قبل از اینکه یاشار به هدفش برسه ، اونو زخمی کرده . تایماز با صدایی که استیصال توش موج می زد گفت : نمیدونم آیناز .گیج گیجم . من حرف آی پارا رو باور دارم . اما این لعنتی تخم شک رو کاشته تو دلم . یعنی واقعا تو اون سه روز کسی با آی پارا کاری نداشته ؟ حق بده شک کنم !!! كم نبود فرصت برای اینکار. خیلی پریشونم . این حرف دکتر هم دیگه بدتر داره دقم میده. الان بدترین موقع واسه این اتفاق بود.آیناز با ترس و تردید پرسید : کدوم حرف ؟چه اتفاقی ؟ سکوت بود سکوت . دلم می خواست حالم خوب بود و شجاعت اینو داشتم که بلند شم و با فریاد بگم : روح و جسم من ، فقط مال شوهرم بوده و کسی بهش تعرضی نکرده . اما مگه من شاهدی هم داشتم ؟ چرا حرف من نباید به اندازه ی نامه ی اون کثافت ، سندیت داشته باشه . یعنی من دروغ می گم و آسان راست ؟ میدونستم من اینقدر ها هم خوش شانس نیستم که به همچین اتفاقی برام بیفته و من بتونم بی هیچ مشکلی اونو پشت سر بذارم . چقدر دلم از قضاوت تایماز گرفت . پس بگو چرا از سر شب اینقدر کسله !!! تازه یادش اومده باید به اون سه روز شک کنه . همه ی اون یه ذره توانم هم ازم گرفته شد. خیلی تلخه مردت بهت اعتماد نداشته باشه . حالا که طوری نشده ، اون اینطوری بی اعتماده ، وای به روزی که واقعا برام اتفاقی بیفته . مردی که باید مأمن درد و رنج من باشه و اگه برام مشکلی پیش بیاد ، بیاد جلوی جماعت سینه سپر کنه و بگه من به پاکی زنم ایمان دارم ، با به نامه از طرف کسی که همه به نیتش آگاهن ، از این رو به اون رو شده . چقدر دلم گرفت چقدر دلم شکست. تایماز بعد به سکوت طولانی بلاخره ، لب از لب باز کرد و گفت : دکتر گفت؛ امکان داره حالات امروز آی پارا مربوط به آبستنی باشه . این همه شک تو یه روز برام خیلی سنگین بود . بغض بدجور نشست تو گلوم . بگو چرا این بدتر شده . الان با خودش میگه حتما این بچه ، بچه ی یاشاره !!! دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و اونا بی صدا غلطیدن رو گونم . آیناز گفت : اگه واقعا آی پارا حامله باشه ، مطمئنم بچه ی توه تایماز . آی پارا اهل دروغ و دغل نیست . با شناختی که ازش دارم ، می دونم اگه یاشار بهش تعرضی می کرد، مرد و مردونه می گفت . ما که می دونیم این آسلان ازش خوشش نمی یاد . دیده نقششون نقش بر آب شد و نتونستن کاری بکن و در ضمن یاشار مرده ، گفته ؛ یه سنگه تو تاریکی . میندازم شاید به هدف خورد . اون میخواد زنت رو پیش چشمت حقیر کنه . به آی پارا شک نکن داداش!!! باز گلی به جمال آیناز که حداقل اگه هم شک داشته باشه ، بازم دهنش به تهمت باز نمی شه . خدایا ببین کارم به کجا کشیده که خواهر شوهرم باید ضمانت دامن پاک من رو پیش شوهرم بکنه و بچم، بچه ای که هنوز نمیدونم هست یا نه ، هنوز نیومده باید پیش چشم پدرش محکوم به ولد زنا باشه. این همه تحقیر واسه دختر یکی یکدانه ی یوسف خان ، خیلی ثقیل بود .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
برای این که بین روز ناگهان انرژیتان ته نکشد آلوخشک، زردآلوی خشک یا کشمش میل کنید.
این میوههای خشک سرشار از آهن هستند و مانند یک مادهی ضدخستگی عمل میکنند
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#ضرب_المثل
✳️ اصطلاحات وضرب المثلها #سالی_كه_نكوست_از_بهارش_پیداست!
این ضرب المثل درمواقعی به کارمی رود که درانجام کاری ازابتدا مشخص است که چه اتفاقی می افتدودر واقع شروع کارپایان آن رانشان می دهد.
این ضرب المثل به خاطروضع آب و هوادرفصل بهار بوجود آمده است. اگردرفصل بهار بارندگی خوب وکافی باشد می گویند سال خوبی است اما اگر بارندگی نباشد و هوا خشک و گرم باشد می گویند سال خوبی نیست و در واقع «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
در ادامه این ضرب المثل جمله ی دیگری هم هست که امروزه کمتر استفاده می شود و بیشتر مانند یک ضرب المثل جداگانه کاربرد دارد:
«سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماستی که تُرشه از تغارش پیداست»
قسمت دوم ضرب المثل هم، مانند بخش اولش همان معنا را دارد. در گذشته که ماست را در تغار (ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست نگه می داشتند) درست می کردند، اگر ماست بد بود و چربی اضافه پیدا کرده بود، هم ارزان تر بود و هم باید فقط در تغار نگهداری و فروخته می شد و قیمت نازلی داشت وخریداران چندانی جز افرادفقیر وتهیدست نداشت. بنابراین تغاری بودن ماست به معنی بد بودن آن بود.
@tafakornab
@shamimrezvan
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
محبت تجارت
پایاپای نیست!
چرتکہ نیندازیم
کہ من چہ
کردم و درمقابل
تو چہ کردی!
بیشمار محبت کنیم
حتی اگربه هردلیلی
کفہ ترازویدیگران سبکتر بود.
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌷🕊
سه شنبه های جمکرانی
تقصیر دلم
چیسٺ اگر روے تو زیباسٺ
حاجٺ بہ بیان
نیسٺ ڪه از روے تو پیداسٺ
من ٺشنه ے یڪ
لحظہ تماشاے تو هسٺم
افسوس ڪه یڪ
لحظہ تماشاے تو رویاسٺ
🌼اللهم عجل لولیک الفرج 🌼
#شبتون_امام_زمانی
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️خدایا به تو توکل میکنم
🔹و حس داشتنت
◾️پناهگاهی میشود همیشگی
🔹در اوج سختیهایم
◾️روزهایم را با رحمتت به خیر بگردان..
◾️بنام خدایی که تسکین دهنده
🔹دردها وآرامش دهنده قلبهاست
💙بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم💙
💎الــهــی بــه امــیــد تـــو💎
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 خدایا
به حق پهلوی شکسته
حضرت زهرا سلام الله
🥀پناه مظلومان باش
و درد و غصه را از
دل همه پاک بفرما
و در دل همه ی ما
امید وشادی قرار ده
🥀خدایـا
به حرمت بی بی دو عالم
حضـرت فاطمه زهرا (س)
بنت رسول الله (ص)
🥀و این ایام فاطمیه،خودت
نگهدار همه مادرها باش
تا که حال و هوای هیچ خانه ای
زمستانی و سرد نگردد
آمین_یارب_العالمین
🥀برای شادی همه مادران آسمانی
و سلامتی مادر گل خودتون صلوات
🥀الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🥀
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ناحلة الجسم یعنی
نحیف ودل شکسته میری
جوونی اما مادر پیری
بهونه ی سفر میگیری
باکیة العین یعنی
بارون غصه ها می باره
چشای مادر ما تاره
دیگه علی شده بیچاره
منهدة الرکن یعنی
توون برات نمونده بانو
کی قلبتو سوزونده بانو
کی بالتو شکونده بانو
معصبة الراس یعنی
بستی سری رو که پر درده
رنگ رخ تو مادر زرده
تو کوچه کی جسارت کرده؟😔
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
▪ #سلام_امام_زمانم
🥀آجرک الله یا صاحب الزمان🥀
به احترام غم مادرت بیا مهدی
به قدر عمر کم مادرت بیا مهدی
به چادری که شده پرچم عزاداری
به پرچم علم مادرت بیا مهدی
به قامتی که قیامت نموددرمسجد
قسم به قدخم مادرت بیا مهدی
به آنکه هرچه به کف داشت در ره حق داد
به اینهمه کرم مادرت بیا مهدی
به ناله ای که فراخواندپشت درب نامت
به صوت دم به دم مادرت بیا مهدی
به حق قسم که نمانده بهانه ای دیگر
به گمشده حرم مادرت بیا مهدی
▪اللهم عجل لولیک الفرج▪️
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام :🥀
🥀السلام علیک یا فاطمه الزهرا🥀
🥀السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ
🥀السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه
🥀ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ
🥀 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
🥀مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🥀
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز☝️#زشتیهارافاش_نکنید☝️
🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #چهارشنبه 9 بهمن ماه 1398
🌞اذان صبح: 05:41
☀️طلوع آفتاب: 07:07
🌝اذان ظهر: 12:17
🌑غروب آفتاب: 17:28
🌖اذان مغرب: 17:47
🌓نیمه شب شرعی: 23:34
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
با صبحانه ریحان بخورید !🌱
مصرف ریحان در صبحانه ابتلا به سردرد را کاهش میدهد، همچنین آرامش دهنده اعصاب و خوشبوکننده دهان است !👌🏻
اگر بیماری قلبی دارید ریحان بخورید !
▫️جلوگیری از تپش قلب
▫️جلوگیری از حمله ی قلبی
▫️جلوگیری از گرفتگی رگ ها
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
شهادت حضرت فاطمه الزهرا (س)🖤
بر همگی شما عزیزان تسلیت🥀
💫چهارشنبه تون آروم
❄️به حرمت امــروز
💚شهادت حضرت فاطمه(س) 🏴
💫از خدا برایت من چنین خواهم
❄️دلت آرام
💚تنت سالم
💫دعاهایت مستجاب
❄️عاقبتت بخیر
💚آفتاب عـمرت
💫هميشــه برقرار
❄️و زندگیت
💚سرشار از
💫عشق و آرامش خدا
❄️روزتون سرشاراز نیکی
💚حاجات تون روا
⭐️عاقبت تون بخیر
❄️التماس دعا
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_نوزدهم✍ همراز علی
❤️حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین … – اتفاقی افتاده؟ … رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون … – اینها چیه علی؟ … رنگش پرید … – تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
🦋 – من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ … با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت … – هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن … با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ …
❤️ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم … نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت …
🦋 بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت… خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد …
❤️اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین … – عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه… زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد …
🦋 حسابی لجم گرفته بود … – من رو به یه پیرمرد فروختی؟ … خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش … – این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم … – خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …
❤️ خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط … توی چشم هاش نگاه کردم … – نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیستم✍ مقابل من نشسته بود
❤️سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود …
🦋 به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت … تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد …
❤️زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد … تهران، پرستاری قبول شده بودم …
🦋 یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست …
❤️زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد … چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود …
🦋درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید … ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن …
❤️ اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت … چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد
🦋چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود … اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه …
❤️توی اون روز شوم شکل گرفت … دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث
🥀حضرت فاطمه (س) :
خداوندا
از تو اعتقادخالص
و توحید را می خواهم
و این که در حالتِ خشم
و رضا از تو بترسم
و در حالت فقر و غنا
اعتدال را رعایت کنم.
📚بحارالانوار، ج 94، ص 225
➖〰➖〰➖〰➖〰➖〰➖
🥀امام علی(ع)
💞هر گاه فاطمه را می دیدم،
تمام غم و غصه هایم برطرف می شد.💞
📚کشف الغمه؛1:363
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدوشش
خدا ازت نگذره یاشار که هم زندگی خودت رو به فنا دادی و هم آبروی منو. با خودم گفتم : کاش دیگه ساکت شن . کاش دیگه حرف نزن. کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم . چطور اثبات کنم که بی گناهم . نمی دونم کی خوابم برده بود. ولی با تکونای تخت بیدار شدم . آروم چشمام رو باز کردم. تایماز بود که پشت به من خوابید. حقم بود؟ نبود ؟ چرا باید مردم ازم رو برگردونه .با خودم فکر کردم ؛ الان منو نجس می بینه ؟ الان بچه ی تو شکمم رو تخم حروم می بینه ؟ همینقدر که تصور بودن زن آدم ، تو بغل یه مرد دیگه می تونه برای یه مرد زهرآگین و غیر قابل تحمل باشه ، تصور بی اعتمادی مرد آدم به زنش هم خفه کننده و عذاب آوره . منی که به قیمت کشتن یه آدم ، از شرافتم دفاع کردم ، حقم نیست شوهرم حتی ذره ای بهم شک کنه . حتی اگه واقعا بهم تجاوز هم می شد بازم من مقصر نبودم . چه برسه به حالا که پاک پاکم. دهنم مزه ی گس می داد. حالم خوب نبود اما باید باهاش حرف می زدم . باید بهش می گفتم که چه حسی دارم . آروم صداش کردم . بدون اینکه برگرده گفت هوم؟ قلبم فشرده شد . اما تحمل کردم که اشکم در نیاد گفتم : من همه ی حرفات رو شنديدم تایماز . یکدفعه برگشت طرفم و گفت : چی گفتی؟ در حالی که به زحمت جلوی اشکام رو گرفته بودم ، گفتم : من شنیدم به آیناز چیا گفتی.نذاشتم حرفی بزنه و سریع ادامه دادم : اگه واقعا حرف آسلان برات بیشتر از من حجته ، کن این دندون لقو و طلاقم بده . من با فقر و نداری می تونم زندگی کنم اما تحقیر نه!!! تایماز فوری منو بغل کرد و گفت : نه تو اشتباه می کنی ! من منظورم این نبود که به تو شک دارم ! پریدم وسط حرفش و گفتم : من بچه نیستم تایماز . من دقیقا می دونم منظور تو چی بود. من نجس ، من ناپاک، خودم به همون آسونی که وارد زندگیت شدم ، از زندگیت می رم بیرون . اصراری هم واسه موندن ندارم . موندن تو جایی که حرفم سند نباشه ، واسه من هزار بار از مرگ بدتره . زجری که چند ساعت پیش با شنیدن حرفات کشیدم ، خیلی بیشتر از زجر و ترس من تو اون سه شب بود . تمام مدتی که اسیر بودم ، دلم بهپ امید تو روشن بود اما تو با یه فوت ، شمع امید من رو خاموش کردی . من به خاطر حفظ قداست و پاکی دامنم ، آدم کشتم . این آسلان هم چون پای خودش گیره تا حالا بروز نداده وگرنه تا حالا آجانا منو گرفته بودن . البته به خاطر خودم اینکار رو کردم و سر تو هیچ منتی نیست، اما مهم اینه که به خاطر پاكیم دستم به خون آلوده شده ، ولی تو با چند خط نامه از طرف به آدم معلوم الحال مثل آسلان ، اینطوری نابود شدی . منم خان زاده هستم . منم تو ناز و نعمت بزرگ شدم اما مثل تو بی طاقت نیستم . حالا فهمیدم که با وجود زن بودنم ، از تو تحملم بیشتره . اگه مدرکی داشتی ، اگه چیزی دیده بودی یا حتی اگه یه آدم مطمئن و قابل اعتماد چیزی بهت گفته بود و اینطوری بهم می ریختی ، بهت حق می دادم. اما آسان ؟ تحمل ارجحیت دادن به حرف آسلان در برابر حرف من ، برام هزار بار سخت تر از مرگه . تایماز بی صدا گوش می کرد . همه حرفام رو زده بودم . بلاخره بعد از چند ساعت خفقان ، تونستم نفس بکشم . بلند شدم از تخت برم پایین که دستم رو گرفت و محکم بغلم کرد . موهامو می بوسید و ازم معذرت می خواست . دلم گرفته بود و به این آسونی ها را نمی داد . هی معذرت می خواست وحق رو بهم می داد که دلگیر باشم . وسط حرفاش به دفعه دست برد رو شکمم و گفت : تو فکر می کنی دختره یا پسر؟ نتونستم خندم رو جمع کنم . عین یه بچه شده بود . گفتم : هنوز که معلوم نیست باردارم !!! گفت : دکتر خیلی مطمئن حرف می زد . می گفت ؛ این حالت ها علائم بارداریه. تایماز با این حرفها می خواست ذهن من رو منحرف کنه . می خواست یادم بره چقدر غصه دار بودم و تا حدی هم موفق شد . دیگه بلند نشم . با اینکه دلم هنوز ترمیم نشده بود اما خودم رو سپردم دست نوازشهای مردونشو سرم رو گذاشتم رو بازوشو خوابیدم. با صدای ضربه های وحشتناکی که به در حیاط می خورد بیدار شدیم . هر دومون گیج بودیم . تایماز با نگاه نگران گفت : یعنی کیه این وقت صبح ؟ همونطور منگ نگاهش کردم . دلم بدجور شور می زد . انگار فهمیده بود طوفانی تو راهه. تایماز از تخت رفت پایین و پیرهنش رو برداشت تا بپوشه و بره ببینه کیه که در با شدت وا شد.. قلبم دیوانه وار تو سینم می کوبید. می دونستم همین روزاست که با این صحنه مواجه بشم . اما حالا ؟ با وجود اینهمه فشارهای پی در پی ؟ این دیگه بی انصافی بود.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتے
🌿کرفس از نظر طب سنتی
↩️لاغر کننده
↩️رفع یبوست
↩️کاهنده قند خون
↩️کاهنده فشار خون
↩️غسال و شستشو دهنده بدن
↩️استخوان سازو غضروف ساز
برای کسانی که سیگارترک میکنند فوق العادست
••••●❥JOiN👇🏾
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_صدوشش
خدا ازت نگذره یاشار که هم زندگی خودت رو به فنا دادی و هم آبروی منو. با خودم گفتم : کاش دیگه ساکت شن . کاش دیگه حرف نزن. کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم . چطور اثبات کنم که بی گناهم . نمی دونم کی خوابم برده بود. ولی با تکونای تخت بیدار شدم . آروم چشمام رو باز کردم. تایماز بود که پشت به من خوابید. حقم بود؟ نبود ؟ چرا باید مردم ازم رو برگردونه .با خودم فکر کردم ؛ الان منو نجس می بینه ؟ الان بچه ی تو شکمم رو تخم حروم می بینه ؟ همینقدر که تصور بودن زن آدم ، تو بغل یه مرد دیگه می تونه برای یه مرد زهرآگین و غیر قابل تحمل باشه ، تصور بی اعتمادی مرد آدم به زنش هم خفه کننده و عذاب آوره . منی که به قیمت کشتن یه آدم ، از شرافتم دفاع کردم ، حقم نیست شوهرم حتی ذره ای بهم شک کنه . حتی اگه واقعا بهم تجاوز هم می شد بازم من مقصر نبودم . چه برسه به حالا که پاک پاکم. دهنم مزه ی گس می داد. حالم خوب نبود اما باید باهاش حرف می زدم . باید بهش می گفتم که چه حسی دارم . آروم صداش کردم . بدون اینکه برگرده گفت هوم؟ قلبم فشرده شد . اما تحمل کردم که اشکم در نیاد گفتم : من همه ی حرفات رو شنديدم تایماز . یکدفعه برگشت طرفم و گفت : چی گفتی؟ در حالی که به زحمت جلوی اشکام رو گرفته بودم ، گفتم : من شنیدم به آیناز چیا گفتی.نذاشتم حرفی بزنه و سریع ادامه دادم : اگه واقعا حرف آسلان برات بیشتر از من حجته ، کن این دندون لقو و طلاقم بده . من با فقر و نداری می تونم زندگی کنم اما تحقیر نه!!! تایماز فوری منو بغل کرد و گفت : نه تو اشتباه می کنی ! من منظورم این نبود که به تو شک دارم ! پریدم وسط حرفش و گفتم : من بچه نیستم تایماز . من دقیقا می دونم منظور تو چی بود. من نجس ، من ناپاک، خودم به همون آسونی که وارد زندگیت شدم ، از زندگیت می رم بیرون . اصراری هم واسه موندن ندارم . موندن تو جایی که حرفم سند نباشه ، واسه من هزار بار از مرگ بدتره . زجری که چند ساعت پیش با شنیدن حرفات کشیدم ، خیلی بیشتر از زجر و ترس من تو اون سه شب بود . تمام مدتی که اسیر بودم ، دلم بهپ امید تو روشن بود اما تو با یه فوت ، شمع امید من رو خاموش کردی . من به خاطر حفظ قداست و پاکی دامنم ، آدم کشتم . این آسلان هم چون پای خودش گیره تا حالا بروز نداده وگرنه تا حالا آجانا منو گرفته بودن . البته به خاطر خودم اینکار رو کردم و سر تو هیچ منتی نیست، اما مهم اینه که به خاطر پاكیم دستم به خون آلوده شده ، ولی تو با چند خط نامه از طرف به آدم معلوم الحال مثل آسلان ، اینطوری نابود شدی . منم خان زاده هستم . منم تو ناز و نعمت بزرگ شدم اما مثل تو بی طاقت نیستم . حالا فهمیدم که با وجود زن بودنم ، از تو تحملم بیشتره . اگه مدرکی داشتی ، اگه چیزی دیده بودی یا حتی اگه یه آدم مطمئن و قابل اعتماد چیزی بهت گفته بود و اینطوری بهم می ریختی ، بهت حق می دادم. اما آسان ؟ تحمل ارجحیت دادن به حرف آسلان در برابر حرف من ، برام هزار بار سخت تر از مرگه . تایماز بی صدا گوش می کرد . همه حرفام رو زده بودم . بلاخره بعد از چند ساعت خفقان ، تونستم نفس بکشم . بلند شدم از تخت برم پایین که دستم رو گرفت و محکم بغلم کرد . موهامو می بوسید و ازم معذرت می خواست . دلم گرفته بود و به این آسونی ها را نمی داد . هی معذرت می خواست وحق رو بهم می داد که دلگیر باشم . وسط حرفاش به دفعه دست برد رو شکمم و گفت : تو فکر می کنی دختره یا پسر؟ نتونستم خندم رو جمع کنم . عین یه بچه شده بود . گفتم : هنوز که معلوم نیست باردارم !!! گفت : دکتر خیلی مطمئن حرف می زد . می گفت ؛ این حالت ها علائم بارداریه. تایماز با این حرفها می خواست ذهن من رو منحرف کنه . می خواست یادم بره چقدر غصه دار بودم و تا حدی هم موفق شد . دیگه بلند نشم . با اینکه دلم هنوز ترمیم نشده بود اما خودم رو سپردم دست نوازشهای مردونشو سرم رو گذاشتم رو بازوشو خوابیدم. با صدای ضربه های وحشتناکی که به در حیاط می خورد بیدار شدیم . هر دومون گیج بودیم . تایماز با نگاه نگران گفت : یعنی کیه این وقت صبح ؟ همونطور منگ نگاهش کردم . دلم بدجور شور می زد . انگار فهمیده بود طوفانی تو راهه. تایماز از تخت رفت پایین و پیرهنش رو برداشت تا بپوشه و بره ببینه کیه که در با شدت وا شد.. قلبم دیوانه وار تو سینم می کوبید. می دونستم همین روزاست که با این صحنه مواجه بشم . اما حالا ؟ با وجود اینهمه فشارهای پی در پی ؟ این دیگه بی انصافی بود.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾