بسم الله
#مرگ
#شهادت
شده تا به حال به مرگ فکر کنید؟
به آخرین عطری که در آن لحظه شامهتان را قلقلک میدهد چی؟ فکر کردهاید؟
اصلأ تا به حال به اینکه ممکن است در چه صحنهای باشید و غزل خداحافظی را بخوانید یا آخرین صدایی که میشنوید، اندیشیدهاید؟
حقیقت این است که مرگ یک امر ناگریز و یک سرنوشت محتوم است. هیچ کس نمیتواند بگوید من یک معجون خوردهام که تا ابد زنده نگه ام میدارد.
مرگ میتواند توی رختخواب باشد. وقتی با دستهای لرزان دانههای تسبیح را روی هم میاندازیم.
یا میتواند روی تخت بیمارستان باشد _البته دور از جانتان_ در حالی که بوی الکل پیچیده باشد توی بینیمان، چشمها را ببندیم و برویم.
یا ممکن است در اثر تصادف دار فانی را وداع بگوییم.
اینها یک چشمهای از دریای هزار موج مرگ است.
سال شصت و یک هجری، نوهی پیامبر نوع رفتنش را انتخاب کرد. میتوانست روی یک تخت چوبی باشد در حالی که قهوهی عربی میخورد و از لبخند سرشار است.
میتوانست زیر خنکای سایهی درختی باشد در حالی که به آسمان خیره شده و دو خوشه انگور کنار دستش است.
اما انتخاب او این بود که دست زن و بچه و خواهر و برادر و ... را بگیرد و ببرد زیر تیغ آفتاب!
او میدانست قرار است خون از سیب گلویش شتک بزند و میدانست که قرار است ششماههاش روی دستهایش پرپر شود و ...
حقیقت این است که اندیشه و اعتقاد ما حکایت از نوع مرگمان دارد.
نوهی پیامبر به خاطر اندیشهاش آنگونه به رحمت خدا رفت و چه بسا انسانهایی در تاریخ که قبل و بعد از او به خاطر اعتقاد و باورشان انتخاب کردهاند که چگونه بروند. اینها را برای چه گفتم؟
آخرین بار که از رفتن کسی شوکه شدید کی بود؟
_ من؟
_راستش همین دیروز
گوشی در یک دستم بود و گروهها را چک میکردم و با دست دیگر با کنترل تلویزیون کانالها را پایین بالا میکردم.
لابد شما هم حس و حال مرا داشتید.
بلور شدید؟ زمین خوردید و شکستید؟
زانوهایتان سست شد؟
قلبتان به در و دیوار سینه کوبید؟
زبانتان مثل یک تکه موکت چسبید به حلق؟
دستهایتان لرزید؟
و بعد لابد اشک شُرّه کرد روی گونههایتان و بعد هقهق ...
ساعت نمیدانم چند بود اما برای من انگار یک و بیستِ شب جمعه بود. عصر بارانی ارسباران بود که به دنبال گم شدهمان بودیم.
باور و اعتقاد حاج قاسم، شهید جمهور و سید حسن نوع رفتنشان را روشن کرد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعد از شهادتشان خوب گریه کردم و بعد خودم را جمع و جور کردم و نهیب زدم که: «خب گریه بس است. بگو تو چکار کردهای؟ چه کار قرار است بکنی؟» و از صبح روز بعدش بیشتر تلاش کردهام، بیشتر دویدهام، بیشتر نخوابیدهام....
اینها را گفتم که بگویم الان وقت گریه و عزاداری نیست
الان وقت کار است.
حضرت آقا گفتهاند: «بر همهی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.»
دارم به این «فرض» فکر میکنم و امکاناتی که دارم و تواناییهایم....
شما هم فکر کنید...
#سید_حسن_نصرالله
#شهید_جمهور
#حاج_قاسم
#لبنان
#بیروت
✍️ طاهره سادات ملکی
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
شب با گلوله تا لب ایوان رسیده است
برخیز باز موسم طوفان رسیده است
آتش دمیده است به دامان دشت ها
فصل نزول سورهی باران رسیده است
آه ای درخت سرو! اذان شد قیام کن
صبح تبر زدن به خدایان رسیده است
در امتداد باور خورشید ای وطن
برخیز! وقت مرگ زمستان رسیده است
آیا زمان وعدهی صادق نیامده است؟
حالا که پای کذب به میدان رسیده است
در صفحهی سیاه و سفیدی که چیده اند
هنگام خودنمایی ایران رسیده است
یک صبح جمعه ما همه بیدار میشویم
لبخند میزنیم که مهمان رسیده است
#وعده_صادق_دو
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
✍️ طاهره سادات ملکی
@tahere_sadat_maleki
بسمالله
بلند بگو خانمم
- «نه! نشد، باید طوری داد بزنید که صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»
این صدای خانم کریمی ناظممان بود که توی میکروفن مدرسه داد میزد و ما را تشویق میکرد تا از اعماق وجودمان فریاد بزنیم و صدایمان را برسانیم به آمریکا و اسرائیل و من در ذهن هشت-نُه سالهام فکر میکردم خانهی آمریکا و اسرائیل چند کوچه آن طرفتر است، طوری داد میزدم که دویدنِ خون پشت صورتم را حس میکردم و میتوانستم رگ باد کردهی گردنم را لمس کنم. وقتی به صورت بچههایی که در صف به خط شده بودند نگاه میکردم، همه را مثل لبو میدیدم.
جملهی خانم کریمی به مناسبتهای مختلف تغییر میکرد گاهی باید صدایمان به مردم مظلوم فلسطین میرسید، گاهی باید به یمن میرسید و گاهی هم بی مناسب صدایمان باید دعای فرج میشد و به آسمانها میرسید.
چیزی که برای خانم کریمی مهم بود همصدایی و رسیدن صدایمان به جایی بود. اگر کسی ساکت بود یا اگر بچهای سرگرم بازی و شلوغکاری بود، پشت میکرفن اسمش را میخواند و از صف خارجش میکرد.
چی شد که یاد این خاطره افتادم؟
صبحهای زود، وقتی آفتاب پایش را روی گلهای قالی دراز میکند. با صدای مرگ بر آمریکای سیصد چهارصد تا دانشآموز بیدار میشوم. ناظم مدرسهی سر کوچهمان توی بلندگو میگوید: «بلند بگو خانمم! میخوام صداتون برسه به غزه»، بعد میکرفن را میگیرد جلوی دهان چهارصد تا دختر و صدایشان در گوش محله میپیچد. ناظم میگوید: « اول صبحی ماست خوردید؟ میخوام صداتون برسه به آمریکا و اسرائیل»دخترها طوری جیغ میکشند که فکر میکنم اگر آمریکا و اسرائیل یک شخصیت بودند و دسترسی به آنها ممکن، همین یک مدرسه برای نابود کردندشان کافی بود.
همصدایی بالاخره جواب میدهد. همانطور که یک روز پدرها و مادرهایمان همصدا شدند و شاه را بیرون کردند، همصدا شدند و صدّام را با آن همه کبکبه و دبدبه خار و ذلیل کردند، ما هم یک روز اسراییل را از صفحه تاریخ محو میکنیم.
یک روز صدایمان را به آسمانها میرسانیم و اماممان را برمیگردانیم...
انشالله...
✍️ طاهره سادات ملکی
#غزه
#لبنان
#فرج
@tahere_sadat_maleki
هدایت شده از فاطمه عارفنژاد
فرزند زمانیم، نه دیریم، نه زودیم
از روز ازل معتکف معرکه بودیم
گرد خفقان از افق دید گرفتیم
زنگار غم از چهرهٔ آیینه زدودیم
یک شهر به وجد آمده در فصل تماشا
از منظرهٔ پنجرههایی که گشودیم
در خانهٔ انسانیت امروز ستونیم
در خیمهٔ حقانیت امروز عمودیم
ای عشق! ببین صفحه پر از جوهر خون شد
هربار برایت غزلی تازه سرودیم
باری تو هم از غربت ما بگذر و بگذار
تاریخ بگوید که چه کردیم و که بودیم
#فاطمه_عارفنژاد
#لبنان | #فلسطین | #مقاومت
#شهید_عباس_نیلفروشان
@fatemeh_arefnejad