آینِهْدان| طاهره سادات ملکی
کربلا،کربلا،کربلا💔"). - عمو عباس .
و من که با دیدن این قطعه هزاران بار فرو ریختم...😭
بسم الله
#نَسَفَرنامه
#تهِ_یک_فرعیِ_دور_دست
اینکه چرا تا این لحظه چیزی برای پیاده روی اربعین ننوشته ام، برمی گردد به بلاتکلیفی ام و یک خاطره!
داشتیم می رفتیم مشهد امام رضا علیه السلام. بابا ساک ها را می چپاند توی کوپه تا راه باز شود و مردم بتوانند در راهرو واگن، راحت تردد کنند. قطار هنوز مسافر سوار می کرد، من بیرون کوپه ایستاده بودم و عین مأمور های مخفی زل زده بودم به در ورودی و رفت و آمدها را چک می کردم، همینطور که داشتم به رنگ و مدل ساک ها نگاه می کردم و توی ذهنم آن هایی که ساک چرخی داشتند را باکلاس و آنها که ساک دستی و بقچه توی دست و روی سرشان بود را بی کلاس می خواندم، خانواده ای آمدند که از چرخ های ساکشان پیدا بود باکلاس اند، چند نفر هم برای بدرقه شان تا پای قطار آمده بودند و این مُهر تأییدی بود بر باکلاسی. همینطور که داشتند پله های قطار را بالا می آمدند و دیده بوسی و خداحافظی می کردند، یکهو یکیشان آستین آن یکی _از افراد هیئت بدرقه_ را گرفت و کشاند توی قطار و از آن اصرار و از دیگری انکار، اما بالاخره آن که دسته ی ساک چرخی توی دستش بود پیروز شد و با مهمانِ ناخوانده ی یکدفعه خوانده شده نشستند توی کوپه ی کناری ما!
مأمورهای قطار درب ها را بستند، چند دقیقه بعد صدای تلق تولوق راه افتاد و ما بودیم یک جاده ریل و شوق زیارت!
وقتی برای مامان تعریف کردم گفت: «قربون امام رضا برم، خودش زائرشو انتخاب میکنه، لابد اسمش تو لیست زائرا نوشته شده، قسمتش بوده بره زیارت» و من توی ذهن پنج ساله ام به این فکر می کردم که حالا این زائرِ یکهویی توی این چند روز چی می پوشد، چطور مسواک می زند و باید یک عالمه خرید کند و ...
راستش از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تا دَم آخر که کوله پشتی همسرم را می بستم هم امید داشتم،حتی بعد از اینکه صدای بسته شدن درِ خانه پیچید توی سرم! حتی بعد از اینکه زنگ زدم و پرسیدم: «الان کجای راهی؟» باز هم توی ذهنم فکر می کردم چکار کنم دخترک با گرما کنار بیاید و این طفل معصوم چهارماهه را چه کنم که بتواند بی رحمی آفتاب را تاب بیاورد و چه برایشان بردارم و کدام چادرهایم را سر کنم و ...
بعد همینطور که داشتم توی خیال کوله پشتی ام را می بستم مامانِ درونم گفت: « توی این گرما کجا میخوای بری؟ زیارت از بچه داری که واجب تر نیست، بشین تو خونه ت این از همه چیز واجب تره»
هنوز کوله پشتی را نبسته توی ذهنم بازش کردم!
راست می گفت اما من امید داشتم یکی بیاید یقه ام را بچسبد و بکشاندم توی جاده دلم می خواست یکی بیاید و بگوید:
_تو زائر امام حسینی!
_اسمت جزء اربعینی هاست
_امام حسین پای گذرنامه ات امضا زده ...
اما هیچ کس هیچی نگفت.
حقیقت این بود که من امسال باید می نشستم کنج خانه تا به قول مادربزرگ ها بچه هایم را زیر بال و پرم بگیرم تا مبادا گرمازده بشوند و ....
حالا ابرم، ابری که نیازی به گذرنامه ندارد...
چند روز پیش دوستی گفت: «بیا و نیت کن به خاطر امام زمان نرو! چون الان به بچه شیعه ها خیلی نیازه باید بیشتر از قبل ازشون مواظبت کنیم»
دیدم پُر بیراه نمی گوید. نیت کردم، ماندم و خانه ام را موکب کردم، موکبی که توی جاده نیست، تهِ یکی از فرعی های دور دست است.
حالا اینجا خادمم، صبح ها که چشم باز می کنم اجاق موکب را روشن می کنم و به یاد چای عراقی ها، قوری را پر می کنم از سیاهِ لاهیجان...
ظهرها به یاد قیمه نجفی بشقاب های گل سرخی را می گذارم وسط سفره ...
و شب ها همین طور که دارم رختخواب ها را پهن می کنم زمزمه می کنم:
«تِزورونی اَعاهِـدکُم
به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم
تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم
میدانید که من شفیع شمایم
أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم
اسامیتان را ثبت میکنم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید»
اینجا خادم دوتا بچه شیعه ام...
مثلاً من هم زائرم...
الحمدالله
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki
🎧 کتاب شعر صوتی جمع مستان
▪️ اشعار اربعینی شاعران آیینی
📖 بازخوانی ۴۰ شعر آیینی به مناسبت اربعین
📎 دریافت رایگان
📢 @ Avayam_ir | آوایَم
@tahere_sadat_maleki
هدایت شده از فاطمه عارفنژاد
برخیز! میخواهم که شوری راستین باشی
با گریهها، با بیقراریها عجین باشی
وقتی که گفتم عاشقم، شاهد اگر کم بود
باید دلیل محکمم در آستین باشی
میدانم از اول نبودی عاقل اما باز
دیوانهجان! ای کاش مجنونتر از این باشی
پژواکی از تنهایی او در خیالِ کوه
سرخانعکاسی آسمانی در زمین باشی
یک آهِ سوزان، یک غمِ آتشفشان در باد
یک شعله از آن ماجرای آتشین باشی
یک پنجره رو به تماشاگاه عاشورا
یک پرده از نقاشی روح الامین باشی
مات غزلهایی که جاماندند در صحرا
محو رباعیهایی از امّ البنین باشی
شادی نمیآید به چشمانت پس از روضه
شاید تمام عمر خود باید حزین باشی
میخواهم از عطر شهادت پر شود دفتر
باید گلی صدبرگ در میدان مین باشی
ای شعر! ای اسب اصیل پارسی! باید
هروقت لازم شد برای جنگ، زین باشی
من خواب دیدم میدوم با تو به سوی او
با شوق اینکه پاسخ هل من معین باشی…
#فاطمه_عارفنژاد
@fatemeh_arefnejad
بسمالله
#پُست_سفارشی
«از شنبه»گویان کجای مجلس نشستهاند؟
🥺آیا از تلنبار شدن کارهایتان رنج میبرید؟
🥺آیا طرفدار قاعدهی «از شنبه» اید؟
🥺آیا تنبلی برایتان یک اژدهای هشتسر است که نمیتوانید از دستش فرار کنید؟
🥺آیا به پشت سر که نگاه میکنید میبینید یک عالمه وقت تلف کردهاید؟
🥺آیا به پیش رو که نگاه میکنید با خود میگویید «ما هیچ ما نگاه»؟
🥺آیا وقتی حجم کتابهای نخواندهتان را در کتابخانه میبینید چشمهایتان قیلیویلی میرود؟
🥺آیا تا فردا صبح هر سوالی بپرسم زل میزنید توی چشمهای من و میگویید «بله»؟
اگر «بله» با من همراه باشید🥰
✅اول: باید مشخص کنید که دقیقاً چه می خواهید. وقتی هدف مشخص باشد دوز انگیزه تان بالا میرود و عین فرفره کار میکنید و تلاش میکنید که به آن دست پیدا کنید.
یادتان باشد حتماً هدف را به طور واضح روی کاغذ بنویسید.
✅دوم: برای هر روزتان از شب قبل برنامه داشته باشید. منظورم این نیست که توی دفتر ساعت بزنیدها! ( من قبلترها اینطوری برنامهریزی میکردم که مثلاً از ساعت هشت تا ده صبحانه، از ده تا دوازده کتابخانه از دوازده تا یک نماز و نهار و ... همیشه هم تا دو روز ادامه داشت، روز سوم با شور و شوقی بیشتر از قبل تنبلیام را ادامه میدادم، خدایی خیلی سخت بود😉) منظور از برنامه ریزی این است که یک لیست از کارهای مهمی که فردا باید انجام بدهید تهیه کنید. مثلاً خواندن فلان کتاب، دوخت فلان لباس، تلفن به فلانی، رفتن به فلانجا و ... بعد کنار هر کدام طبق اولویت شماره بگذارید. بعد طبق شمارهها بالا و پایین کنید.
دقت کنید کارهای روتین مثل صبحانه و نهار و نماز و ... را توی لیست نیاورید، چون این کارها را اتوماتیکوار انجام خواهید داد.
✅سوم: صبح که از خواب بیدار شدید بعد از شکرگذاری به خاطر بیدار شدنتان، لبخندی ژکوندوار تحویل آینه بدهید و فکر کنید امروز همان شنبهی کذایی است _حتی اگر پنجشنبه بود_ بسم الله بگویید و طبق شمارههای لیست وارد عمل شوید و کنار هر کار انجام شده یک تیک بزنید. (لذتی که در تیک خوردن کارهای عقبمانده هست در خوردن تهدیگ ماکارونی نیست😋)
✅چهارم: شما باید این نمونه لیست را برای هر هفته و هر ماه خود داشته باشید.
✅پنجم: موفقیت شما آرزوی قلبی ماست.
✅ششم: اگر دوست داشتید از تجربیاتتان بگویید خوشحال خواهم شد.
✅هفتم: ادامه دارد ان شالله...
#توسعه_فردی
#موفقیت
#پیشرفت
#برنامه_ریزی
@tahere_sadat_maleki
هدایت شده از - عمو عباس .
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پولمقاموقدرتوموقعیتهایاجتماعی
حقیرترازآنهستندکههدفزندگیانسانقراربگیرند .
{آیتاللهخامنهایحفظالله}.♥️
- عمو عباس .
بسمالله
#محمد_علی_بهمنی
تو مرگ نیستی آغاز تازهها هستی...
آقا بزرگ که به رحمت خدا رفت، قلب ده سالهام مچاله شد. همان وقتها بود که کلمات به صورت موزون میآمدند توی ذهنم. وقتی برای اولینبار روی کاغذ آوردمشان و بلند خواندم، فکر کردم شاعرم. توی گعدههای خانوادگی بادی به غبغب میانداختم و شعرهایم را میخواندم. اولین صلهی شاعری را عمو مهدی داد، به خاطر شعری که برای آقا بزرگ گفته بودم. یک اسکناس ده هزار تومانیِ نو که تازه توی بازار آمده بود و شده بود نقل محافل و تا آن روز فقط اسمش را شنیده بودم!
بعدتر وقتهایی که میرفتم لب دریا یا رودخانه، یا مثلاً وقتی توی یک باغ قدم میزدم، یا درخت سیبی را میدیدم که گونههایش سرخ شده، کلمات مثل مورچه توی سرم وول میخوردند و تا کاغذ دفترم را سیاه نمیکردم ذهنم آرام نمیشد.
بزرگتر که شدم شعرهایم را که اینطرف و آنطرف خواندم فهمیدم برای بهتر شدن شعرهایم باید بروم جلسهی شعر. پاشنهی کفشم را ور کشیدم و راهی شدم. بار اول در جلسه شعر با اعتماد به نفس و محکم شعرم را خواندم و منتظر بهبه و چهچه حاضرین بودم اما کمی که گذشت حس کردم هیچ کس مثل بابا و عموها و ... لذت نمیبرد و چه بسا حاضرین در جلسه چپ چپ نگاهم میکردند، شعر که تمام شد استاد گفتند وزن خراب است و برایم نسخه پیچیدند که باید از اشعار بهمنی بخوانی. این تنها جلسهای نبود که استادش دوای دردم را بهمنیخوانی میدانست. همهی اساتید قریب به اتفاق همین راهکار را برایم ضروری میدانستند.
بعد دیگر دیوان بهمنی شد تکهای از وجودم. هیچ وقت از من جدا نمیشد حتی وقتی میخواستیم مسافرت برویم میگذاشتمش قاطی خرت و پرتهای چمدان و توی قطار و اتوبوس و ... همسفرم میشد!
به برکت اشعار بهمنی شعرم از بیوزنی در آمد و زبان شعرم از قرن پنج و شش رسید به زبان کوچه و بازار امروزی.
وقتهایی میشد یک بیت به ذهنم میرسید و با یک عالمه ذوق روی کاغذ مینوشتم، شب که میشد میرفتم سراغ دیوان بهمنی و میفهمیدم آن بیت مال من نبوده بلکه یک بیت از اشعار ایشان بوده.
_چرا اینها را گفتم؟
خواستم بگویم شاعرها بذر شاعرانگی را در وجودشان دارند و برای اینکه رشد کنند نیاز به آب و هوای پاک و نور خورشید دارند و این را هر شاعری میداند که شعرهای استاد بهمنی آب و اکسیژن و نور خورشیدند...
وقتی فهمیدم استاد آسمانی شدهاند دلم گرفت. اما کسی مدام توی گوشم زمزمه میکند: « من زندهام هنوز و غزل فکر میکنم...»
خدا را شکر میکنم که استاد هنوز با اشعارش زنده است و کلمههایش هنوز جان دارند...
از ما همین کلمهها میمانند...
✍️ #طاهره_سادات_ملکی
@tahere_sadat_maleki