eitaa logo
کانال طاهره سادات ملکی
368 دنبال‌کننده
114 عکس
66 ویدیو
0 فایل
به یک نگاه تو تطهیر می شود دل من... تنها دارایی‌ام کلمه‌هایی‌ست که امید دارم روزی که دیگر نیستم، آبرویم باشند... دانشجوی دکترای مطالعات زنان طلبه سطح سه من اینجام👇 @TSadatmaleki
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله شده تا به حال به مرگ فکر کنید؟ به آخرین عطری که در آن لحظه شامه‌تان را قلقلک می‌دهد چی؟ فکر کرده‌اید؟ اصلأ تا به حال به اینکه ممکن است در چه صحنه‌ای باشید و غزل خداحافظی را بخوانید یا آخرین صدایی که می‌شنوید، اندیشیده‌اید؟ حقیقت این است که مرگ یک امر ناگریز و یک سرنوشت محتوم است. هیچ کس نمی‌تواند بگوید من یک معجون خورده‌ام که تا ابد زنده نگه ام می‌دارد. مرگ می‌تواند توی رختخواب باشد. وقتی با دست‌های لرزان دانه‌های تسبیح را روی هم می‌اندازیم. یا می‌تواند روی تخت بیمارستان باشد _البته دور از جانتان_ در حالی که بوی الکل پیچیده باشد توی بینی‌مان، چشم‌ها را ببندیم و برویم. یا ممکن است در اثر تصادف دار فانی را وداع بگوییم. این‌ها یک چشمه‌ای از دریای هزار موج مرگ است. سال شصت و یک هجری، نوه‌ی پیامبر نوع رفتنش را انتخاب کرد. می‌توانست روی یک تخت چوبی باشد در حالی که قهوه‌ی عربی می‌خورد و از لبخند سرشار است. می‌توانست زیر خنکای سایه‌ی درختی باشد در حالی که به آسمان خیره شده و دو خوشه انگور کنار دستش است. اما انتخاب او این بود که دست زن و بچه و خواهر و برادر و ... را بگیرد و ببرد زیر تیغ آفتاب! او می‌دانست قرار است خون از سیب گلویش شتک بزند و می‌دانست که قرار است شش‌ماهه‌اش روی دست‌هایش پرپر شود و ... حقیقت این است که اندیشه‌ و اعتقاد ما حکایت از نوع مرگ‌مان دارد. نوه‌ی پیامبر به خاطر اندیشه‌اش آنگونه به رحمت خدا رفت و چه بسا انسان‌هایی در تاریخ که قبل و بعد از او به خاطر اعتقاد و باورشان انتخاب کرده‌اند که چگونه بروند. این‌ها را برای چه گفتم؟ آخرین بار که از رفتن کسی شوکه شدید کی بود؟ _ من؟ _راستش همین دیروز گوشی در یک دستم بود و گروه‌ها را چک می‌کردم و با دست دیگر با کنترل تلویزیون کانال‌ها را پایین بالا می‌کردم. لابد شما هم حس و حال مرا داشتید. بلور شدید؟ زمین خوردید و شکستید؟ زانوهایتان سست شد؟ قلبتان به در و دیوار سینه کوبید؟ زبانتان مثل یک تکه موکت چسبید به حلق؟ دست‌هایتان لرزید؟ و بعد لابد اشک شُرّه کرد روی گونه‌هایتان و بعد هق‌هق ... ساعت نمی‌دانم چند بود اما برای من انگار یک و بیستِ شب جمعه بود. عصر بارانی ارسباران بود که به دنبال گم شده‌مان بودیم. باور و اعتقاد حاج قاسم، شهید جمهور و سید حسن نوع رفتنشان را روشن کرد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بعد از شهادتشان خوب گریه کردم و بعد خودم را جمع و جور کردم و نهیب زدم که: «خب گریه بس است. بگو تو چکار کرده‌ای؟ چه کار قرار است بکنی؟» و از صبح روز بعدش بیشتر تلاش کرده‌ام، بیشتر دویده‌ام، بیشتر نخوابیده‌ام.... این‌ها را گفتم که بگویم الان وقت گریه و عزاداری نیست الان وقت کار است. حضرت آقا گفته‌اند: «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.» دارم به این «فرض» فکر میکنم و امکاناتی که دارم و توانایی‌هایم.... شما هم فکر کنید... ✍️ طاهره سادات ملکی @tahere_sadat_maleki
برای آن روز وعده داده شده که بر شانه‌ها می‌روم و هوا پر است از "به عزت و شرف لا اله الا الله" بعد عطر عبایی نسیم می‌شود و صورتم را نوازش می‌دهد... و امید باران می‌شود بر برهوت ناامیدی‌ها... انشالله دوباره ابرم و دلتنگ سوی نور می آیم پر از بارانم و از دور دور دور می آیم کم آوردم کم آوردم کم آوردم کم آوردم ببین در کوله‌بارم قدر یک دنیا غم آوردم به روی شانه‌ها می آیم و دلتنگی‌ام کم نیست کسی جز تو پناه بی‌پناهی‌های اشکم نيست فراری از حصار تن جلوتر میدوم از خود به سوی باغ آغوش تو، با سر میدوم از خود پر از بغضم به قدر جانمازت در بیابان ها پر از آهم به قدر روضه‌ها وقتی که ریان‌ها... دوباره خاطراتم با نسیمی می‌رسد از راه غمِ شادی کنارم می‌نشیند لحظه‌ای کوتاه چه شوقی می‌چکید از چشم‌های مادرم آن روز که می‌آورد با خود کودکش را تا حرم آن روز منم، من!! کودک قنداقه‌پوش کنج آغوشش همانی که کنار تو اذان گفتند در گوشش چه شادم میدوم تا آسمان‌ها با کبوترها چه غمگینم از اینجا میروم با بوسه درها و لِی لِی میرسم تا مأمن آبا و اجدادی کنار خنده‌ی شمشادها در صحن آزادی چه رنج دلنشینی: گریه های آخرم اینجاست چه اقبال بلندی: سایه‌بان پیکرم اینجاست حریر روی تابوتم همیشه بر سرم بوده است که سوغات حرم بوده‌ست، ارث مادرم بوده‌ست خداحافظ نم اشکم کنار پنجره فولاد! خداحافظ غم شیرین روضه کنج گوهرشاد! خداحافظ بلور استکان مِی در این دربار خداحافظ بهشت چایخانه! میروم این بار سلام ای سرمه دان کفشداری! کیمیا داری؟ برای دیده ی تاریکم امشب توتیا داری؟ سلام ای واژه های روشن تلقینِ در گوشم زیارت‌نامه‌ی آرام آهنگینِ در گوشم! سلام ای اولین دیدار ای شیرینی بسیار سلام ای آخرین دیدار! آه ای لحظه‌ی دشوار! سلام ای "یا رضای" حک شده بر روی انگشتر سلام ای آفتاب لحظه‌های ابری آخر # نسیمی می‌وزد عطر عبایی می‌رسد از دور عجب صوت خوشی... دارد صدایی می‌رسد از دور 🍃اگه حرفی داشتین اینجا می‌شنوم @tahere_sadat_maleki